سلام دوستان
این هم بخش دوم مقاله!
از این به بعد قسمت "مقدمه کلی" در تمامی بخش هایی که اضافه خواهم کرد، قرار داده می شود. زیرا در خلل متن ارجاعاتی به آن داده خواهد شد.
سلام
خیابان را تماشا می کنم. هر یک از افراد به کاری مشغول هستند. عده ای در حال تماشای ویترین های پر زرق و برق فروشگاه ها و عده ای دیگر در حال حرکت به سمت مقصدشان می باشند. به خیابان بعدی میرسم. دست فروشی نظرم را جلب می کند. او مدام فریاد می زند و تلاش می کند تا برای خود مشتری های بیشتری پیدا کند. باورم نمی شود! همین چند لحظه پیش یکی از مشهورترین بازیگران سینما به همراه خانواده اش از مقابلم رد شد. به نظر می رسید زندگی بسیار خوبی داشته باشند. فرزنداشان را دیدم که به آرامی در صندلی عقب به خوابی عمیق فرو رفته بود. مسلما آن دو والدین خوبی برای او هستند. آرام آرام به راهم ادامه می دهم.(صدایی بلند) اوه نه! تصادفی شدید رخ داد! به سرعت به طرف محل حادثه میدوم. خوب خدا رو شکر تلفات جانی نداشته. هر دو راننده پیاده شدند و در حال صحبت با یک دیگر هستند. اینجا دیگر جای من نیست! آنها با هم درگیر شده اند و من هم سعی می کنم مانند دیگران بی تفاوت صحنه را ترک کنم. برف همه جا را پوشانده و هوا بسیار سرد است. هوس کردم قهوه ای بنوشم. وارد کافی شاپ می شوم. همیشه از فضای بسته بدم آمده پس میزی که در کنار پنجره قرار دارد را انتخاب می کنم. ناگهان لانه کبوتری که بالای پنجره واقع شده است نظرم را جلب می کند. صدای جیک جیک جوجه ها واقعا اعصاب خردکن است. بعد از گذشت چند دقیقه به ناگهان صدایشان قطع شد! مجددا نگاهی به آشیانه می اندازم. گویا مادرشان مشغول غذا دادن به آنها می باشد. صحنه عجیبی است! در حالی که مادر جوجه ها از شدت سرما پرهای خود را پف کرده و به نظر غذایی هم نصیبش نشده ولی با شوق و علاقه خاصی به جوجه ها غذا می دهد! این صحنه به شدت ذهنم را مشغول به خود کرده و باز هم از رابطه مادر و فرزند حیرت زده شده ام. قهوه گرم در این هوا به شدت لذت بخش است. یکی از مشتری ها درخواست می کند تا صاحب کافی شاپ صدای تلوزیون را هنگام پخش اخبار بیشتر کند. من هم تصمیم می گیرم تا اتمام قهوه ام به اخبار گوش کنم. طبق معمول قسمت خبری با اخباری راجع به سیاست شروع می شود. بعد از آن اجتماعی، ورزشی و غیره. حال به قسمت اخبار کوتاه و جالب می رسیم. مجری اعلام می کند که اخیرا سگی پیدا شده که گربه ای را شیر می دهد! گویا از قرار معلوم مادر گربه در حادثه ای مرده است و از آن به بعد او تحت حفاظت و مراقبت این سگ بوده. واقعا حیرت زده شدم. چطور ممکن است سگ که به خون گربه تشنه است چنین رابطه نزدیکی را با او داشته باشد؟! از جایم بلند شدم و در حال حرکت به سمت درب هستم . دوباره وارد هوای سرد و خشک شدم . دوست دارم هر چه سریعتر کارم را انجام دهم و به خانه باز گردم. به سمت محل کارم مشغول قدم زنی هستم. پله ها را بالا می روم و بعد از در زدن وارد اتاق رئیس می شوم. گزارشاتم را به او تحویل دادم. او پس از بررسی اعلام کرد که همه چیز طبق روال بوده من هم با شادمانی به سمت خانه حرکت می کنم.
محل زندگیم در 10 کیلومتری شهر واقع شده است؛ جایی ساکت با طبیعت بکر که زندگی کردن در آنجا را واقعا دوست دارم. سوار اتوبوس شدم. حال وقت آن رسیده تا کمی استراحت کنم. چشمانم را روی هم می گذارم و تا رسیدن به مقصد خاطرات خوبم را مرور می کنم. ( صدای ترمز اتوبوس ) به ایستگاهی رسیدم که باید پیاده شوم. کیفم را برمی دارم و از پله های اتوبوس پایین می آیم. نزدیک غروب است. کمی مکث می کنم، هوای پاک را استنشاق می کنم و مجددا به راهم ادامه میدهم. خانه ام چندان دور نیست و تا آنجا 600-700 متری پیاده روی لازم است. در حال قدم زدن هستم . پل چوبی زیبایی در کنار رودخانه قرار دارد و تا صد متر دیگر به آنجا میرسم. در حال نزدیک شدن به پل هستم. گویا چیزی تکان خورد! حواسم را بیشتر جمع می کنم و به دقت نظاره می کنم. گویا دختر بچه ای 7 یا 8 ساله زیر پل نشسته است. 2 روزی بود که او را اینجا می دیدم ولی احتمال می دادم که شاید فرزند یکی از همسایه ها باشد به همین علت چندان به او توجه نمی کردم. بگذارید نزدیک تر بروم تا متوجه شوم اوضاع از چه قرار است.( صدای نفس نفس زدن به علت دویدن) اسمش را جویا می شوم ولی پاسخی نمی شنوم. در مورد پدر و مادرش سوال میپرسم ولی باز هم سکوت اختیار می کند. هیکل نحیف و ضعیفش آزرده خاطرم می کند. او کلاه و ژاکتی قرمز به تن و همچنین جوراب های نازک سفید به پا دارد. هر چه سوال میپرسم جوابی نمی دهد. بر روی زانوهای خود می نشینم تا هم قد او شوم. با هیکل نحیفش به آسیاب آبی ای تکیه داده است. صمیمانه دست هایش را لمس می کنم. سردی دستانش تمام وجودم را می لرزاند. کودک بسیار صدمه خورده به نظر می رسد. پلک هایش تاب باز ماندن را ندارند. زانوهایش را در سینه جمع کرده و دستانش را به سفتی به دور آنها حلقه زده. ناخود آگاه و به یک باره او را در آغوش گرفتم و اشک از چشمانم جاری شد. کودک هیچ احساسی از خود نشان نمی دهد و به یک نقطه خیره شده است. با خودم فکر می کنم که مردم با او چه کرده اند که حتی توان اشک ریختن را هم ندارد! کمی پیشش نشستم و او را با مهربانی نوازش کردم. گویا حالت شک و بی احساسی او کمی بر طرف شده و در کمال تعجب به آرامی سرش را بر روی شانه ام گذاشت. واقعا خوشحالم! از جایم بلند می شوم. او به یک باره می ترسد و مجددا به وضعیت اولش بازگشت. مردی را پنجاه متر آن طرف تر می بینم که ما را زیر چشمی نگاه می کند و مدام بی قراری می کند. دست دختر بچه را می گیرم تا او را به خانه ام ببرم ولی مقاومت از خود نشان می دهد و وحشت زده نگاهم می کند. تصمیم می گیرم تا کمی غذای داغ از خانه برایش بیاورم بلکه بتوانم با صبر و شیبایی متقاعدش کنم که همراهم به خانه بیاید. 15 متر از او فاصله می گیرم و مجددا سرم را بر می گردانم و به صورتش نگاه می کنم. او هم در چشمانم خیره می شود. بی شک به مانند یک فرشته زیبا است. چهره ای پاک و معصومی نظیر او را پیش از این هرگز مشاهده نکرده بودم. نگاه ملتمسانه او گویا چیزی را از من طلب می کند. نمی دانم چه چیزی می خواهد تنها چیزی که اکنون به ذهنم میرسد مهیا کردن غذایی داغ برای او است. او همچنان به من نگاه می کند و من هم از او دور می شوم...
به سرعت غذایی را تهیه می کنم و به سمت دخترک روانه می شوم. کو؟ کجاست؟ پنج دقیقه پیش همین جا نشسته بود. به زمین نگاه می کنم. هیچ ردپایی از دخترک را بر روی برف نمی بینم. کاملا گیج شده ام و تصور می کنم هر آنچه تجربه کرده ام رویایی بیش نبوده. مات و مبهوت به سمت خانه ام دوان دوان حرکت می کنم. غذا را در یخچال می گذارم و بر روی صندلی می نشینم. شقیقه هایم به شدت درد گرفته اند و کاملا گیج شده ام. آیا آن همه احساسات عمیقی که تجربه کردم رویا بود؟ علتش چیست؟ آیا تنهایی باعث دیوانگیم شده؟ فکر کنم بهترین راه حل قرص خواب آور و استراحت کافی باشد. تلاش می کنم تا بخوابم اما نمی توانم. ذهنم بدجوری درگیر شده. 2 ساعت است که در رخت خواب دراز کشیده ام ولی....( صدای زنگ ساعت). چشمانم را باز می کنم. ساعت 7 است و باید خود را برای رفتن به سر کار آماده کنم. حال آماده ام و از خانه بیرن می آیم. همسایه مجاورم را مشاهده و به او سلام می کنم. بر غم و اندوهم اضافه میشود. زیرا موضوعی دردناک را بیاد می آورم. دختر بچه همسایه نیاز به پیوند مغز استخوان دارد ولی تا کنون اهدا کننده ای داوطلب نشده است. از طرف دیگر وقت چندانی برای او باقی نمانده و باید هرچه زودتر اهدا کننده ای پیدا شود. واقعا آدم گاهی اوقات از اتفاقات این دنیا شوکه می شود. خانواده ای با سرمایه ای هنگفت، امکانات فراوان و اصالت خانوادگی دیرینه که تا چند روز پیش نا ممکن را ممکن می ساخت امروز حاضر است هر آنچه دارد را بدهد تا ابتدایی ترین نیاز هر انسان یعنی سلامتی نزدیکانش را بدست آورد. شب هنگام زمانی که به آسمان خیره میشدم و ستاره ها را مشاهده می کردم متوجه بی قراری ها و جر و بحث های والدین آن دخترک میشدم. واقعا دردناک است نظاره گر این باشی که عزیزت جلوی چشمانت به مانند شمعی آب می شود ولی کاری از دستت ساخته نیست. دنیا بی رحم است و این را قبلا به اثبات رسانده! بهتر است هر چه سریعتر خود را به محل کارم برسانم. خوب، گزارشم را ارائه دادم و در حال بازگشت به خانه ام. از پنجره اتوبوس بیرون را نگاه می کنم. فلش بک هایی از آخرین نگاهم به دخترک مدام در ذهنم مرور می شوند.
بعد از خوردن شام کنار شومینه نشسته ام و مشغول کتاب خواندن هستم. شرایط زندگیم آنطوری که باب میلم می باشد پیش نمی رود. تقریبا روی هیچ کاری تمرکز ندارم و استرس و فشار عصبی سراسر وجودم را فراگرفته. بهتر است تا کمی استراحت کنم.
سه هفته بعد...
با هیجان از سر کارم باز می گردم. امروز قرار است دختر همسایه از بیمارستان به خانه منتقل شود. او یک هفته پیش عمل موفقی را پشت سر گذاشت و پس از انجام یکسری آزمایشات مشخص شد که او دیگر نشانه ای از بیماری در بدنش وجود ندارد. بسیار خوشحالم و باید هر چه زودتر به عیادتش بروم. زنگ را می زنم و پدر خانواده با گشاده رویی از من استقبال می کند. در طی این چند سال تا این حد او را شاد و بشاش ندیده بودم. از راهرو وارد اتاق می شوم و ناگهان به صورت معصوم کودک خیره می شوم. او من را به یاد دخترکی می اندازد که آن روز زیر پل دیدم. او را در آغوش می گیرم. به نظر خیلی سرحال و با روحیه می باشد. سپس با دوستانش که به ملاتقات او آمده اند سرگرم صحبت می شود. زندگی برای او معنای دیگری پیدا کرده و در کمترین سن ممکن ارزش تک تک دم و بازدم هایی که ما آنها را بی ارزش تلقی می کنیم درک کرده است. ناگهان کلاهی که روی میز قرار دارد نظرم را جلب می کند. این کلاه دقیقا مشابه کلاهی است که قبلا روی سر دخترک دیده ام. پیش از این صحنه های دردناک، متاثر کننده و تلخ بیشماری را دیده ام ولی نمی دانم چرا فکر و خیالات در مورد دخترک بیش از هر چیزی که قبلا تجربه کرده ام ذهنم را درگیر کرده. بهتر بگویم؛ احساس می کنم درد و اندوه او قسمتی از وجود مرا فرا گرفته. وقت آن رسیده که به خانه ام باز گردم. 10 قدمی بیشتر از خانه همسایه دور نشده ام که آن طرف خیابان مردی پالتو پوش نظرم را جلب می کند. چند ثانیه ای به هم خیره می شویم و از کنار هم رد شدیم. فکری به نظرم رسیده! فردا صبح قصد دارم گزارش گم شدن دخترک را به اداره پلیس ارائه دهم. اینطوری حداقل خیالم راحت است که در حد خودم کمک کرده ام.
صبح روز بعد...
در پاسگاه پلیس هستم. پس از اندکی انتظار درب می زنم و اجازه دخول می خواهم. موضوع را با مسئول مربوطه درمیان می گذارم و پس از پر کردن فرمی از من می خواهد تا به دقت هرچه را که ممکن است در پیدا کردن دخترک کمک کند بیان دهم. با دقت و حوصله هر آنچکه به ذهنم می آید را توضیح می دهم. با خاتمه یافتن اظهاراتم محل را ترک می کنم و به سمت خانه ام روانه می شوم. قدم زنان از خیابان ها عبور می کنم. در حال خودم هستم و هیچ چیزی نظرم را جلب نمی کند. سرم را پایین گرفته ام و زمین را نگاه می کنم. با خودم می گویم زمین یا آسفالت با تمام سادگی و بی ارزشی اش یک رنگ است و تماشایش شرف دارد به نگاه کردن به هزار و یک حیوان انسان نما! ناگهان سرم را بالا می آورم و خود را در آینه ای که پشت ویترین مغازه قرار دارد نگاه می کنم. تا به حال خود را با چنین چهره ژولیده ای ندیده بودم! خیلی کلافه، عصبی و بد بین شده ام. راجع به مردم هر جور که بخواهم قضاوت می کنم و احساس سردرگمی عجیبی دارم. گویا یک نیرو یا حسی مدام بهم القا می کند که تو به این جا تعلق نداری و در جایی دیگر، افراد دیگری چشم انتظارت هستند. احساس می کنم دیوانه شده ام. چه طور منظورم را بگویم فکر میکنم ملاقات با دخترک به مانند ویروسی بود که در بدم رخنه کرده است و آرام آرام مرا به سمت دیوانگی سوق می دهد. تنها سلاحی که در این جنگ روانی باعث پیروزیم می شود صبر و شکیبایست...
یک هفته بعد...
2 روزی می شود که هیچ چیزی نخورده ام. دیگر از سایه خودم هم می ترسم. از تاریکی متنفرم! وضعیتم آنقدر وخیم است که حتی با نگاه کردن به زیباترین مناظر دنیا، به سرعت در ذهنم تضاد آن شکل می گیرد. بعد از گذشت یک هفته بلاخره تصمیم می گیرم تا از خانه خارج شوم بلکه نور آفتاب تا حدی باعث تسکین درد و رنج هایم شود هرچند می دانم این تنها بهانه است. جراحت روح من بیش تر از این حرف ها عمق دارد. لباس گرمی به تن می کنم و از خانه خارج می شوم. بی هدف، عصبی و وحشت زده جلو می روم. نمی دانم تا کجا قرار است پیش برم. فکر کنم اسم این کار را بتوان فرار گذاشت. اما فرار از چه؟ از خودم؟ یا از این دنیای بی رحم؟ یک سوال اساسی : آیا واقعا این دنیا بی رحم است؟ چون آن کودک را با آن وضع دیده بودم این ذهنیت در من شکل گرفته؟ حال یک سوال اساسی تر: آیا آن ملاقات واقعی بود!؟ صدای آژیر پلیس شنیده می شود. مردم وحشت زده به سمت صدا حرکت می کنند. من هم ناخود آگاه به جمعیت می پیوندم و به سمت جنگلی که 2 کیلومتر با جاده فاصله دارد حرکت می کنم. هر لحظه که نزدیک تر می شوم احساس می کنم بر غمم افزوده می شود و از طرفی حس می کنم وزنه ای سنگین روی شانه هایم گذاشته شده که توان پیش روی را از من بگیرد. نوار های خطر پلیس دور محل حادثه کشیده شده اند و مردم در حالی که چهره های غمگینی دارند، بهت زده پشت نوار ها ایستاده اند. جمعیت را کنار می زنم. اوه خدای من!(سکوت) نمیتوانم باور کنم! جسد مثله شده دختر بچه پاهایم را سست کرده. دیگر چهره او قابل شناسایی نیست. آثار ضرب و جرح و کبودی سرتاسر بدنش دیده می شود. نمیتوانم احساسم را بیان کنم. بغض سنگینی وجودم را فراگرفته است. حال متوجه می شوم که چقدر کند ذهن و بی شعور هستم! آخرین نگاه ملتمسانه کودک نشئت گرفته از رنج های جسمانیش نبود بلکه محبت و پشتیبانی را از من طلب می کرد. احساس می کنم دنیا روی سرم خراب شده و خودم را در وقوع این حادثه گنه کار می دانم. آهسته بلند می شوم؛با گام هایی سست سعی می کنم خود را به کودک برسانم. هیچ چیزی به غیر از ژاکتی سرخ رنگ بر روی زمین سفید پوش جنگل نظرم را جلب نمی کند. با زانو روی زمین می افتدم. دستش را به آرامی لمس می کنم. نمی دانم در لحضه های پایانی عمرش چه کشیده ولی مطمئنم اشکی از چشمانش جاری نشده زیرا، هر آنچکه داشته پیش از خرج کرده! حال مطمئنم روح او در آرامش قرار گرفته است و امیدوارم این حادثه به منزله جشن فارغ التحصیلی او از شکنجه های دنیوی باشد. ولی این فقط یک روی سکه است! هر آنقدر که روح او در آرامش قرار گرفته وجود من از خشم و انتقام جویی لبریز شده است. مطمئن باشید دست روی دست نمی گذارم و این جنایتکار را به سزا عملش خواهم رساند. بدین منظور خودم را به پلیس محلی معرفی می کنم تا در تحقیقات و مجازات قاتل به آنها کمک کنم.
سعی می کنم کوچکترین جزییات ملاقاتم با دخترک را به صورت مکتوب در اختیار بازپرس قرار دهم. این کار برایم بسیار دردناک است زیرا سناریو این حادثه دردناک هر بار که در ذهنم نقش می بندد باعث می شود تا تمام استخوان های بدنم شروع به لرزیدن کنند. تقریبا تمام روز را در اداره پلیس گذرانده ام و اکنون با اصرار های مداوم بازپرس مجاب شدم تا برای اندکی استراحت به خانه ام باز گردم. هوا از همیشه سرد تر است؛ رنگ ها از همیشه تیره تر اند؛ ستاره ها از همیشه کم فروغ تر اند؛ شب از همیشه آرام تر است و در نهایت قلبم از همیشه شکسته تر است. متوجه زمان نیستم و در این فکرم تا هر چه سریعتر تاریکی جای خود را به روشنی دهد تا دوباره به سعی و تلاشم ادامه دهم. 50 قدم به خانه ام مانده که حضور مردی پالتو پوش رو به روی درب خانه همسایه نظرم را جلب می کند. او سیگاری روشن کرده و با استرس مدام قدم می زند. بی تفاوت به راهم ادامه می دهم. درب را باز می کنم و بی آنکه شامی بخورم کنار شومینه به فکر فرو می روم. نگاهی به پنجره می اندازم. فکر کنم با دیدن انعکاس مهتاب بر روی برف کمی آرام شوم. به کنار پنجره می آیم و به شادی و خوشی که در خانه همسایه ام برقرار است غبطه می خورم. دختر بسیار خوشحال است و با مادرش بازی می کند. بار دیگر چشمانم به کلاهی می افتد که چند هفته پیش آن را دیده بودم. کمی افکارم مخدوش می شود و حس شکاکانه ای پیدا می کنم. روز سختی را سپری و فشار عصبی زیادی را تحمل کرده ام و این باعث شده که تمرکز کافی روی قضاوت هایم نداشته باشم. یک لحظه صبر کن! این مرد پالتو پوش همانی مردیست که پیش از این، هنگام ملاقات دخترک بیچاره دیده بودم. بله، حتما آن جنایت کار او بوده است ولی اینجا چه می کند؟! شش دانگ حواسم را جمع کرده ام تا سر نخی بدست آورم. بعد از گذشت دقایقی به طور پنهانی مرد همسایه از خانه خارج می شود و سعی می کند مرد پالتو پوش که وحشت زده است را آرام کند. آن دو با هم بحث می کنند. از طرفی من هم جا خورده ام و توان انجام هیچ عکس العملی را ندارم. مرد پالتو پوش بعد از دریافت کیسه ای می رود و مرد همسایه هم بعد از زمزمه کردن چند کلمه به خانه بازگشت. من همچنان در شوک هستم. روی مبل مینشینم و به پنجره خیره می شوم. نمی دانم اندک ساعات باقی مانده تا صبح چند سال بر من می گذرد ولی در ذهن سوالی دارم که می خواهم با مطرح کردن آن با مرد همسایه تمام شک و تردید هایم را برطرف سازم. هر تیک تیک ساعت در نظر من به مانند قطره آبی می ماند که بر زبان فرد تشنه ریخته می شود. بلاخره این دقایق و ساعت های لعنتی سپری شد و به سرعت خود را آماده می کنم. از خانه خارج می شوم، جلو میروم و زنگ را می زنم. مرد همسایه جلو می آید و با خوش رویی با من احوال پرسی می کند. دوست دارم همین الان گلویش را پاره کنم ولی باید اول مطمئن شوم. به او می گویم که : " خیلی خوشحلالم که دختر کوچولوتون رو اینقدر سرحال و خوشحال می بینم. به هرحال من هم او را به اندازه دختر خودم دوست دارم و از خدا ممنونم که لطفش شامل حال او شد و دل شما و تمامی همسایگان را شاد کرد فقط یه سوال، میشه آدرس یا تلفنی از اهدا کننده بهم بدین تا حضوری بابت این لطفشون تشکر کنم؟" ناگهان رنگ از رویش پرید، کلمات بریده بریده بر زبانش می آیند و حالتی دستپاچه دارد. من هر لحظه بر خشمم افزوده میشود. تمام دنیا را به رنگ خون میبینم. هنگامی که خانه را ترک کردم، کاردی بزرگ را در پشتم جا ساز کرده بودم. دست بر کمر بردم تا آن را بر گلوی این حیوان رذل بزنم که ناگهان دخترش به کنارش آمد و مدام بهانه پدر را می کند. او به خانه بازگشت و من هم با وجود اینکه برایم بسیار سخت بود ولی از کارم منصرف شدم و تصمیم گرفتم از طریق مراجع قضایی ماجرا را پیگیری کنم.
به سرعت خود را به اداره پلیس رساندم و تمامی اطلاعاتم را در اختیار کاراگاه قرار دادم. او در ابتدا اظهار کرد که چنین موردی صحت ندارد و با توجه به سوابق مرد همسایه چنین چیزی محال است ولی زمانی که با اصرار من رو به رو شد موافقت کرد تا برای روشن شدن قضیه به طور شخصی با مرد همسایه گفتگو کند پس، به اتفاق یکدیگر به سمت محل مورد نظر حرکت می کنیم. بعد از گذشت چند دقیقه به خانه رسیدیم ولی او از من می خواهد که در ماشین بمانم تا به تنهایی با مظنون صحبت کند. ابتدا زنگ را زد و سپس وارد ساختمان شد. در دلم غوغایی برپا شده و تا به الان 100 حالت مختلف مجازات او را خیال پردازی کرده ام. از شدت استرس ناخن هایم را می جوم، به طوری که برخی از انگشتانم شروع به خونریزی کرده اند. کاراگاه و مرد همسایه از خانه خارج می شوند و در حالی که لبخندی شیطانی بر لب دارند، دست یک دیگر را به گرمی می فشارند. نظاره کردن این صحنه به مانند ریختن آب سردی بر تنم می باشد. نمی دانم چه کار کنم! شاید به سرم زده و تمام این کارها برای سرپوش گذاشتن بر اشتباهات خودم باشد. شاید متهم اصلی خودم هستم و بیهوده به دنبال قاتل می گردم. کاراگاه سوار ماشین می شود و متهم بودن مرد همسایه را به شدت تکذیب می کند. با ناراحتی از ماشین پیاده می شوم. دوان دوان به سمت خانه ام حرکت می کنم. روی صندلی کنار شومینه می نشینم و دوباره در اعماق پریشان ذهنم غوطه ور می شوم. حال و روز و افکار و دیدم نسبت به زندگی یک ماهی است که به شدت آشفته و پریشان شده و روز به روز بدتر می شود. شغل، کار، تفریح و روزمرگیم شده فکر کردن و تنها به اندازه اینکه زنده بمانم غذا می خورم. تصمیم می گیرم که مرد همسایه را مدتی تعقیب کنم تا بلکه سرنخی بدست آورم. حس ظنم نسبت به او از بین نرفته بلکه با عکس العمل و رفتارهای مشکوکش بیشتر نیز شده است.صبح روز بعد او را تعقیب می کنم و تمام جاهایی که می رود را ثبت می کنم. این کار را به مدت یک ماه انجام خواهم داد تا بلکه به نتیجه ای برسم!
بعد از گذشت یک ماه، لیستی جامع از جاهایی که رفت و آمد داشته را ثبت کرده ام. برگه ها را بدقت مطالعه می کنم تا شاید راز نهفته ای که به دنبالش هستم را بیابم. قبل از شروع کار بهتر است تا کمی قهوه بنوشم که بر اعصابم مسلط شوم و با هوشیاری بیشتری حوادث را بررسی کنم . برگه ها را روی میز قرار می دهم و شروع به نوشیدن قهوه می کنم. لعنتی! باد شدیدی پنجره را باز کرد و تمام برگه ها را به هوا بلند کرد. بهتر است به سرعت آنها را جمع کنم و کار را شروع کنم. اوه خدای من خسته شدم! تقریبا تمام روز را صرف مطالعه لیست و تجزیه و تحلیل آن کردم ولی هیچ نشانه یا سر نخی بدست نیاوردم. هیچ دریچه امیدی رو به رویم باز نیست و در نامیدی کامل به سر می برم. هیچ حسی به جز غمگینی و گنه کاری همنشین عواطف من نمی شود. آه خدا! فکر کنم دیوانه شده ام. بی شک دیگر به بن بست رسیده ام. اوضاع از آنچکه پیش بینی می کردم وخیم تر است و کاملا از تحت اختیار من خارج شده. فکر کنم اکنون وقت آن رسیده که من هم زندگی طبیعی خودم را شروع کنم. دیگر کاری نیست که از دست من بر آید. تمام تلاشم را کردم تا متهمان را پیدا کنم ولی خوب... نشد! ولی آیا واقعا تمام تلاشم را کردم؟ ممکن است این علامت سوال بزرگترین علامت سوال زندگیم باشد که هیچ گاه به جواب آن نرسم. هیچ گاه...
یکسال بعد
در طی سال اخیر به موفقیت های متعددی دست پیدا کرده ام. اکنون دیگر سردبیر شده ام و حتی چندین بار مقاله هایم برنده جوایز متعددی شده اند. خوب امروز هم مانند دیگر روزها در حال بازگشت به خانه هستم. واقعا روز طاقت فرسایی داشتم. در حین قدم زدن پستچی را می بینم. به او بابت بد قولی اش قر می زنم. واقعا شمار افراد متعهد به شدت کاهش یافته است. در را باز می کنم و وارد خانه می شوم. بعد از کمی استراحت به اتاق کارم می روم تا مقاله ام را تکمیل کنم. از پنجره مرد همسایه را می بینم که خوشحال از این است که توانسته کانون گرم خانواده اش را حفظ کند. همه آنها خوشحال هستند و اوضاع بر وقف مرادشان می باشد. نا خودآگاه حوادث یکسال پیش را بیاد می آورم. واقعا وقایع دردناکی بودند. بهتر است دست از فکر و خیالات بکشم و روی کارم تمرکز کنم. نگاهی به ساعتم می اندازم. چند ساعاتی است که روی متن کار کردم و فکر کنم بهتر است تا کمی استراحت کنم. روی تخت دراز میکشم، چشم هایم را روی هم می گذارم و آرام آرام هوشیاری ام را از دست می دهم...
( صدای نفس نفس زدن ) سراسیمه و پریشان از خواب بلند می شوم. ضربان قلبم به شدت بالا رفته است. نگاهی به ساعت می اندازم. هنوز تا سپیده 3 ساعتی باقی مانده است. فکر کنم کابوس دیده ام ولی بسیار طبیعی و وحشتناک بود. چیزی از آن را به خاطر ندارم. کمی تمرکز می کنم بلکه چیزی به یادم آید. نه! نه! نباید این طور میشد. خواب دخترک را دیدم. تقریبا یک سالی هست که سعی می کنم او را فراموش کنم و به زندگی طبیعی ام ادامه دهم. چرا الان؟ چرا بعد از گذشت یک سال؟ او بسیار سرحال و خوشحال بود. ابتدا او را جلوی درب منزل دیدم. سپس سعی کردم خودم را به او برسانم ولی فرار کرد. گویا می خواست تا او را تعقیب کنم. سر آخر او را در کنار صندلی نزدیک شومینه دیدم. به آرامی روی صندلی نشسته بود، من هم از اینکه بعد از مدتها دخترک را میدیدم خوشحال بودم. به سمتش حرکت کردم که ناگهان به یاد جسد مثله شده دخترک در جنگل افتادم ، با ترس مجدد به دختر نگاه کردم ، چهره ی دخترک تغییر کرده بود و بسیار وحشتناک شده بود. نگاه ترسناک و انتقام جویانه او برای لحظاتی متوجه من بود. مجددا خواستم قدمی به سمت او بردارم و مثل آن روز در آغوش بگیرمش که صدای جیغی وحشتناک فضا را پر کرد. از ترس توانایی نفس کشیدن را هم نداشتم. دخترک به صندلی نگاهی کرد و ناگهان خون از زیر آن جاری شد و به قدری شدت پیدا کرد که کل اتاق را خون فرا گرفت. این خواب چه مفهومی دارد؟ از جایم بر می خیزم و به طرف یخچال می روم تا آبی بنوشم. درب یخچال را باز می کنم و آبی مینوشم. در همین حین چشمانم به آن صندلی می افتد. با ترس و نگرانی به سمت آن حرکت می کنم. خم می شوم و نگاهی به زیر آن می اندازم. چیز خاصی زیر آن نیست. بلند میشوم و آن را جا به جا می کنم تا بهتر زیر آن را مشاهده کنم. گویا 3 برگ کاغذ زیر آن قرار دارد. آنها را بر می دارم تا نگاهی به آنها بیاندازم. یکسری تاریخ، آدرس و ساعت در آنها درج شده است. کمی ذهنم را متمرکز می کنم تا بلکه سرنخی بدست آورم. حتما این 3 برگ به ماجرای دخترک ربط دارد پس ذهنم را به وقایع آن موقع می برم. بله! این برگ ها مربوط به لیستی است که یک سال پیش تهیه کردم. ولی اینجا چکار می کنند؟ یاد روزی افتادم که باد باعث بهم ریختن برگه ها شد. سراسیمه آن لیست را از کمد در آوردم و اینبار 3 برگ مذکور را هم کنار آن قرار دادم. با دقت لیست را ورق می زنم و به تجزیه و تحلیل آن می پردازم. در این بین مورد عجیبی ذهنم را به شدت مشغول به خود کرده است. طی آن مدت بیشترین رفت و آمد مرد همسایه به پاسگاه پلیس و بیمارستانی در مرکز شهر بوده است. تصمیم می گیرم تا برای تحقیقات بیشتر به بیمارستان مذکور سری بزنم.
صبح روز بعد
به سمت بیمارستان حرکت می کنم. به درب اصلی ساختمان میرسم. وارد می شوم و به آرامی در را می بندم. به راهم ادامه میدم و از بخش اطلاعات سراغ مدیر بیمارستان را می گیرم. او از من می خواهد تا کمی منتظر بمانم. بعد از تلفن کردن و هماهنگی به سمت اتاق مدیر روانه می شوم. نمی دانم به چه علت هر قدمی که به سمت دفتر مدیر بر می دارم گام هایم سست تر می شود. درب را می زنم و وارد می شوم. اولین نکته ای که بیش از پیش من را عصبانی می کند دندان طلای او است که با لبخندش نمایان شد و همچنین هیکل چاق و بد ترکیبش که گویا آینه ای تمام قد از واژه طمع و حرص است. می نشینم، کمی تمرکز می کنم و حال خود را برای "ماراتنی سخت" آماده می کنم. " سلام آقای دکتر! بنده از رفتار های خیر خواهانه و نوع دوستانه شما بسیار شنیده ام. همیشه کمک های شما زبان زد خاص عام بوده" شوق و لذت در چهره اش نمایان می شود". ادامه میدهم" متاسفانه فرزندی دارم که مریض احوال است و فاصله زیادی تا مرگ ندارد. تنها راه نجات او پیوند عضو است که متاسفانه تا به کنون موردی را پیدا نکرده ام و زمان هم به سرعت در حال سپری شدن هست. بنده نیازمند حمایت شما هستم و در قبالش حاضرم مبلغی هرچند ناقابل را به حساب بیمارستان برای انجام کارهای خیر واریز کنم. متوجه منظورم که هستین؟" در حالی که جا خورده است کمی جلوتر آمد و گفت : حالا این کمک شما چقدر هست؟ با کمی تامل پاسخ میدهم " سیصد هزار دلار، البته میدونم در برابر کار های نیکی که شما انجام داده اید پشیزی بیش نیست" از او درخواست کردم تا برای تشریح جزییات بیشتر امشب همدیگر را در یکی از رستوران های شهر ملاقات کنیم. به یک باره او امتناع کرد. علت را جویا می شوم ولی لجبازانه فقط از من می خواهد تا اتاق را ترک کنم. مبلغ را افزایش می دهم ولی باز هم اعتنایی نمی کند. به هر حال مجبور می شوم تا اتاق را ترک کنم. از ساختمان بیرون می آیم و در پارک کنار ساختمان مشغول فکر کردن می شوم. رفتار او مشکوک بود ولی از طرفی حرکت من هم احمقانه بود. به نظرم هیچ ماراتنی صورت نگرفت زیرا او در اولین حرکت مرا مات کرد. سمت دیگر پارک را نظاره می کنم. جوانی در حال پخش مواد مخدر و دارو های غیر مجاز هست. مشتری های او اکثرا نوجوانان و افراد کم سن و سال هستند. خونم به جوش آمده و جلو می روم تا درس حسابی به او دهم. به محض اینکه به او نزدیک می شوم سیلی محکمی به صورت او میزنم و سپس او را به باد کتک میگیرم. " تنها زورت به من میرسه؟! من بدبخت برای اینکه شب گشنه نخوابم مجبور به فروش مواد هستم. این شهر خیلی کثیفه و با کشتن و محو کردن من و امثال من آب از آب تکون نمی خوره. تو که هیچی، بزرگتر از تو هم حتی نتونستند جلوی Joe رو بگیرند چه برسه به "دکتر" که اکثر خلاف های شهر رو نظارت می کنه". جوانک در حالی که با صورت خونی به زمین افتاده بود این جملات را به زبان آورد. با شنیدن کلمه "دکتر" نمی دانم به چه علت در کسری از ثانیه به یاد رئیس بیمارستان افتادم. موضوع کمی برایم جالب شد. به او گفتم : من می خوام Joe رو ببینم. ابتدا کمی مرا مورد تمسخر قرار داد ولی زمانی که با تهدید من مواجه شد، راهی نداشت جز اینکه آدرس را به من دهد.
به طرف محل مورد نظر حرکت می کنم. به یک کازینو در محله فقیر نشین شهر رسیدم. جای بسیار مرموزی است. وارد می شوم و جز تیرگی، پوچی و بدبختی چیزی را نمی بینم. کمی در آنجا قدم می زنم و سپس سر میزی می نشینم. گویا به شدت تحت نظر افراد آنجا قرار گرفته ام. کاملا از نظر سر و وضع با آنها متفاوتم و این باعث شده تا آنها حس کنند که من یکی از عوامل نفوذی پلیس هستم. از جایم بلند می شوم و به سمت یکی از افراد می روم. از او سراغ Joe را می گیرم. ابتدا کمی مرا نگاه کرد و سپس با صدای بلند شروع به خندیدن می کند. او مرا مسخره کرد و گفت اگر تا 10 دقیقه اینجا رو ترک نکنم پوست سرم را می کند. به آرامی عقب می روم و با احتیاط روی میز می نشینم. کلافه هستم و نمی دانم باید چکار کنم. در همین حین مردی مرموز، قوی هیکل و خشنی در کنار میز من می نشیند. کمی تعجب می کنم و حواسم را بیش از پیش جمع می کنم. بعد از چند لحظه سر صحبت را باز می کند. " فکر کنم به کمک من احتیاج داشته باشی. منو اینجا همه میشناسن". کمی تامل می کنم سپس سراغ "دکتر" را از او می گیرم. کمی می خندد و می گوید " پس حسابی اومدی اینجا گرد و خاک به پا کنی. بیشتر از آنچه فکر می کردم دنبال درد سر هستی ولی خوب میتونم یه کارایی برات انجام بدم البته بستگی به این داره که چقدر می خوای خرج کنی" شماره تلفن او را می گیرم و به طرف خانه ام باز می گردم. چطور می توانم خودم را به این " دکتر" برسانم؟ این یک جمله پرسشی سه ساعت تمام است وقت مرا گرفته. هم اکنون فکری به ذهنم رسید. به آن مرد زنگ میزنم. پیش از هرچیزی از او سوال می کنم که آیا " دکتر " همان رئیس بیمارستان هست؟ او تایید می کند که " دکتر" همان رئیس بیمارستان هست. موضوع بسیار جالب شد. از او می خواهم که قرار ملاقاتی با رئیس بیمارستان تنظیم کند و جملاتی که از قبل برایش تهیه می کنم را از او بپرسد. در این بین عکس العمل آنها را زیر نظر خواهم داشت. او قبول کرد که در ازای دریافت مبلغی این کار را انجام دهد. بعد از صحبت های تلفنی و ابتدایی قرار شد آن دو در یکی از رستوران های معروف شهر هم دیگر را ملاقات کنند.
2 روز بعد
تغییر چهره داده ام و 2 میز آن طرف تر از محل قرار مستقر شده ام. سرانجام رئیس بیمارستان بعد از 10 دقیقه تاخیر به محل قرار رسید. او کنار میز می نشیند و صحبت را شروع می کنند. در ابتدا با خوب نشان دادن شرایط و ریتمی آهسته بحث شروع شد. بعد از مقدمه چینی های ابتدایی مرد اجیر شده از او درخواست می کند تا یک جراحی بدون گزارش و پرونده را برایش تهیه کند. بعد از کمی تامل و چانه زنی حاضر شد در ازای چهارصد هزار دلار این کار را انجام دهد. مرد اجیر شده دست چکی در آورد. رئیس بیمارستان از خوشحالی دهانش تا بناگوشش باز شده است. باز هم مجددا به ناچار دندان طلایش را دیدم. قبل از اینکه شروع به پر کردن چک کند یه جمله به او گفت. " دوست دارم بدن شخص مفعول مانند بدن دختر کوچولویی باشد که یکسال پیش مثله شده در جنگل رها کردی" و سپس با نگاهی سراسر از تنفر به چشمانش خیره شد. گویا پتک محکمی بر سرش کوبیدن! گیج و مبهوت در حالی که کلامات نا مشخصی را زیر لب زمزمه می کرد، با نگاهی وحشت زده از رستوران خارج شد و هر چه زود تر خود را به ماشینش رساند و با سرعت از محل گریخت. تمام شک و تردید هایم از بین رفت و دیگر صد در صد مطمئن بودم که مرد همسایه و مدیر بیمارستان با هم ارتباط داشتند. من هم به سرعت از رستوران خارج شدم و به طرف خانه ام حرکت کردم. گویا قرار است امشب دست قاتلان زودتر از آنچکه فکرش را می کردم رو شود. مدیر بیمارستان که وحشت زده و مضطرب شده بود یک راست به سراغ مرد همسایه آمد و در حال جر و بحث کردن با او بود. مشخص است که هر دوی آنها کلافه هستند. دقایقی را مشغول گوش دادن به مکالمه آن دو بودم که ناگهان ، کاراگاه پلیس هم به آنها اضافه شد و بحث را سه نفری ادامه دادند. دیگر تاب انجام هیچ کاری را ندارم. بی رحمی حیوان های انسان نما بیش از پیش روحم را به درد آورده است. دست هایم را روی سرم می کشم و دقایقی به آن جنایت تلخ فکر می کنم.
در حالی که چهره معصوم آن دختر را در ذهنم تجسم می کنم از این میترسم که هیچگاه حقیقت آشکار نشود. در همین حال هستم که ناگهان صدای استارت ماشین توجهم را جلب می کند و مشاهده می کنم که هر دوی آنها در حال ترک محل هستند. در دل به خود می گویم که کار دیگر تمام شده و حتما آنها نقشه ای کشیده اند تا برای همیشه سرپوشی بر این جنایت هولناک بگذارند و هم اینکه مجددا به فعالیت های وحشیانه شان ادامه دهند. گویا خواب با چشمانم قهر کرده و آرامش برایم به منزله آن دسته از آرزوهاست که هیچگاه محقق نخواهند شد. روی میز می نشینم، انگشتانم را در هم گره می کنم و به آرامی سر را بر روی دستانم می گذارم. اوضاع غیر قابل پیشبینی تر از گذشته شده. گویا ملاقات اولم با رئیس بیمارستان کار دستم داده و مرد همسایه بوهایی از ماجرا برده است. فکر کنم من از این پس توانایی حفاظت از خود را نداشته باشم چه برسد به محافظت از دیگران در برابر این جنایتکاران بی رحم.
یک هفته بعد
تقریبا این هفته را در بزرخ به سر بردم. دیگر هیچ چیزی برایم معنا ندارد، خواب های عجیب می بینم و هر لحظه منتظر مرگ هستم. مدت طولانیست که کارم را از دست دادم و مهم تر ازهمه بی هیچ امیدی زندگی می کنم. ولی چیزی که طی این چند روز باعث شده به این زندگی گیاهیم ادامه دهم زجرهایی است که مرد همسایه طی این چند روز اخیر متحمل شده است. نمی دانم چه شده و چه خبر است تنها می دانم که گویا اوضاع او هم چندان بهتر از من نیست. طی هفته اخیر صحنه های مرموزی را مشاهده کرده ام. گاهی اوقات بی دلیل از خانه خارج می شود و پا به فرار می گذارد، گاهی اوقت اوقات داد و فریادهای وحشتناکی به راه می اندازد یا اینکه بر روی صندلی ایوانش می نشیند و مانند یک مرده به جایی خیره می شود. گویا اصلا در این دنیا نیست. در بدن او جراحت های متعددی دیده می شود در حالی که هیچ کس به خانه او رفت آمد نداشته و هیچ صدای درگیری هم نشنیده ام! مهم نیست چه عذابی دامن گیر او شده مهم این است که حداقل من و آن دخترک را خوشحال می کند. هوا تاریک شده است و تقریبا ساعت 9 شب است. بار دیگر روی صندلی می نشیند و به آرامی به نقطه ای خیره می شود. بعد از گذشت 1 ساعت که بی حرکت روی صندلی نشسته بود سرش را کمی جلوی می آورد و با آهستگی شروع به صحبت کردن با خود می کند. کمی کنجکاو می شوم و متوجه می شوم که اشتباه می کردم گویا در حال صحبت کردن با فردی نا مرئی است! گاهی اوقات سرش را به نشان پشیمانی تکان می دهد و گاهی به نشان پذیرفتن موردی تکان می دهد. بعد از گذشت چند دقیقه به آرامی از جایش بر می خیزد و با گام هایی سست به خانه اش باز می گردد. اتاق او و دخترش را به راحتی می توانم مشاهده کنم. ابتدا وارد اتاقش می شود و لباس گرمی تن می کند و بعد از چند لحظه نگاه کردن به همسرش به سمت اتاق دخترش روانه می شود. به آرامی بالای سر او می رود و او را می بوسد. از خانه خارج می شود و بار دیگر نگاهی به خانه می اندازد. گویا در حال خداحافظی است. سوار ماشینش می شود و شروع به حرکت می کند. گویا تمام اجزای بدنم ندا می دهند تا او را تعقیب کنم. به سرعت به انبار می روم و سوار موتورم می شوم. با فاصله او را تعقیب می کنم. او همینطور آرام و نا امید به راهش ادامه میدهد و من هم دنبالش می روم. 4 ساعت هست که او به سمت نقطه ای نا شناخته در حال حرکت هست و نمی دانم به چه دلیل اینقدر اصرار دارم تا او را تعقیب کنم. گویا ندایی هر دو ما را فرا خوانده است. جاده آرام ، مخوف و ساکت است. باد به ناگهان شروع به وزیدن می کند و برخورد شاخه ها به یکدیگر صدا های عجیبی را به وجود آورده اند. از لابه لای درختان صدای ناله و شیون هایی به گوش می رسد. کمی جلوتر که می رویم مه جاده را فرا می گیرد. تا به حال چنین جو سنگینی را تجربه نکرده بودم. همین طور که پیش می رویم به غلظت مه محیط افزوده می شود. ناگهان تابلویی بزرگ در کنار جاده نظرم را جلب می کند. فاصله ام کمی با آن دور است و به درستی نمی توانم آن را بخوانم. " Welcome To Silent Hill ". نوشته روی تابلو این است. به سرعت اطلاعات پراکنده ذهنم را جمع و جور می کنم. نه این نمی تواند حقیقت داشته باشه! سراسیمه ترمز می کنم. این شهر همان شهری است که 7 سال پیش خبرهای ضد و نقیض راجع به آن شنیده بودم. چند ماهی از وقتم را صرف مطالعه راجع به آن و جمع آوری اطلاعاتی کردم که هیچگاه نتوانستم نظر مدیرم را جهت انتشار آنها جلب کنم. صداهای ترسناک و شیون ها هر لحظه بیشتر و نزدیک تر می شوند. فکر کنم شهر قربانی خود را انتخاب کرده و وقت آن رسیده که به دانسته هایم ایمان آورم. مطمئنا این مکان، دادگاهی عادل جهت دادخواهی آن قربانی معصوم و بی گناه خواهد بود. با گذر زمان ماشین مرد همسایه رفته رفته در مه محو می شود. بعد از کمی تامل به سمت خانه باز می گردم. فکر کنم پس از این همه اتفاقات و لحظات تلخ کمی به آرامش رسیده ام و باید سعی کنم تا مجددا به روال عادی زندگی برگردم.
دو روز بعد
کمی آرامش خاطر پیدا کرده ام و زندگی برایم معنا پیدا کرده است. دیگر از آن نگاه های تهی و بی انگیزه نسبت به دنیا خبری نیست. هم اکنون طعم خوشایند یک استکان فهوه در کنار شومینه درعصر یک روز زمستانی آرام را متوجه می شوم. تلوزیون را روشن می کنم و اخبار را پیگیری می کنم.مجری خبری را اعلام می کند که از شنیدن آن کمی شکه شده ام. گویا هر 3 فرد دیگر مرتبط با این جنایت از 2 شب پیش ناپدید شده اند و تلاش های تیم های تجسس جهت یافتن آنها تا به اکنون بی ثمر بوده است. فکر میکنم من از جای آنها خبر داشته باشم. حال طعم این قهوه بیش از پیش برایم خوش آیند میباشد...
نگاهی اجمالی به مجموعه :
اواخر دهه 90 برای دوست داران سبک " ترسناک و دلهره ای " بسیار عالی بود. در طی سالهایی که مجموعه RE پرچمدار این سبک بود شرکت جاه طلب و همیشه موفق Konami تصمیم گرفت تا مجموعه ای را خلق کند تا از طیف وسیع مخاطبان این سبک بی بهره نماند. Silent Hill عنوانی بود که آن ها خلق کردند. محیط های مخوف و ترسناک، صداگذاری و آهنگ های شنیدنی، گرافیک عالی و داستانی فلسفی و گیرا باعث شد نگاه منتقدان و بازیبازها همیشه دنبال این مجموعه باشد. چهار شماره اول سری با فاصله کوتاه عرضه شد. مسئولیت ساخت 4 شماره نخست فرنچایز به عهده Team Silent یکی از استدیو های ژاپنی Konami بود. اکثر طرفداران تنها همین چهار نسخه را موفقیت جدی و واقعی به حساب می آوردند. SilentHill : Homecoming توسط استدیو Double Helix و دو نسخه Origins و ShatteredMemories توسط استدویو Climax ساخته شد. عنوان اول را می توان به نوعی شماره پنجم مجموعه قلمداد کرد ولی دو نسخه بعدی به نوعی نسخه های فرعی محسوب می شوند. ناگفته نماند که origins به اتفاقات قبل از شماره ی اول میپردازد و شروع ماجرای آلسا ( یکی از شخصیت های نسخه اول) را در بر میگیرد و Shattered Memories بازسازی نسخه اول بازی می باشد که در کمال تعجب، تغییرات فراوانی در آن صورت گرفته بود و دیگر آن حس نسخه اول را القا نمی کرد.
با وجود همه شایستگی ها و جذابیت هایی که تک تک عناوین این مجموعه داشتند اما هیچ گاه نتوانستند نمرات درخور و شایسته ای را کسب کنند. بهترین میانگین نمرات مربوط به نسخه های 2 و 3 می باشد که به ترتیب 8.9 و 8.5 بوده است. یک نکته جالبی که به نظرم باید به آن اشاره کنم، نظرات متفاوت و برداشت های کاملا غیر یکنواختی هست که هر بازیکن از بازی کسب می کند. اگر به نمرات سایت ها نظاره کنید و سپس به میانگین نمرات کاربران توجه کنید متوجه می شوید که نمرات کاربران همیشه 1 یا 2 نمره بیشتر بوده زیرا، نقد بازی توسط یک فرد و با دیدگاه منحصر به فرد خودش صورت می گیرد در حالی که معیار طرفداران مجموعه با نظرات منتقدان بسیار متفاوت است و به واقع محوریت بازی را مورد توجه قرار می دهند. حال ممکن است این سوال در ذهن شما نقش بندد که محوریت در این مجموعه چیست؟ جواب این سوال بسیار روشن و بدیهی است. اصلیترین چیزی که طرفداران همیشه به دنبال آن بودند چیزی جز داستان، بحث های تحلیلی و حتی معماهای تحلیل پذیر نیست که مجموعه ارائه داده است. در این مقاله یا تاریخچه سعی می کنم تا به دوستان علاقه مند در حد توانم کمک کنم تا مجموعه را بهتر درک کنند.
نوع ترس و فضایی که 4 شماره اول ارائه میدهند سبک و سیاق شرقی دارد. به جرات می توان گفت شرقی ها در این زمینه چند گام از رقیبان غربی خود جلوتر هستند. بنده به شخصه همیشه شرقی ها را در این زمینه ترجیح داده ام زیرا تبحر خاصی برای ایجاد فضایی ترسناک و درگیر کردن ذهن مخاطب دارند. در این مورد می توانم به Siren : Blood Curse اشاره کنم که واقعا در این نسل گل سرسبد این عناوین بوده است. نسخه های بعدی توسط استدیوهای غربی ساخته شدند که با ترک مفهوم ترس قدیمی موجود در سری و پیش رفتن به سمت ترس رایج در سبک "ترسناک" هیچگاه به موفقیت های 4 نسخه اول نرسیدند.
به خاطر حجم بالای مطالب و تجربه نکردن مجموعه توسط اکثر دوستان تصمیم گرفتم تا داستانی که زاده ذهن خودم می باشد را در ابتدای مقاله بنویسم تا در قسمت های بعدی بسیاری از مطالب را با رجوع به داستان بالا تشریح و آن را به سادگی هرچه تمام تر بیان کنم. باز هم تاکید می کنم داستان بالا مربوط به هیچ یک از شماره های مجموعه نمی باشد. تنها هدف انتقال مطالب به روشی آسانتر بوده است. در ادامه به تفصیل راجع به هریک از شماره ها خواهم نوشت.
In my restless dreams, I see that town... Silent Hill
انتظارها نهایتا به سر رسید و موفقیت های شماره اول Konami را مجاب کرد تا نسخه دوم این مجموعه را نیز منتشر کند. نسخه دوم بازی در سال 2001 برای کنسول PS2 منتشر شد. داستان و سناریو بازی باعث حیرت همگان شد. برخلاف تصور طرفداران که انتظار داشتند این نسخه ابهامات شماره قبل را برطرف سازد اما با یک داستان کاملا تازه و متفاوت رو به رو شدند. با توجه به برطرف شدن محدودیت های سخت افزاری، گرافیک بازی به طرز چشم گیری بهبود پیدا کرده بود. افکت های زیبای بازی همچنان چشم نوازی می کرد. آهنگ سازی این نسخه را هم AkiraYamaoka بر عهده داشت. به جد می توان گفت باز هم نیمی از تاثیر گذاری بازی در اثر آهنگ های زیبای ایشان ایجاد میشد و به گفته ی اکثر علاقه مندان این نسخه بهترین موسیقی ها را در سری داشته است. این شماره هم مانند شماره پیشین نمای سوم شخص داشت. البته اینبار سازندگان به اندازه کافی زاویه های مختلف دید تعبیه کرده بودند تا بازیکنان بر محیط بازی مسلط تر باشند. یکی از موارد جالب دیگر نحوه مشاهده نقشه هایی بود که در طول بازی آنها پیدا می کردید. نقشه ها در 2 وضعیت قابل بررسی بودند: 1- هنگامی که کاراکتر بازی در محیط های مستقر میشد که به اندازه کافی روشنایی داشت 2- هنگامی که چراغ قوه او روشن بود. یکی دیگر از نکات کارآمد این نسخه ثبت مدارک و اسنادی بود که در طول بازی قرار داشتند. با ثبت مدارک میشد در آینده از آنها استفاده کرد. برخلاف نسخه قبل مبارزات در این نسخه نقش کم رنگ تری داشتند. بازیکنان می بایست بیشتر مدت زمان بازی را صرف پیدا کردن کلیدها و آیتم های مختلف می کردند. بزرگترین و بهترین تغییر در ابتدای بازی جایی بود که بازیکنان پیش از شروع بازی می توانستند درجه سختی معماها را تعیین کنند. مانند قبل درجه ی سختی مبارزات هم در بازی وجود داشت. رادیو محبوب مجموعه در این بازی هم در دسترس بود. به جرات می توان گفت حضور همین رادیو ترس فراوانی به بازیکنان منتقل می کرد. با نزدیک شدن دشمنان به خش خش صدا افزوده و همین باعث ایجاد استرس غیر قابل وصفی در بازیکنان میشد. آنها مدام منتظر بودن تا ببینند چه چیزی پشت این مه غلیظ انتظار آنها را میکشد. از نظر میانگین امتیازات و بازخورد منتقدان این نسخه موفقترین عنوانین سایلنت هیل محسوب میشد. حتی چندین بار به لیست بهترین های سایت مختلف راه یافت. این عنوان توانست در عرض یک ماه به فروشی بیش از 1 میلیون نسخه در سراسر جهان دست یابد که موفقیت فوق العاده ای برای آن محسوب میشد. این امر حتی باعث شد بعد از مدتی بازی بر روی Xbox و PC نیز پورت شود. عنوانی که برای نسخه Xbox انتخاب کرده بودند Restless Dreams نام داشت. مانند اکثر عناوین پر فروش PS2 از بازی نسخه ای تحت عنوان Director's Cut تهیه و منتشر شد. این نوع عنوانین در واقع شامل همان نسخه اصلی بازی بودند اما به صورت بهینه تر و همچنین به همراه موارد اضافه دیگری منتشر میشدند. در دو نسخه Restless Dreams و Director's Cut سناریو فرعی ای به نام "Born from a Wish " اضافه شده بود که داستان یکی از کاراکترهای بازی را دنبال می کرد. بی شک خاطرات خوش این نسخه تا ابد در ذهن طرفداران خواهد ماند.
بازی طبق آنچکه پیش تر بیان کردم دارای قسمت اضافه شونده ای می باشد که آن هم داستان مختص به خود را دارد. ابتدا داستان نسخه اصلی شرح داده خواهد شد و در انتها داستان قسمت مذکور بازگو خواهد شد. داستان نسخه اصلی " Letter From Silent Heaven " نام گذاری شده است و قسمت اضافه شده " Born from a Wish " می باشد.
Letter From Silent Heaven
James Sunderland شخصیت اصلی این شماره می باشد. او همسرش Mary را 3 سال پیش
در اثر بیماری لاعلاجی از دست داده است. پس از مرگ همسرش همیشه افسرده و غمگین بوده که ناگهان اتفاقی عجیب او را پریشان تر از پیش می کند. او نامه ای دریافت می کند که نام فرستاننده آن Mary می باشد! از محتوای نامه متوجه می شود گویا واقعا از طرف همسرش ارسال شده است! Mary پیش از مرگ از James خواسته بود که او را باری دیگر به سایلنت هیل ببرد. به نظر می رسد آنها قبلا مدتی را در شهر سپری کرده بودند و از آنجا خاطرات خوشی داشتند. گویا شهر در نظر Mary مکانی خاص و مقدس جلوه می کرده. قبل از اینکه James بتواند او را به سایلنت هیل ببرد، بیماری امانش نمی دهد و او را از پای در می آورد. محتوی نامه هم این بود که Mary در " مکان مخصوصشان " منتظر James می باشد. James حیرت زده سوار ماشینش می شود و به طرف سایلنت هیل حرکت می کند.
آنها تقریبا در تمام شهر خاطرات خوشی با هم داشتند بنابراین پیدا کردن Mary کار آسانی به نظر نمی رسد. James ابتدا تصمیم می گیرد تا Rosewater Park را جستجو کند. آنها اغلب وقتشان را آنجا سپری می کردند. در اثر خرابی ماشین مجبور می شود ادامه راه را با پای پیاده طی کند. بعد از کمی پیاده روی مکثی می کند و سالهایی که با Mary گذارنده را یاد می کند. ناگهان چشمانش به دختر جوانی در قبرستان می افتد. جلو می رود و با او کمی صحبت می کند. نام او Angela Orosco می باشد و گویا به قصد پیدا کردن مادرش با به شهر گذاشته است. James هم اظهار می کند که به دنبال گشمده ای میگردد و این را هم عنوان میکند که فرد مورد نظرش سه سال پیش مرده است! اینجا برای اولین بارنشانه های تاثیر گذاری شهر نمایان میشود؛ Angela به James اخطار میدهد که اتفاقات عجیبی در این شهر رخ میدهد و از او میخواهد که از رفتن به شهر خودداری کند! اما James می گوید که که چه این راه خطرناک باشد چه نباشد مجبور است آن را طی کند. این موضوع میزان علاقه ی او به همسرش را نشان می دهد. James به مسیرش ادامه می دهد تا اینکه در نهایت به شهر می رسد.
گویا همه چیز عوض شده است. دیگر خبری از گردشگران نمی باشد. مه غلیظی شهر را احاطه کرده و همه چیز پوسیده و رها شده به نظر میرسد. James ناگهان متوجه رد خونی می شود. او تصمیم می گیرد آن را دنبال کند. در انتها به تونلی متروکه میرسد و وارد آن میشود. در اینجا با هیولایی مواجه میشود و برای دفاع از خود تخته ای چوبی را از زمین بر می دارد و با آن مبارزه میکند. بعد از کشتن هیولا رادیویی توجه او را جلب میکند که موقع مبارزه با هیولا خش خش میکرد! آن را برمیدارد و از تونل بیرون می آید. به محض خارج شدن از تونل رادیو دوباره به صدا در میاید و صدایی از Mary پخش میکند و James را دوباره از زنده بودن Mary دچاز حیرت میکند. او به راهش ادامه می دهد و علائم بدشگون لحظه به لحظه عرصه را بر او تنگ می کنند. شهر خالی از سکنه به نظر می رسد. مسیری که به سمت Rosewater Park منتهی میشد مسدود می باشد پس به ناچار James تصمیم می گیرد مجتمع مسکونی که در آنجا واقع شده است را مورد بررسی قرار دهد. بعد از اینکه وارد ساختمان می شود کلیدی را بر روی زمین مشاهده می کند که دسترسی به آن مشکل است. در اینجا در برابر بازیکنان 2 گزینه قرار میگیرد: 1- آن را بردارند 2- آن را بر ندارند. با انتخاب گزینه برداشتن کلید James سعی می کند با دراز کردن دستش کلید را بدست آورد. همینطور که تلاش می کند کلید را بدست آورد ناگهان از سمت دیگر سر و کله کودکی لوس پیدا می شود و کلید را با پا دورتر می اندازد. او با خنده ای تمسخرآمیز دور می شود. James با عصبانیت به راهش ادامه می دهد. او به طبقه دوم می رود و در اینجا اسلحه ای بدست می آورد. گویا اتفاقات عجیب این ساختمان تمامی ندارد. ناگهان صدای فریادی به گوشش میرسد و سعی میکند به دنبال منبع آن برود. داخل راهرویی میشود و به ناگهان روبه روی خود موجودی ترسناک میبیند که کلاهی به شکل هرم بر سر دارد. او پشت میله هایی ایستاده است. با بلند شدن صدای رادیو James پی میبرد که این موجود هر چه هست نمیتواند دوست او تلقی شود. او به راه خود ادامه میدهد تا اینکه در یکی از اتاق ها جنازه ای را مشاهده می کند که رو به روی تلوزیونی نشسته و لکه های خون سرتاسر اتاق پخش شده اند. به هر حال به راهش ادامه می دهد و بعد از جستجوی اتاق های مختلف به اتاقی میرسد که از شدت تیراندازی تمام دیوارهای آن جای گلوله مشاهده می شود. در دستشویی اتاق به جوانی به نام Eddie Dombrowski بر می خورد که در حال استفراغ کردن می باشد. James در مورد جسدی که در یخچال همان آپارتمان پیدا کرده از او سوال می کند ولی Eddie بسیار دست پاچه و مرموزانه پاسخ می دهد. بعد از دقایقی او مجددا Angela را در یکی از اتاق های ساختمان ملاقات می کند. James از صحنه ای که می بیند کاملا تعجب می کند. Angela کارد بزرگی که لکه های خون نیز روی آن دیده می شود را در دست گرفته و بسیار عصبانی و کلافه به نظر میرسد. گویا او قصد خودکشی دارد. Angela نامیدانه به تشریح وخامت اوضاع و حوادث شهر می پردازد. Angela به James می گوید که هر دوی آنها شبیه به هم هستندو خودکشی کردن بهتر از آن است که تا ابد فرار کنیم. همچنین اینکار در واقع همان چیزیست که مستحقشان می باشد. James به او را آرام می کند و بلاخره او را متقاعد می کند تا چاقو را به او دهد و از اینکار صرف نظر کند. بعد از سپری شدن چند لحظه او بلاخره کارد را به زمین می اندازد و به سرعت از محل متواری می شود. دومین ملاقات او با موجود کله هرمی در یکی از اتاق های آپارتمان روی میدهد. جایی که James او را در حال آزار و اذیت کردن موجوداتی که از چسبیدن پایین تنه ی دو زن تشکیل شده اند میبیند و باز هم ترسی توصیف ناپذیر وجودش را فرا می گیرد! در انتها برای خارج شدن از ساختمان به اتاقی میرسد که راه پله ای رو به پایین دارد ولی راه پله با آب مسدود شده است. موجود کله هریمی انتظار او را میکشد. در این جا درگیری بسیار کوتاهی بین او و James روی میدهد. به نظر می رسد در برابر تمامی تجهیزات James مقاوم است. به هر حال او بعد از بلند شدن صدای آژیر محل را ترک می کند. با رفتن کله هرمی آب راه پله هم تخلیه میشود و James از ساختمان بیرون می آید. در ادامه ی راه او دختر بچه ای را مشاهده می کند. سریع خود را به او می رساند. James به یاد می آورد که دختر بچه را در ساختمان دیده است و دور کردن کلید از دستان او کار همین دختربچه بوده. دخترک گستاخانه پاسخ سوال های او را می دهد. James تعجب می کند که دختر به این کوچکی در چنین جهنمی چه می خواهد. به نظر می رسد دخترک در برابر حوادث ناگوار و وحشتناک شهر مصون است. James در مورد نامه ای که در دست دخترک است میپرسد اما دخترک میگوید که به تو مربوط نیست و تو هیچ وقت Mary را دوست نداشته ای! James تعجب می کند و از او میپرسد که Mary را از کجا میشناسد که دیگر دیر شده زیرا قدم زنان در مه محو می شود.( از اینجا به بعد از موجود کله هرمی با نام Pyramid Head یاد خواهد شد.)
James بلاخره موفق می شود از طریق تونلی خود را به Rosewater Park برساند. او همین طور به جستجویش ادامه می دهد تا در نهایت به .... Mary بر می خورد! James جلو می رود و به او میرسد. نامیدی وجود او را فرا می گیرد. بر خلاف تصور او این زن Mary نیست. او توضیح می دهد که نامش Maria می باشد. او شباهت بسیاری به Mary دارد ولی لباس های تحریک آمیز تری بر تن دارد. او از James می پرسد که آیا به دوست دخترش شباهت دارد؟ James کمی در مورد اتفاقات عجیبی که پشت سر گذاشته است صحبت می کند. او همچنین مجددا به James می گوید:" شبیه روح نیستم! درسته؟" سپس دست James را میگیرد و بر روی سینه اش می گذارد. James به سرعت از او فاصله می گیرد و از رفتارهای عجیبش متعجب می شود. سپس Maria از James درخواست می کند که او را هم همراه خود ببرد. James موافقت می کند و هر دوی آنها به سمت Lakeview Hotel حرکت می کنند. James امیدوار است تا شاید Mary را آنجا بیابد.
در بین راه آنها به Pete's Bowl-O-Rama می رسند. James تصمیم میگرد تا نگاهی به آنجا بیاندازد. Maria هم بیرون سالن منتظر او می ماند. James بعد از باز کردن در به قسمت انبار میرسد. ناگهان دمویی نشان داده می شود که Eddie در همان سالن مشغول خوردن پیتزا می باشد و در کنار او دخترک مرموز نشسته است. آنها به گفتگو با یک دیگر می پردازند. از بین گفتگو های آنها متوجه می شویم که Eddie گویا تحت تعقیب پلیس بوده است. در انتها گفتگویشان Eddie به دخترک می گوید" آیا زنی که به دنبالش بود را پیدا کردی؟... چی بود اسمش...؟ آها Mary ؟". James به Eddie میرسد و متوجه می شود که تنها مشغول پیتزا خوردن است. او از Eddie سوال می کند که آیا کسی پیش او بوده؟ هیمنطور به طعنه به او میگوید چگونه میتواند در این وضعیت غذا بخورد. او می گوید بله! وقتی به دقت کنار دستش را نگاه می کند متوجه می شود که آن دخترک محل را ترک کرده. سپس می گوید: " Laura کجا رفتی؟ " James متوجه می شود که نام دخترک Laura می باشد. Laura با استفاده از در خروجی از سالن خارج می شود و James هم این صحنه را می بیند. سپس تصمیم میگیرد او را تعقیب کند. او از سالن خارج می شود و متوجه می شود که Maria محل را ترک کرده! بعد از چند لحظه مجددا سر و کله اش پیدا می شود و نفس نفس زنان به James نزدیک می شود. گویا او Laura را تعقیب کرده ولی موفق نشده به او برسد. سپس او به James شکافی را نشان می دهد و ادعا می کند که Laura به آن وارد شده است. شکاف بسیار کوچک است. James متوجه دری می شود و سعی می کند آن را باز کند ولی در قفل است. Maria با استفاده از کلیدهایی که دارد آن را باز می کند و به اتفاق James وارد ساختمان می شوند. با توجه به این کلیدها به نظر میرسد که این جا محل کار یا زندگی ماریاست. آنها سپس از آن ساختمان که Heaven's Night Club نام داشت خارج می شوند و مجددا به خیابانی دیگر می رسند. بعد از کمی جستجو دمویی پخش می شود که Laura را در حال وارد شدن به بیمارستان Brookhaven نشان می دهد.
James و Maria به طرف بیمارستان حرکت می کنند. آنها وارد ساختمان می شوند و شروع به جستجو می کنند. بعد از دقایقی Maria شروع به سرفه کردن می کند و به James می گوید که نیاز به استراحت دارد. او تعدادی قرص می خورد و روی یکی از تخت ها دراز می کشد. James هم به جستجو ادامه می دهد. او تصمیم می گیرد خود را به پشت بام بیمارستان برساند. در همین بین مجددا Pyramid Head به او حمله می کند. Pyramid Head با پشت شمیرش ضربه ای به James می زند و او را از پشت بام به پایین پرتاب می کند. James با خوش شانسی در نقطه ای امن فرود می آید. او سعی می کند به سرعت خود را به Maria می رساند. در یکی از اتاق ها او Laura را می بیند که خوشحال و سرحال در حال بازی با عروسکی می باشد. او هنوز متوجه حضور James نشده است. آن دو با هم گفتگو می کنند و در نهایت Laura ادعا می کند که Mary دوست او بوده و سال پیش را با هم در بیمارستان سپری کردند. ابتدا James باور نمی کند و می گوید این امکان ندارد چون همسرش 3 سال پیش مرده! James لو را دروغگو خطاب میکند! Laura از شنیدن این حرف ناراحت میشود و تصمیم می گیرد اتاق را ترک کند. James از حرفش پشیمان می شود و نمیخواهد دوباره تنها سرنخی که در این ماجرا می تواند کمکش را ازدست. James سعی میکند او را آرام کند و به اتفاق Laura شروع به قدم زدن می کنند. James به Luara می گوید که اینجا برای یک کودک به سن سال او بسیار خطرناک است و تعجب می کند که چطور او حتی یک خراش هم بر نداشته! Luara از حرف های James تعجب می کند و نگهان دست James را می گیرد و به او می گوید که حتما باید کار مهمی را انجام دهد. James اعتنایی نمی کند و به راهش ادامه می دهد ولی Laura اصرار می کند که باید برگردد و کار مهمی را انجام دهد. James رو به او میکند و می پرسد که این چیست که اینقدر برایش اهمیت دارد؟ Laura پاسخ می دهد که نامه از طرف Mary است. James که کاملا گیج شده بود به سرعت به اتفاق Laura خود را به اتاقی رساند که ادعا می کرد نامه در آن قرار دارد. اتاق تاریک و مخوف بود. Laura از James درخواست می کند که جلو رود و نامه را از روی میز بردارد. James با استرس پیش می رود در حالی که Laura کنار در منتظر اوست. هنگامی که به وسط اتاق می رسد ناگهان صدای بسته شدن درب مانند ریختن آب سردی بر پیکر او می ماند. James به سرعت خود را به در می رساند و محکم با مشت بر آن می کوبد در حالی که از Laura می خواهد که آن را باز کند. Laura می خندد و می گوید: " که من یه دروغگو هستم. برای چی باید بهت کمک کنم و در رو باز کنم؟" التماس های James بی نتیجه می ماند. لحظاتی بعد موجوداتی عجیب و ترسناک که از سقف آویزان شده بود در مقابل James قرار می گیرند. او باری دیگر از Laura میخواهد تا او را نجات دهد اما بی فایده است. James بعد از مبارزه ای نفس گیر روی زمین می افتد. در اینجا تغییر دنیا صورت می گیرد و James به نظر میرسد توسط Mary به مکانی امن برده می شود. او بهوش می آید و خود را در محوطه بیمارستان می بیند. بعد از لحظاتی از جای خود بر می خیزد و به طرف زیر زمین بیمارستان حرکت می کند.
James پس از کمی جست جو Maria را می یابد. ابتدا او Maria را با Mary اشتباه می گیرد و به سرعت به سمتش حرکت می کند. وقتی متوجه می شود او Maria است کمی ناراحت می شود و با سردی باهاش برخورد می کند. James می گوید: " به هر حال از اینکه زنده ای خوشحالم! Mara می گوید: " به هر حال ؟ منظورت چیه به هر حال ؟ من داشتم اون بیرون میمردم بعد تو میگی به هر حال؟! Maria از اینکه James او را تنها گذاشته بود بسیار عصبانی به نظر می رسد. ابتدا کمی او را سرزنش می کند ولی ناگهان او را در آغوش می گیرد و می گوید: " هیچگاه در زندگیم اینقدر نترسیده بودم. هیچ وقت من را تنها نذار! " سپس از james در مورد Laura سوال می کند. پس از کمی گفتگو بلاخره تصمیم می گیرند مجددا Laura را پیدا کنند. " آنها همینطور محیط را جستجو می کنند که ناگهان، Pyramid Head متوجه حضور آنها می شود. او بر خلاف گذشته سلاحی شبیه به نیزه بر دست دارد و شروع به تعقیب کردن James و Maria می کند. آنها در راهرویی طولانی و پر پیچ و خم از دست Pyramid Head فرار می کنند تا اینکه در انتهای راهرو آسانسوری را مشاهده می کنند. James از Maria جلو می افتد و خود را به داخل آسانسور پرتاب می کند. Maria تلاش می کند خود را به آسانسور برساند که ناگهان در بسته می شود و تنها دست او از در گذر می کند. لحظاتی بعد Head Pyramid به او میرسد و شروع به سلاخی کردنش می کند. صدای فریادهای Maria لرزه بر پیکر James می اندازد ولی او عاجز و ناتوان تنها نظاره گر ضجه های Maria است. ناگهان آسانسور شروع به حرکت کردن می کند. James بسیار ناراحت و غمگین می شود. او خود را سرزنش می کند که چرا نتوانسته بار دیگر از کسی که برایش اهمیت داشته محافظت کند. ولی چاره ای نیست و باید روی هدف اصلیش - پیدا کردن Mary - تمرکز کند.
با بیرون آمدن از آسانسور بیمارستان مجددا به حالت اولیه خود باز میگردد. در یکی از اتاقها James به نقشه ای برمیخورد که در آن نوشته ای وجود دارد که از او می خواهد نقشه را دنبال کند. در نقشه چند نقطه علامت گذاری شده و همیچنین کلید در بیمارستان هم در کنار آن قرار دارد. James بعد از برداشتن نقشه Laura را میبیند که توی خیابان مشغول قدم زنی می باشد، موضوع غیر قابل درک آن است که درب بیمارستان قفل است و کلیدش نزد James می باشد. James به راه خود ادامه می دهد و با استفاده از کلیدی که از پشت مجسمه ای در Rosewater Park می یابد خود را به Silent Hill Historical Society- جایی که در نقشه علامت گذاری شده بود- می رساند. او پس از جستجوی موزه به گودالی میرسد و چون انتخاب دیگری ندارد به داخل آن میپرد. این موضوع چدین بار تکرار می شود تا زمانی که James بعد از آخرین پرشش خود را در داخل سالن غذاخوری زندان میبیند جایی که دوباره ادی رو میبیند که بر روی صندلی نشسته و اسلحه ای بر دست دارد. کنار او تعدادی جنازه روی زمین افتاده است. James در مورد آنها از Eddie سوال می کند و او هم جواب های ترسناک و غیر منطقی می دهد. لحظاتی بعد Eddie شروع به خندیدن می کند و می گوید که داشته با James شوخی می کرده و این جنازه ها پیش از اینکه به اینجا بیاید روی زمین بوده اند. سپس محل را ترک می کند. James به راهش ادامه می دهد و به طرف بخش زیرین موزه می رود که در کمال تعجب مجددا Maria را مشاهده می کند! او کاملا سالم به نظر می رسد. در اینجا چندین زندان وجود دارد که Maria در یکی از آنها نشسته است. James با چشمان خود دید که Pyramid head با او چه کار کرد. James از او در مورد آن حادثه سوال می کند ولی در پاسخ Maria میگوید:" برات اتفاقی افتاده ؟ من رو با کسی دیگه ای اشتباه گرفتی؟ سپس میخندد و میگوید: " تو همیشه فراموشکار بودی ! آن دفعه توی هتل را یادت هست؟ تو گفتی همه چیز رو برداشتی ولی نواری که با هم ضبط کردیم رو یادت رفت!" James که شدیدا گیج شده از Maria میپرسد او این چیزها رو از کجا میداند؟ مگر او Maria نیست؟ Maria ناگهان عصبانی می شود و می گوید:" من Mary تو نیستم! مهم نیست که من کیم مهم این است که به خاطر تو اینجا هستم !" سپس از James میخواهد که او را از زندان در ببیاورد. James هم که واقعا تحلیل حرف های Maria برایش سخت می باشد با آشفتگی تمام می پذیرد و تلاش می کند تا راهی به داخل سلول پیدا کند. در این بین چاقوی بزرگی را در یکی از اتاقها پیدا میکند که قبلا به دست Pyramid Head دیده بود. James با خود میگوید چرا من باید همچین چیزی را بردارم!؟ اگر بازیبازان آن را بردارند نوشته ای ظاهر می شود به این مضمون که شما یک چاقوی بسیار بزرگ را دریافت کرده اید. او همین طور محیط را جستجو می کند تا اینکه صدای Angela را میشنود که با صدایی لرزان می گوید: " نه پدر! لطفا! این کار رو با من نکن! " James به دنبال صدا حرکت میکند. روی زمین تکه روزنامه ای توجه او را جلب میکند که در آن خبر قتل فردی به نام orocoso با تعداد متعدد ضربات چاقو ذکر شده است. James با دنبال کردن رد صدا وارد اتاقی میشود. او هیولایی را در کنار Angela می بیند و سپس به سرعت با استفاده از گلوله ای او را از پای در می آورد. ابتدا Angela با بی اعتنایی چند ضربه به هیولا وارد میسازد و سپس تلوزیونی که در کنارش قرار داشت را محکم روی او می کوبد. James سعی می کند تا او را آرام کند اما او با بدبینی به James پاسخ می دهد. James باز هم حرف های او را ندیده می گیرد. دست بر روی شانه هایش می گذارد و او را دلداری می دهد. Angel ناگهان از جایش بر می خیزد و او را دروغگو خطاب می کند. او می گوید:" هرگز در روزهای تنگ به همسرت اهمیت نمی دادی و از طرفی مگر نگفتی زنت سه سال پیش مرده پس چه طور ادعا میکنی که به دنبال او میگردی؟!" سپس اتاق را ترک می کند. James حرف های او را مسخره قلمداد می کند و مجددا سعی می کند پیش Maria باز گردد. زمانی که پیش او میرسد متوجه می شود که بر روی تخت دراز کشیده و خون از سر و صورت او جاری است. او مرده است و James مجددا با ناراحتی و عذاب دستی بر سر خود می کشد. به نظر می رسد باری دیگر Pyramid Head او را کشته است. James محل را ترک می کند.
James سر افکنده و ناراحت به راهش ادامه می دهد که در اتاقس شبیه به سردخانه Eddie را ملاقات می کند. او مجددا اسلحه ای در دست دارد و تعدادی جنازه اطراف او وجود دارد. James که سردرگم شده است از Eddie در مورد جنازه ها سوال می کند. Eddie پاسخ می دهد که همه آنها مثل هم بودند. هیچ کاری جز مسخره کردنش نداشتند! ولی سرآخر که تبدیل به جنازه شوند دیگر قادر نخواهند بود تا او را مسخره کنند. James از حرف های وحشتناک و غیر منطقی Eddie به ستوه می آید و می گوید: " دیوانه شده؟ یا زده به سرت؟ " ناگهان Eddie با نگاهی غضب آلود درچشمان James خیره می شود و بیان می کند که او هم مثل بقیه می باشد و باید کشته شود. بعد از درگیری کوتاهی Eddie به اتاق کناری فرار می کند و James او را تعقیب می کند. در اینجا James صدای Eddie را می شنود ولی نمی داند او کجا پنهان شده. از بین صحبت هایشان می توان متوجه شد که گویا Eddie پیش از اینکه وارد شهر شود سگی به همراه صاحبش که یک بازیکن راگبی بوده را نشانه رفته است و هنگامی که وارد شهر شده تقریبا عقل و کنترلش را از دست داده. James به او می گوید که نیازی نیست این همه خشونت به خرج دهد و او می تواند کمکش کند. Eddie خطاب به James می گوید: برای من مقدس نشو James! این شهر تو را هم فراخونده. بهتره بیش از این خودت را گول نزنی. خود تو هم مانند من گناهی بزرگی را مرتکب شدی و هیچ فرقی باهم نداریم " بعد از لحظاتی Eddie خود را نمایان می سازد و آن دو به مبارزه می پردازند. هنگامی که Eddie بر روی زمین می افتد James به سرعت خود را بالای سر او می رساند و می گوید: " یعنی... من ... یه انسان رو کشتم؟! Mary آیا تو واقعا 3 سال پیش مردی؟! "
James از ساختمان خارج می شود و با استفاده از قایقی سعی می کند خود را به Lakeview Hotel برساند. Lakeview Hotel تنها مکانیست که James فکر می کند شاید بتواند Mary را آنجا پیدا کند. بعد از جستجوی هتل Laura را می بیند که در حال فشار دادن دکمه های پیانویی می باشد. او متوجه حضور James می شود ولی اینبار به آرامی کنار او می نشیند. آنها در مورد Mary صحبت می کنند که ناگهان Laura در مورد نامه ای از طرف او برای خودش سخن می گوید. او نامه را به James می دهد و James شروع به خواندن آن می کند. گویا قرار بوده نامه پس از مرگ Marry توسط پرستارش به دست Laura برسد. در نامه ابتدا او از مهربانی های Laura سخن گفته و بعد از آن ذکر کرده که اگر شرایط به نحوه دیگری بود خیلی دوست داشت تا او را به فرزندخواندگی بپذیرد در ادامه خطاب به او می گوید با وجود تمام اشتباهات James او را ببخشد زیرا ذاتا انسان خوش قلبی است. در انتها تولد هشت سالگی Laura را به او تبریک می گوید. James از Laura سنش را می پرسد. Laura به او پاسخ می دهد یک هفته ای است که هشت ساله شده. James با چهره ای بهت زده می گوید : " پس Mary سه سال پیش نمرده است". Laura روی به او می کند و می گوید:" Mary واقعا دوست داشت تا یکبار دیگر سایلنت هیل را ببیند. برای همین من اینجا هستم. فکر کنم او اینجا باشد. شاید اگر نامه دوم را بخوانی چیزی دستگیرت شود " او جیب های خود را نگاه می کند ولی خبری از نامه نامه نیست. به سرعت محل را ترک می کند تا نامه را پیدا کند. James به سراغ اتاقی می رود که آنها در طول اقامتشان در آنجا سپری کردند. او نوار ویدیویی که به نظر می رسد سه سال پیش جا گذاشته بودند را پخش می کند. فیلم به صورت مبهم می باشد و از قسمت های متفاوتی تشکیل شده است. ناگهان تصویر James را نشان می دهد که در کنار پیکر ضعیف Mary نشسته است. گویا در ابتدا با او کمی صحبت می کند. متاسفانه صدای فیلم قطع است. ناگهان بالشت را بر می دارد و او را خفه می کند! فیلم تمام می شد. James سرش را پایین می گیرد به طوری که گویا تمام غم عالم در دل او جمع شده است. Laura مجددا باز می گردد و از او سوال می کند آیا سرنخی از Mary یافته است یا خیر. James با سراکندگی پاسخ می دهد که Mary دیگر باز نخواهد گشت زیرا بدست او کشته شده است. Laura از شنیدن این جمله بسیار ناراحت می شود و با عصبانیت و دل شکستگی تمام اتاق را ترک می کند. ناگهان از رادیو James صدای Mary شنیده می شود که از James درخواست می کند او را پیدا کند. James از جایش بر می خیزد و باقی هتل را جستجو می کند.
هتل تغییر دنیا می دهد و همه جا نمناک و زنگ زده می شود. در همین بین James مجددا Angela را ملاقات می کند. گویا اینبار مصمم تر از گذشته به نظر می رسد. او کنار راه پله ای در حال اشتعال ایستاده، به تابلویی خیره شده است. او به خاطر قتل پدرش به شهر فراخوانده شده. Angela از James می خواهد تا کاردش را بهش پس دهد تا هرچه سریعتر به این زندگی نکبت بار پایان دهد. James از اینکار امتناع می کند. سپس او به James می گوید ایرادی ندارد چون در آینده حتما از آن استفاده خواهد کرد. James پاسخ می دهد که هرگز قصد خودکشی ندارد همچنین اینجا مثل جهنم داغ است. Angela به او می گوید که زندگی از ابتدا برایش اینگونه بوده است و سپس به آهستگی وارد آتش می شود و زنده زنده می سوزد.
James همچنان به جستجوی اتاق ها ادامه می دهد تا اینکه سرآخر Maria را پیدا می کند. در کنار او 2 Pyramid Head ایستاده اند. Maria از James می خواهد که او را نجات دهد. پیش از آنکه James عکس العملی نشان دهد، Maria توسط نیزه یکی از Pyramid Head ها کشته می شود. زانوهای James دیگر تاب وزن او را ندارند. او با زانو بر زمین می افتد و خود را سرزنش می کند. James به اشتباهش پی برده و بی صبرانه منتظر است هرچه زودتر این کابوس دردناک را به پایان برساند. James بلند می شود و با Pyramid Headها مبارزه می کند. او موفق می شود آنها را شکست دهد و به راهش ادامه می دهد. او به پله هایی بر می خورد و از آنها بالا می رود. در بالای پله ها زنی را مشاهده می کند ( با توجه به پایان های مختلف بازی یا Maria می باشد یا Mary ) که ناگهان تغییر شکل می دهد و تبدیل به هیولایی می شود که تجلی گر درد و رنج های Mary بوده است. بعد از مبارزه با آن و شکست دادنش یکی از پایان های بازی روی می دهد.
Born from a Wish
Born from a Wish بعد از مدتی همراه با نسخه Xbox بازی عرضه گشت. این بخش سناریو Maria را دنبال می کند. اتفاقات آن قبل از ورود James یا به محض ورود James به شهر روی می دهد.
Maria گیج و سردرگم از خواب بلند می شود. او در Heaven's Night Club می باشد. از جایش بر می خیزد و محیط اطراف را جستجو می کند. گویا هیچکس در شهر نیست! او به هفت تیری مسلح است. ابتدا از اینکه در شهر تنها مانده است می ترسد و تصمیم می گیرد خودکشی کند. لحظاتی بعد نظرش عوض می شود و تصمیم می گیرد شهر را به خوبی جستجو کند بلکه هنوز کسی در آن باشد. هنگامی که Club را بررسی می کند کارد بزرگی را پیدا می کند. هفت تیر او تنها یگ گلوله داشت. از ساختمان خارج می شود و به راهش ادامه می دهد. در طول مسیر از کنار بیمارستان Brookhaven Hospital نیز گذر می کند. او همین طور سرگردان محیط را جستجو می کند و هیولاهایی را از بین می برد تا اینکه به عمارت Baldwin House می رسد. او عمارت را جستجو می کند و در نهایت به درب قفل شده ای بر می خورد. از پشت درب صدای فردی به گوش می رسد. نام او Ernest Baldwin می باشد. Maria از شنیدن صدای او بسیار خوشحال می شود و سعی می کند تا در را باز کند. گویا مرد مرموز علاقه چندانی به این کار ندارد و با سردی به درخواست های Maria پاسخ می دهد. Maria دست از تلاش بر میدارد و کنار درب می نشیند. او صادقانه می گوید که تنها خواسته اش این است تا چهره انسانی دیگر را ببیند زیرا سراسر شهر از وجود هیولاها آکنده شده است. Ernest باز هم نسبت به او بی اعتنایی می کند. Maria عصبانی می شود و به او می گوید که آیا قصد دارد تا ابد خود را در این "دیوان خانه" زندانی کند؟! Ernest به او می گوید شاید این مکان "دیونه خانه" نباشد! این آنها هستند که دیوانه شده اند و همه چیز را عجیب و غریب می بینند.
Maria به جستجوی محیط می پردازد. بعد از حل کردن معمایی مربوط به سنگ قبری کلید Acacia Key را بدست می آورد. از طریق این کلید به اتاق خواب دختر بچه ای میرسد. Maria وسایل اتاق را نگاه می کند. ناگهان نگاهش به عروسک خرسی ای می افتد. با خود می گوید که حتما Laura از آن خوشش خواهد آمد. بعد از کمی مکث با تعجب می گوید" Laura دیگر کیست؟! " گویا خاطرات فرد دیگری در ذهن او نفوذ پیدا کرده است. او کارت تولدی از سوی دختر بچه ای به نام Amy که برای پدرش نوشته بود را می یابد. ندای مرموز دختر بچه ای طلب می کند تا این نامه را به پدرش برساند! Maria اسناد و مدارکی بدست می آورد که مشخص می کند Ernest قصد داشته دختر مرده ای را با استفاده از آیین خاصی از فرقه احیا کند. او از خواندن این اسناد کاملا متعجب می شود. به سرعت نزد Ernest باز می گردد تا رفع ابهام کند. Maria از Ernest سوال می کند که آیا او پدر Amy Baldwin است؟ او با ناراحتی تایید می کند و می گوید که او را از دست داده. گویا در یک حادثه از پنجره اتاق به بیرون پرتاب شده! Maria از این بابت متاثر می شود و سعی می کند به Ernest دلداری دهد. Ernest از Maria می خواهد تا کارت تبریک را از زیر در به او دهد و Maria هم این کار رو می کند. ناگهان Ernest از او در خواست می کند تا تنها مورد باقی مانده برای احیا کردن دخترش را برایش بیاورد. نام این ماده White Liquid می باشد. Ernest به Maria می گوید که می تواند آن را در ساختمان کناری بدست آورد. Maria از او می پرسد که چرا خودش این کار را انجام نمی دهد؟! Ernest با لحنی نامیدانه ادعا می کند که اگر می توانست لحظه ای درنگ نمی کرد...
Maria به سختی خود را به ساختمان مذکور می رساند( همانجایی که James اوایل بازی Eddie و Laura را ملاقات کرد). او ماده مورد نظر را بدست می آورد و نزد Ernest باز می گردد. Ernest از او تشکر می کند. او به Maria می گوید: " خدایان در شهر مستقر شده اند. حتی خود تو هم به این موضوع واقفی. تو در این شهر خلق شده ای! " Maria گیج شده است و سعی می کند سریعتر این بحث مسخره را تمام کند. Ernest از او راجع به ایمان به سرنوشت سوال می کند که Maria پاسخ مشخصی نمی دهد. سپس Maria از او درخواست می کند تا درب را باز کند ولی او امتناع می کند. Maria می گوید: " فرض کن دارم. حالا که چی! " Ernest می گوید: " James مرد بدی است " در ابتدا Maria از شنیدن نام او گیج می شود ولی کم کم خاطرات زن دیگری به ذهن او نفوذ می کند و در انتها ادعا می کند که او را می شناسد. Ernest به او می گوید: " James دنبال توییست که تو او نیستی! " Maria گیج شده است و از شدت عصبانیت به Ernest پرخاش می کند. او از Ernest می خواهد تا به او بگوید که چه به سرش آمده! Ernest با آرامش از Maria می خواهد خونسردی خود را حفظ کند تا برایش تعریف کند. Maria لحظاتی صبر می کند ولی پاسخی نمی شنود. بار دیگر قفل در را امتحان می کند و در کمال تعجب درب باز می شود! در اتاق چیزی به غیر از یک میز و کارت تبریکی که پیش تر آورده بود وجود ندارد. گویا Ernest روحی بیش نبوده است.
Maria دوان دوان به سمت خیابان حرکت می کند. ترس و نامیدی سراسر وجودش را فرا گرفته و مات و مبهوت به پیرامونش نگاه می کند. نمی داند چه بلایی بر سرش آمده است. هفت تیر خود را بر می دارد. با دستی لرزان آن را بر روی سرش میگذارد. چند لحظه ای صبر می کند. در لحظه ای که به نظر میرسد دیگر کار تمام شده اسلحه را از روی سرش بر می دارد. آن را به طرفی پرتاب می کند و منتظر مردی می ماند که قرار است سرنوشت او را شکل دهد....
Leave : در این پایان James بعد از بالا رفتن از پله ها به پشت بامی میرسد. تختی در وسط اتاق وجود دارد. او Mary را می بیند که ایستاده مشغول نگاه کردن به پنجره می باشد. James کمی جلوتر می رود و متوجه می شود که او Maria است. او به Maria می گوید که دیگر نیازی به او ندارد. Maria اظهار می کند او هرگز سر او فریاد نخواهد زد و هیچگاه مثل Mary باعث ناراحتیش نخواهد شد. James با بی اعتنایی به او می گوید که باید این کابوس دردناک برای همیشه پایان پذیرد و سپس Maria تبدیل به هیولایی می شود. بعد از شکست دادن او ناگهان James خود را کنار تخت Mary می بیند. James از او طلب بخشش می کند. Mary به او می گوید که انتظار مرگ را می کشیده و دوست داشته هر چه سریعتر درد و رنج هایش تمام شود. James ابتدا مجددا خود را گول می زند و ادعا می کند که او هم این کار را برای Mary کرده است زیرا دیگر طاقت نداشته او را در این وضعیت ببیند. ولی لحظه ای بعد با پشیمانی اعتراف می کند که دیگر او را دوست نداشته و به چشم مانعی او را می دیده است. Mary از James درخواستی می کند. او نامه ای به James می دهد و بهش می گوید که به زندگیش ادامه دهد. سپس صحنه ای به نمایش در می آید که James را همراه با Laura در قبرستانی که در اوایل بازی Angela را آنجا ملاقات کردیم، در حال قدم زنی نشان می دهد. در همین بین صدای Mary پخش می شود که مشغول خواندن نامه است ( ترجمه نامه در قسمت مخصوص به خودش قرار داده شده است).
Maria : در این پایان James بعد از بالا رفتن از پله ها به پشت بامی میرسد. تختی در وسط اتاق وجود دارد. او Mary را می بیند که ایستاده مشغول نگاه کردن به پنجره می باشد. James کمی جلوتر می رود و آن دو با هم صحبت می کنند. در انتها Mary او را بابت کار وحشتناکش نمی بخشد و تبدیل به هیولایی می شود. بعد از از بین بردن آن سر و کله Maria پیدا می شود. او به James می گوید که او باری دیگر Mary را کشت. James ادعا می کند که او دیگر Mary نبوده است و سپس از Maria می خواهد که کنارش بماند. Maria از او می پرسد پس تکلیف Mary چه می شود؟! James می گوید که این موضوع دیگر اهمیتی ندارد چرا که او Maria را دارد. سپس آن دو به سمت ماشین James حرکت می کنند. در طول راه Maria نامه Mary را به James می دهد. پیش از اینکه Maria سوار ماشین شود شروع به سرفه کردن می کند ( نشان دهنده مریضی Maria می باشد ). James به او می گوید بهتر است فکری به حال این سرفه ها کند.
In Water : در این پایان James بعد از بالا رفتن از پله ها به پشت بامی میرسد. تختی در وسط اتاق وجود دارد. او Mary را می بیند که ایستاده مشغول نگاه کردن به پنجره می باشد. James کمی جلوتر می رود و متوجه می شود که او Maria است. او به Maria می گوید که دیگر نیازی به او ندارد. Maria اظهار می کند او هرگز سر او فریاد نخواهد زد و هیچگاه باعث ناراحتیش نخواهد شد. James با بی اعتنایی می گوید مشکل اینجاست که او Mary نیست. سپس Maria تبدیل به هیولایی می شود. بعد از شکست دادن او ناگهان James خود را کنار تخت Mary می بیند. James از او طلب بخشش می کند. Mary به او می گوید که انتظار مرگ را می کشیده و دوست داشته هر چه سریعتر درد و رنج هایش تمام شود. James ابتدا مجددا خود را گول می زند و ادعا می کند که او هم این کار را برای Mary کرده است زیرا دیگر طاقت نداشته او را در این وضعیت ببیند. ولی لحظه ای بعد با پشیمانی اعتراف می کند که دیگر او را دوست نداشته و به چشم مانعی او را می دیده است. Mary به James می گوید که به اندازه کافی برای گناهی که انجام داده زجر کشیده است. او نامه ای به James می دهد. سپس James دست او را به آرامی می گیرد. لحظاتی بعد سرفه های Mary قطع شده و دستش بی حس در دستان James می شود. به نظر می رسد James نمی تواند دوری او را تحمل کند. او پیکر بی جان Mary را بر می دارد و به ماشین خود می برد. بعد از لحظاتی James با انداختن ماشین خود به دریاچه دست به خودکشی می زند. او فکر می کند از این طریق می تواند برای همیشه کنار Mary بماند. در همین بین صدای Mary پخش می شود که مشغول خواندن نامه است.
Rebirth : بعد از نابود هیولای نهایی James را مشاهده می کنیم که سوار قایقی شده است. به نظر می رسد به طرف جزیره ای متروکه در وسط دریاچه حرکت می کند. او قصد دارد با استفاده از چهار شی ارزشمند : White Chrism ، Book of Crimson Ceremony ، Book of Lost Memories و Obsidian Goblet فرقه ای که در نسخه اول تقریبا نابود شده بود را احیا کند. James تصور می کند با این کار می تواند همسر مرده خود را زنده کند.
Dog : این پایان به نوعی پایانی سرگرم کننده است. در این پایان ابتدا James کلید DOG Key را بدست می آورد. او وارد اتاقی می شود. در اتاق انواع و اقسام مانیتور و وسایل کنترلی دیده می شود. در عین ناباوری James متوجه می شود که تمام این قضایا توسط یک سگ کنترل میشده! او با زبان ژاپنی جمله ای را به سگ می گوید و بازی تمام می شود. شاید سازندگان قصد داشتند با این کار طرفدارانی ریزبین بازی را دست بیاندازند ولی از آنجا که طرفداران مجموعه هیچ گاه تسلیم نمی شوند شاید این سگ تجلی گر همان سگی باشد که Eddie را به اینجا کشانده...
UFO : با استفاده از شی ای به نام Blue Gem در مکان هایی خاص این پایان روی می دهد. در انتها بشقاب پرنده ای رو به روی James قرار می گیرد. در عین ناباوری Harry را می بینیم که به او خوش آمد می گوید. گویا او هنوز اسیر آدم فضایی هاست. او از James سراغ دختربچه ای را می گیرد. مشخصا هنوز به دنبال Cheryl است. James نمی داند او در مورد چه کسی حرف می زند و در عوض سراغ Mary را از او می گیرد. موجودات فضایی James را می گیرند و با خود می برند.
James Sunderlands : او به عنوان دفتردار در یکی از کمپانی ها فعالیت داشته. 3 سال پیش همسرش را در اثر بیماری از دست داده است. نمی داند چرا و به چه علت ولی احساس گناه می کند. بعد از دریافت نامه ای مرموز از طرف پرستار بیمارستانی راهی شهر Silent Hill می شود تا همسرش را پیدا کند. گویا همسرش Mary در نامه از او خواسته است تا به شهر بیاید. James عقلش را از دست داده! او با علم بر اینکه می داند همسرش مرده ولی باز هم وارد شهر می شود. James پیش از اینکه Mary دچار بیماری شود علاقه شدیدی به او داشت ولی زمانی که چهره چروکیده و بدن ضعیف او را دید دیگر نمی دانست چطور باید با این موضوع کنار بیاید. او از اینکه هیچ کاری از دستش بر نمی آمد عصبی و عصبی تر میشد. James بیشتر وقت خود را به مطالعه مقالات پزشکی اختصاص می داد تا بلکه راه حلی پیدا کند ولی در نهایت آنچه نصیبش میشد تنها یاس و نامیدی بود. Mary تصمیم می گیرد به مدت یک هفته نزد همسرش باشد. نه به این علت که او بهبود پیدا کرده بود بلکه می داند امکان دارد آخرین شانسش باشد. او مانند شمعی جلوی چشمان James آب می شود. James تصمیم نهایی خود را می گیرد و همسرش را توسط بالشتی خفه می کند. او بر این باور بود که کار درست را انجام داده است. James در طول بازی بارها و بارها با صحنه های عذاب دهنده ای رو به رو می شود. در انتها بازی با توجه به پایان های مختلف، به شکل های گوناگونی بابت گناهی که مرتکب شده مورد قضاوت قرار می گیرد.
Mary : او همسر خوش قلب و مهربان James می باشد. روزی متوجه می شود که به بیماری لاعلاجی دچار شده است؛ قلبش می شکند و با نگاهی مضطرب به آینده می نگرد. دکترها پیشبینی کرده اند که او حداکثر 3 سال دیگر عمر خواهد کرد. به نظر بیماری او غیر قابل درمان می باشد. هنگامی که کم کم صورتش شروع به چروکیده شدن می کند و آن طراوت گذشته اش را از دست می دهد، از خود بی خود می شود. هر باری که James سعی می کند او را خوشحال کند با سرزنش کردن و حرف هایی تند او را از خود می راند. Mary واقعا هدفش این نیست که به James اهانت کند تنها فکر می کند که دیگر لیاقت او را ندارد. او در عین اینکه James را از خود دور می کند بیش از پیش به او احتیاج دارد. در یکی از سکانس ها او را مشاهده می کنیم که بابت رفتار ناشایسته اش از James عذر خواهی می کند و به او التماس می کند تا کنارش بماند.
Angela : پدرش چندین مرتبه او را مورد ظلم و تعارض قرار داده بود. او حتی همسرش را آزار و اذیت می کرد. Angela در اثر استرس ها و کارهای وحشتناکی که با او شده تا حد جنون پیش رفته است. در طول بازی چندین مرتبه متوجه وجه تاریک و خشن او خواهید شد. گویا او بعد از فارق التحصیلی از خانه فرار کرده ولی پدرش او را بازگردانده. او مانند James به دنبال کسی می گردد. Angela در واقع به دنبال مادرش است و این موضوع را در اولین ملاقاتش با James بیان می کند. به نظر می رسد مادر او هم مرده باشد زیرا اولین جایی که جستجو می کند قبرستان است. او حتی نمی داند که مادرش کجاست زیرا او را در مناطق مختلف شهر ملاقات می کنید. پس تا به اینجا وضعیت او بسیار شبیه به James است. او بعد از اینکه دیگر نمی تواند پدرش را تحمل کند او را با ضربات متعدد چاقو از پای در می آورد. با خواندن قطعه های روزنامه و همچنین استناد به LM متوجه می شویم که فرایند قتل Thomas - پدر Angela - تا حوادث بازی از یک هفته تجاوز نمی کند. او پس از ارتکاب جرم به شهر فراخوانی می شود. حال او می ماند و صورت واقعی گناهانش...
Maria : او در واقع زاده ذهن James می باشد. البته او شخصیت واقعی ای نیز دارد. هنگامی که James به Heaven's Night میرفته در یکی از پوسترهای Club عکس رقاصه ای به نام Maria را می بیند. او موهای بلند سیاهی دارد. James صورت او را به یاد نمی آورد تنها اسمش را به خاطر می سپارد. شاید شباهت اسم او با Mary علت آن می باشد. در واقع این موضوع مشخص می کند Maria حقیقی تفاوت بسیاری با آنچکه ما می بینیم دارد. James از اینکه دیگر تکیه گاهی ندارد، خسته و افسرده شده است. او نیاز دارد کسی به او توجه و او را شاد کند. در ضمیر نا خودآگاه او زن سالم و زیبایی جایگزین Mary می شود. در واقع Maria ایده آل ذهنی James می باشد. او پیش تر چهره رقاصه ای زیبا را دیده و از طرفی هنوز به چهره زیبای Mary علاقه دارد. ایده آل او ترکیبی از آنها می باشد. او در طی سه سالی که زنش با مرگ دست و پنجه نرم می کرد به فکر فرد کامل و ایده آل خود بود. James تقریبا در طی این سه سال Mary را فراموش می کند.
Eddie Dombrowski : او در پمپ بنزینی مشغول به کار بوده است. او در تمام طول عمرش مورد تمسخر قرار گرفته شده است. بیشتر این تمسخرها به خاطر چاقی Eddie بوده است. Eddie هیچگاه نتوانسته خود را با اجتماع وقف دهد و همیشه تک و تنها بوده است. از طرفی او توانایی اثبات شایستگی هایش را نداشته و به سادگی در برابر مردم کوتاه می آمده. Eddie با وجود اینکه می دانسته مستحق این همه ظلم نبوده ولی آنها را تحمل می کرده و به زندگیش ادامه می داده است. او به راگبی علاقه وافری داشته ولی از نظر بدنی برای این کار مناسب نبوده و مورد تمسخر قرار می گرفته. سرانجام در درون او غوغایی برپا می شود. کنترلش را از دست می دهد و تصمیم می گیرد صداهایی که او را مسخره می کنند در نطفه خفه کند. او دیگر جامعه ستیز شده است. Eddie ابتدا سگی را میکشد سپس فکر می کند می تواند همین کار را با انسان ها هم انجام دهد. او آنقدر تاریک و خبیث می شود که در طول بازی در جایی به James میگوید که کشتن یک انسان هیچ کار سختی نیست. تنها کافیست لوله تفنگ را روی شقیقه بگذاری و سپس بنگ! این نشان میدهد که وجه انسانی و وجدان Eddie خیلی تضعیف شده بود و به همین خاطر هم توسط شهر فراخوانی می شود. این طرز تفکر که "بی مصرف است" دیگر ملکه ذهنش شده و به نوعی تبدیل به بخش جدایی ناپذیر از وجودش می شود. او در Silent Hill مدام افرادی را خلق می کند و سپس آنها را می کشد. اینکار آنقدر ادامه پیدا می کند که در نهایت باعث می شود برای کشتن James اقدام کند. James هم به ناچار در یک درگیری ناخواسته او را از بین می برد.
Laura : او دختری پاک و معصوم است. هیچ کدام از تهدیدهای شهر متوجه حال او نمی شود. James در قسمتی از بازی به او می گوید:" غیر قابل باور است که تا الان حتی کوچکترین آسیبی ندیده ای!" Laura سپس به او می گوید:" چرا باید اینطور باشد؟!" این بدین معناست که Laura هیچ یک از حوادث وحشتناک شهر را نمی بیند. او به واسطه آشنایی با Mary به شهر آمده است. Samael توانایی آسیب رساندن به او را ندارد زیرا Metatron او را تحت حفاظت کامل قرار داده. او به مدت یکسال در بیمارستان بستری بوده و دوران نقاهت را در کنار Mary سپری کرده است. با توجه به LM متوجه می شویم که Laura مادری ندارد و به همین علت احساس وابستگی زیادی به Mary می کرده. Mary تصمیم می گیرد هفته آخر عمرش را در کنار همسرش سپری کند. او نامه ای به پرستارش می دهد تا بعد از مرگش آن را به Laura دهد. Laura خود دست به کار می شود و از صندوق پرستار مذکور نامه را برمی دارد و سپس ماجراجوییش را آغاز می کند...
در خواب های آشفته ام آن شهر را می بینم؛ سایلنت هیل.
تو به من قول دادی که یه روز دوباره من رو اونجا ببری ولی هرگز اینکار رو نکردی.
خوب من الان به تنهایی آنجا هستم....
حال در مکان مخصوصمان چشم به راهت می باشم.
همچنان منتظر می مانم تا برای دیدنم بیایی
ولی هرگز اینکار رو نمی کنی و من هم در پیله از درد و تنهایی به خود می پیچم
می دانم رفتارهای های زننده ای با تو داشتم؛ رفتار هایی که باعث میشه تا ابد مرا نبخشی
آرزو داشتم برگردم و شرایط رو عوض کنم ولی خوب... امکان پذیر نیست
در اینجا که دراز کشیدم حس می کنم زشت و رقت انگیز شده ام ولی همچنان منتظرت هستم...
هر روز به ترک های سقف نگاه می کنم و به خود می گویم چقدر سرنوشت و این حوادث غیر منصفانه بوده است...
دکتر امروز به دیدنم آمد و به من گفت می توانم برای مدت کوتاهی در خانه سپری کنم
این بدین معنا نیست که بهبود پیدا کرده ام تنها ممکنه این آخرین شانسم باشد...
فکر کنم متوجه منظورم شده باشی...
با این وجود باز هم بابت بازگشت به خانه خوشحالم! وحشتناک دلتنگت می باشم
James ولی می ترسم! از این میترسم که شاید دیگر نخواهی به خانه بازگردم
هر موقع که به دیدنم آمدی میدونم چقدر برات سخت بود که...
نمی دانم ازم متنفری یا حس ترحم بهم داری یا شایدم ازم بیزاری...
ولی من واقعا از این بابت متاسفم
اولین باری که شنیدم قراره بمیرم سعی کردم اونو انکار کنم.
تمام مدت عصبی بودم و عزیزترین کسانم رو از خود می راندم. مخصوصا تو را James !
بنابراین اگر ازم متنفر باشی بهت حق میدم
James ولی می خوام اینو بدونی...
من همیشه عاشقت خواهم بود.
حتی اگر قرار باشم زندگی مشترکمون اینطوری تمام بشه باز هم اونو با دنیا عوض نمی کنم. ما سال های شگفت انگیزی رو با هم سپری کردیم.
خوب این نامه خیلی طولانی شد و می خوام ازت خداحافظی کنم
این بدین معناست الان که داری نامه رو می خوانی من مرده ام
من نمیتونم بهت امر کنم که من رو به خاطر بسپاری ولی اینم نمیتونم تحمل کنم که من رو از یاد ببری
این چند سال آخر عمرم که به مریضی گذشت... از آنچکه با تو و زندگیمون کردم واقعا متاسفم...
تو خیلی چیزها به من دادی ولی من قادر نبودم حتی یکی از آنها رو به تو برگردونم
به همین علت هست که ازت می خوام به زندگیت ادامه بدی. اون چیزی که فکر می کنی برات بهترین هست رو انجام بده.
James ...
تو باعث خوشحالی من شدی
پس از بحث های صورت گرفته در فروم های مختلف قریب به اتفاق طرفداران به این نتیجه رسیده اند که Pyramid Head تجلی گر قسمت تاریک James می باشد. James اولین بار او را در بخش ورودی آپارتمان ها مشاهده می کند. اولین رویاروی آنها بسیار عجیب و وحشتناک است. جیمز در داخل راهرویی با Pyramid Head روبه رو میشود که پشت چند میله فقط ایستاده و به جیمز مینگرد. حس غریبی است گویا James در آینه نگاه میکند! دومین برخورد با Pyramid Head جایی است که James پس از کمی جستجو او را می بیند که در حال تجاوز کردن به هیولایی دیگر می باشد. آن هم هیولای عجیبی که از نیم تنه پایینی 2 زن تشکیل شده است! آخرین رویارویی در این قسمت جاییست که Pyramid Head پس از مبارزه کوتاهی با شنیدن صدای آژیری محل را ترک می کند. بعد از همین مبارزه کوتاه مشخص می شود که او شکست ناپذیر است و از این لحظه به بعد James هرگاه با او رو به رو می شود لرزه بر اندامش می افتد. در دومین مواجهه با او اتفاق ناگواری روی می دهد. Pyramid Head مقابل چشمانش Maria را سلاخی می کند.
حال اجازه دهید به بررسی نکات کلیدی بپردازیم. در طول بازی Pyramid Head بارها و بارها باعث عذاب James می شود. او از اینکه معشوقه و دلبستگی های James را نابود میسازد لذت می برد. نه تنها James، بلکه او به Maria و هیولاهای پیرامون هم رحم نمی کند. با توجه به گفته های قبلی می توانیم بگوییم که James مجازاتگر خود می باشد. حال سوال مهم این است که چرا قسمت تیره و طغیان گر او اینقدر نامتعارف و عجیب است؟
یکی از نظریات مطرح شده در این مورد بدین صورت است: James سه سال پیش که به شهر سایلنت هیل آمده بود از Silent Hill Historical Society دیدن کرده بود. در زمان جنگ های داخلی این مکان زندانی وحشتناک و مخوف بوده است. در اینجا تابلویی بزرگ که بر روی دیوار قرار داشته نظرش را جلب می کند. در این تابلو مجازاتگری شبیه به Pyramid Head وجود دارد که انبوهی از قربانیانش هم کنار او حضور دارند. زیر تابلو این نوشته درج شده است: " روز مه آلود، اجساد باقی مانده از داوری و قضاوت " احتمالا تصویر این مجازاتگر در ضمیر ناخودآگاه James شکل گرفته است. ما می دانیم که تصویر مذکور در موزه شهر قرار گرفته است بنابراین Pyramid Head به تاریخچه شهر متصل می باشد. در LM هم اشاره می شود که لباس مجازاتگران برگرفته از Pyramid Head بوده است. با نگاهی دقیق به پوشش مجازاتگران متوجه تفاوت هایی بین آنها و Pyramid Head می شویم. بعید به نظر می رسد آنها برای مراسم اعدام یا مجازات چنین روش های نامعقولی را اجرا می کردند. زیرا کلاهی آهنی و نداشتن دید، کاملا مضحک به نظر میرسد! جهت بررسی دقیق پوشش و ظاهر مجازاتگران می بایست نگاهی به تصویر " and Crimson Banquet for God White " در زندان Toluca بیاندازید. با کمی توجه در میابید که آنها ردایی سفید بر تن داشتند و سر خود را با پارچه ای قرمز و هرمی شکل می پوشاندند. در مقابل چشمانشان شکافی به شکل صلیب وجود داشت تا بتوانند از این طریق دید کافی داشته باشند ( البته این شکاف صلیبی شکل به نفوذ اعتقادات مسیحیان اشاره می کند).
آنچه از تصاویر مشخص است این است که هدف از برگزاری این مراسم و مجازات ها " اهدا برای خدا " بوده است. بنابراین متوجه می شویم علاوه بر اینکه آنها با تاریخچه شهر ارتباط داشتند، با فرقه های شیطانی شهر هم در تعامل بودند. در قرن 19 بود که مجازاتگران با راه اندازی جوی های خون نزد پیروان فرقه محبوبیت بسیاری پیدا کردند. کاری که آنها انجام می دادند از دست هرکسی ساخته نبود. اعمال ترسناک و غیرانسانی آنها به مرور زمان باعث شد تا افرادی مقدس و محترم پنداشته شوند. این وقایع ادامه داشت تا اینکه کم کم پیروان خاص خود را پیداکردند. مجازاتگران میراث وحشتناکی برای شهر بجا گذاشتند. در محوطه زندان تصویری وجود دارد که دو Pyramid Head را در دو سمت زندانی ای اعدام شده نشان می دهد. در اواخر بازی همین صحنه را در مورد Maria مشاهده خواهید کرد.
در کل سه عقیده مهم در مورد Pyramid Head وجود دارد:
1- او یک مجازاتگر می باشد. در واقع شکل و قالبی از گناهان James می باشد. حال در شهر حضور دارد تا James را بابت گناهانش مجازات کند( این مورد از دیگر موارد جامع تر و مقبول تر است).
2- او سمبلی از تمایلات جنسی سرکوب شده James می باشد. همان طور که پیش تر گفتم او مانند دیوانه ها بی رحمانه به هیولاهای دیگر تجاوز می کند و آنها را مورد آزار و اذیت قرار می دهد.
3- او خدمتگذار نیرویی برتر می باشد و برای تحقق یافتن اهداف شیطانی اربابش دست به این اقدامات می زند( با توجه به گوش فرا دادن به صدای آژیر و فرمانبرداری کامل از آن!)
Pyramid Head در بازی حضور دارد تا James به گناهش پی ببرد. او بارها اعمال James را در مقابل چشمانش شبیه سازی می کند ولی James متوجه آنها نمی شود. کشته شدن Maria به دست او یکی از همین موارد می باشد که نشان گر حقیقت کشته شدن Mary به دست James می باشد. James تا وقتی نفهمد به چه علت مجازات می شود تمام این کارها بی فایده خواهد بود. اگر در ابتدای ماجرا به او گفته میشد که به علت قتل همسرت مورد مواخذه قرار گرفته ای مسلما آن را نمی پذیرفت. اگر توجه کنید متوجه می شوید که قدرت انکار James به شدت بالاست! همان طور که بی توجه به مرگ همسرش پا به شهر گذاشت! او حتی لحظه ای تامل نکرد که این نامه از طرف همسری مرده ارسال شده است! او بعد از اینکه فیلم صحنه جنایتش را می بیند به واقعیت پی می برد. بعد از آن مجددا Maria را ملاقات می کند. او توسط 2 Pyramid Head احاطه شده است. James دقایقی با آنها میجنگد تا اینکه Pyramid Headها ناگهان به مرکز محوطه می روند و با نیزه هایشان دست به خودکشی می زنند! این صحنه عجیب تنها یک علت دارد و آن هم این است که ماموریت آنها به پایان رسیده است. آنها می خواستند James به گناهش پی ببرد که همین طور هم شده بود. پیش از اینکه James شروع به مبارزه کند این جملات را می گوید: " من ضعیف بودم.. به همین علت بهت نیاز داشتم... به یه نفر احتیاج داشتم تا من را بابت گناهانم مجازات کند... ولی دیگر نیازی نیست... من حقیقت را پذیرفتم... حال زمان آن رسیده تا همه این اتفاقات به پایان برسند"
در ذهن James غوغایی برپا است. Maria و Pyramid Head بزرگترین و قویترین مظاهر احساسات سرکوب شده ای او می باشند. با توجه توضیحات مذکور متوجه شدیم Pyramid Head قصد داشته James را با واقعیت رو به رو کند ولی Maria چه؟ او در واقع مدام سعی می کند James را از حقیقت دور نگه دارد. در واقع او بخش انکار کننده James می باشد. در جمله ای خطاب به James می گوید:" تمام دغدغه و غمت مربوط به اون همسر مردت می باشه!" بنابراین با این توضیحات می توان استنباط کرد که قهرمان و فرشته نجات او در اصل همان Pyramid Head می باشد نه Maria !
نکته : یکی از دو مظهر مذکور قصد دارد با انکار او را به یاد این حادثه بیاندازد(Maria) و دیگری با یادآوری آنها(Pyramid Head)! در کل هر دو یک هدف را دارند ولی در طول سفر این Maria است که سعی می کند لحظه به لحظه او را از هدف دور کند! به عنوان مثال می توان به پایان "Maria" اشاره کرد که Pyramid Head در واقع در انجام ماموریتش شکست می خورد و این Maria است که فاتح این نبرد می باشد. در واقع James بابت جنایتش به اندازه کافی توجیه نمی شود و سعی می کنی با جایگزینی عشقش به زندگی ادامه دهد. او به نوعی سد انکارش شکسته نمی شود!
* در واقع Mary سه سال پیش نمرده است! هنگامی که هتل تغییر دنیا می دهد اگر به اتاق مطالعه آن بروید هدفون هایی را مشاهده خواهید کرد. با گوش دادن به آن مکالمه ای بین جیمز و دکتری پخش می شود. دکتر به او می گوید که بیماری Mary غیر قابل درمان هست. جمیز باور نمی کند و دومرتبه با استرس از دکتر راه درمان را جویا می شود ولی دکتر باز هم با اظهار تاسف بیان می کند که راهی وجود ندارد. جمیز نامیدانه از او سوال می کند که همسرش تا کی زنده می ماند. دکتر به او می گوید: " شاید سه سال و شاید هم شش ماه دیگر". از آنجا که جیمز واقعا شوکه شده بود و نمی خواست به این زودی همسرش را از دست دهد بازه سه سال در ذهنش ماند. از آن زمان به بعد جیمز دچار مرگ عاطفی شد. افکار منحرف و خودخواهانه به سراغش آمدند و دیگر کم کم Mary را به دست فراموشی سپرد. به همین علت است که تصور می کند همسرش سه سال پیش مرده است.
* Mary بعد از سه سال دست و پنجه نرم کردن با بیماری فرصتی می یابد تا به خانه باز گردد. مهلت او رو به پایان است و دوست دارد روزهای آخر عمرش را کنار همسرش سپری کند. پیکر نحیفش روی تخت خانه شان افتاده است. جیمز چند روز در کنارش می ماند تا اینکه بلاخره بزرگترین اشتباه عمرش را مرتکب می شود. او با استفاده از بالشتی همسرش را خفه می کند سپس به او می گوید: " این هم نوای لالایی برای بستن چشمانت بود...خدانگهدار"
* حال نوبت به آن رسید تا جیمز آخرین خواسته او را اجابت کند. Mary آرزو داشت تا باری دیگر در سایلنت هیل اقامت داشته باشد. با استناد به LM جیمز بدن او را در صندوق عقب می گذارد و سپس به سمت شهر عزیمت می کند.
* بعد از این حادثه جیمز تبدیل به مرده ای متحرک می شود. او امید و دلیل زنده بودنش را از دست داده است. مدام با خود فکر می کند اگر به گذشته باز می گشت اوضاع را تغییر می داد ( ? would happen if I did a different thing then What ). او دردهای و رنج هایش را دوست دارد. تنها دلیلی که باعث می شود زنده بماند یادآوری رنج هایش می باشد. آهسته آهسته ضمیر ناخودآگاه او مملو از کابوس ها ، خاطرات و حوادث پیچیده و ناگواری می شود.
* ذهن جیمز به مرور علت به وجود آمدن رنج ها و غصه هایش را فراموش می کند. او آنها را همراه خود دارد ولی علتش را فراموش می کند. او روحیه انکار پذیری شدیدی دارد و سعی می کند حوادث را آنطوری که دوست دارد مشاهده کند. در واقع او از Mary عاجز و متنفر شده بود. همواره او را مانند سدی در برابرش میدید. به همین علت تصمیم گرفت او را از بین ببرد. در کمال تعجب در طول بازی اظهار می کند که زنش سه سال پیش در اثر بیماری مرده است. این همان چیزیست که به او تسلی خاطر می دهد. بعد از اینکه نوار ضبط شده ویدیویی را می بیند باز هم در صدد انکار بر می آید و ادعا می کند این کار را جهت پایان دادن به زجرهای همسرش انجام داده! به همین علت توسط شهر فراخوانی می شود تا وجدان خفته اش باری دیگر بیدار شود و تقاص کارهایش را پس دهد.
* در داستان بنده مرد همسایه شخصیت تیره ای داشت؛ درست مانند جیمز! جیمز قبل از اینکه همسرش دچار بیماری شود شوهری مهربان و دلسوز بود. آهسته آهسته افکار پلیدش بر او غلبه می کنند و این جنایت را مرتکب می شود. در داستان بنده هم مرد همسایه ابتدا تلاش می کند از راه قاونی مشکل دخترش را حل کند ولی وقتی متوجه می شود خبری از اهدای عضو نیست خود دست به کار می شود. او این کار را به راحتی انجام نمی دهد. بعد از یکسال کانون گرم خانه اش باعث می شود عمل حیوانی خود را فراموش کند و اینجاست که به شهر فراخوانی می شود.
* جیمز خود را فریفته است. او اکثر اوقات مشغول "ایده آل سازی" بوده است. بسیاری از احساساتش سرکوب شده است و با خیال پردازی سعی کرده آنها را ارضا کند. به همین علت فردی مثل Maria در ضمیر نا خودآگاهش شکل می گیرد.
* به نظر می رسد نامه Mary به جیمز که در آخر بازی مشاهده می کنیم جزو همان تخیلاتش باشد. او Mary را از دست داده است. بسیار دلتنگش می باشد. اوضاع بر وفق مردادش نیست و می خواهد Mary را در کنار خود ببیند بنابراین این نامه پدید می آید. از محتوی نامه می توان استنباط کرد که آن از ترکیب نامه واقعی Mary -که در بیمارستان نوشته شده بود- و اوهام جیمز شکل گرفته است. حتی خود جیمز هم می داند این نامه مسخره است! مگر می شود نامه ای از طرف مردگان دریافت کرد؟ ولی باز هم انکار می کند و سعی می کند از آخرین شانسش استفاده کند. البته شاید این نامه همان نامه ای باشد که Laura از آن به نامه ی دوم یاد میکرد!
* در قسمتی از بازی مشاهده می کنیم که جیمز نگاهی پر معنی به آینه می اندازد. از این صحنه می توان استنباط کرد که James هویت خود را فراموش کرده است. او دیگر خود را به خوبی نمی شناسد. واقعی و غیر واقعی را تشخیص نمی دهد. شاید اینبار آینه توانست تنها بخش فیزیکی او را نمایان سازد ولی شهر قصد دارد روح شرور و گنه کارش را بازتاب دهد.
* پایان رسمی که سازندگان مدنظر داشتند، پایان "In Water" می باشد. جیمز هیچگاه شهر را ترک نخواهد کرد...
* اسم جیمز برگرفته از نام یک مضنون است که تصور میشد Jack the Ripper باشد.
* زنده بودن مادر Angela هنوز مشخص نیست. ممکن است او هم مانند James دنبال فردی مرده باشد. ولی این موضوع اثبات شده که او مادر داشته است! عکسی که در یکی از آپارتمان های منطقه Blue Creek می یابیم گواه این ادعاست. عکس مذکور به دو نیم تقسیم شده است. در یک نیمه زنی به همراه کودکی حضور دارند و در نیمه دیگر پدر Angela ایستاده است. شاید با این جدا سازی عکس Angela قصد داشته بگوید زندگی بدون پدرش را ترجیح میداده!
* یکی از محتمل ترین تئورری ها راجع به خانواده Orosco به شرح زیر می باشد:
آنها مانند دیگر خانواده ها بسیار گرم و صمیمی بودند. طی یک حادثه ناگوار مثل آتش سوزی مادر و برادر Angela ازبین می روند ( بله احتمالا او برادری هم داشته! در همان عکس مذکور زیر تصویر پدرش مخدوش شده است که احتمال داده می شود او برادری داشته). Thomas نمی تواند با این حادثه کنار بیاید. او شروع به مشروب خوردن می کند و رفتارهای ناشایستی از خود بروز می دهد. Angela دیگر آن صمیمیت گذشته را تجربه نمی کند و پشتیبانش را از دست داده ( Will you love me? Take care of me ? ). او سعی می کند از خانه فرار کند ولی پدرش به زور او را باز می گرداند. Angela بسیار ضعیف و بی تجربه است. او نمی تواند باعث تسلی خاطر پدرش شود و به او کمک کند تا به روال عادی زندگیش باز گردد. بنابراین اینبار تنها راه حل را کشتن پدرش می داند. او اینکار را توسط ضربات متعدد چاقو انجام می دهد. سپس از خانه می گریزد. او هیچ پشتیبانی ندارد و اوضاع وخیم تر از پیش می شود. در این بین تنها امیدش را مادر مهربان خود می داند ( که شاید هم اصلا اینطور نبوده! ). در ضمیر نا خودآگاه Angela مهربانترین مادر دنیا شکل می گیرد و در نهایت تصمیم می گیرد هر طور که شده خود را به او برساند.
* در هیچ قسمت از بازی اشاره مستقیمی به تجاوز Thomas به Angela نشده است ولی با استناد به این جمله ( ! You are only after one thing. Or you could just force me. Beat me up like he always did ) که به جیمز می گوید می توان نتیجه گرفت که این موضوع صحت داشته یا حداقل Angela اینگونه تصور می کرده!
* در واقع با حضور شخصیتی مانند Angela به جیمز نشان داده می شود که درد و رنج نمی تواند علت موجه ای برای جنایت باشد چون در این صورت Angela از همه محق تر می باشد ولی او هم مانند دیگران مجازات می شود.
* Angela گویا از فرار خسته شده و قصد دارد با مرگش به این کابوس پایان دهد. در طول بازی هرکجا که او را می بینیم به نوعی با مرگ و خودکشی ارتباط دارد. مانند:
1- قبرستان
2- هنگامی که قصد دارد با چاقو دست به خودکشی بزند.
3- هنگامی که مورد هجوم هیولایی قرار گرفته! او مرگ را پذیرفته ولی با ترس در کنجی مضطربانه انتظار آن را میکشد که در نهایت توسط جیمز نجات می یابد.
4- هنگام خود سوزی در آتش ( در اینجا جنازه هایی مشاهده می شود که از باسن به دیوار آویزان شده اند. این می تواند اشاره ای به ماجرای تجاوز باشد).
به طور کل او در بازی نمادی از رنج، مرگ و خودکشیست.
* با توجه به قسمت بریده شده از روزنامه ای متوجه می شویم که Thomas بین بازه زمانی 23 تا 00:30 به قتل رسیده است. احتمالا این همان موقعی بوده که پدرش Angela را به خانه بازگردانده بود. روزنامه های دیگری نیز در محل وجود دارند ولی نکته قابل تاملی در آنها نیست الا زمان انتشارشان! تاریخ روزنامه ها مربوط به امروز می باشند. با توجه به این موضوع شاید قعطه روزنامه مذکور مربوط به همین چند روز پیش باشد. با استناد به LM متوجه می شویم که او بعد از قتل پدرش دچار آشفتگی احساساتش می شود و سپس توسط شهر فراخوانی می شود. پس سلسله مراتبی باعث فراخوانی او شده است! اجازه دهید یکبار آنها را صریح بیان کنم: ابتدا Angela از خانه فرار می کند، پدرش او را باز می گرداند. او تحمل درد و رنج های بیشتر را ندارد به همین علت پدرش را میکشد. او مجددا از خانه فرار می کند. افکار آشفته اش مستعد فراخوانی شهر می باشد. در اینجا شهر روی ذهن او تاثیر می گذارد و بدین ترتیب فراخوانی می شود و...
* به نظر میرسد هیولای اصلی ضمیر نا خودآگاه Angela پدرش باشد. پیش از اینکه جیمز او را از دست هیولا نجات دهد می شنویم که Angela او را "پدر" خطاب می کند. همچنین به نظر میرسد او هم مانند جیمز گهگاهی "مادر ایده آل" خود را ملاقات می کند. با استناد به این مورد متوجه می شویم که وضعیت جیمز و Angela بسیار شبیه بهم می باشند.
* Angela دنیا را مانند جهنمی داغ می داند. مدت مدیدیست که او این وضعیت را تحمل کرده. سرآخر چاره ای نمی بیند جز اینکه خودش را تسلیم این آتش سوزان کند.
* در اتاقی مربوط به یکی از آپارتمان های Wood side apartment ناگهان دنیای Eddie روی دنیای جیمز تاثیر می گذارد و قسمت هایی از دنیای او را مشاهده می کنیم. اتاق پر شده است از پوسترهای وزش راگبی و یک نقاشی زشت و زمخت! گویا نقاشی توسط Eddie کشیده شده است. این نقاشی بیشتر شبیه به نقاشی کودکان می باشد. در تصویر یک دختر و یک پسر کشیده شده است. با کمی دقت متوجه فرد یا موجودی بزرگ در گوشه تصویر می شویم که نظاره گر این دو می باشد. گویا این فرد خود Eddie است! این تصویر کاملا پریشانی و افسردگی او را جهت عدم توانایی برقراری رابطه عاطفی نمایان می سازد.
* طبق صحبت ها و مدارک موجود در بازی Eddie بعد از کشتن سگی و همچنین شلیک کردن به زانوی صاحبش به طرف شهر گریخته است. آیا واقعا به همان شدتی که می گوید تحت تعقیب بوده؟ به نظرتان این 2 جرم تا این اندازه بزرگ است که Eddie همه جا تحت تعقیب قرار گیرد؟ یا او تنها فکر می کرده که همه دنبالش هستند؟ این جمله ای است که Eddie به زبان می آورد ==> ...It’s easier just to run. Besides, it’s what we deserve
* در اولین ملاقات جیمز و Eddie او با حالت ظن در مورد جسدی که در یخچال مخفی شده بود سوال می کند. Eddie می گوید کار او نبوده و به شدت بر آن تاکید می کند. در لحظه ای که جیمز می خواهد محیط را ترک کند به نظر می رسد Eddie می خواهد چیزی را بگوید ولی ناگهان موضوع را عوض می کند==> James, I... I... um... You be careful too . هنگامی که Eddie این جمله را به جیمز می گوید نگاهش به او نمی باشد. اگر به مردمک چشمانش دقت کنید متوجه می شوید که حرکت سریعی را دنبال می کنند. او پیش تر گفته بود که هیولاهایی عجیب و غریبی را مشاهده می کند شاید آنها... سگ های مرده معروف مجموعه باشند!
* در آپارتمانی که تپانچه را میابیم متوجه اثرات گلوله بر روی دیوارها می شویم. حال سوال اینجاست که چرا اینقدر جای گلوله روی دیوار است؟ پاسخ را می توانیم از دنیای Eddie استنتاج کنیم. همان طور که دنیای James مملو از قفس ها، هیولاها و در و پنجره زنگ زده می باشد، دنیای Eddie هم مملو از اشخاص و اشیایی می باشد که مدام او را مسخره می کنند. اینطور به نظر میرسد Eddie وقتی در این اتاق بوده صورت هایی را بر روی دیوار دیده که مدام او را مسخره می کردند. دراینجا او از خود بی خود می شود و شروع به تیراندازی به آنها می کند وقتی گلوله هایش تمام می شود هراسان اسلحه را آنجا رها می کند و به اتاق دیگری فرار می کند.
* احتمالا Eddie اوایل بازی هر جنایتی که مرتکب میشده را به منزله کابوسی وحشتناک قلمداد می کرده! او آنها را باور نداشته. در صحنه ای می بینیم که Laura او را با الفاظ زشتی خطاب می کند ولی Eddie بی اعتنا و با خونسردی به پیتزا خوردنش ادامه می دهد.
* حضور Eddie در Silent Hill Historical Society کمی عجیب به نظر میرسد. به هر حال Eddie تصور می کند که تحت تعقیب پلیس است و باید از مکان هایی مثل زندان، ایستگاه پلیس و غیره واهمه داشته باشد ولی او اینجا چه کار می کند؟ ( همان طور که پیش تر گفتم این موزه قبلا زندانی مخوف بوده است ) به نظر میرسد او پیش از اینکه به اینجا بیاید به اشتباهاتش پی برده و قصد داشته تا به توصیه Laura عمل کند و خود را تحویل دهد. why don’t you just say you were sorry?" , if you did something bad" ولی وقتی وارد آنجا می شود باز هم دنیایش بر او تاثیر می گذارد و جنایت دیگری مرتکب می شود.
* در آخرین ملاقات جیمز و Eddie دیگر هیچ خوی انسانی در او دیده نمی شود. او رفتاری کاملا تهاجمی و بی رحمانه ای دارد. دیگر خبری از بخش خوب Eddie نیست. او برای اولین بار در زندگی به قدرتی دست یافته که با استفاده از آن می تواند بدترین لحظات زندگیش را از میان بردارد. بدترین لحظات زندگی او زمانی بود که مورد تمسخر قرار می گرفت. علاوه بر موارد بالا مورد دیگری وجود دارد که او را ترسناکتر و مهیب تر از پیش می کند. به قسمتی از دیالوگ او توجه کنید :
They treated me like garbage all my life, and they"
continue to do so now! That's enough! They've been slowly killing me all this
time - I have a right for self-defence!"
Eddie در اینجا از ظلمی که به او روا شده اظهار بیزاری می کند و فکر می کند دیگر کافیست و حق اوست تا از خود دفاع کند. با وجود این حق و اسلحه ای که در دست دارد هرکسی را که در مقابلش ببیند از بین می برد. در واقع هر قاتل و جانی ای دلایل خاص خود را دارد که فکر می کند کار او درست بوده است.
* نام Mary به موضوع جالبی اشاره می کند. اگر نام جیمز را برگرفته از Jack the Ripper بدانیم Mary هم باید مسلما یکی از قربانیانش باشد. Mary Kelly یکی از قربانیان Jack بوده است. او با مردی به نام Joseph زندگی میکرده که پلیس ها او را جهت اینکه تصور می کردند The Ripper باشد دستگیر کردند.
* یکی از وجه های تمایز دهنده شخصیت Eddie و جیمز هدفشان می باشد! آنها از خیلی جهات شبیه به هم می باشند. هر دو جنایتکار می باشند، نیازهای سرکوب شده داشته اند و شخصیت باثباتی ندارند. جیمز هدفش پیدا کردن Mary است و تا پایان راه ادامه می دهد ولی Eddie هدفش یافتن راه حلی برای خلاصی از مورد تمسخر قرار گرفتن می باشد. Eddie در حقیقت تبدیل به ماشین آدمکشی می شود و کسی نیست به وجدان خفته او تلنگری بزند. او در حلقه ای بی پایان از جرم و جنایت قرار می گیرد و تنها راه خروج او مرگ است( البته می توان گفت شاید جیمز می بایست به او تلنگر میزد و در پایان مجازاتگر Eddie همان جیمز است!). در طرف مقابل جیمز وضعیت متفاوتی دارد. او به امید پیدا کردن همسرش پا به شهر گذاشته است. او تا انتها حقیقت را نمی داند و به تلاشش ادامه می دهد. بر ملا شدن حقیقت خود تلنگری محسوب می شود و تصمیم با خود جیمز است که چطور از این فرصت بدست آمده استفاده کند.
* در واقع با حضور شخصیتی مانند Eddie به جیمز نشان داده می شود که عصبانیت و سرکوب احساسات نمی تواند دلیل موجهی برای جنایت باشد چون در این صورت Eddie از همه محق تر است ولی او هم مانند دیگران مجازات می شود.
* با استناد به LM متوجه می شویم که Laura در طول بازی مادر ندارد! احتمالا پدری هم ندارد! اجازه دهید با در نظر گرفتن مستندات، نظریه ای را مطرح کنم :
1- اسم Laura از کاراکتری در کتاب "No language but a cry" برگرفته شده است. این کاراکتر توسط والدینش زنده زنده بر روی ماهی تابه ای سوزان قرار می گیرد. این حادثه نه تنها به جسمش آسیب وارد میسازد بلکه، زخم های شدیدی بر روحش به جای می گذارد.
2- Lakeveiw Hotel یکسال پیش از وقایع بازی طعمه حریق می شود. در نسخه Restless Dreams عکس Laura را در یکی از اتاق های هتل قرار دارد. احتمالا او به همراه والدینش در اینجا اقامت داشته اند و آتش سوزی موجب مرگ والدینش شده. این حادثه نیز صدماتی به Laura وارد میسازد.
3- دقیقا یکسال قبل Laura وارد بیمارستان St.Jerome's Hospital می شود. جایی که Mary بستری بوده است. آنها در اینجا با هم آشنا می شوند.
* هنگامی که Laura وارد بیمارستان می شود، Mary در اوج نامیدی و تنهایی به سر میبرده. آنها بعد از آشنایی، به زندگی یکدیگر معنا می دهند. Mary کودکی مهربان و دلسوز را ملاقات می کند و همین بهانه می شود تا برای بقا بجنگد و Laura زنی مهربان و خوش قلب را می یابد که فکر می کند می تواند جای خالی مادرش را برایش پر کند.
* Laura بعد از اینکه نامه Mary را از کمد پرستار بر می دارد، راهی شهر سایلنت هیل می شود. این نامه قرار بود بعد از فوت Mary بدستش برسد ولی کنجکاوی او مانع تحقق این امر می شود. او در حالی که به سمت شهر حرکت می کرده از مرد خوش قلب و مهربانی می خواهد او را به آنجا برساند. حدس میزنید او چه کسی است؟ بله درست حدس زدید! این فرد خوش قلب و مهبان کسی جز Eddie نمی باشد. او به زعم خودش در حال فرار از دست پلیس ها بوده است و هیچ ایده ای راجع به مقصدش نداشته! Eddie بعد از ملاقات با Laura تصمیم می گیرد به سایلنت هیل برود و خود را آنجا مخفی کند. به ویدیو Intro بازی توجه کنید. در یکی از سکانس ها Laura را می بینیم که به Eddie لگدی می زند. Eddie در این سکانس به ماشینش تکیه داده است. شاید Laura از او می خواسته هرچه سریعتر به سفرشان ادامه دهند!
* همان طور که می دانیم دنیای جیمز آکنده از قفس ها، هیولا ها و در و پنجره های زنگ زده می باشد. صحنه ای که او سعی می کند کلید را بردارد را به یاد بیاورید... حال تجسم کنید Laura جیمز را می بیند که به حالت دیوانه واری مشغول برداشتن کلید است. جیمز تصور می کند کلید پشت نرده هاست و با زحمت دستش را دراز می کند تا آن را بردارد ولی در حقیقت این گونه نیست. Laura هم سعی می کند او را دست بیاندازد و کلید را آنطرف تر پرت می کند.
* Laura در قسمتی از بازی به جیمز می گوید :" به هر حال تو Mary را دوست نداشتی!" احتمالا Laura رفتاهای زننده جیمز را حین ملاقات به دقت تحت نظر می گرفته و آنها را در ذهنش ثبت می کرده. از طرفی دیگر با لجبازی کودکانه خود دوست ندارد "جیمز بدجنس" Mary مهربان او را به چنگ آورد!
* هنگامی که جیمز Laura را بیرون از محوطه آپارتمان ها ملاقات می کند گفت وگویی بین آنها رد و بدل می شود و سپس Laura محل را ترک می کند. در کنار دست او نقاشی بر روی دیوار کشیده شده است که با بررسی آن می توانیم به بسیاری از ویژگی های شخصیتی او پی ببریم. تمام مسائل مطرح شده زیر با استناد به گفته روانشناسان مطرح شده است:
1- گل زرد: گل های زندگی، کودکان می باشند و از طرفی گل زرد به مفهوم خرسندی می باشد. این می تواند بدین مفهوم باشد که Laura بچه ایست که به دنبال شادی و خرسندی می باشد.
2- گربه : قدرت ادراک گربه به نحویست که در شب هم قادر به دیدن می باشد. این بدین مفهوم است که Laura با وجود حضور داشتن در شهر مخوفی مانند سایلنت هیل، تاریکی ها و پلیدی های آن را نمی بیند و همه چیز را به شکل طبیعی خود مشاهده می کند.
3- Teddy Bear ( یا همان عروسک خرسی ): این عروسک در بحث روانشناسی مظهر 2 چیز می باشد الف) خوی بچه گانه یا کودک ماندگی ب) حس غربت و دلتنگی! شما به رفتار فردی که مدام در طلب مادرش است یچگانه نمی گویید؟ و مورد دوم هم به از دست دادن Mary اشاره دارد.
* Eddie تصور می کند که او از موجودی مقدس نگه داری می کند! او Laura را به دید یک فرشته مشاهده می کند و تصور می کند او تنها در عالم خودش حضور دارد. این نکته زمانی نمایان می شود که جیمز در Pete's Bowl-o-Rama در مورد Laura از او سوال می کند. او کاملا گیج و نامفهوم پاسخ می دهد ==> "?... why Huh?... Laura...? But..."
* لورا گمان می کند شاید Mary بهبود پیدا کرده است و به بیمارستان Brookhaven Hospital منتقلش کرده باشند. بنابراین او به آنجا می رود. جیمز وارد بیمارستان می شود و Laura را میبیند که با دو عروسک خرسی در حال بازی کردن است. به نظر میرسد او با استفاده از عروسک ها، ملاقات احتمالی آینده اش با Mary را شبیه سازی می کند! بگذریم... جیمز در اینجا کمی به او پرخاش می کند و باعث ناراحتی Laura می شود. Laura تصمیم می گیرد کار او را تلافی کند. او در اوج خیالات کودکانه خود فکر می کند با حبس کردن جیمز در اتاقی تاریک او را تنبیه خواهد کرد. البته در نهایت این کار او به نوعی تبدیل به یکی از ترسناک ترین لحظات زندگی جیمز می شود. پس مشخص می شود که Laura معصوم و پاک است و اینکار اشتباه تنها از روی انتقام جویی از او سر زده در ضمن او نمی دانست چه بلایی بر سر جیمز می آید!
* در پایان " Leave " مشاهده می کنیم که جیمز و Laura از شهر خارج می شوند. احتمالا این دو با هم به زندگی ادامه خواهند داد و خاطرات خوش Mary را تا ابد در قلبشان نگه خواهند داشت. ولی از آنجا که می دانیم این پایان، پایان رسمی بازی نیست پس فکر می کنید چه بر سر Laura می آید؟ آیا او شهر را ترک می کند و به یتیم خانه ای می رود یا همچنان امیدوارانه دنبال Mary می گردد؟ این سوال ها از سوی سازندگان بی پاسخ رها شده اند و پاسخ آن به عهده مخاطبان می باشد!
* Mary در طول بستری بودنش در بیمارستلن مدام از جملات زننده ای استفاده می کرد ==> "Just go home already"، "Get the hell out of here" ، "Leave me alone already!" ، "Are you still here?" ، "Don’t come back!" همه اینها محوریتی به مفهوم "ترک کردن" دارند. پس متوجه می شویم نام پایان " Leave " از کجا نشئت گرفته است.
* همانطور که پیش تر گفتم Mary از اینکه شوهرش آزرده خاطر نشود از او می خواهد که ترکش کند اما در باطن به او بسیار محتاج است:
me James.... Wait.... Please don’t go.... Stay with
Don’t leave me alone. I didn’t mean what I said. Please James.... Tell me I’ll be okay
Tell me I’m not going to die. Help me...
این اظهارات کاملا واضح و آشکار می باشند. Mary عاجزانه از جیمز می خواهد که پیشش بماند. شاید در ظاهر به پایان "Leave" راضی باشد اما در بطن دوست دارد دوبار زنده شود و به زندگی با جیمز ادامه دهد.
* در قسمتی که Maria به جیمز می گوید او روح نیست در واقع منظور خاصی بابت آن دارد. همان طور که او از Ernest رکب خورده بود می خواست از ابتدا برای جیمز روشن شود که او روح نیست!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)