سلام
خیابان را تماشا می کنم. هر یک از افراد به کاری مشغول هستند. عده ای در حال تماشای ویترین های پر زرق و برق فروشگاه ها و عده ای دیگر در حال حرکت به سمت مقصدشان می باشند. به خیابان بعدی میرسم. دست فروشی نظرم را جلب می کند. او مدام فریاد می زند و تلاش می کند تا برای خود مشتری های بیشتری پیدا کند. باورم نمی شود! همین چند لحظه پیش یکی از مشهورترین بازیگران سینما به همراه خانواده اش از مقابلم رد شد. به نظر می رسید زندگی بسیار خوبی داشته باشند. فرزنداشان را دیدم که به آرامی در صندلی عقب به خوابی عمیق فرو رفته بود. مسلما آن دو والدین خوبی برای او هستند. آرام آرام به راهم ادامه می دهم.(صدایی بلند) اوه نه! تصادفی شدید رخ داد! به سرعت به طرف محل حادثه میدوم. خوب خدا رو شکر تلفات جانی نداشته. هر دو راننده پیاده شدند و در حال صحبت با یک دیگر هستند. اینجا دیگر جای من نیست! آنها با هم درگیر شده اند و من هم سعی می کنم مانند دیگران بی تفاوت صحنه را ترک کنم. برف همه جا را پوشانده و هوا بسیار سرد است. هوس کردم قهوه ای بنوشم. وارد کافی شاپ می شوم. همیشه از فضای بسته بدم آمده پس میزی که در کنار پنجره قرار دارد را انتخاب می کنم. ناگهان لانه کبوتری که بالای پنجره واقع شده است نظرم را جلب می کند. صدای جیک جیک جوجه ها واقعا اعصاب خردکن است. بعد از گذشت چند دقیقه به ناگهان صدایشان قطع شد! مجددا نگاهی به آشیانه می اندازم. گویا مادرشان مشغول غذا دادن به آنها می باشد. صحنه عجیبی است! در حالی که مادر جوجه ها از شدت سرما پرهای خود را پف کرده و به نظر غذایی هم نصیبش نشده ولی با شوق و علاقه خاصی به جوجه ها غذا می دهد! این صحنه به شدت ذهنم را مشغول به خود کرده و باز هم از رابطه مادر و فرزند حیرت زده شده ام. قهوه گرم در این هوا به شدت لذت بخش است. یکی از مشتری ها درخواست می کند تا صاحب کافی شاپ صدای تلوزیون را هنگام پخش اخبار بیشتر کند. من هم تصمیم می گیرم تا اتمام قهوه ام به اخبار گوش کنم. طبق معمول قسمت خبری با اخباری راجع به سیاست شروع می شود. بعد از آن اجتماعی، ورزشی و غیره. حال به قسمت اخبار کوتاه و جالب می رسیم. مجری اعلام می کند که اخیرا سگی پیدا شده که گربه ای را شیر می دهد! گویا از قرار معلوم مادر گربه در حادثه ای مرده است و از آن به بعد او تحت حفاظت و مراقبت این سگ بوده. واقعا حیرت زده شدم. چطور ممکن است سگ که به خون گربه تشنه است چنین رابطه نزدیکی را با او داشته باشد؟! از جایم بلند شدم و در حال حرکت به سمت درب هستم . دوباره وارد هوای سرد و خشک شدم . دوست دارم هر چه سریعتر کارم را انجام دهم و به خانه باز گردم. به سمت محل کارم مشغول قدم زنی هستم. پله ها را بالا می روم و بعد از در زدن وارد اتاق رئیس می شوم. گزارشاتم را به او تحویل دادم. او پس از بررسی اعلام کرد که همه چیز طبق روال بوده من هم با شادمانی به سمت خانه حرکت می کنم.
محل زندگیم در 10 کیلومتری شهر واقع شده است؛ جایی ساکت با طبیعت بکر که زندگی کردن در آنجا را واقعا دوست دارم. سوار اتوبوس شدم. حال وقت آن رسیده تا کمی استراحت کنم. چشمانم را روی هم می گذارم و تا رسیدن به مقصد خاطرات خوبم را مرور می کنم. ( صدای ترمز اتوبوس ) به ایستگاهی رسیدم که باید پیاده شوم. کیفم را برمی دارم و از پله های اتوبوس پایین می آیم. نزدیک غروب است. کمی مکث می کنم، هوای پاک را استنشاق می کنم و مجددا به راهم ادامه میدهم. خانه ام چندان دور نیست و تا آنجا 600-700 متری پیاده روی لازم است. در حال قدم زدن هستم . پل چوبی زیبایی در کنار رودخانه قرار دارد و تا صد متر دیگر به آنجا میرسم. در حال نزدیک شدن به پل هستم. گویا چیزی تکان خورد! حواسم را بیشتر جمع می کنم و به دقت نظاره می کنم. گویا دختر بچه ای 7 یا 8 ساله زیر پل نشسته است. 2 روزی بود که او را اینجا می دیدم ولی احتمال می دادم که شاید فرزند یکی از همسایه ها باشد به همین علت چندان به او توجه نمی کردم. بگذارید نزدیک تر بروم تا متوجه شوم اوضاع از چه قرار است.( صدای نفس نفس زدن به علت دویدن) اسمش را جویا می شوم ولی پاسخی نمی شنوم. در مورد پدر و مادرش سوال میپرسم ولی باز هم سکوت اختیار می کند. هیکل نحیف و ضعیفش آزرده خاطرم می کند. او کلاه و ژاکتی قرمز به تن و همچنین جوراب های نازک سفید به پا دارد. هر چه سوال میپرسم جوابی نمی دهد. بر روی زانوهای خود می نشینم تا هم قد او شوم. با هیکل نحیفش به آسیاب آبی ای تکیه داده است. صمیمانه دست هایش را لمس می کنم. سردی دستانش تمام وجودم را می لرزاند. کودک بسیار صدمه خورده به نظر می رسد. پلک هایش تاب باز ماندن را ندارند. زانوهایش را در سینه جمع کرده و دستانش را به سفتی به دور آنها حلقه زده. ناخود آگاه و به یک باره او را در آغوش گرفتم و اشک از چشمانم جاری شد. کودک هیچ احساسی از خود نشان نمی دهد و به یک نقطه خیره شده است. با خودم فکر می کنم که مردم با او چه کرده اند که حتی توان اشک ریختن را هم ندارد! کمی پیشش نشستم و او را با مهربانی نوازش کردم. گویا حالت شک و بی احساسی او کمی بر طرف شده و در کمال تعجب به آرامی سرش را بر روی شانه ام گذاشت. واقعا خوشحالم! از جایم بلند می شوم. او به یک باره می ترسد و مجددا به وضعیت اولش بازگشت. مردی را پنجاه متر آن طرف تر می بینم که ما را زیر چشمی نگاه می کند و مدام بی قراری می کند. دست دختر بچه را می گیرم تا او را به خانه ام ببرم ولی مقاومت از خود نشان می دهد و وحشت زده نگاهم می کند. تصمیم می گیرم تا کمی غذای داغ از خانه برایش بیاورم بلکه بتوانم با صبر و شیبایی متقاعدش کنم که همراهم به خانه بیاید. 15 متر از او فاصله می گیرم و مجددا سرم را بر می گردانم و به صورتش نگاه می کنم. او هم در چشمانم خیره می شود. بی شک به مانند یک فرشته زیبا است. چهره ای پاک و معصومی نظیر او را پیش از این هرگز مشاهده نکرده بودم. نگاه ملتمسانه او گویا چیزی را از من طلب می کند. نمی دانم چه چیزی می خواهد تنها چیزی که اکنون به ذهنم میرسد مهیا کردن غذایی داغ برای او است. او همچنان به من نگاه می کند و من هم از او دور می شوم...
به سرعت غذایی را تهیه می کنم و به سمت دخترک روانه می شوم. کو؟ کجاست؟ پنج دقیقه پیش همین جا نشسته بود. به زمین نگاه می کنم. هیچ ردپایی از دخترک را بر روی برف نمی بینم. کاملا گیج شده ام و تصور می کنم هر آنچه تجربه کرده ام رویایی بیش نبوده. مات و مبهوت به سمت خانه ام دوان دوان حرکت می کنم. غذا را در یخچال می گذارم و بر روی صندلی می نشینم. شقیقه هایم به شدت درد گرفته اند و کاملا گیج شده ام. آیا آن همه احساسات عمیقی که تجربه کردم رویا بود؟ علتش چیست؟ آیا تنهایی باعث دیوانگیم شده؟ فکر کنم بهترین راه حل قرص خواب آور و استراحت کافی باشد. تلاش می کنم تا بخوابم اما نمی توانم. ذهنم بدجوری درگیر شده. 2 ساعت است که در رخت خواب دراز کشیده ام ولی....( صدای زنگ ساعت). چشمانم را باز می کنم. ساعت 7 است و باید خود را برای رفتن به سر کار آماده کنم. حال آماده ام و از خانه بیرن می آیم. همسایه مجاورم را مشاهده و به او سلام می کنم. بر غم و اندوهم اضافه میشود. زیرا موضوعی دردناک را بیاد می آورم. دختر بچه همسایه نیاز به پیوند مغز استخوان دارد ولی تا کنون اهدا کننده ای داوطلب نشده است. از طرف دیگر وقت چندانی برای او باقی نمانده و باید هرچه زودتر اهدا کننده ای پیدا شود. واقعا آدم گاهی اوقات از اتفاقات این دنیا شوکه می شود. خانواده ای با سرمایه ای هنگفت، امکانات فراوان و اصالت خانوادگی دیرینه که تا چند روز پیش نا ممکن را ممکن می ساخت امروز حاضر است هر آنچه دارد را بدهد تا ابتدایی ترین نیاز هر انسان یعنی سلامتی نزدیکانش را بدست آورد. شب هنگام زمانی که به آسمان خیره میشدم و ستاره ها را مشاهده می کردم متوجه بی قراری ها و جر و بحث های والدین آن دخترک میشدم. واقعا دردناک است نظاره گر این باشی که عزیزت جلوی چشمانت به مانند شمعی آب می شود ولی کاری از دستت ساخته نیست. دنیا بی رحم است و این را قبلا به اثبات رسانده! بهتر است هر چه سریعتر خود را به محل کارم برسانم. خوب، گزارشم را ارائه دادم و در حال بازگشت به خانه ام. از پنجره اتوبوس بیرون را نگاه می کنم. فلش بک هایی از آخرین نگاهم به دخترک مدام در ذهنم مرور می شوند.
بعد از خوردن شام کنار شومینه نشسته ام و مشغول کتاب خواندن هستم. شرایط زندگیم آنطوری که باب میلم می باشد پیش نمی رود. تقریبا روی هیچ کاری تمرکز ندارم و استرس و فشار عصبی سراسر وجودم را فراگرفته. بهتر است تا کمی استراحت کنم.
سه هفته بعد...
با هیجان از سر کارم باز می گردم. امروز قرار است دختر همسایه از بیمارستان به خانه منتقل شود. او یک هفته پیش عمل موفقی را پشت سر گذاشت و پس از انجام یکسری آزمایشات مشخص شد که او دیگر نشانه ای از بیماری در بدنش وجود ندارد. بسیار خوشحالم و باید هر چه زودتر به عیادتش بروم. زنگ را می زنم و پدر خانواده با گشاده رویی از من استقبال می کند. در طی این چند سال تا این حد او را شاد و بشاش ندیده بودم. از راهرو وارد اتاق می شوم و ناگهان به صورت معصوم کودک خیره می شوم. او من را به یاد دخترکی می اندازد که آن روز زیر پل دیدم. او را در آغوش می گیرم. به نظر خیلی سرحال و با روحیه می باشد. سپس با دوستانش که به ملاتقات او آمده اند سرگرم صحبت می شود. زندگی برای او معنای دیگری پیدا کرده و در کمترین سن ممکن ارزش تک تک دم و بازدم هایی که ما آنها را بی ارزش تلقی می کنیم درک کرده است. ناگهان کلاهی که روی میز قرار دارد نظرم را جلب می کند. این کلاه دقیقا مشابه کلاهی است که قبلا روی سر دخترک دیده ام. پیش از این صحنه های دردناک، متاثر کننده و تلخ بیشماری را دیده ام ولی نمی دانم چرا فکر و خیالات در مورد دخترک بیش از هر چیزی که قبلا تجربه کرده ام ذهنم را درگیر کرده. بهتر بگویم؛ احساس می کنم درد و اندوه او قسمتی از وجود مرا فرا گرفته. وقت آن رسیده که به خانه ام باز گردم. 10 قدمی بیشتر از خانه همسایه دور نشده ام که آن طرف خیابان مردی پالتو پوش نظرم را جلب می کند. چند ثانیه ای به هم خیره می شویم و از کنار هم رد شدیم. فکری به نظرم رسیده! فردا صبح قصد دارم گزارش گم شدن دخترک را به اداره پلیس ارائه دهم. اینطوری حداقل خیالم راحت است که در حد خودم کمک کرده ام.
صبح روز بعد...
در پاسگاه پلیس هستم. پس از اندکی انتظار درب می زنم و اجازه دخول می خواهم. موضوع را با مسئول مربوطه درمیان می گذارم و پس از پر کردن فرمی از من می خواهد تا به دقت هرچه را که ممکن است در پیدا کردن دخترک کمک کند بیان دهم. با دقت و حوصله هر آنچکه به ذهنم می آید را توضیح می دهم. با خاتمه یافتن اظهاراتم محل را ترک می کنم و به سمت خانه ام روانه می شوم. قدم زنان از خیابان ها عبور می کنم. در حال خودم هستم و هیچ چیزی نظرم را جلب نمی کند. سرم را پایین گرفته ام و زمین را نگاه می کنم. با خودم می گویم زمین یا آسفالت با تمام سادگی و بی ارزشی اش یک رنگ است و تماشایش شرف دارد به نگاه کردن به هزار و یک حیوان انسان نما! ناگهان سرم را بالا می آورم و خود را در آینه ای که پشت ویترین مغازه قرار دارد نگاه می کنم. تا به حال خود را با چنین چهره ژولیده ای ندیده بودم! خیلی کلافه، عصبی و بد بین شده ام. راجع به مردم هر جور که بخواهم قضاوت می کنم و احساس سردرگمی عجیبی دارم. گویا یک نیرو یا حسی مدام بهم القا می کند که تو به این جا تعلق نداری و در جایی دیگر، افراد دیگری چشم انتظارت هستند. احساس می کنم دیوانه شده ام. چه طور منظورم را بگویم فکر میکنم ملاقات با دخترک به مانند ویروسی بود که در بدم رخنه کرده است و آرام آرام مرا به سمت دیوانگی سوق می دهد. تنها سلاحی که در این جنگ روانی باعث پیروزیم می شود صبر و شکیبایست...
یک هفته بعد...
2 روزی می شود که هیچ چیزی نخورده ام. دیگر از سایه خودم هم می ترسم. از تاریکی متنفرم! وضعیتم آنقدر وخیم است که حتی با نگاه کردن به زیباترین مناظر دنیا، به سرعت در ذهنم تضاد آن شکل می گیرد. بعد از گذشت یک هفته بلاخره تصمیم می گیرم تا از خانه خارج شوم بلکه نور آفتاب تا حدی باعث تسکین درد و رنج هایم شود هرچند می دانم این تنها بهانه است. جراحت روح من بیش تر از این حرف ها عمق دارد. لباس گرمی به تن می کنم و از خانه خارج می شوم. بی هدف، عصبی و وحشت زده جلو می روم. نمی دانم تا کجا قرار است پیش برم. فکر کنم اسم این کار را بتوان فرار گذاشت. اما فرار از چه؟ از خودم؟ یا از این دنیای بی رحم؟ یک سوال اساسی : آیا واقعا این دنیا بی رحم است؟ چون آن کودک را با آن وضع دیده بودم این ذهنیت در من شکل گرفته؟ حال یک سوال اساسی تر: آیا آن ملاقات واقعی بود!؟ صدای آژیر پلیس شنیده می شود. مردم وحشت زده به سمت صدا حرکت می کنند. من هم ناخود آگاه به جمعیت می پیوندم و به سمت جنگلی که 2 کیلومتر با جاده فاصله دارد حرکت می کنم. هر لحظه که نزدیک تر می شوم احساس می کنم بر غمم افزوده می شود و از طرفی حس می کنم وزنه ای سنگین روی شانه هایم گذاشته شده که توان پیش روی را از من بگیرد. نوار های خطر پلیس دور محل حادثه کشیده شده اند و مردم در حالی که چهره های غمگینی دارند، بهت زده پشت نوار ها ایستاده اند. جمعیت را کنار می زنم. اوه خدای من!(سکوت) نمیتوانم باور کنم! جسد مثله شده دختر بچه پاهایم را سست کرده. دیگر چهره او قابل شناسایی نیست. آثار ضرب و جرح و کبودی سرتاسر بدنش دیده می شود. نمیتوانم احساسم را بیان کنم. بغض سنگینی وجودم را فراگرفته است. حال متوجه می شوم که چقدر کند ذهن و بی شعور هستم! آخرین نگاه ملتمسانه کودک نشئت گرفته از رنج های جسمانیش نبود بلکه محبت و پشتیبانی را از من طلب می کرد. احساس می کنم دنیا روی سرم خراب شده و خودم را در وقوع این حادثه گنه کار می دانم. آهسته بلند می شوم؛با گام هایی سست سعی می کنم خود را به کودک برسانم. هیچ چیزی به غیر از ژاکتی سرخ رنگ بر روی زمین سفید پوش جنگل نظرم را جلب نمی کند. با زانو روی زمین می افتدم. دستش را به آرامی لمس می کنم. نمی دانم در لحضه های پایانی عمرش چه کشیده ولی مطمئنم اشکی از چشمانش جاری نشده زیرا، هر آنچکه داشته پیش از خرج کرده! حال مطمئنم روح او در آرامش قرار گرفته است و امیدوارم این حادثه به منزله جشن فارغ التحصیلی او از شکنجه های دنیوی باشد. ولی این فقط یک روی سکه است! هر آنقدر که روح او در آرامش قرار گرفته وجود من از خشم و انتقام جویی لبریز شده است. مطمئن باشید دست روی دست نمی گذارم و این جنایتکار را به سزا عملش خواهم رساند. بدین منظور خودم را به پلیس محلی معرفی می کنم تا در تحقیقات و مجازات قاتل به آنها کمک کنم.
سعی می کنم کوچکترین جزییات ملاقاتم با دخترک را به صورت مکتوب در اختیار بازپرس قرار دهم. این کار برایم بسیار دردناک است زیرا سناریو این حادثه دردناک هر بار که در ذهنم نقش می بندد باعث می شود تا تمام استخوان های بدنم شروع به لرزیدن کنند. تقریبا تمام روز را در اداره پلیس گذرانده ام و اکنون با اصرار های مداوم بازپرس مجاب شدم تا برای اندکی استراحت به خانه ام باز گردم. هوا از همیشه سرد تر است؛ رنگ ها از همیشه تیره تر اند؛ ستاره ها از همیشه کم فروغ تر اند؛ شب از همیشه آرام تر است و در نهایت قلبم از همیشه شکسته تر است. متوجه زمان نیستم و در این فکرم تا هر چه سریعتر تاریکی جای خود را به روشنی دهد تا دوباره به سعی و تلاشم ادامه دهم. 50 قدم به خانه ام مانده که حضور مردی پالتو پوش رو به روی درب خانه همسایه نظرم را جلب می کند. او سیگاری روشن کرده و با استرس مدام قدم می زند. بی تفاوت به راهم ادامه می دهم. درب را باز می کنم و بی آنکه شامی بخورم کنار شومینه به فکر فرو می روم. نگاهی به پنجره می اندازم. فکر کنم با دیدن انعکاس مهتاب بر روی برف کمی آرام شوم. به کنار پنجره می آیم و به شادی و خوشی که در خانه همسایه ام برقرار است غبطه می خورم. دختر بسیار خوشحال است و با مادرش بازی می کند. بار دیگر چشمانم به کلاهی می افتد که چند هفته پیش آن را دیده بودم. کمی افکارم مخدوش می شود و حس شکاکانه ای پیدا می کنم. روز سختی را سپری و فشار عصبی زیادی را تحمل کرده ام و این باعث شده که تمرکز کافی روی قضاوت هایم نداشته باشم. یک لحظه صبر کن! این مرد پالتو پوش همانی مردیست که پیش از این، هنگام ملاقات دخترک بیچاره دیده بودم. بله، حتما آن جنایت کار او بوده است ولی اینجا چه می کند؟! شش دانگ حواسم را جمع کرده ام تا سر نخی بدست آورم. بعد از گذشت دقایقی به طور پنهانی مرد همسایه از خانه خارج می شود و سعی می کند مرد پالتو پوش که وحشت زده است را آرام کند. آن دو با هم بحث می کنند. از طرفی من هم جا خورده ام و توان انجام هیچ عکس العملی را ندارم. مرد پالتو پوش بعد از دریافت کیسه ای می رود و مرد همسایه هم بعد از زمزمه کردن چند کلمه به خانه بازگشت. من همچنان در شوک هستم. روی مبل مینشینم و به پنجره خیره می شوم. نمی دانم اندک ساعات باقی مانده تا صبح چند سال بر من می گذرد ولی در ذهن سوالی دارم که می خواهم با مطرح کردن آن با مرد همسایه تمام شک و تردید هایم را برطرف سازم. هر تیک تیک ساعت در نظر من به مانند قطره آبی می ماند که بر زبان فرد تشنه ریخته می شود. بلاخره این دقایق و ساعت های لعنتی سپری شد و به سرعت خود را آماده می کنم. از خانه خارج می شوم، جلو میروم و زنگ را می زنم. مرد همسایه جلو می آید و با خوش رویی با من احوال پرسی می کند. دوست دارم همین الان گلویش را پاره کنم ولی باید اول مطمئن شوم. به او می گویم که : " خیلی خوشحلالم که دختر کوچولوتون رو اینقدر سرحال و خوشحال می بینم. به هرحال من هم او را به اندازه دختر خودم دوست دارم و از خدا ممنونم که لطفش شامل حال او شد و دل شما و تمامی همسایگان را شاد کرد فقط یه سوال، میشه آدرس یا تلفنی از اهدا کننده بهم بدین تا حضوری بابت این لطفشون تشکر کنم؟" ناگهان رنگ از رویش پرید، کلمات بریده بریده بر زبانش می آیند و حالتی دستپاچه دارد. من هر لحظه بر خشمم افزوده میشود. تمام دنیا را به رنگ خون میبینم. هنگامی که خانه را ترک کردم، کاردی بزرگ را در پشتم جا ساز کرده بودم. دست بر کمر بردم تا آن را بر گلوی این حیوان رذل بزنم که ناگهان دخترش به کنارش آمد و مدام بهانه پدر را می کند. او به خانه بازگشت و من هم با وجود اینکه برایم بسیار سخت بود ولی از کارم منصرف شدم و تصمیم گرفتم از طریق مراجع قضایی ماجرا را پیگیری کنم.
به سرعت خود را به اداره پلیس رساندم و تمامی اطلاعاتم را در اختیار کاراگاه قرار دادم. او در ابتدا اظهار کرد که چنین موردی صحت ندارد و با توجه به سوابق مرد همسایه چنین چیزی محال است ولی زمانی که با اصرار من رو به رو شد موافقت کرد تا برای روشن شدن قضیه به طور شخصی با مرد همسایه گفتگو کند پس، به اتفاق یکدیگر به سمت محل مورد نظر حرکت می کنیم. بعد از گذشت چند دقیقه به خانه رسیدیم ولی او از من می خواهد که در ماشین بمانم تا به تنهایی با مظنون صحبت کند. ابتدا زنگ را زد و سپس وارد ساختمان شد. در دلم غوغایی برپا شده و تا به الان 100 حالت مختلف مجازات او را خیال پردازی کرده ام. از شدت استرس ناخن هایم را می جوم، به طوری که برخی از انگشتانم شروع به خونریزی کرده اند. کاراگاه و مرد همسایه از خانه خارج می شوند و در حالی که لبخندی شیطانی بر لب دارند، دست یک دیگر را به گرمی می فشارند. نظاره کردن این صحنه به مانند ریختن آب سردی بر تنم می باشد. نمی دانم چه کار کنم! شاید به سرم زده و تمام این کارها برای سرپوش گذاشتن بر اشتباهات خودم باشد. شاید متهم اصلی خودم هستم و بیهوده به دنبال قاتل می گردم. کاراگاه سوار ماشین می شود و متهم بودن مرد همسایه را به شدت تکذیب می کند. با ناراحتی از ماشین پیاده می شوم. دوان دوان به سمت خانه ام حرکت می کنم. روی صندلی کنار شومینه می نشینم و دوباره در اعماق پریشان ذهنم غوطه ور می شوم. حال و روز و افکار و دیدم نسبت به زندگی یک ماهی است که به شدت آشفته و پریشان شده و روز به روز بدتر می شود. شغل، کار، تفریح و روزمرگیم شده فکر کردن و تنها به اندازه اینکه زنده بمانم غذا می خورم. تصمیم می گیرم که مرد همسایه را مدتی تعقیب کنم تا بلکه سرنخی بدست آورم. حس ظنم نسبت به او از بین نرفته بلکه با عکس العمل و رفتارهای مشکوکش بیشتر نیز شده است.صبح روز بعد او را تعقیب می کنم و تمام جاهایی که می رود را ثبت می کنم. این کار را به مدت یک ماه انجام خواهم داد تا بلکه به نتیجه ای برسم!
بعد از گذشت یک ماه، لیستی جامع از جاهایی که رفت و آمد داشته را ثبت کرده ام. برگه ها را بدقت مطالعه می کنم تا شاید راز نهفته ای که به دنبالش هستم را بیابم. قبل از شروع کار بهتر است تا کمی قهوه بنوشم که بر اعصابم مسلط شوم و با هوشیاری بیشتری حوادث را بررسی کنم . برگه ها را روی میز قرار می دهم و شروع به نوشیدن قهوه می کنم. لعنتی! باد شدیدی پنجره را باز کرد و تمام برگه ها را به هوا بلند کرد. بهتر است به سرعت آنها را جمع کنم و کار را شروع کنم. اوه خدای من خسته شدم! تقریبا تمام روز را صرف مطالعه لیست و تجزیه و تحلیل آن کردم ولی هیچ نشانه یا سر نخی بدست نیاوردم. هیچ دریچه امیدی رو به رویم باز نیست و در نامیدی کامل به سر می برم. هیچ حسی به جز غمگینی و گنه کاری همنشین عواطف من نمی شود. آه خدا! فکر کنم دیوانه شده ام. بی شک دیگر به بن بست رسیده ام. اوضاع از آنچکه پیش بینی می کردم وخیم تر است و کاملا از تحت اختیار من خارج شده. فکر کنم اکنون وقت آن رسیده که من هم زندگی طبیعی خودم را شروع کنم. دیگر کاری نیست که از دست من بر آید. تمام تلاشم را کردم تا متهمان را پیدا کنم ولی خوب... نشد! ولی آیا واقعا تمام تلاشم را کردم؟ ممکن است این علامت سوال بزرگترین علامت سوال زندگیم باشد که هیچ گاه به جواب آن نرسم. هیچ گاه...
یکسال بعد
در طی سال اخیر به موفقیت های متعددی دست پیدا کرده ام. اکنون دیگر سردبیر شده ام و حتی چندین بار مقاله هایم برنده جوایز متعددی شده اند. خوب امروز هم مانند دیگر روزها در حال بازگشت به خانه هستم. واقعا روز طاقت فرسایی داشتم. در حین قدم زدن پستچی را می بینم. به او بابت بد قولی اش قر می زنم. واقعا شمار افراد متعهد به شدت کاهش یافته است. در را باز می کنم و وارد خانه می شوم. بعد از کمی استراحت به اتاق کارم می روم تا مقاله ام را تکمیل کنم. از پنجره مرد همسایه را می بینم که خوشحال از این است که توانسته کانون گرم خانواده اش را حفظ کند. همه آنها خوشحال هستند و اوضاع بر وقف مرادشان می باشد. نا خودآگاه حوادث یکسال پیش را بیاد می آورم. واقعا وقایع دردناکی بودند. بهتر است دست از فکر و خیالات بکشم و روی کارم تمرکز کنم. نگاهی به ساعتم می اندازم. چند ساعاتی است که روی متن کار کردم و فکر کنم بهتر است تا کمی استراحت کنم. روی تخت دراز میکشم، چشم هایم را روی هم می گذارم و آرام آرام هوشیاری ام را از دست می دهم...
( صدای نفس نفس زدن ) سراسیمه و پریشان از خواب بلند می شوم. ضربان قلبم به شدت بالا رفته است. نگاهی به ساعت می اندازم. هنوز تا سپیده 3 ساعتی باقی مانده است. فکر کنم کابوس دیده ام ولی بسیار طبیعی و وحشتناک بود. چیزی از آن را به خاطر ندارم. کمی تمرکز می کنم بلکه چیزی به یادم آید. نه! نه! نباید این طور میشد. خواب دخترک را دیدم. تقریبا یک سالی هست که سعی می کنم او را فراموش کنم و به زندگی طبیعی ام ادامه دهم. چرا الان؟ چرا بعد از گذشت یک سال؟ او بسیار سرحال و خوشحال بود. ابتدا او را جلوی درب منزل دیدم. سپس سعی کردم خودم را به او برسانم ولی فرار کرد. گویا می خواست تا او را تعقیب کنم. سر آخر او را در کنار صندلی نزدیک شومینه دیدم. به آرامی روی صندلی نشسته بود، من هم از اینکه بعد از مدتها دخترک را میدیدم خوشحال بودم. به سمتش حرکت کردم که ناگهان به یاد جسد مثله شده دخترک در جنگل افتادم ، با ترس مجدد به دختر نگاه کردم ، چهره ی دخترک تغییر کرده بود و بسیار وحشتناک شده بود. نگاه ترسناک و انتقام جویانه او برای لحظاتی متوجه من بود. مجددا خواستم قدمی به سمت او بردارم و مثل آن روز در آغوش بگیرمش که صدای جیغی وحشتناک فضا را پر کرد. از ترس توانایی نفس کشیدن را هم نداشتم. دخترک به صندلی نگاهی کرد و ناگهان خون از زیر آن جاری شد و به قدری شدت پیدا کرد که کل اتاق را خون فرا گرفت. این خواب چه مفهومی دارد؟ از جایم بر می خیزم و به طرف یخچال می روم تا آبی بنوشم. درب یخچال را باز می کنم و آبی مینوشم. در همین حین چشمانم به آن صندلی می افتد. با ترس و نگرانی به سمت آن حرکت می کنم. خم می شوم و نگاهی به زیر آن می اندازم. چیز خاصی زیر آن نیست. بلند میشوم و آن را جا به جا می کنم تا بهتر زیر آن را مشاهده کنم. گویا 3 برگ کاغذ زیر آن قرار دارد. آنها را بر می دارم تا نگاهی به آنها بیاندازم. یکسری تاریخ، آدرس و ساعت در آنها درج شده است. کمی ذهنم را متمرکز می کنم تا بلکه سرنخی بدست آورم. حتما این 3 برگ به ماجرای دخترک ربط دارد پس ذهنم را به وقایع آن موقع می برم. بله! این برگ ها مربوط به لیستی است که یک سال پیش تهیه کردم. ولی اینجا چکار می کنند؟ یاد روزی افتادم که باد باعث بهم ریختن برگه ها شد. سراسیمه آن لیست را از کمد در آوردم و اینبار 3 برگ مذکور را هم کنار آن قرار دادم. با دقت لیست را ورق می زنم و به تجزیه و تحلیل آن می پردازم. در این بین مورد عجیبی ذهنم را به شدت مشغول به خود کرده است. طی آن مدت بیشترین رفت و آمد مرد همسایه به پاسگاه پلیس و بیمارستانی در مرکز شهر بوده است. تصمیم می گیرم تا برای تحقیقات بیشتر به بیمارستان مذکور سری بزنم.
صبح روز بعد
به سمت بیمارستان حرکت می کنم. به درب اصلی ساختمان میرسم. وارد می شوم و به آرامی در را می بندم. به راهم ادامه میدم و از بخش اطلاعات سراغ مدیر بیمارستان را می گیرم. او از من می خواهد تا کمی منتظر بمانم. بعد از تلفن کردن و هماهنگی به سمت اتاق مدیر روانه می شوم. نمی دانم به چه علت هر قدمی که به سمت دفتر مدیر بر می دارم گام هایم سست تر می شود. درب را می زنم و وارد می شوم. اولین نکته ای که بیش از پیش من را عصبانی می کند دندان طلای او است که با لبخندش نمایان شد و همچنین هیکل چاق و بد ترکیبش که گویا آینه ای تمام قد از واژه طمع و حرص است. می نشینم، کمی تمرکز می کنم و حال خود را برای "ماراتنی سخت" آماده می کنم. " سلام آقای دکتر! بنده از رفتار های خیر خواهانه و نوع دوستانه شما بسیار شنیده ام. همیشه کمک های شما زبان زد خاص عام بوده" شوق و لذت در چهره اش نمایان می شود". ادامه میدهم" متاسفانه فرزندی دارم که مریض احوال است و فاصله زیادی تا مرگ ندارد. تنها راه نجات او پیوند عضو است که متاسفانه تا به کنون موردی را پیدا نکرده ام و زمان هم به سرعت در حال سپری شدن هست. بنده نیازمند حمایت شما هستم و در قبالش حاضرم مبلغی هرچند ناقابل را به حساب بیمارستان برای انجام کارهای خیر واریز کنم. متوجه منظورم که هستین؟" در حالی که جا خورده است کمی جلوتر آمد و گفت : حالا این کمک شما چقدر هست؟ با کمی تامل پاسخ میدهم " سیصد هزار دلار، البته میدونم در برابر کار های نیکی که شما انجام داده اید پشیزی بیش نیست" از او درخواست کردم تا برای تشریح جزییات بیشتر امشب همدیگر را در یکی از رستوران های شهر ملاقات کنیم. به یک باره او امتناع کرد. علت را جویا می شوم ولی لجبازانه فقط از من می خواهد تا اتاق را ترک کنم. مبلغ را افزایش می دهم ولی باز هم اعتنایی نمی کند. به هر حال مجبور می شوم تا اتاق را ترک کنم. از ساختمان بیرون می آیم و در پارک کنار ساختمان مشغول فکر کردن می شوم. رفتار او مشکوک بود ولی از طرفی حرکت من هم احمقانه بود. به نظرم هیچ ماراتنی صورت نگرفت زیرا او در اولین حرکت مرا مات کرد. سمت دیگر پارک را نظاره می کنم. جوانی در حال پخش مواد مخدر و دارو های غیر مجاز هست. مشتری های او اکثرا نوجوانان و افراد کم سن و سال هستند. خونم به جوش آمده و جلو می روم تا درس حسابی به او دهم. به محض اینکه به او نزدیک می شوم سیلی محکمی به صورت او میزنم و سپس او را به باد کتک میگیرم. " تنها زورت به من میرسه؟! من بدبخت برای اینکه شب گشنه نخوابم مجبور به فروش مواد هستم. این شهر خیلی کثیفه و با کشتن و محو کردن من و امثال من آب از آب تکون نمی خوره. تو که هیچی، بزرگتر از تو هم حتی نتونستند جلوی Joe رو بگیرند چه برسه به "دکتر" که اکثر خلاف های شهر رو نظارت می کنه". جوانک در حالی که با صورت خونی به زمین افتاده بود این جملات را به زبان آورد. با شنیدن کلمه "دکتر" نمی دانم به چه علت در کسری از ثانیه به یاد رئیس بیمارستان افتادم. موضوع کمی برایم جالب شد. به او گفتم : من می خوام Joe رو ببینم. ابتدا کمی مرا مورد تمسخر قرار داد ولی زمانی که با تهدید من مواجه شد، راهی نداشت جز اینکه آدرس را به من دهد.
به طرف محل مورد نظر حرکت می کنم. به یک کازینو در محله فقیر نشین شهر رسیدم. جای بسیار مرموزی است. وارد می شوم و جز تیرگی، پوچی و بدبختی چیزی را نمی بینم. کمی در آنجا قدم می زنم و سپس سر میزی می نشینم. گویا به شدت تحت نظر افراد آنجا قرار گرفته ام. کاملا از نظر سر و وضع با آنها متفاوتم و این باعث شده تا آنها حس کنند که من یکی از عوامل نفوذی پلیس هستم. از جایم بلند می شوم و به سمت یکی از افراد می روم. از او سراغ Joe را می گیرم. ابتدا کمی مرا نگاه کرد و سپس با صدای بلند شروع به خندیدن می کند. او مرا مسخره کرد و گفت اگر تا 10 دقیقه اینجا رو ترک نکنم پوست سرم را می کند. به آرامی عقب می روم و با احتیاط روی میز می نشینم. کلافه هستم و نمی دانم باید چکار کنم. در همین حین مردی مرموز، قوی هیکل و خشنی در کنار میز من می نشیند. کمی تعجب می کنم و حواسم را بیش از پیش جمع می کنم. بعد از چند لحظه سر صحبت را باز می کند. " فکر کنم به کمک من احتیاج داشته باشی. منو اینجا همه میشناسن". کمی تامل می کنم سپس سراغ "دکتر" را از او می گیرم. کمی می خندد و می گوید " پس حسابی اومدی اینجا گرد و خاک به پا کنی. بیشتر از آنچه فکر می کردم دنبال درد سر هستی ولی خوب میتونم یه کارایی برات انجام بدم البته بستگی به این داره که چقدر می خوای خرج کنی" شماره تلفن او را می گیرم و به طرف خانه ام باز می گردم. چطور می توانم خودم را به این " دکتر" برسانم؟ این یک جمله پرسشی سه ساعت تمام است وقت مرا گرفته. هم اکنون فکری به ذهنم رسید. به آن مرد زنگ میزنم. پیش از هرچیزی از او سوال می کنم که آیا " دکتر " همان رئیس بیمارستان هست؟ او تایید می کند که " دکتر" همان رئیس بیمارستان هست. موضوع بسیار جالب شد. از او می خواهم که قرار ملاقاتی با رئیس بیمارستان تنظیم کند و جملاتی که از قبل برایش تهیه می کنم را از او بپرسد. در این بین عکس العمل آنها را زیر نظر خواهم داشت. او قبول کرد که در ازای دریافت مبلغی این کار را انجام دهد. بعد از صحبت های تلفنی و ابتدایی قرار شد آن دو در یکی از رستوران های معروف شهر هم دیگر را ملاقات کنند.
2 روز بعد
تغییر چهره داده ام و 2 میز آن طرف تر از محل قرار مستقر شده ام. سرانجام رئیس بیمارستان بعد از 10 دقیقه تاخیر به محل قرار رسید. او کنار میز می نشیند و صحبت را شروع می کنند. در ابتدا با خوب نشان دادن شرایط و ریتمی آهسته بحث شروع شد. بعد از مقدمه چینی های ابتدایی مرد اجیر شده از او درخواست می کند تا یک جراحی بدون گزارش و پرونده را برایش تهیه کند. بعد از کمی تامل و چانه زنی حاضر شد در ازای چهارصد هزار دلار این کار را انجام دهد. مرد اجیر شده دست چکی در آورد. رئیس بیمارستان از خوشحالی دهانش تا بناگوشش باز شده است. باز هم مجددا به ناچار دندان طلایش را دیدم. قبل از اینکه شروع به پر کردن چک کند یه جمله به او گفت. " دوست دارم بدن شخص مفعول مانند بدن دختر کوچولویی باشد که یکسال پیش مثله شده در جنگل رها کردی" و سپس با نگاهی سراسر از تنفر به چشمانش خیره شد. گویا پتک محکمی بر سرش کوبیدن! گیج و مبهوت در حالی که کلامات نا مشخصی را زیر لب زمزمه می کرد، با نگاهی وحشت زده از رستوران خارج شد و هر چه زود تر خود را به ماشینش رساند و با سرعت از محل گریخت. تمام شک و تردید هایم از بین رفت و دیگر صد در صد مطمئن بودم که مرد همسایه و مدیر بیمارستان با هم ارتباط داشتند. من هم به سرعت از رستوران خارج شدم و به طرف خانه ام حرکت کردم. گویا قرار است امشب دست قاتلان زودتر از آنچکه فکرش را می کردم رو شود. مدیر بیمارستان که وحشت زده و مضطرب شده بود یک راست به سراغ مرد همسایه آمد و در حال جر و بحث کردن با او بود. مشخص است که هر دوی آنها کلافه هستند. دقایقی را مشغول گوش دادن به مکالمه آن دو بودم که ناگهان ، کاراگاه پلیس هم به آنها اضافه شد و بحث را سه نفری ادامه دادند. دیگر تاب انجام هیچ کاری را ندارم. بی رحمی حیوان های انسان نما بیش از پیش روحم را به درد آورده است. دست هایم را روی سرم می کشم و دقایقی به آن جنایت تلخ فکر می کنم.
در حالی که چهره معصوم آن دختر را در ذهنم تجسم می کنم از این میترسم که هیچگاه حقیقت آشکار نشود. در همین حال هستم که ناگهان صدای استارت ماشین توجهم را جلب می کند و مشاهده می کنم که هر دوی آنها در حال ترک محل هستند. در دل به خود می گویم که کار دیگر تمام شده و حتما آنها نقشه ای کشیده اند تا برای همیشه سرپوشی بر این جنایت هولناک بگذارند و هم اینکه مجددا به فعالیت های وحشیانه شان ادامه دهند. گویا خواب با چشمانم قهر کرده و آرامش برایم به منزله آن دسته از آرزوهاست که هیچگاه محقق نخواهند شد. روی میز می نشینم، انگشتانم را در هم گره می کنم و به آرامی سر را بر روی دستانم می گذارم. اوضاع غیر قابل پیشبینی تر از گذشته شده. گویا ملاقات اولم با رئیس بیمارستان کار دستم داده و مرد همسایه بوهایی از ماجرا برده است. فکر کنم من از این پس توانایی حفاظت از خود را نداشته باشم چه برسد به محافظت از دیگران در برابر این جنایتکاران بی رحم.
یک هفته بعد
تقریبا این هفته را در بزرخ به سر بردم. دیگر هیچ چیزی برایم معنا ندارد، خواب های عجیب می بینم و هر لحظه منتظر مرگ هستم. مدت طولانیست که کارم را از دست دادم و مهم تر ازهمه بی هیچ امیدی زندگی می کنم. ولی چیزی که طی این چند روز باعث شده به این زندگی گیاهیم ادامه دهم زجرهایی است که مرد همسایه طی این چند روز اخیر متحمل شده است. نمی دانم چه شده و چه خبر است تنها می دانم که گویا اوضاع او هم چندان بهتر از من نیست. طی هفته اخیر صحنه های مرموزی را مشاهده کرده ام. گاهی اوقات بی دلیل از خانه خارج می شود و پا به فرار می گذارد، گاهی اوقت اوقات داد و فریادهای وحشتناکی به راه می اندازد یا اینکه بر روی صندلی ایوانش می نشیند و مانند یک مرده به جایی خیره می شود. گویا اصلا در این دنیا نیست. در بدن او جراحت های متعددی دیده می شود در حالی که هیچ کس به خانه او رفت آمد نداشته و هیچ صدای درگیری هم نشنیده ام! مهم نیست چه عذابی دامن گیر او شده مهم این است که حداقل من و آن دخترک را خوشحال می کند. هوا تاریک شده است و تقریبا ساعت 9 شب است. بار دیگر روی صندلی می نشیند و به آرامی به نقطه ای خیره می شود. بعد از گذشت 1 ساعت که بی حرکت روی صندلی نشسته بود سرش را کمی جلوی می آورد و با آهستگی شروع به صحبت کردن با خود می کند. کمی کنجکاو می شوم و متوجه می شوم که اشتباه می کردم گویا در حال صحبت کردن با فردی نا مرئی است! گاهی اوقات سرش را به نشان پشیمانی تکان می دهد و گاهی به نشان پذیرفتن موردی تکان می دهد. بعد از گذشت چند دقیقه به آرامی از جایش بر می خیزد و با گام هایی سست به خانه اش باز می گردد. اتاق او و دخترش را به راحتی می توانم مشاهده کنم. ابتدا وارد اتاقش می شود و لباس گرمی تن می کند و بعد از چند لحظه نگاه کردن به همسرش به سمت اتاق دخترش روانه می شود. به آرامی بالای سر او می رود و او را می بوسد. از خانه خارج می شود و بار دیگر نگاهی به خانه می اندازد. گویا در حال خداحافظی است. سوار ماشینش می شود و شروع به حرکت می کند. گویا تمام اجزای بدنم ندا می دهند تا او را تعقیب کنم. به سرعت به انبار می روم و سوار موتورم می شوم. با فاصله او را تعقیب می کنم. او همینطور آرام و نا امید به راهش ادامه میدهد و من هم دنبالش می روم. 4 ساعت هست که او به سمت نقطه ای نا شناخته در حال حرکت هست و نمی دانم به چه دلیل اینقدر اصرار دارم تا او را تعقیب کنم. گویا ندایی هر دو ما را فرا خوانده است. جاده آرام ، مخوف و ساکت است. باد به ناگهان شروع به وزیدن می کند و برخورد شاخه ها به یکدیگر صدا های عجیبی را به وجود آورده اند. از لابه لای درختان صدای ناله و شیون هایی به گوش می رسد. کمی جلوتر که می رویم مه جاده را فرا می گیرد. تا به حال چنین جو سنگینی را تجربه نکرده بودم. همین طور که پیش می رویم به غلظت مه محیط افزوده می شود. ناگهان تابلویی بزرگ در کنار جاده نظرم را جلب می کند. فاصله ام کمی با آن دور است و به درستی نمی توانم آن را بخوانم. " Welcome To Silent Hill ". نوشته روی تابلو این است. به سرعت اطلاعات پراکنده ذهنم را جمع و جور می کنم. نه این نمی تواند حقیقت داشته باشه! سراسیمه ترمز می کنم. این شهر همان شهری است که 7 سال پیش خبرهای ضد و نقیض راجع به آن شنیده بودم. چند ماهی از وقتم را صرف مطالعه راجع به آن و جمع آوری اطلاعاتی کردم که هیچگاه نتوانستم نظر مدیرم را جهت انتشار آنها جلب کنم. صداهای ترسناک و شیون ها هر لحظه بیشتر و نزدیک تر می شوند. فکر کنم شهر قربانی خود را انتخاب کرده و وقت آن رسیده که به دانسته هایم ایمان آورم. مطمئنا این مکان، دادگاهی عادل جهت دادخواهی آن قربانی معصوم و بی گناه خواهد بود. با گذر زمان ماشین مرد همسایه رفته رفته در مه محو می شود. بعد از کمی تامل به سمت خانه باز می گردم. فکر کنم پس از این همه اتفاقات و لحظات تلخ کمی به آرامش رسیده ام و باید سعی کنم تا مجددا به روال عادی زندگی برگردم.
دو روز بعد
کمی آرامش خاطر پیدا کرده ام و زندگی برایم معنا پیدا کرده است. دیگر از آن نگاه های تهی و بی انگیزه نسبت به دنیا خبری نیست. هم اکنون طعم خوشایند یک استکان فهوه در کنار شومینه درعصر یک روز زمستانی آرام را متوجه می شوم. تلوزیون را روشن می کنم و اخبار را پیگیری می کنم.مجری خبری را اعلام می کند که از شنیدن آن کمی شکه شده ام. گویا هر 3 فرد دیگر مرتبط با این جنایت از 2 شب پیش ناپدید شده اند و تلاش های تیم های تجسس جهت یافتن آنها تا به اکنون بی ثمر بوده است. فکر میکنم من از جای آنها خبر داشته باشم. حال طعم این قهوه بیش از پیش برایم خوش آیند میباشد...
نگاهی اجمالی به مجموعه :
اواخر دهه 90 برای دوست داران سبک " ترسناک و دلهره ای " بسیار عالی بود. در طی سالهایی که مجموعه RE پرچمدار این سبک بود شرکت جاه طلب و همیشه موفق Konami تصمیم گرفت تا مجموعه ای را خلق کند تا از طیف وسیع مخاطبان این سبک بی بهره نماند. Silent Hill عنوانی بود که آن ها خلق کردند. محیط های مخوف و ترسناک، صداگذاری و آهنگ های شنیدنی، گرافیک عالی و داستانی فلسفی و گیرا باعث شد نگاه منتقدان و بازیبازها همیشه دنبال این مجموعه باشد. چهار شماره اول سری با فاصله کوتاه عرضه شد. مسئولیت ساخت 4 شماره نخست فرنچایز به عهده Team Silent یکی از استدیو های ژاپنی Konami بود. اکثر طرفداران تنها همین چهار نسخه را موفقیت جدی و واقعی به حساب می آوردند. SilentHill : Homecoming توسط استدیو Double Helix و دو نسخه Origins و ShatteredMemories توسط استدویو Climax ساخته شد. عنوان اول را می توان به نوعی شماره پنجم مجموعه قلمداد کرد ولی دو نسخه بعدی به نوعی نسخه های فرعی محسوب می شوند. ناگفته نماند که origins به اتفاقات قبل از شماره ی اول میپردازد و شروع ماجرای آلسا ( یکی از شخصیت های نسخه اول) را در بر میگیرد و Shattered Memories بازسازی نسخه اول بازی می باشد که در کمال تعجب، تغییرات فراوانی در آن صورت گرفته بود و دیگر آن حس نسخه اول را القا نمی کرد.
با وجود همه شایستگی ها و جذابیت هایی که تک تک عناوین این مجموعه داشتند اما هیچ گاه نتوانستند نمرات درخور و شایسته ای را کسب کنند. بهترین میانگین نمرات مربوط به نسخه های 2 و 3 می باشد که به ترتیب 8.9 و 8.5 بوده است. یک نکته جالبی که به نظرم باید به آن اشاره کنم، نظرات متفاوت و برداشت های کاملا غیر یکنواختی هست که هر بازیکن از بازی کسب می کند. اگر به نمرات سایت ها نظاره کنید و سپس به میانگین نمرات کاربران توجه کنید متوجه می شوید که نمرات کاربران همیشه 1 یا 2 نمره بیشتر بوده زیرا، نقد بازی توسط یک فرد و با دیدگاه منحصر به فرد خودش صورت می گیرد در حالی که معیار طرفداران مجموعه با نظرات منتقدان بسیار متفاوت است و به واقع محوریت بازی را مورد توجه قرار می دهند. حال ممکن است این سوال در ذهن شما نقش بندد که محوریت در این مجموعه چیست؟ جواب این سوال بسیار روشن و بدیهی است. اصلیترین چیزی که طرفداران همیشه به دنبال آن بودند چیزی جز داستان، بحث های تحلیلی و حتی معماهای تحلیل پذیر نیست که مجموعه ارائه داده است. در این مقاله یا تاریخچه سعی می کنم تا به دوستان علاقه مند در حد توانم کمک کنم تا مجموعه را بهتر درک کنند.
نوع ترس و فضایی که 4 شماره اول ارائه میدهند سبک و سیاق شرقی دارد. به جرات می توان گفت شرقی ها در این زمینه چند گام از رقیبان غربی خود جلوتر هستند. بنده به شخصه همیشه شرقی ها را در این زمینه ترجیح داده ام زیرا تبحر خاصی برای ایجاد فضایی ترسناک و درگیر کردن ذهن مخاطب دارند. در این مورد می توانم به Siren : Blood Curse اشاره کنم که واقعا در این نسل گل سرسبد این عناوین بوده است. نسخه های بعدی توسط استدیوهای غربی ساخته شدند که با ترک مفهوم ترس قدیمی موجود در سری و پیش رفتن به سمت ترس رایج در سبک "ترسناک" هیچگاه به موفقیت های 4 نسخه اول نرسیدند.
به خاطر حجم بالای مطالب و تجربه نکردن مجموعه توسط اکثر دوستان تصمیم گرفتم تا داستانی که زاده ذهن خودم می باشد را در ابتدای مقاله بنویسم تا در قسمت های بعدی بسیاری از مطالب را با رجوع به داستان بالا تشریح و آن را به سادگی هرچه تمام تر بیان کنم. باز هم تاکید می کنم داستان بالا مربوط به هیچ یک از شماره های مجموعه نمی باشد. تنها هدف انتقال مطالب به روشی آسانتر بوده است. در ادامه به تفصیل راجع به هریک از شماره ها خواهم نوشت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)