صفحه 25 از 46 نخستنخست ... 1521222324252627282935 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 241 تا 250 , از مجموع 451

موضوع: شعرهای بانو سیمین بهبهانی

  1. #241
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    هدیه ی نقره

    هدیه ات ، ای دوست !‌دیشب تا سحر
    ارم بود و با من راز گفت
    بی زبان با صد زبان شیرین و گرم
    قصه ها در گوش جانم بز گفت
    قصه ها از آرزو های دراز
    کز تباهی شان کسی آگه نشد
    نقل ها از اشک ها کاندر خفا
    جز نثار خک سر در ره نشد
    من ، درین نقش و نگار دلفریب
    رازتلخ زندگانی دیده ام
    چشم های خسته از اندوه و رنج
    چهره های استخوانی دیده ام
    ددیه ام آن کارگاه تیره را
    با فضای تنگ دود آلود او.
    رنگ دارد نفرت آور دود او
    درد دل ها ناله ها تک سرفه ها
    همصدای تق تق ابزار کار
    می کند برپا هیاهوی عجیب
    سینه سوز و جانگداز و مرگبار
    ددیه ام آن قطره ی خونی که ریخت
    بر درخشان نقره یی از سینه یی
    پاره یی دل بود و خونش کرده بود
    بیم فردایی ،‌ غم دوشینه یی
    سایه ی ترسی به چهری نقش بست
    وای !‌ اگر دانند از بیماریم
    کودکان را از کجا نانی برم
    روزگار تنگی و بیکاریم ؟
    دیده ام آن طفل کارآموز را
    با رخ در کودکی پژمرده اش
    گاه ، همچون اخگری سوزان شود
    چهر از استاد سیلی خورده ا ش
    اشک ریزد اشک دردی جانگداز
    زان دو چشم چون دو الماس سیاه
    بیم عمری زندگی با درد و رنج
    می تراود زان توانفرسانگاه
    آب و رنگ هدیه ات ای نازنین
    از سرشک دیده و خون دل است
    بازگرد و بازش از من بازگیر
    زانکه بهر من قبولش مشکل است
    گرچه بود این هدیه زیبا و ظریف
    چشم ظاهر بین سیمین کور بود
    وانچه را با چشم باطن دید او
    آوخ آوخ ، از ظرافت دور بود
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. #242
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    زن در زندان طلا

    مرا زین چهره ی خندان مبینید
    که دل در سینه ام دریای خون است
    به کس این چشم پر نازم نگوید
    که حال این دل غمدیده چون است
    اگر هر شب میان بزم خوبان
    به سان مه میان اخترانم
    به گاه جلو و پکوبی و ناز
    اگر رشک آفرین دیگرانم
    اگر زیبایی و خوشبویی و لطف
    چو دست من ،‌ گل مریم ندارد
    اگر این ناخن رنگین و زیبا
    ز مرجان دلفریبی کم ندارد
    اگر این سینه ی مرمرتراشم
    به گوهرهای خود قیمت فزوده
    اگر این پیکر سیمین پر موج
    به روی پرنیان بستر ، غنوده
    اگر بالای زیبای بلندم
    به بالا پوش خز ، بس دلفریب است
    میان سینه ی تنگم ، دلی هست
    که از هر گونه شادی بی نصیب است
    مرا عار ‌اید از کاخی کهدر آن
    نه آزادی نه استقلال دارم
    مرا این عیش ، از اندوه خلق است
    ولی آوخ زبانی لال دارم
    نه تنها مرکب و کاخ توانگر
    میان دیگران ممتاز باید
    زن اشراف هم ملک است و این ملک
    ظریف و دلکش و طناز باید
    مرا خواهد اگر همبستر من
    دمادم با تجمل آشناتر
    مپندار ای زن عامی مپندار
    مرا از مرکب او پربهاتر
    چه حاصل زین همه سرهای حرمت
    که پیش پای کبر من گذارند ؟
    که او فردا گرم از خود براند
    مرا پاس پشیزی هم ندارند
    لبم را بسته اند اندیشه ام نیست
    که زرین قفل او یا آهنین است
    نگوید مرغک افتاده در دام
    که بند پای من ، ابریشمین است
    مرا حسرت به بخت آن زن اید
    که مردی رنجبر همبستر اوست
    چننین زن ، زرخرید شوی خود نیست
    که همکار و شریک و همسر اوست
    تو ، ای زن ای زن جوینده ی راه
    چراغی هم به راه من فراگیر
    نیم بیگانه ، من هم دردمندم
    دمی هم دست لرزان مرا گیر
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  3. #243
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    گمشده

    به زیبنده و نازنین کودکی
    پلیدان نکس نظر دوختند
    ربودند او را به افسون و رنگ
    به نکس تر از خویش بفروختند
    پدر رنج برد و به هر سوی گشت
    ز گمگشته اما نشانی ندید
    ببارید مادر بسی خون ز چشم
    بسی جامه از تاب دوری درید
    بر این داستان روزگاری گذشت
    پژوهیدن و جستن از یاد رفت
    که خویشان گمگشته پنداشتند
    که آن نوگل تازه بر باد رفت
    در آن ناامیدی در آمد کسی
    که دارم ز گمگشته کودک نشان
    بتابید از این مژده از نو فروغ
    به غمخانه ی تیره ی خامشان
    پدر ، شادمان ،‌ همره رهنما
    شتابان به دیدار کودک دوید
    به بیغوله یی دید فرزند را
    چه دیدن !‌ که ای کاش هرگز ندید
    پسر ، لیک چون دختران ، دلفریب
    دو رخ پرز گلگونه ، چون دلبران
    دو لب بوسه جوی و ز نخ بوسه بخش
    دو گیسو فروهشته چون دختران
    پسر را نگه بر پدر اوفتاد
    در آن تیره روزی پدر را شناخت
    برافروخت رخسارش از تاب شرم
    ولی آشنایی هویدا نساخت
    پدر را مگر خوار و ننگین نخواست
    که بر خورد او با پدر سرد بود
    نگاهش ، ولی داستان ها سرود
    که جانسوز ، از نغمه ی درد بود
    مرا تا برقصم بر نکسان
    به مشت و به سیلی فرو کوفتند
    مرا ،‌ تا بخوانم به بزم خسان
    به دشنام و تندی برآشوفتند
    به خون دلم ، بر رخ زدند
    که سوی فرومایگان رو کنم
    مرا خار کردند بستر ، مگر
    به همبستری با خسان خو کنم
    پدر خواند افسانه ی درد را
    ز چشمان افسانه پرداز او
    دلش خون شد از رنج آن داستان
    که انجام او بود ،‌ آغاز او
    به او مهر او گفت :‌ چهرش ببوس
    از این دام ننگین ، رهاییش ده
    دگر باره بیگانه اش کن ز بند
    به آزادگی آشناییش ده
    به او خشم او گفت :‌ خونش بریز
    که این مایه ی زردی ی روی توست
    گواهت به پستی بر دشمنان
    همین کودک روسبی خوی توست
    پدر خسته جان ،‌ شرمگین ،‌ دردمند
    نه یارای مهر و نه پروای خشم
    نبینند تا اشک اندوه او
    بتابید روی و بگرداند چشم
    پسر را همان گونه بر جا نهاد
    وز آنجا غمش را به همراه برد
    به آن رهنما گفت : فرزند من
    نه این است .... او دیرگاهی ست ... مرد
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  4. #244
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    فرشته ی آزادی

    سال ها پیش از این ، فرشته ی من
    بند بر دست و مهر بر لب داشت
    در نگاه غمین دردآمیز
    گله ها از سیاهی شب داشت
    سال ها پیش از این ، فرشته ی من
    بود نالان میان پنجه ی دیو
    پیکرش نیلگون ز داغ و درفش
    چهره اش خسته از شکنجه ی دیو
    دیو ، بی رحم و خشمگین ،‌او را
    نیزه در سینه و گلو کرده
    مشتی از خون او به لب برده
    پوزه ی خود در آن فرو کرده
    زوزه از سرخوشی برآورده
    که درین خون ، چه نشئه ی مستی ست
    وه ، که این خون گرم و سرخ ،‌ مرا
    راحت جان و مایه ی هستی ست
    زان ستم های سخت طاقت سوز
    خون آزادگان به جوش آمد
    ملتی کینه جوی و خشم آلود
    تیغ بگرفت و در خروش آمد
    مردمی ، بند صبر بگسسته
    صف کشیدند پیش دشمن خویش
    تا سر اهرمن به خک افتد
    ای بسا سر جدا شد از تن خویش
    نوجوان جان سپرد ومادر او
    جامه ی صبر خویش چک نکرد
    پدرش اشک غم ز دیده نریخت
    بر سر از درد و رنج خک نکرد
    همسرش چهره را به پنجه نخست
    ناشکیبا نشد ز دوری ی دوست
    زانکه دانسته بود کاین همه رنج
    پی آزادی فرشته ی اوست
    اینک اینجا فتاده لاشه ی دیو
    ناله از فرط ضعف بر نکشد
    لیک زنهار !‌ ای جوانمردان
    که دگر دیو تازه سر نکشد
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  5. #245
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    خون بها

    مرکبی از توانگری مغرور
    آفتی شد به جان طفلی خرد
    طفل در زیر چرخ سنگینش
    جان به جان آفرین خویش سپرد
    پدر و مادر فقیرش را
    خلق از این ماجرا خبر دادند
    آن دو بدبخت روزگار سیاه
    شیون و آهو ناله سر دادند
    مادر از جانگدازی آن داغ
    بر سر نعش طفل رفت از هوش
    خشک شد اشک دیدگان پدر
    خیره در طفل ماند ،‌ لال و خموش
    وان توانگر پیام داد چنین
    که : به در شما دوا بخشم
    غرق خون شد اگر چه طفل شما
    غم چه دارید ؟ خون بها بخشم
    ئای از این سفلگان که اندیشند
    زر به هر درد بی دواست ،‌ دوا
    زر به همراه داغ می بخشند
    داغ را زر ، دوا کجاست ، کجا ؟
    بار اول ،‌ جواب آن پیغام
    بود پیدا که غیر عصیان نیست
    لیک معلوم شد ضعیفان را
    پنجه با زورمند ، آسان نیست
    عاقبت خون بها قبول افتاد
    زانکه جز آن چه رفت ، چاره نبود
    که به رد عطیه و انعام
    طفل را هستی ی دوباره نبود
    روزی آن داغدیده مادر را
    دوستی بی خبر ز یار و دیار
    فارغ از ماجرای محنت دوست
    آمد از بهر پرسش و دیدار
    نگهی خیره ، هر طرف ،‌ افکند
    خانه را با گذشته کرد قیاس
    با گلیمی اتاق زینت داشت
    روی در بود پرده یی کرباس
    در زوایای فقر ، این ثروت
    سخت در چشم زن بعید آمد
    نگهش زیرکانه می پرسید
    کاین تجمل چسان پدید آمد ؟
    مادر داغدیده گفتی خواند
    که چه پرسش به دیدگان زن است
    کرد دیوانه وار ناله و گفت
    وای !‌این خون بهای طفل من است
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  6. #246
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    کارمند

    مرا امشب ای زن ،‌دمی همزبان شو
    که تا قصه ی درد خود بازگویم
    تو را گویم آن غم که با کس نگفتم
    که گر راز گویم به همراز گویم
    تو را دانم ای زن گر افتد گزندی
    پناهی نداری مگر بازوانم
    دریغا !‌ از این ماجرا شرمگینم
    که خود بی پناهم که خود ناتوانم
    چه دردی ست ، آوخ ، چه درد گرانی
    پی لقمه یی نان ، به هر سو دویدن
    بر نکسان دغل ایستادن
    به پای فرومایه مردم خمیدن
    بسا روزگاران که طی شد ز عمرم
    که با خون دل خنده بر لب نهادم
    دریغا که با سفلگی خو گرفتم
    ز بس سفلگان را به پای اوفتادم
    رییس است او کارمندویم من
    غلط رفت ! من بنده ی پست اویم
    که غیر از خطایش صوابی نبینم
    که غیر از رضایش رضایی نجویم
    ندانم خطا ، باز ، از من چه سر زد
    که امروز بار دگر خشمگین شد
    ز جا جست ناگه خروشان و جوشان
    دو چشمش پر از خون رخش پر ز چین شد
    چنان ناسزا گفت کز خویش رفتم
    پریشان شدم زان همه هرزه گویی
    به نرمی نگاهی به هر سو فکندم
    گرینده از بیم آبرویی
    نهانی ز رحم و ز رقت نشانی
    به چشمان یاران همکار دیدم
    سراپای من شعله ی خشم و کین شد
    ز دل ناله یی آتشین برکشیدم
    لبم باز شد تا به فریاد گویم
    چه نازی که این منصب و پایه داری؟
    از آن در چنین پایه یی استواری
    که از پستی و سفلگی مایه داری
    کدامین هنر داری از من فزونتر
    مگردزدی و ژاژخایی و پستی ؟
    ترا گر نبود این هنرها که گفتم
    نبودی در این پایه کامروز هستی
    ولی زان همه گفته ها برنیامد
    ز لبهای خشکم مگر دود آهی
    که دانسته بودم که نان خواهد از من
    زن خسته ی ،‌ کودک بی گناهی
    چو دل بسته بودم بدین زندگانی
    ز آزادی و بی نیازی گسستم
    فرومایگی بین که طبع غنی را
    به پای فرومایه مردم شکستم
    کنون بهرت آورده ام نان چه نانی
    ز خواری و از بندگی حاصل من
    خورش گر ندارد مکن ناسپاسی
    که آغشته ، ای زن !‌ به خون دل من
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  7. #247
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    آغوش رنجها

    وه !‌ که یک اهل دل نمی یابم
    که به او شرح حال خود گویم
    محرمی کو که ،‌ یک نفس ، با او
    قصه ی پر ملال خود گویم ؟
    هر چه سوی گذشته می نگرم
    جز غم و رنج حاصلم نبود
    چون به اینده چشم می دوزم
    جز سیاهی مقابلم نبود
    غمگساران محبتی !‌ که دگر
    غم ز تن طاقت و توانم برد
    طاقت و تاب و صبر و آرامش
    همگی هیچ نیمه جانم برد
    گاه گویم که : سر به کوه نهم
    سیل آسا خروش بردارم
    رشده ی عمر و زندگی ببرم
    بار محنت ز دوش بردارم
    کودکانم میان خاطره ها
    پیش ایند و در برم گیرند
    دست القت به گردنم بندند
    بوسه ی مهر از سرم گیرند
    پسرانم شکسته دل ،‌پرسند
    کیست آخر ، پس از تو ، مادر ما ؟
    که ز ********** مهر ، شیر نهد
    بر لب شیرخوار خواهر ما ؟
    کودکان عزیز و دلبندم
    زندگانی مراست بار گران
    لیک با منتش به دوش کشم
    که نیفتد به شانه ی دگران
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  8. #248
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    ناشناس

    آه ، ای ناشناس ناهمرنگ
    بازگو ، خفته در نگاه تو چیست ؟
    چیست این اشتیاق سرکش و گنگ
    در پس دیده ی سیاه تو چیست ؟
    چیست این ؟ شعله یی ست گرمی بخش
    چیست این ؟ آتشی ست جان افروز
    چیست این ، اختری ست عالمتاب
    چیست این ؟‌ اخگری ست محنت سوز
    بر لبان درشت وحشی ی تو
    گرچه نقشی ز خنده پیدا نیست
    لیک در دیده ی تو لبخندی ست
    که چو او ، هیچ خنده زیبا نیست
    شوق دارد ،‌ چو خواهش عاشق
    از لب یار شوخ دلبندش
    شور دارد ، چو بوسه ی مادر
    به رخ نازدانه فرزندش
    آه ، ای ناشناس ناهمرنگ
    نگهی سخت ‌آشنا داری
    دل ما با هم است پیوسته
    گرچه منزل زما جدا داری
    آه ، ای ناشناس !‌ می دانم
    که زبان مرا نمی دانی
    لیک چون من که خواندم از نگهت
    از رخم نقش مهر می خوانی
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  9. #249
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    میراث

    آرام بگیر طفل من ، آرام
    وین شادی ی کودکانه را بس کن
    بنگر که ز درد ، پیکرم فرسود
    بیدردی بیکرانه را بس کن
    آرام بگیر ،‌طفل من ،‌آرام
    آِفته و بی قرار و دلتنگم
    دیوانه و گیج و مات و سرگردان
    در ماتم دوستان یکرنگم
    امروز دمی کنار من بنشین
    بر سینه ی من بنه سر خود را
    بازوی ظریف و خرد رابگشای
    در بر بفشار مادر خود را
    اشکش بزدا به نرمی انگشت
    با دست ظریف خویش بنوازش
    با دیده ی کنجکاو خود ، بنگر
    بر دیده ی او ،‌ که دانی از رازش
    ای کودک نازنین ، چنین روزی
    اوراق کتاب عشق را کندند
    اوراق کتاب عشق را آن روز
    در آتش خشم وکینه افکندند
    ای کودک نازنین ، چنین روزی
    بس غنچه ی عشق و آرزو ، پژمرد
    بس غنچه ی عشق و آرزو را باد
    با خود به مزار ناشناسی برد
    امروز هزار حیف !‌ حتی باد
    یک لحظه شمیمشان نمی آرد
    ای کودک نازنین ، نمی دانی
    کاین درد به جان من ،چه سنگین است
    می میرم و ناله بر نمی آرم
    لب دوخته ام چه چاره جز این است ؟
    این کینه که خوانده یی ز چشمانم
    بر گیر و به قلب خویش بسپارش
    از بود و نبود دهر این میراث
    از من به تو می رسد .... نگهدارش
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  10. #250
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    اگر دردی نباشد

    اگر دستی کسی سوی من آرد
    گریزم از وی و دستش نگیرم
    به چشمم بنگرد گر چشم شوخی
    سیاه و دلکش و مستش نگیرم
    به رویم گر لبی شیرین بخندد
    به خود گویم که : این دام فریب است
    خدایا حال من دانی که داند ؟
    نگون بختی که در شهری غریب است
    گهی عقل اید و رندانه گوید
    که : با آن سرکشی ها رام گشتی
    گذشت زندگی درمان خامی ست
    متین و پخته و آرام گشتی
    ز خود پرسم به زاری گاه و بی گاه
    که : از این پختگی حاصل چه دارم ؟
    به جز نفرت به جز سردی به جز یأس
    ز یاران عاقبت در دل چه دارم ؟
    مرا بهتر نبود آن زندگانی
    که هر شب به امیدی دل ببندم ؟
    سحرگه با دو چشم گریه آلود
    بر آن رؤیای بی حاصل بخندم ؟
    مرا بهتر نبود آن زندگانی
    که هر کس خنده زد گویم صفا داشت ؟
    مرا بهتر نبود آن زندگانی
    که هر کس یار شد گویم وفا داشت ؟
    مرا آن سادگی ها ، چون ز کف رفت ؟
    کجا شد آن دل خوش باور من ؟
    چه شد آن اشک ها کز جور یاران
    فرو می ریخت ، از چشم تر من ؟
    چه شد آن دل تپیدن های بیگاه
    ز شوق خنده یی ، حرفی ، نگاهی ... ؟
    چرا دیگر مرا آشفتگی نیست
    ز تاب گردش چشم سیاهی ؟
    خداوندا شبی همراز من گفت
    که : نیک و بد در این دنیا قیاسی ست
    دلم خون شد ز بی دردی خدایا
    چو می نالم ،‌ مگو از ناسپاسی ست
    اگر دردی در این دنیا نباشد
    کسی را لذت شادی عیان نیست
    چه حاصل دارم از این زندگانی
    که گر غم نیست شادی هم در آن نیست
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

صفحه 25 از 46 نخستنخست ... 1521222324252627282935 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/