صفحه 24 از 46 نخستنخست ... 1420212223242526272834 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 231 تا 240 , از مجموع 451

موضوع: شعرهای بانو سیمین بهبهانی

  1. #231
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    افسانه ی زندگی

    همنفس ، همنفس ، مشو نزدیک
    خنجرم ،‌ آبداده از زهرم
    اندکی دورتر !‌ که سر تا پا
    کینه ام ، خشم سرکشم ، قهرم
    لب منه بر لبم !‌ که همچون مار
    نیش در کام خود نهان دارم
    گره بغض و کینه یی خاموش
    پشت این خنده در دهان دارم
    سینه بر سینه ام منه !‌ که در آن
    آتشی هست زیر خکستر
    ترسم آتش به جانت اندازم
    سوزمت پای تا به سر یکسر
    مهربانی امید داری و ، من
    سرد و بی رحم همچو شمشیرم
    مار زخمین به ضربت سنگم
    ببر خونین ز ناوک تیرم
    یادها دارم از گذشته ی خویش
    یادهایی که قلب سرد مرا
    کرده ویرانه یی ز کینه و خشم
    که نهان کرده داغ و در مرا
    یاد دارم ز راه و رسم کهن
    که دو ناساز ابه هم پیوست
    من شدم یادگار این پیوند
    لیک چون رشته سست بود ، گسست
    خیرگی های مادر و پدرم
    آن دو را فتنه در سرا افکند
    کودکی بودم و مرا ناچار
    گاه از این ،‌گاه از آن ، جدا افکند
    کینه ها خفته گونه گونه بسی
    در دل رنجدیده ی سردم
    گاه از بهر نامرادی ی خویش
    گه پی دوستان همدردم
    کودکی هر چه بود زود گذشت
    دیده ام باز شد به محنت خلق
    دست شستم ز خویش و خاطر من
    شد نهانخانه ی محبت خلق
    دیدم آن رنج ها که ملت من
    می کشد روز و شب ز دشمن خویش
    دیدم آن نخوت و غرور عجیب
    که نیارد فرود ، گردن خویش
    دیدم آن قهرمان که چندین بار
    زیر بار شکنجه رفت از هوش
    لیک آرام و شادمان ، جان داد
    مهر نگشوده از لب خاموش
    دیدم آن چهره ی مصمم سخت
    از پس میله های سرد و سیاه
    آه از آن آخرین ز لبخند
    وای از آن واپسین ز دیده نگاه
    ددیم آن دوستان که جان دادند
    زیر زنجیر ، با هزار امید
    دیدم آن دشمنان که رقصیدند
    در عزای دلاوران شهید
    همنفس ، همنفس ،‌ مشو نزدیک
    خنجرم ، آبداده زهرم
    اندکی دورتر !‌ که سر تا پا
    کینه ام ،‌ خشم سرکشم ، قهرم
    خنجرم ، خنجرم که تیزی خویش
    بر دل خصم خیره بنشانم
    آتشم ، آتشم که آخر کار
    خرمن جور را بسوزانم
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. #232
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    دندان مرده

    و دل ، لرزان ، هراسان ،‌ چهره پر بیم
    به گور سرد وجشت زا نظر دوخت
    شرار حرص آت زد به جانش
    طمع در خاطرش صد شعله افروخت
    به هر لوح و به هر سنگ و به هر گور
    زده تاریکی و اندوه شب ،‌ رنگ
    نه غوغایی ، به جز نجوای ارواح
    نه آوایی ، مگر بانگ شباهنگ
    به نرمی زیر لب تکرار می کرد
    سخن های عجیب مرده شو را
    که : با این مرده ، دندان طلا هست
    نمایان بود چون می شستم او را
    فروغ چند دندان طلا را
    به چشم خویش دیدم در دهانش
    ولی ، آوخ ! به چنگ من نیفتاد
    که اندیشیدم از خشم کسانش
    کنون او بود و گنج خفته در گور
    به کام پیکر بی جان سردی
    به چنگ افتد اگر این گنج ، ناچار
    تواند بود درمان بهر دردی
    به دست آرد گر این زر ، می تواند
    که سیمی در بهای او ستاند
    وزان پس کودک بیمار خود را
    پزشکی آرد و دارو ستاند
    چه حاصل زین زر افتاده در گور
    که کس کام دل از وی بر نگیرد ؟
    زر اینجا باشد و بیماری آنجا
    به بی درمانی و سختی بمیرد ؟
    کلنگ گور کن بر گور بنشست
    سکوت شب چو دیواری فرو ریخت
    به جانش چنگ زد بیمی روانکاه
    عرق از چهره ی بی رنگ او ریخت
    ولی با آن همه آشفته حالی
    کلنگی می زد از پشت کلنگی
    دگر این ، او نبود و حرص او بود
    که می کاوید شب در گور تنگی
    شراری جست از چشم حریصش
    چو آن کالای مدفون شد نمودار
    دلش با ضربه های تند می زد
    به شوق دیدن زر در شب تار
    دگر این او نبود و حرص او بود
    که شعف و ترس را پست و زبون کرد
    کفن را پاره کرد انگشت خشکش
    به بی رحمی سری از آن برون کرد
    سری کاندر دهان خشک و سردش
    طلای ناب بود ... آری طلا بود
    طلایی کز پیش جان عرضه می کرد
    اگر همراه با صدها بلا بود
    دگر این او نبود و حرص او بود
    که کام مرده را ونسرد ، وا کرد
    وزان فک کثیف نفرت انگیز
    طلا را با همه سختی جدا کرد
    سحرگاهان به زرگر عرضه اش کرد
    که : بنگر چیست این کالا ، بهایش؟
    محک زد زرگر و بی اعتنا گفت
    طلا رنگ است و پنداری طلایش
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  3. #233
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    جیب بر

    هیچ دانی ز چه در زندانم ؟
    دست در جیب جوانی بردم
    ناز شستی نه به چنگ آورده
    ناگهان سیلی ی سختی خوردم
    من ندانم که پدر کیست مرا
    یا کجا دیده گشودم به جهان
    که مرا زاد و که پرورد چنین
    سر ********** که بردم به دهان
    هرگز این گونه ی زردی که مراست
    لذت بوسه ی مادر نچشید
    پدری ، در همه ی عمر ، مرا
    دستی از عاطفه بر سر نکشید
    کس ، به غمخواری ، بیدار نماند
    بر سر بستر بیماری من
    بی تمنایی و بی پاداشی
    کس نکوشید پی یاری ی من
    گاه لرزیده ام از سردی ی دی
    گاه نالیده ام از گرمی ی ی تیز
    خفته ام گرسنه با حسرت نان
    گوشه ی مسجد و بر کهنه حصیر
    گاهگاهی که کسی دستی برد
    بر بناگوش من و چانه ی من
    داشتم چشم ، که آماده شود
    نوبتی شام شبی خانه ی من
    لیک آن پست ،‌ که با جام تنم
    می رهید از عطش سوزانی
    نه چنان همت والایی داشت
    که مرا سیر کند با نانی
    با همه بی سر و سامانی خویش
    باز چندین هنر آموخته ام
    نرم و آرام ز جیب دگران
    بردن سیم و زر آموخته ام
    نیک آموخته ام کز سر راه
    ته سیگار چسان بردارم
    تلخی ی دود چشیدم چو از او
    نرم ، در جیب کسان بگذارم
    یا به تیغی که به دستم افتد
    جامه ی تازه ی طفلان بدرم
    یا کمین کرده و از بار فروش
    سیب سرخی به غنیمت ببرم
    با همه چابکی اینک ، افسوس
    دیرگاهی است که در زندانم
    بی خبر از غم نکامی ی خویش
    روز و شب همنفس رندانم
    شادم از اینکه مرا ارزش آن
    هست در مکتب یاران دگر
    که بدان طرفه هنرها که مراست
    بفزایند هزاران دگر
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  4. #234
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    در بسته

    باز کن ! این در به رویم باز کن
    باز کن ! کان دیگران را بسته اند
    خستگی بر خاطرم کمتر فزای
    زانکه بیش از حد کسانش خسته اند
    باز کن !‌ این در به رویم باز کن
    تا بیاسایم دمی از رنج خویش
    در همی در کیسه ام شایان توست
    باز کن تا عرضه دارم گنج خویش را
    ریزم امشب یک به یک بر بسترت
    و آن چه با من پنجه های جور کرد
    من به پاداش آن کنم با پیکرت
    امشب از آزار کژدم سیرتان
    سوی تو ، ای زن ! پناه آورده ام
    گفتمت زن لیک تو زن نیستی
    رو سوی ماه سیاه آورده ام
    دخمه یی در پشت این دهلیز هست
    از تو ، وان بیچاره همکاران تو
    بر در و دیوار آن بنوشته اند
    یادگاری بی وفا یاران تو
    باز کن تا این شب تاریک را
    با تو ای نادیده دلبر !‌ سر کنم
    دامن ننگین تو آرم به دست
    تا به کام خویش ننگین تر کنم
    باز کن کان غنچه ی پژمرده را
    پایمال عشق کوتاهم کنی
    وز فراوان درد و بیماری سحر
    یادبودی نیز همراهم کنی
    باز کن ... اما غلط گفتم ، مکن
    کاین در محنت به رویم بسته به من
    درد خود بر رنج من افزون مساز
    کاین دل رنجیده ، تنها خسته به
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  5. #235
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    دیدار

    چه می بینم ؟ خدایا ! باورم نیست
    تویی : همرزم من !‌ هم سنگر من
    چه می بینم پس از یک چند دوری
    که می لرزد ز شادی پیکر من
    تو را می بینم و می دانم امروز
    همان هستی که بودی سال ها پیش
    درین چشم و درین چهر و درین لب
    نشانی نیست از تردید و تشویش
    تو رامی بینم و می لرزم از شوق
    که دامان ت را ننگی نیالود
    پرندی پرتو خورشید ، آری
    نکو دانم که با رنگی نیالود
    تو را می دانم ای همگام دیرین
    که چون کوه گران و استواری
    نه از توفان غم ها می هراسی
    نه از سیل حوادث بیم داری
    غروری در جبینت می درخشد
    نگاهت را فروغی از امدیست
    تو می دانی ، به هر جای و به هر حال
    شب تاریک را صبحی سپیدست
    ز شادی می تپد دل در بر من
    به چشمم برق اشکی می نشیند
    بلی ، اشکی که چشمانم به صد رنج
    فرو می بلعدش تا کس نبیند
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  6. #236
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    تسکین

    نیمه شب در بستر خاموش سرد
    ناله کرد از رنج بی همبستری
    سر ، میان هر دو دست خور فشرد
    از غم تنهایی و بی همسری
    رغبتی شیرین و طاقت سوز و تند
    در دل آشفته اش بیدار شد
    گرمی خون ، گونه اش را رنگ زد
    روشنی ها پیش چشمش تار شد
    آرزویی ، همچو نقشی نیمه رنگ
    سر کشید و جان گرفت و زنده شد
    شد زنی زیبا و شوخ و ناشناس
    چهره اش در تیرگی تابنده شد
    دیده اش در چهره ی زن خیره ماند
    ره ، چه زیبا و چه مهر آمیز بود
    چنگ بر دامان او زد بی شکیب
    لیک رویایی خیال انگیز بود
    در دل تاریک شب ، بازو گشود
    وان خیال زنده را در بر گرفت
    اشک شوقی پیش پای او فشاند
    دامنش را بر دو چشم تر گرفت
    بوسه زد بر چهره ی زیبای او
    بوسه زد ،‌اما به دست خویش زد
    خست با دندان لب او را ، ولی
    بر لبان تشنه ی خود نیش زد
    گرمی شب ، زوزه ی سگ های شهر
    پرده ی رؤیای او را پاره کرد
    سوزش جانکاه نیش پشه ها
    درد بی درمان او را چاره کرد
    نیم خیزی کرد و در بستر نشست
    بر لبان خشک سیگاری نهاد
    داور اندیشه ی مغشوش او
    پیش او ، بنوشته ی مغشوش او
    پیش او ، بنوشته طوماری نهاد
    وندر آن طومار ، نام آن کسان
    کز ستم ها کامرانی می کنند
    دسترنج خلق می سوزند و ، خویش
    فارغ از غم زندگانی می کنند
    نام آنکس کز هوس هر شامگاه
    در کنار آرد زنی یا دختری
    روز ، کوشد تا شکار او شود
    شام دیگر ،‌ دلفریب دیگری
    او درین بستر به خود پیچید مگر
    رغبتی سوزنده را تسکین دهد
    وان دگر هر شب به فرمان هوس
    نو عروسی تازه را کابین دهد
    سردی ی تسکین جانفرسای او
    چون غبار افتاد بر سیمای او
    زیر این سردی ، به گرمی می گداخت
    اخگری از کینه ی فردای او
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  7. #237
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    نگاه آشنا

    ای شرمگین نگاه غم آلود
    پیوسته در گریز چرایی ؟
    با خنده ی شکفته ز مهرم
    آهسته در ستیز چرایی ؟
    شاید که صاحب تو ، به خود گفت
    در هیچ زن عمیق نبیند
    تا هیچگه ز هیچ پری رو
    نقشی به خاطرش ننشیند
    اما ز من گریز روا نیست
    من ، خوب ، آشنای تو هستم
    اینسان که رنج های تو دانم
    گویی که من به جای تو هستم
    باور نمی کنی اگر از من
    بشنو که ماجرای تو گویم
    در خاطرم هر ن چه نشانی است
    یک یک ، ز تو ، برای تو گویم
    هنگام رزم دشمن بدخواه
    بی رحم و آتشین ، تو نبودی ؟
    گاه ز پا فتادن یاران
    کین توز و خشمگین ، تو نبودی ؟
    هنگام بزم ، این تو نبودی
    از شوق ، دلفروز و درخشان ،
    جان بخش چون فروغ سحرگاه
    رخشنده چون ستاره ی تابان ؟
    در تنگی و سیاهی زندان
    سوزنده چون شرار تو بودی
    آرام و بی تزلزل و ثابت
    با عزم استوار تو بودی
    اینک درین کشکش تحقیر
    خاموش و پر غرور تویی ، تو
    از افترا و تهمت دشمن
    آسوده و به دور تویی ،‌ تو
    ای شرمگین نگاه غم آلود
    دیدی که آشنای تو هستم ؟
    هنگام رستخیز ثمربخش
    همرزم پا به جای تو هستم ؟
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  8. #238
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    سوی شهر

    دهقان کنار کلبه ی خود بنشست
    در آفتاب و گرمی بی رنگش
    در دیده اش تلاطم رنجی بود
    در سینه می فشرد دل تنگش
    چرخید در فضا و فرود آمد
    پژمرده و خزان زده برگی زرد
    بر آب برکه چین و شکن افتاد
    دامن بر او کشید نسیمی سرد
    از پاره پاره جامه ی فرزندش
    سرما به گرد پیکر او پیچید
    بازو کنار سینه فشرد آرام
    لرزید و عر دو شانه ی خود برچید
    دهقان نگاه خویش به صحرا دوخت
    صحرای خفته در غم و خاموشی
    بر جنب و جوش زنده ی تابستان
    پاییز داده رنگ فراموشی
    یک روز گاو آهن و خرمن کوب
    در کشتزار ، شور به پا می کرد
    با جی جیر دانه ی گندم را
    از ساقه های کاه جدا می کرد
    یک سال انتظار پر از امید
    پایان گرفت و کشته ثمر آورد
    خون خورد و رنج برد ، ولی ، هیهات
    شایان نبود آن چه به بر آورد
    آفت افتاده بود به حاصل ، سخت
    شاید گناه و معصیت افزون شد
    گر این چنین نبود چه بود آخر ؟
    آن سال های پر برکت چون شد ؟
    مالک رسید و برد از او سهمی
    وز بهر او چه ماند ؟ نمی داند
    اما یقین بهموسم یخبندان
    اهل و عیال ، گرسنه می ماند
    گویند شهر چاره ی او دارد
    در شهر کار هست و فراوان هست
    آنجا کسی گرسنه و عریان نیست
    غم نیست رنج نیست ولی نان هست
    فردا سه رهنورد ، ره خود را
    سوی امید گمشده پیمودند
    این هر سه رهنورد اگر پرسی
    دهقان و همسر و پسرش بودند
    در پیش سر نوشت پر از ابهام
    در پی ، غم گذشته ی محنت بار
    شش پای پینه بسته ی بی پاپوش
    می کوفت روی جاده ی ناهموار
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  9. #239
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    فوق العاده

    نیمی از شب می گذشت و خواب را
    ره نمی افتاد در چشم ترم
    جانم از دردی شررزا می گداخت
    خار و سوزن بود گفتی بسترم
    بر سرشکم درد و غم می بست راه
    می شکست اندر گلو فریاد من
    بی خبر از رنج مادر ، خفته بود
    در کنارم کودک نوزاد من
    خیره گشتم لحظه یی بر چهره اش
    بر لب و بر گونه و سیمای او
    نقش یاران را کشیدم در خیال
    تا مگر یابم یکی مانای او
    شرمگین با خویش گفتم زیر لب
    با چه کس گویم که این فرزند توست ؟
    وز چه کس نالم که عمری رنج او
    یادگار لحظه یی پیوند توست ؟
    گر به دامان محبت گیرمش
    همچو خود آلوده دامانش کنم
    ننگ او هستم من و او ننگ من
    ننگ را بهتر که پنهانش کنم
    با چنین اندیشه ها برخاستم
    جامه و قنداق نو پوشاندمش
    بوسه یی بر چهر بی رنگش زدم
    زان سپس با نام مینا خواندمش
    ساعتی بگذشت و خود را یافتم
    در گذرگاهش و در پشت دری
    شسته روی چون گل فرزند را
    با سرشک گرم چشمان تری
    از صدای پای سنگینی فتاد
    لرزه بر اندام من ، سیماب وار
    طفل را افکندم و بگریختم
    دل پر از غم ، شانه ها خالی ز بار
    روز دیگر کودکی بازش خبر
    می کشید از عمق جان فریاد را
    داد می زد : ای ! فوق العاده ای
    خوردن سگ ، کودک نوزاد را
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  10. #240
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    رقاصه

    در دل میخانه سخت ولوله افتاد
    دختر رقاص تا به رقص در آمد
    گیسوی زرین فشاند و دامن پر چین
    از دل مستان ز شوق ، نعره برآمد
    نغمه ی موسیقی و به هم زدن جام
    قهقهه و نعره در فضا به هم آمیخت
    پیچ وخم آن تن لطیف پر از موج
    آتش شوقی در آن گروه برانگیخت
    لرزه ی شادی فکند بر تن مستان
    جلوه ی آن سینه ی برهنه ی چون عاج
    پولک زر بر پرند جامه ی او بود
    پرتو خورشید صبح و برکه ی مواج
    آن کمر همچو مار گرسنه پیچان
    صافی و لغزنده همچو لجه ی سیماب
    ران فریبا ز چک دامن شبرنگ
    چون ز گریبان شب ، سپیدی ی مهتاب
    رقص به پایان رسید و باده پرستان
    دست به هم کوفتند و جامه دریدند
    گل به سر آن گل شکفته فشاندند
    سرخوش و مستانه پشت دست گزیدند
    دختر رقاص لیک چون شب پیشین
    شاد نشد ، دلبری نکرد ، نخندید
    چهره به هم در کشید و مشت گره کرد
    شادی ی عشاق خسته را نپسندید
    دیده ی او پر خمار و مست و تب آلود
    مستی ی او رنگ درد و تلخی ی غم داشت
    باده در او می فروزد ، گرم و شرر خیز
    حسرت عمری نشاط و شور که کم داشت
    اوست که شادی به جمع داده همه عمر
    لیک دلش شادمان دمی نتپیده
    اوست که عمری چشانده باده ی لذت
    خود ، ولی افسوس جرعه یی نچشیده
    اوست که تا نالهاش غمی نفزاید
    سوخته اندر نهان و دوخته لب را
    اوست که چون شمع با زبانه ی حسرت
    رقص کنان پیش خلق ، سوخته شب را
    آه که باید ازین گروه ستمگر
    داد دل زار و خسته را بستاند
    شاید از این پس ، از این خرابه ی دلگیر
    پای به زنجیر بسته را برهاند
    بانگ بر آورد ای گروه ستمگر
    پشت مرا زیر بار درد شکستید
    تشنه ی خون شما منم ، منم آری
    گل نفشانید و بوسه هم نفرستید
    گفت یکی ،‌ زان میان که : دختره مست است
    مستی ی او امشب از حساب فزون است
    آه ببین چهره اش سیاه شد از خشم
    مست ... نه ، این بینوا دچار جنون است
    باز خروشید دخترک که : بگویید
    کیست ؟ بگویید از شما چه کسی هست ؟
    کیست که فردا ز خود به خشم نراند
    نقد جوانی مرا چو می رود از دست ؟
    کیست ؟ بگویید ! از شما چه کسی هست
    تا ز خراباتیان مرا برهاند ؟
    زندگیم را ز نو دهد سر و سامان
    دست مرا گیرد و به راه کشاند ؟
    گفته ی دختر ، میان مجمع مستان
    بهت و سکوتی عجیب و گنگ پرکند
    پاسخ او زان گروه می زده این بود
    از پی لختی سکوت .... قهقهه یی چند
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

صفحه 24 از 46 نخستنخست ... 1420212223242526272834 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/