صفحه 47 از 57 نخستنخست ... 37434445464748495051 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 461 تا 470 , از مجموع 569

موضوع: شعرهای زنده یاد فروغ فرخزاد .

  1. #461
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    280
    Array

    پیش فرض

    از دوست داشتن
    امشب از آسمان دیده تو
    روی شعرم ستاره میبارد
    در سکوت سپید کاغذها
    پنجه هایم جرقه میکارد
    شعر دیوانه تب آلودم
    شرمگین از شیار خواهشها
    پیکرش را دوباره می سوزد
    عطش جاودان آتشها
    آری آغاز دوست داشتن است
    گرچه پایان راه ناپیداست
    من به پایان دگر نیندیشم
    که همین دوست داشتن زیباست
    از سیاهی چرا حذر کردن
    شب پر از قطره های الماس است
    آنچه از شب به جای می ماند
    عطر سکر آور گل یاس است
    آه بگذار گم شوم در تو
    کس نیابد ز من نشانه من
    روح سوزان آه مرطوب من
    بوزد بر تن ترانه من
    آه بگذار زین دریچه باز
    خفته در پرنیان رویا ها
    با پر روشنی سفر گیرم
    بگذرم از حصار دنیاها
    دانی از زندگی چه میخواهم
    من تو باشم ‚ تو ‚ پای تا سر تو
    زندگی گر هزار باره بود
    بار دیگر تو بار دیگر تو
    آنچه در من نهفته دریاییست
    کی توان نهفتنم باشد
    با تو زین سهمگین طوفانی
    کاش یارای گفتنم باشد
    بس که لبریزم از تو می خواهم
    بدوم در میان صحراها
    سر بکوبم به سنگ کوهستان
    تن بکوبم به موج دریا ها
    بس که لبریزم از تو می خواهم
    چون غباری ز خود فرو ریزم
    زیر پای تو سر نهم آرام
    به سبک سایه تو آویزم
    آری آغاز دوست داشتن است
    گرچه پایان راه نا پیداست
    من به پایان دگر نیندیشم
    که همین دوست داشتن زیباست
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. #462
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    280
    Array

    پیش فرض

    خواب
    شب بر روی شیشیه های تار
    مینشست آرام چون خکستری تبدار
    باد نقش سایه ها را در حیاط خانه هر دم زیر و رو میکرد
    پیچ نیلوفر چو دودی موج می زد بر سر دیوار
    در میان کاجها جادوگر مهتاب
    با چراغ بی فروغش می خزید آرام
    گویی او در گور ظلمت روح سرگردان خود را جستجو میکرد
    من خزیدم در دل بستر
    خسته از تشویش و خاموشی
    گفتم ای خواب ای سر انگشت کلید باغهای سبز
    چشمهایت برکه تاریک ماهی های آرامش
    کولبارت را بروی کودک گریان من بگشا
    و ببر با خود مرا به سرزمین صورتی رنگ پری های فراموشی
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  3. #463
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    280
    Array

    پیش فرض

    صدایی در شب
    نیمه شب در دل دهلیز خموش
    ضربه پایی افکند طنین
    دل من چون دل گلهای بهار
    پر شدم از شبنم لرزان یقین
    گفتم این اوست که باز آمده
    جستم از جا و در ایینه گیج
    بر خود افکندم با شوق نگاه
    آه لرزید لبانم از عشق
    تار شد چهره ایینه ز آه
    شاید او وهمی را می نگریست
    گیسویم در هم و لبهایم خشک
    شانه ام عریان در جامه خواب
    لیک در ظلمت دهلیز خموش
    رهگذر هر دم می کرد شتاب
    نفسم نا گه در سینه گرفت
    گویی از پنجره ها روح نسیم
    دید اندوه من تنها را
    ریخت بر گیسوی آشفته من
    عطر سوزان اقاقی ها را
    تند و بیتاب دویدم سوی در
    ضربه پاها در سینه من
    چون طنین نی در سینه دشت
    لیک در ظلمت دهلیز خموش
    ضربه پاها لغزید و گذشت
    باد آواز حزینی سر کرد
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  4. #464
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    280
    Array

    پیش فرض

    دریایی
    یکروز بلند آفتابی
    در آبی بیکران دریا
    امواج ترا به من رساندند
    امواج ترا بار تنها
    چشمان تو رنگ آب بودند
    آن دم که ترا در آب دیدم
    در غربت آن جهان بی شکل
    گویی که ترا بخواب دیدم
    از تو تا من سکوت و حیرت
    از من تا تو نگاه و تردید
    ما را می خواند مرغی از دور
    می خواند بباغ سبز خورشید
    در ما تب تند بوسه میسوخت
    ما تشنه خون شور بودیم
    در زورق آبهای لرزان
    بازیچه عطر و نور بودیم
    می زد ‚ می زد درون دریا
    از دلهره فرو کشیدن
    امواج ‚ امواج نا شکیبا
    در طغیان بهم رسیدن
    دستانت را دراز کردی
    چون جریان های بی سرانجام
    لبهایت با سلام بوسه
    ویران گشتند ...
    یک لحظه تمام آسمان را
    در هاله ای از بلور دیدم
    خود را و ترا و زندگی را
    در دایره های نور دیدم
    گویی که نسیم داغ دوزخ
    پیچیده میان گیسوانم
    چون قطره ای از طلای سوزان
    عشق تو چکید بر لبانم
    آنگاه ز دوردست دریا
    امواج بسوی ما خزیدند
    بی آنکه مرا بخویش آرند
    آرام ترا فرو کشیدند
    پنداشتم آن زمان که عطری
    باز از گل خوابها تراوید
    یا دست خیال من تنت را
    از مرمر آبها تراشید
    پنداشتم آن زمان که رازیست
    در زاری و هایهای دریا
    شاید که مرا بخویش می خواند
    در غربت خود خدای دریا
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  5. #465
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    280
    Array

    پیش فرض

    خسته
    از بیم و امید عشق رنجورم
    آرامش جاودانه می خواهم
    بر حسرت دل دگر نیفزایم
    آسایش بیکرانه می خواهم
    پا بر سر دل نهاده می گویم
    بگذاشتن از آن ستیزه جو خوشتر
    یک بوسه ز جام زهر بگرفتن
    از بوسه آتشین خوشتر
    پنداشت اگر شبی به سرمستی
    در بستر عشق او سحر کردم
    شبهای دگر که رفته از عمرم
    در دامن دیگران به سر کردم
    دیگر نکنم ز روی نادانی
    قربانی عشق او غرورم را
    شاید که چو بگذرم از او یابم
    آن گمشده شادی و سرورم را
    آنکس که مرا نشاط و مستی داد
    آنکس که مرا امید و شادی بود
    هر جا که نشست بی تامل گفت
    او یک +زن ساده لوح عادی بود
    می سوزم از این دو رویی و نیرنگ
    یکرنگی کودکانه می خواهم
    ای مرگ از آن لبان خاموشت
    یک بوسه جاودانه می خواهم
    رو پیش زنی ببر غرورت را
    کو عشق ترا به هیچ نشمارد
    آن پیکر داغ و دردمندت را
    با مهر به روی سینه نفشارد
    عشقی که ترا نثار ره کردم
    در سینه دیگری نخواهی یافت
    زان بوسه که بر لبانت افشاندم
    سوزنده تر آذری نخواهی یافت
    در جستجوی تو و نگاه تو
    دیگر ندود نگاه بی تابم
    اندیشه آن دو چشم رویایی
    هرگز نبرد ز دیدگان خوابم
    دیگر به هوای لحظه ای دیدار
    دنبال تو در بدر نمیگردم
    دنبال تو ای امید بی حاصل
    دیوانه و بی خبر نمی گردم
    در ظلمت آن اطاقک خاموش
    بیچاره و منتظر نمی مانم
    هر لحظه نظر به در نمی دوزم
    وان آه نهان به لب نمیرانم
    ای زن که دلی پر از صفا داری
    از مرد وفا مجو مجو هرگز
    او معنی عشق را نمی داند
    راز دل خود به او مگو هرگز
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  6. #466
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    280
    Array

    پیش فرض

    تشنه
    من گلی بودم
    در رگ هر برگ لرزانم خزیده عطر بس افسون
    در شبی تاریک روییدم
    تشنه لب بر ساحل کارون
    برتنم تنها شراب شبنم خورشید می لغزید
    یا لب سوزنده مردی که با چشمان خاموشش
    سرزنش می کرد دستی را که از هر شاخه سر سبز
    غنچه نشکفته ای می چید
    پیکرم فریاد زیبایی
    در سکوتم نغمه خوان لبهای تنهایی
    دیدگانم خیره در رویای شمو سرزمینی دور و رویایی
    که نسیم رهگذر در گوش من میگفت
    آفتابش رنگ شادی دیگری دارد
    عاقبت من بی خبر از ساحل کارون
    رخت بر چیدم
    در ره خود بس گل پژمرده را دیدم
    چشمهاشان چشمه خشک کویر غم
    تشنه یک قطره شبنم
    من به آنها سخت خندیدم
    تا شبی پیدا شد از پشت مه تردید
    تک چراغ شهر رویا ها
    من در آنجا گرم و خواهشبار
    از زمینی سخت روییدم
    نیمه شب جوشید خون شعر در رگهای سرد من
    محو شد در رنگ هر گلبرگ
    رنگ درد من
    منتظر بودم که بگشاید برویم آسمان تار
    دیدگان صبح سیمین را
    تا بنوشم از لب خورشید نور افشان
    شهد سوزان هزاران بوسه تبدار و شیرین را
    لیکن ای افسوس من ندیدم عاقبت در آسمان شهر رویا ها
    نور خورشیدی
    زیر پایم بوته های خشک با اندوه می نالند
    چهره خورشید شهر ما دریغا سخت تاریک است
    خوب میدانم که دیگر نیست امیدی
    نیست امیدی
    محو شد در جنگل انبوه تاریکی
    چون رگ نوری طنین آشنای من
    قطره اشکی هم نیفشاند آسمان تار
    از نگاه خسته ابری به پای من
    من گل پژمرده ای هستم
    چشمهایم چشمه خشک کویر غم
    تشنه یک بوسه خورشید
    تشنه یک قطره شبنم
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  7. #467
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    280
    Array

    پیش فرض

    دنیای سایه ها
    شب به روی جاده نمنک
    سایه های ما ز ما گویی گریزانند
    دور از ما در نشیب راه
    در غبار شوم مهتابی که میلغزد
    سرد و سنگین بر فراز شاخه های تک
    سوی یکدیگر به نرمی پیش می رانند
    شب به روی جاده نمنک
    در سکوت خک عطر آگین
    نا شکیبا گه به یکدیگر می آویزند
    سایه های ما ...
    همچو گلهایی که مستند از شراب شبنم دوشین
    گویی آنها در گریز تلخشان از ما
    نغمه هایی را که ما هرگز نمی خوانیم
    نغمه هایی را که ما با خشم
    در سکوت سینه میرانیم
    زیر لب با شوق میخوانند
    لیک دور از سایه ها
    بی خبر از قصه دلبستگی هاشان
    از جداییها و از پیوستگی هاشان
    جسمهای خسته ما در رکود خویش
    زندگی را شکل میبخشند
    شب به روی جاده نمنک
    ای بسا پرسیده ام از خود
    زندگی ایا درون سایه هامان رنگ میگیرد ؟
    یا که ما خود سایه های سایه های خویشتن هستیم؟
    همچنان شب کور
    میگریزم روز و شب از نور
    تا نتابد سایه ام بر خک
    در اتاق تیره ام با پنجه لرزان
    راه می بندم بر وزنها
    می خزم در گوشه ای تنها
    ای هزاران روح سرگردان
    گرد من لغزیده در امواج تاریکی
    سایه من کو ؟
    نور وحشت می درخشد در بلور بانگ خاموشم
    سایه من کو ؟
    سایه من کو ؟
    او چو رویایی درون پیکرم آهسته می روید
    من من گمگشته را در خویش می جوید
    پنجه او چون مهی تاریک
    میخزد در تار و پود سرد رگهایم
    در سیاهی رنگ می گیرد
    طرح آوایم
    از تو می پرسم
    ای خدا ... ای سایه ابهام
    پس چرا بر من نمیخندد
    آن شب تاریک وحشتبار بی فرجام
    از چه در ایینه دریا
    صبحدم تصویر خورشید تو می لغزد ؟
    از چه شب بر شانه صحرا
    باز هم گیسوی مهتاب تو می رقصد
    از تو می پرسم
    ای خدا ای ظلمت جاوید
    در کدامین گور وحشتنک
    عاقبت خاموش خواهد شد
    خنده خورشید ؟
    من نمیخواهم
    سایه ام را لحظه ای از خود جدا سازم
    من نمیخواهم
    او بلغزد دور از من روی معبرها
    یا بیفتد خسته و سنگین
    زیر پاهای رهگذرها
    او چرا باید به راه جستجوی خویش
    روبرو گردد
    با لبان بسته درها ؟
    او چرا باید بساید تن
    بر در و دیوار هر خانه ؟
    او چرا باید ز نومیدی
    پا نهد در سرزمینی سرد و بیگانه ؟
    آه ...ای خورشید
    لعنت جاوید من بر تو
    شهد نورت پر نیمسازد دریغا جام جانم را
    با که گویم قصه درد نهانم را
    سایه ام را از چه از من دور میسازی ؟
    لز چه دور از او مرا در روشنایی ها
    رهسپار گور می سازی ؟
    گر ترا در سینه گنج نور پنهانست
    بگسلان پیوند ظلمت را ز جان سایه های ما
    آب کن زنجیرهای پیکر ما را بپای او
    یا که او را محو کن در زیر پای ما
    آه ... ای خورشید
    لعنت جاوید من بر تو
    هر زمان رو در تو آوردم
    گر چه چشمان مرا در هفت رنگ خویش
    خیره تر کردی
    لیک در پایم
    سایه ام را تیره تر کردی
    از تو می پرسم
    ای خدا ... ای راز بی پایان
    سایه بر گور چیست ؟
    عطری از گلبرگ وحشتها تراویده ؟
    بوته ای کز دانه ای تاریک روییده ؟
    اشک بی نوری که در زندان جسمی سخت
    از نگاه خسته زندانی بی تاب ! لغزیده ؟
    از تو میپرسم
    تیرگی درد است یا شادی ؟
    جسم زندانست یا صحرای آزادی ؟
    ظلمت شب چیست ؟
    شب خداوندا
    سایه روح سیاه کیست ؟
    وه که لبرزیم
    از هزاران پرسش خاموش
    بانگ مرموزی نهان می پیچدم در گوش
    این شب تاریک
    سایه روح خداوند است
    سایه روحی که آسان می کشد بر دوش
    با رنج بندگان تیره روزش را
    آه ...
    او چه میگوید ؟
    او چه میگوید ؟
    خسته و سرگشته و حیران
    میدود در راه پرسش های بی پایان
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  8. #468
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    280
    Array

    پیش فرض

    ترس
    شب تیره و ره دراز و من حیران
    فانس گرفته او به راه من
    بر شعله بی شکیب فانوسش
    وحشت زده می دود نگاه من
    بر ما چه گذشت ؟ کس چه میداند
    در بستر سبره های تر دامان
    گویی که لبش به گردنم آویخت
    الماس هزار بوسه سوزان
    بر ما چه گذشت ؟ کس چه میداند
    من او شدم ... او خروش دریاها
    من بوته وحشی نیازی گرم
    او زمزمه نسیم صحراها
    من تشنه میان بازوان او
    همچون علفی ز شوق روییدم
    تا عطر شکوفه های لرزان را
    در جام شب شکفته نوشیدم
    باران ستاره ریخت بر مویم
    از شاخه تکدرخت خاموشی
    در بستر سبزه های تر دامان
    من ماندم و شعله های آغوشی
    می ترسم از این نسیم بی پروا
    گر با تنم این چنین در آویزد
    ترسم که ز پیکرم میان جمع
    عطر علف فشرده برخیزد
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  9. #469
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    280
    Array

    پیش فرض

    قهر
    نگه دگر به سوی من چه میکنی؟
    چو در بر رقیب من نشسته ای
    به حیرتم که بعد از آن فربیها
    تو هم پی فریب من نشسته ای
    به چشم خویش دیدم آن شب ای خدا
    که جام خود به جام دیگری زدی
    چو فال حافظ آن میانه باز شد
    تو فال خود به نام دیگری زدی
    برو ... برو ... به سوی او مرا چه غم
    تو آفتابی ... او زمین ... من آسمان
    بر او بتاب ز آنکه من نشسته ام
    به ناز روی شانه ستارگان
    بر او بتاب ز آنکه گریه میکند
    در این میانه قلب من به حال او
    کمال عشق باشد این گذشتها
    دل تو مال من تن تو مال او
    تو که مرا به پرده ها کشیده ای
    چگونه ره نبرده ای به راز من ؟
    گذشتم از تن تو زانکه در جهان
    تنی نبود مقصد نیاز من
    اگر بسویت این چنین دویده ام
    به عشق عاشقم نه بر وصال تو
    به ظلمت شبان بی فروغ من
    خیال عشق خوشتر از خیال تو
    کنون که در کنار او نشسته ای
    تو و شراب و دولت وصال او
    گذشته رفت و آن افسانه کهنه شد
    تن تو ماند و عشق بی زوال او
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  10. #470
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    280
    Array

    پیش فرض

    پاسخ
    بر روی ما نگاه خدا خنده میزند
    هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم
    زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش
    پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم
    پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود
    بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
    نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
    بهر فریب خلق بگویی خدا خدا
    ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع
    بر رویمان ببست به شادی در بهشت
    او میگشاید ... او که به لطف و صفای خویش
    گویی که خک طینت ما را ز غم سرشت
    طوفان طعنه خنده ما زلب نشست
    کوهیم و در میانه دریا نشسته ایم
    چون سینه جای گوهر یکتای راستیست
    زین رو به موج حادثه تنها نشسته ایم
    ماییم ... ما که طعنه زاهد شنیده ایم
    ماییم ... ما که جامه تقوا دریده ایم
    زیرا درون جامه به جز پیکر فریب
    زین راهیان راه حقیقت ندیده ایم
    آن آتشی که در دل ما شعله میکشد
    گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود
    دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق
    نام گناهکاره رسوا نداده بود
    بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
    در گوش هم حکایت عشق مدام ‚ ما
    هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
    ثبت است در جریده عالم دوام ما
    [SIGPIC][/SIGPIC]

صفحه 47 از 57 نخستنخست ... 37434445464748495051 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/