صفحه 45 از 57 نخستنخست ... 3541424344454647484955 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 441 تا 450 , از مجموع 569

موضوع: شعرهای زنده یاد فروغ فرخزاد .

  1. #441
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    شراب و خون
    نیست یاری تا بگویم راز خویش
    ناله پنهان کرده ام در ساز خویش
    چنگ اندوهم خدا را زخمه ای
    زخمه ای تا برکشم آواز خویش
    برلبانم قفل خاموشی زدم
    با کلیدی آشنا بازش کنید
    کودک دل رنجه ی دست جفاست
    با سر انگشت وفا نازش کنید
    پر کن این پیمانه را ای هم نفس
    پر کن این پیمانه را از خون او
    مست مستم کن چنان کز شور می
    باز گویم قصه افسون او
    رنگ چشمش را چه میپرسی ز من
    رنگ چشمش کی مرا پا بند کرد
    آتشی کز دیدگانش سر کشید
    این دل دیوانه را دربند کرد
    از لبانش کی نشان دارم به جان
    جز شرار بوسه های دلنشین
    بر تنم کی مانده است یادگار
    جز فشار بازوان آهنین
    من چه میدانم سر انگشتش چه کرد
    در میان خرمن گیسوی من
    آنقدر دانم که این آشفتگی
    زان سبب افتاده اندر موی من
    آتشی شد بر دل و جانم گرفت
    راهزن شد راه ایمانم گرفت
    رفته بود از دست من دامان صبر
    چون ز پا افتادم آسمانم گرفت
    گم شدم در پهنه صحرای عشق
    در شبی چون چهره بختم سیاه
    ناگهان بی آنکه بتوانم گریخت
    بر سرم بارید باران گناه
    مست بودم ‚ مست عشق و مست ناز
    مردی آمد قلب سنگم را ربود
    بس که رنجم داد و لذت دادمش
    ترک او کرد چه می دانم که بود
    مستیم از سر پرید ای همنفس
    بار دیگر پرکن این پیمانه را
    خون بده خون دل آن خودپرست
    تا به پایان آرم این افسانه را




    --------------
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. #442
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    عصیان
    به لبهایم مزن قفل خموشی
    که در دل قصه ای ناگفته دارم
    ز پایم باز کن بند گران را
    کزین سودا دلی آشفته دارم
    بیا ای مرد ای موجود خودخواه
    بیا بگشای درهای قفس را
    اگر عمری به زندانم کشیدی
    رها کن دیگرم این یک نفس را
    منم آن مرغ آن مرغی که دیریست
    به سر اندیشه پرواز دارم
    سرود ناله شد در سینه تنگ
    به حسرتها سر آمد روزگارم
    به لبهایم مزن قفل خموشی
    که من باید بگویم راز خودرا
    به گوش مردم عالم رسانم
    طنین آتشین آواز خود را
    بیا بگشای در تا پر گشایم
    بسوی آسمان روشن شعر
    اگر بگذاریم پرواز کردن
    گلی خواهم شدن در گلشن شعر
    لبم بوسه شیرینش از تو
    تنم با بوی عطرآگینش از تو
    نگاهم با شررهای نهانش
    دلم با ناله خونینش از تو
    ولی ای مرد ای موجود خودخواه
    مگو ننگ است این شعر تو ننگ است
    بر آن شوریده حالان هیچ دانی
    فضای این قفس تنگ است تنگ است
    مگو شعر تو سر تا پا گنه بود
    از این ننگ و گنه پیمانه ای ده
    بهشت و حور و آب کوثر از تو
    مرا در قعر دوزخ خانه ای ده
    کتابی خلوتی شعری سکوتی
    مرا مستی و سکر زندگانی است
    چه غم گر در بهشتی ره ندارم
    که در قلبم بهشتی جاودانی است
    شبانگاهان که مه می رقصد آرام
    میان آسمان گنگ و خاموش
    تو در خوابی و من مست هوسها
    تن مهتاب را گیرم در آغوش
    نسیم از من هزاران بوسه بگرفت
    هزاران بوسه بخشیدم به خورشید
    در آن زندان که زندانیان تو بودی
    شبی بنیادم از یک بوسه لرزید
    بدور افکن حدیث نام ای مرد
    که ننگم لذتی مستانه داده
    مرا میبخشد آن پروردگاری
    که شاعر را دلی دیوانه داده
    بیا بگشای در تا پر گشایم
    بسوی آسمان روشن شعر
    اگر بگذاریم پرواز کردن
    گلی خواهم شدن در گلشن شعر




    ---------
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  3. #443
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    دیو شب
    لای لای ای پسر کوچک من
    دیده بربند که شب آمده است
    دیده بر بند که این دیو سیاه
    خون به کف ‚ خنده به لب آمده است
    سر به دامان من خسته گذار
    گوش کن بانگ قدمهایش را
    کمر نارون پیر شکست
    تا که بگذاشت بر آن پایش را
    آه بگذار که بر پنجره ها
    پرده ها را بکشم سرتاسر
    با دو صد چشم پر از آتش و خون
    میکشد دم به دم از پنجره سر
    از شرار نفسش بود که سوخت
    مرد چوپان به دل دشت خموش
    وای آرام که این زنگی مست
    پشت در داده به آوای تو گوش
    یادم اید که چو طفلی شیطان
    مادر خسته خود را آزرد
    دیو شب از دل تاریکی ها
    بی خبر آمد و طفلک را برد
    شیشه پنجره ها می لرزد
    تا که او نعره زنان می اید
    بانگ سر داده که کو آن کودک
    گوش کن پنجه به در می ساید
    نه برو دور شو ای بد سیرت
    دور شو از رخ تو بیزارم
    کی توانی بر باییش از من
    تا که من در بر او بیدارم
    ناگهان خامشی خانه شکست
    دیو شب بانگ بر آورد که آه
    بس کن ای زن که نترسم از تو
    دامنت رنگ گناهست گناه
    دیوم اما تو زمن دیوتری
    مادر و دامن ننگ آلوده!
    آه بردار سرش از دامن
    طفلک پک کجا آسوده ؟
    بانگ میمرد و در آتش درد
    می گدازد دل چون آهن من
    میکنم ناله که کامی کامی
    وای بردار سر از دامن من
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  4. #444
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    دعوت
    ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و میدانم
    چرا بیهوده می گویی دل چون آهنی دارم
    نمیدانی نمیدانی که من جز چشم افسونگر
    در این جام لبانم باده مرد افکنی دارم
    چرا بیهوده میکوشی که بگریزی ز آغوشم
    از این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت آغوشی
    نمیترسی نمیترسی نمیترسی که بنویسند نامت را
    به سنگ تیره گوری شب غمنک خاموشی
    بیا دنیا نمی ارزد به این پرهیز و این دوری
    فدای لحظه ای شادی کن این رویای هستی را
    لبت را بر لبم بگذار کز این ساغر پر می
    چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را
    ترا افسون چشمانم ز ره برده است و میدانم
    که سر تا پا به سوز خواهشی بیمار میسوزی
    دروغ است این اگر پس آن دو چشم راز گویت را
    چرا هر لحظه بر چشم من دیوانه می دوزی
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  5. #445
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    ایینه شکسته
    دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز
    بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم
    در اینه بر صورت خود خیره شدم باز
    بند از سر گیسویم آهسته گشودم
    عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم
    چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم
    افشان کردم زلفم را بر سر شانه
    در کنج لبم خالی آهسته نشاندم
    گفتم به خود آنگاه صد افسوس که او نیست
    تا مات شود زین همه افسونگری و ناز
    چون پیرهن سبز ببیند به تن من
    با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز
    او نیست که در مردمک چشم سیاهم
    تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند
    این گیسوی افشان به چه کار ایدم امشب
    کو پنجه او تا که در آن خانه گزیند
    او نیست که بوید چو در آغوش من افتد
    دیوانه صفت عطر دلآویز تنم را
    ای اینه مردم من از حسرت و افسوس
    او نیز که بر سینه فشارد بدنم را
    من خیره به اینه و او گوش به من داشت
    گفتم که چه سان حل کنی این مشکل ما را
    بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش
    ای زن چه بگویم که شکستی دل ما را
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  6. #446
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    چشم براه
    آرزویی است مرا در دل
    که روان سوزد و جان کاهد
    هر دم آن مرد هوسران را
    با غم و اشک و فغان خواهد
    بخدا در دل و جانم نیست
    هیچ جز حسرت دیدارش
    سوختم از غم و کی باشد
    غم من مایه آزارش
    شب در اعماق سیاهی ها
    مه چو در هاله راز اید
    نگران دیده به ره دارم
    شاید آن گمشده باز اید
    سایه ای تا که به در افتد
    من هراسان بدوم بر در
    چون شتابان گذرد سایه
    خیره گردم به در دیگر
    همه شب در دل این بستر
    جانم آن گمشده را جوید
    زین همه کوشش بی حاصل
    عقل سرگشته به من گوید
    زن بدبخت دل افسرده
    ببر از یاد دمی او را
    این خطا بود که ره دادی
    به دل آن عاشق بد خو را
    آن کسی را که تو می جویی
    کی خیال تو به سر دارد
    بس کن این ناله و زاری را
    بس کن او یار دگر دارد
    لیکن این قصه که میگوید
    کی به نرمی رودم در گوش
    نشود هیچ ز افسونش
    آتش حسرت من خاموش
    میروم تا که عیان سازم
    راز این خواهش سوزان را
    نتوانم که برم از یاد
    هرگز آن مرد هوسران را
    شمع ‚ ای شمع چه میخندی ؟
    به شب تیره خاموشم
    بخدا مردم از این حسرت
    که چرا نیست ...
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  7. #447
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    ناشناس
    بر پرده های در هم امیال سر کشم
    نقش عجیب چهره یک ناشناس بود
    نقشی ز چهره یی که چو می جستمش به شوق
    پیوسته میرمید و به من رخ نمی نمود
    یک شب نگاه خسته مردی بروی من
    لغزید و سست گشت و همانجا خموش ماند
    تا خواستم که بگسلم این رشته نگاه
    قلبم تپید و باز مرا سوی او کشاند
    نو مید و خسته بودم از آن جستجوی خویش
    با ناز خنده کردم و گفتم بیا بیا
    راهی دراز بود و شب عشرتی به پیش
    نالید عقل و گفت کجا می روی کجا
    راهی دراز بود و دریغا میان راه
    آن مرد ناله کرد که پایان ره کجاست
    چون دیدگان خسته من خیره شد بر او
    دیدم که می شتابد و زنجیرش به پاست
    زنجیرش بپاست چرا ای خدای من ؟
    دستی بکشتزار دلم تخم درد ریخت
    اشکی دوید و زمزمه کردم میان اشک
    زنجیرش بپاست که نتوانمش گسیخت
    شب بود و آن نگاه پر از درد می زدود
    از دیدگان خسته من نقش خواب را
    لب بر لبش نهادم و نالیدم از غرور
    کای مرد ناشناس بنوش این شراب را
    آری بنوش و هیچ مگو کاندر این میان
    در دل ز شور عشق تو سوزنده آذریست
    ره بسته در قفای من اما دریغ و درد
    پای تو نیز بسته زنجیر دیگریست
    لغزید گرد پیکر من بازوان او
    آشفته شد بشانه او گیسوان من
    شب تیره بود و در طلب بوسه می نشست
    هر لحظه کام تشنه او بر لبان من
    ناگه نگه کردم و دیدم به پرده ها
    آن نقش ناشناس دگر ناشناس نیست
    افشردمش به سینه و گفتم به خود که وای
    دانستم ای خدای من آن ناشناس کیست
    یک آشنا که بسته زنجیر دیگریست
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  8. #448
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    از یاد رفته
    یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
    نیست یاری که مرا یاد کند
    دیده ام خیره به ره ماند و نداد
    نامه ای تا دل من شاد کند
    خود ندانم چه خطایی کردم
    که ز من رشته الفت بگسست
    در دلش جایی اگر بود مرا
    پس چرا دیده ز دیدارم بست
    هر کجا مینگرم باز هم اوست
    که به چشمان ترم خیره شده
    درد عشقست که با حسرت و سوز
    بر دل پر شررم چیره شده
    گفتم از دیده چو دورش سازم
    بی گمان زودتر از دل برود
    مرگ باید که مرا دریابد
    ورنه دردیست که مشکل برود
    تا لبی بر لب من می لغزد
    می کشم آه که کاش این او بود
    کاش این لب که مرا می بوسد
    لب سوزنده آن بدخو بود
    می کشندم چو در آغوش به مهر
    پرسم از خود که چه شد آغوشش
    چه شد آن آتش سوزنده که بود
    شعله ور در نفس خاموشش
    شعر گفتم که ز دل بر دارم
    بار سنگین غم عشقش را
    شعر خود جلوه ای از رویش شد
    با که گویم ستم عشقش را
    مادر این شانه ز مویم بردار
    سرمه را پک کن از چشمانم
    بکن این پیرهنم را از تن
    زندگی نیست بجز زندانم
    تا دو چشمش به رخم حیران نیست
    به چکار ایدم این زیبایی
    بشکن این اینه را ای مادر
    حاصلم چیست ز خودآرایی
    در ببندید و بگویید که من
    جز از او همه کس بگسستم
    کس اگر گفت چرا ؟ بکم نیست
    فاش گویید که عاشق هستم
    قاصدی آمد اگر از ره دور
    زود پرسید که پیغام از کیست
    گر از او نیست بگویید آن زن
    دیر گاهیست در این منزل نیست
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  9. #449
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    بیمار
    طفلی غنوده در بر من بیمار
    با گونه های سرخ تب آلوده
    با گیسوان در هم آشفته
    تا نیمه شب ز درد نیاسوده
    هر دم میان پنجه من لرزد
    انگشتهای لاغر و تبدارش
    من ناله میکنم که خداوندا
    جانم بگیر و کم بده آزارش
    گاهی میان وحشت تنهایی
    پرسم ز خود که چیست سرانجامش
    اشکم به روی گونه فرو غلطد
    چون بشنوم ز ناله خود نامش
    ای اختران که غرق تماشایید
    این کودک منست که بیمارست
    شب تا سحر نخفتم و می بینید
    این دیده منست که بیدارست
    یادم اید که بوسه طلب میکرد
    با خنده های دلکش مستانه
    یا می نشست با نگهی بی تاب
    در انتظار خوردن صبحانه
    گاهی بگوش من رسد آوایش
    ماما دلم ز فرط تعب سوزد
    بینم درون بستر مغشوشی
    طفلی میان آتش تب سوزد
    شب خامش است و در بر من نالد
    او خسته جان ز شدت بیماری
    بر اضطراب و وحشت من خندد
    تک ضربه های ساعت دیواری
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  10. #450
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    نقش پنهان
    آه ای مردی که لبهای مرا
    از شرار بوسه ها سوزانده ای
    هیچ در عمق دو چشم خامشم
    راز این دیوانگی را خوانده ای
    هیچ می دانی که من در قلب خویش
    نقشی از عشق تو پنهان داشتم
    هیچ می دانی کز ای عشق نهان
    آتشی سوزنده بر جان داشتم
    گفته اند آن زن زنی دیوانه است
    کز لبانش بوسه آسان می دهد
    آری اما بوسه از لبهای تو
    بر لبان مرده ام جان میدهد
    هرگزم در سر نباشد فکر نام
    این منم کاینسان ترا جویم بکام
    خلوتی می خواهم و آغوش تو
    خلوتی می خواهم و لبهای جام
    فرصتی تا بر تو دور از چشم غیر
    ساغری از باده ی هستی دهم
    بستری می خواهم از گلهای سرخ
    تا در آن یک شب ترا مستی دهم
    آه ای مردی که لبهای مرا
    از شراربوسه ها سوزانده ای
    این کتابی بی سرانجامست و تو
    صفحه کوتاهی از آن خوانده ای
    [SIGPIC][/SIGPIC]

صفحه 45 از 57 نخستنخست ... 3541424344454647484955 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/