صفحه 41 از 57 نخستنخست ... 3137383940414243444551 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 401 تا 410 , از مجموع 569

موضوع: شعرهای زنده یاد فروغ فرخزاد .

  1. #401
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    جمعه
    جمعه ی سکت
    جمعه ی متروک
    جمعه ی چون کوچه های کهنه ‚ غم انگیز
    جمعه ی اندیشه های تنبل بیمار
    جمعه ی خمیازه های موذی کشدار
    جمعه ی بی انتظار
    جمعه ی تسلیم
    خانه ی خالی
    خانه ی دلگیر
    خانه ی دربسته بر هجوم جوانی
    خانه ی تاریکی و تصور خورشید
    خانه ی تنهایی و تفأل و تردید
    خانه ی پرده ‚ کتاب ‚ گنجه ‚ تصاویر
    آه چه آرام و پر غرور گذر داشت
    زندگی من چو جویبار غریبی
    در دل این جمعه های سکت متروک
    در دل این خانه های خالی دلگیر
    آه چه آرام و پر غرور گذر داشت ...
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. #402
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    عروسک کوکی
    بیش از اینها آه آری
    بیش از اینها می توان خامش ماند
    می توان ساعات طولانی
    با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت
    خیره شد در دود یک سیگار
    خیره شد در شکل یک فنجان
    در گلی بیرنگ بر قالی
    در خطی موهوم بر دیوار
    می توان با پنجه های خشک
    پرده را یکسو کشید و دید
    در میان کوچه باران تند می بارد
    کودکی با بادبادکهای رنگینش
    ایستاده زیر یک طاقی
    گاری فرسوده ای میدان خالی را
    با شتابی پر هیاهو ترک میگوید
    می توان بر جای باقی ماند
    در کنار پرده ‚ اما کور ‚ اما کر
    می توان فریاد زد
    با صدایی سخت کاذب سخت بیگانه
    دوست می دارم
    می توان در بازوان چیره ی یک مرد
    ماده ای زیبا و سالم بود
    با تنی چون سفره ی چرمین
    با دو پستان درشت سخت
    می توان دربستر یک مست ‚ یک دیوانه ‚ یک ولگرد
    عصمت یک عشق را آلود
    می توان با زیرکی تحقیر کرد
    هر معمای شگفتی را
    می توان به حل جدولی پرداخت
    می توان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
    پاسخی بیهوده آری پنج یا شش حرف
    می توان یک عمر زانو زد
    با سری افکنده در پای ضریحی سرد
    می توان در گور مجهولی خدا را دید
    می توان با سکه ای نا چیز ایمان یافت
    می توان در حجره های مسجدی پوسید
    چون زیارتنامه خوانی پیر
    می توان چون صفر در تفریق و در جمع و ضرب
    حاصلی پیوسته یکسان داشت
    می توان چشم ترا در پیله قهرش
    دکمه بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت
    می توان چون آب در گودال خود خشکید
    می توان زیبایی یک لحظه را با شرم
    مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
    در ته صندوق مخفی کرد
    می توان در قاب خالی مانده یک روز
    نقش یک محکوم یا مغلوب یا مصلوب را آویخت
    می توان با صورتک ها رخنه دیوار را پوشاند
    می توان با نقشهایی پوچ تر آمیخت
    می توان همچون عروسک های کوکی بود
    با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
    می توان در جعبه ای ماهوت
    با تنی انباشته از کاه
    سالها در لابلای تور و پولک خفت
    می توان با هر فشار هرزه ی دستی
    بی سبب فریاد کرد و گفت
    آه من بسیار خوشبختم
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  3. #403
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    تنهایی ماه
    در تمام طول تاریکی
    سیرسیرکها فریاد زدند
    ماه ای ماه بزرگ
    در تمام طول تاریکی
    شاخه ها با آن دستان دراز
    که از آنها آهی شهوتنک
    سوی بالا می رفت
    و نسیم تسلیم به فرامین خدایانی نشناخته و مرموز
    و هزاران نفس پنهان در زندگی مخفی خک
    و در آن دایره سیار نورانی شبتاب
    دقدقه در سقف چوبین
    لیلی در پره
    غوکها در مرداب
    همه با هم ‌ ‚ همه با هم یکریز
    تا سپیده دم فریاد زدند
    ماه ای ماه بزرگ ...
    در تمام طول تاریکی
    ماه در مهتابی شعله کشید
    ماه
    دل تنهای شب خود بود
    داشت در بغض طلایی رنگش می ترکید
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  4. #404
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    معشوق من
    معشوق من
    با آن تن برهنه ی بی شرم
    بر ساقهای نیرومندش
    چون مرگ ایستاد
    خط های بی قرار مورب
    اندامهای عاصی او را
    در طرح استوارش
    دنبال میکنند
    معشوق من
    گویی ز نسل های فراموش گشته است
    گویی که تاتاری در انتهای چشمانش
    پیوسته در کمین سواریست
    گویی که بربری
    در برق پر طراوت دندانهایش
    مجذوب خون گرم شکاریست
    معشوق من
    همچون طبیعت
    مفهوم ناگزیر صریحی دارد
    او با شکست من
    قانون صادقانه ی قدرت را
    تایید میکند
    او وحشیانه آزاد ست
    مانند یک غریزه سالم
    در عمق یک جزیره نامسکون
    او پک میکند
    با پاره های خیمه مجنون
    از کفش خود غبار خیابان را
    معشوق من
    همچون خداوندی ‚ در معبد نپال
    گویی از ابتدای وجودش
    بیگانه بوده است
    او
    مردیست از قرون گذشته
    یاد آور اصالت زیبایی
    او در فضای خود
    چون بوی کودکی
    پیوسته خاطرات معصومی را
    بیدار میکند
    او مثل یک سرود خوش عامیانه است
    سرشار از خشونت و عریانی
    او با خلوص دوست می دارد
    ذرات زندگی را
    ذرات خک را
    غمهای آدمی را
    غمهای پک را
    او با خلوص دوست می دارد
    یک کوچه باغ دهکده را
    یک درخت را
    یک ظرف بستنی را
    یک بند رخت را
    معشوق من
    انسان ساده ایست
    انسان ساده ای که من او را
    در سرزمین شوم عجایب
    چون آخرین نشانه ی یک مذهب شگفت
    در لابلای بوته ی پستانهایم
    پنهان نموده ام
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  5. #405
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    در خیابانهای سرد شب
    من پشیمان نیستم
    من به این تسلیم می اندیشم
    این تسلیم دردآلود
    من صلیب سرنوشتم را
    بر فراز تپه های قتلگاه خویش بوسیدم
    در خیابانهای سرد شب
    جفتها پیوسته با تردید
    یکدیگر را ترک می گویند
    در خیابانهای سرد شب
    جز خداحافظ خداحافظ صدایی نیست
    من پشیمان نیستم
    قلب من گویی در آن سوی زمان جاریست
    زندگی قلب مرا تکرار خواهد کرد
    و گل قاصد که بر دریاچه های باد میراند
    او مرا تکرار خواهد کرد
    آه می بینی
    که چگونه پوست من می درد از هم
    که چگونه شیر در رگهای آبی رنگ پستانهای سرد من
    مایه می بندد
    که چگونه خون
    رویش غضروفیش را در کمرگاه صبور من
    می کند آغاز ؟
    من تو هستم ‚ تو
    و کسی که دوست می دارد
    و کسی که در درون خود
    ناگهان پیوند گنگی باز می یابد
    با هزاران چیز غربتبار نامعلوم
    و تمام شهوت تند زمین هستم
    که تمام آبها را میکشد در خویش
    تا تمام دشتها را بارور سازد
    گوش کن
    به صدای دوردست من
    در مه سنگین اوراد سحرگاهی
    و مرا در سکت اینه ها بنگر
    که چگونه باز با ته مانده های دستهایم
    عمق تاریک تمام خوابها را لمس می سازم
    و دلم را خالکوبی می کنم
    چون لکه ای خونین
    بر سعادتهای معصومانه هستی
    من پشیمان نیستم
    از من ای محجوب من با یک من دیگر
    که تو او را در خیابانهای سرد شب
    با همین چشمان عاشق باز خواهی یافت
    گفتگو کن
    و بیاد آور مرا در بوسه اندهگین او
    بر خطوط مهربان زیر چشمانت
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  6. #406
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    در غروبی ابدی
    روز یا شب ؟
    نه ای دوست غروبی ابدیست
    با عبور دو کبوتر در باد
    چون دو تابوت سپید
    و صداهایی از دور از آن دشت غریب
    بی ثبات و سرگردان همچون حرکت باد
    سخنی باید گفت
    سخنی باید گفت
    دل من می خواهد با ظلمت جفت شود
    سخنی باید گفت
    چه فراموشی سنگینی
    سیبی از شاخه فرو می افتد
    دانه های زرد تخم کتان
    زیر منقار قناری های عاشق من می شکنند
    گل باقالا اعصاب کبودش را در سکر نسیم
    می سپارد به رها گشتن از دلهره گنگ دگرگونی
    و در اینجا در من ‚ در سر من ؟
    آه ...
    در سر من چیزی نیست بجز چرخش ذرات غلیظ سرخ
    و نگاهم مثل یک حرف دروغ
    شرمگینست و فرو افتاده
    من به یک ماه می اندیشم
    من به حرفی در شعر
    من به یک چشمه میاندیشم
    من به وهمی در خک
    من به بوی غنی گندمزار
    من به افسانه نان
    من به معصومیت بازی ها
    و به آن کوچه باریک دراز
    که پر از عطر درختان اقاقی بود
    من به بیداری تلخی که پس از بازی
    و به بهتی که پس از کوچه
    و به خالی طویلی که پس از عطر اقاقی ها
    قهرمانیها ؟
    آه
    اسبها پیرند
    عشق ؟
    تنهاست و از پنجره ای کوتاه
    به بیابان های بی مجنون می نگرد
    به گذرگاهی با خاطره ای مغشوش
    از خرامیدن ساقی نازک در خلخال
    آرزوها ؟
    خود را می بازند
    در هماهنگی بی رحم هزاران در
    بسته ؟
    آری پیوسته بسته بسته
    خسته خواهی شد
    من به یک خانه می اندیشم
    با نفس های پیچک هایش رخوتنک
    با چراغانش روشن همچون نی نی چشم
    با شبانش متفکر تنبل بی تشویش
    و به نوزادی با لبخندی نامحدود
    مثل یک دایره پی در پی بر آب
    و تنی پر خون چون خوشه ای از انگور
    من به آوار می اندیشم
    و به تاراج وزش های سیاه
    و به نوری مشکوک
    که شبانگاهان در پنجره می کاود
    و به گوری کوچک ‚ کوچک چون پیکر یک نوزاد
    کار ...کار؟
    آری اما در ‌آن میز بزرگ
    دشمنی مخفی مسکن دارد
    که ترا میجود آرام ارام
    همچنان که چوب و دفتر را
    و هزاران چیز بیهوده دیگر را
    و سر انجام تو در فنجانی چای فرو خواهی رفت
    مثل قایقی در گرداب
    و در اعماق افق چیزی جز دود غلیظ سیگار
    و خطوط نامفهوم نخواهی دید
    یک ستاره ؟
    آری صدها ‚ صدها اماا
    همه در آن سوی شبهای محصور
    یک پرنده ؟
    آری صدها ‚ صدها اما
    همه در خاطره های دور
    با غرور عبث بال زدنهاشان
    من به فریادی در کوچه می اندیشم
    من به موشی بی ازار که در دیوار
    گاهگاهی گذری دارد !
    سخنی باید گفت
    سخنی باید گفت
    در سحرگاهان در لحظه ی لرزانی
    که فضا همچون احساس بلوغ
    ناگهان با چیزی مبهم می آمیزد
    من دلم می خواهد
    که به طغیانی تسلیم شوم
    من دلم میخواهد
    که ببارم از آن ابر بزرگ
    من دلم می خواهد
    که بگویم نه نه نه نه
    برویم
    سخنی باید گفت
    جام یا بستر ‚ یا تنهایی ‚ یا خواب ؟
    برویم ...
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  7. #407
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    مرداب
    شب سیاهی کرد و بیماری گرفت
    دیده را طغیان بیداری گرفت
    دیده از دیدن نمی ماند ‚ دریغ
    دیده پوشیدن نمی داند ‚ دریغ
    رفت و در من مرگزاری کهنه یافت
    هستیم را انتظاری کهنه یافت
    آن بیابان دید و تنهاییم را
    ماه و خورشید مقواییم را
    چون جنینی پیر با زهدان به جنگ
    می درد دیوار زهدان را به چنگ
    زنده اما حسرت زادن در او
    مرده اما میل جان دادن در او
    خود پسند از درد خود نا خواستن
    خفته از سودای برپاخاستن
    خنده ام غمنکی بیهوده ای ننگم از دلپکی بیهوده ای
    غربت سنگینم از دلدادگیم
    شور تند مرگ در همخوابگیم
    نامده هرگز فرود از با م خویش
    در فرازی شاهد اعدام خویش
    کرم خک و خکش اما بوینک
    بادبادکهاش در افلک پک
    ناشناس نیمه پنهانیش
    شرمگین چهره انسانیش
    کو بکو در جستجوی جفت خویش
    می دود معتاد بوی جفت خویش
    جویدش گهگاه و ناباور از او
    جفتش اما سخت تنها تر از او
    هر دو در بیم و هراس از یکدیگر
    تلخکام و ناسپاس از یکدیگر
    عشقشان سودای محکومانه ای
    وصلشان رویای مشکوکانه ای
    آه اگر راهی به دریاییم بود
    از فرو رفتن چه پرواییم بود
    گر به مردابی ز جریان ماند آب
    از سکون خویش نقصان یابد آب
    جانش اقلیم تباهی ها شود
    ژرفنایش گور ماهی ها شود
    آهوان ای آهوان دشتها
    گاه اگر در معبر گلگشت ها
    جویباری یافتید آوازخوان
    رو به استغنای دریا ها روان
    جاری از ابریشم جریان خویش
    خفته بر گردونه طغیان خویش
    یال اسب باد در چنگال او
    روح سرخ ماه در دنبال او
    ران سبز ساقه ها را می گشود
    عطر بکر بوته ها را می ربود
    بر فرازش در نگاه هر حباب
    انعکاس بی دریغ آفتاب
    خواب آن بی خواب را یاد آورید
    مرگ در مرداب را یاد آورید
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  8. #408
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    ایه های زمینی
    آنگاه
    خورشید سرد شد
    و برکت از زمین ها رفت
    و سبزه ها به صحرا ها خشکیدند
    و ماهیان به دریا ها خشکیدند
    و خک مردگانش را
    زان پس به خود نپذیرفت
    شب در تمام پنجره های پریده رنگ
    مانند یک تصور مشکوک
    پیوسته در ترکم و طغیان بود
    و راهها ادامه خود را
    در تیرگی رها کردند
    دیگر کسی به عشق نیندیشد
    دیگر کسی به فتح نیندیشید
    و هیچ کس
    دیگر به هیچ چیز نیندیشید
    در غارهای تنهایی
    بیهودگی به دنیا آمد
    خون بوی بنگ و افیون می داد
    زنهای باردار
    نوزادهای بی سر زاییدند
    و گاهواره ها از شرم
    به گورها پناه آوردند
    چه روزگار تلخ و سیاهی
    نان نیروی شگفت رسالت را
    مغلوب کرده بود
    پبغمبران گرسنه و مفلوک
    از وعده گاههای الهی گریختند
    و بره های گمشده
    دیگر صدای هی هی چوپانی را
    در بهت دشتها نشنیدند
    در دیدگان اینه ها گویی
    حرکات و رنگها و تصاویر
    وارونه منعکس می گشت
    و بر فراز سر دلقکان پست
    و چهره وقیح فواحش
    یک هاله مقدس نورانی
    مانند چتر مشتعلی می سوخت
    مرداب های الکل
    با آن بخار های گس مسموم
    انبوه بی تحرک روشن فکران را
    به ژرفنای خویش کشیدند
    و موشهای موذی
    اوراق زرنگار کتب را
    در گنجه های کهنه جویدند
    خورشید مرده بود
    خورشید مرده بود و فردا
    در ذهن کودکان
    مفهوم گنگ گمشده ای داشت
    آنها غرابت این لفظ کهنه را
    در مشق های خود
    با لکه درشت سیاهی
    تصویر می نمودند
    مردم
    گروه ساقط مردم
    دلمرده و تکیده و مبهوت
    در زیر بار شوم جسد هاشان
    از غربتی به غربت دیگر می رفتند
    و میل دردنک جنایت
    در دستهایشان متورم میشد
    گاهی جرقه ای جرقه ناچیزی
    این اجتماع سکت بی جان را
    یکباره از درون متلاشی می کرد
    آنها به هم هجوم می آوردند
    مردان گلوی یکدیگر را
    با کارد میدریدند
    و در میان بستری از خون
    با دختران نا بالغ
    همخوابه میشدند
    آنها غریق وحشت خود بودند
    و حس ترسنک گنهکاری
    ارواح کور و کودنشان را
    مفلوج کرده بود
    پیوسته در مراسم اعدام
    وقتی طناب دار
    چشمان پر تشنج محکومی را
    از کاسه با فشار به بیرون می ریخت
    آنها به خود فرو می رفتند
    و از تصور شهوتنکی
    اعصاب پیر و خسته شان تیر میکشید
    اما همیشه در حواشی میدانها
    این جانیان کوچک را می دیدی
    که ایستاده اند
    و خیره گشته اند
    به ریزش مداوم فواره های آب
    شاید هنوز هم در پشت چشمهای له شده در عمق انجماد
    یک چیز نیم زنده مغشوش
    بر جای مانده بود
    که در تلاش بی رمقش می خواست
    ایمان بیاورد به پکی آواز آبها
    شاید ولی چه خالی بی پایانی
    خورشید مرده بود
    و هیچ کس نمی دانست
    که نام آن کبوتر غمگین
    کز قلب ها گریخته ایمانست
    آه ای صدای زندانی
    ایا شکوه یأس تو هرگز
    از هیچ سوی این شب منفور
    نقبی به سوی نور نخواهد زد ؟
    آه ای صدای زندانی
    ای آخرین صدای صدا ها ...
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  9. #409
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    هدیه
    من از نهایت شب حرف میزنم
    من از نهایت تاریکی
    و از نهایت شب حرف میزنم
    اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیار
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  10. #410
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    دیدار در شب
    و چهره شگفت
    از آن سوی دریچه به من گفت
    حق با کسیست که میبیند
    من مثل حس گمشدگی وحشت آورم
    اما خدای من
    ایا چگونه می شود از من ترسید ؟
    من من که هیچگاه
    جز بادبادکی سبک و ولگرد
    بر پشت بامهای مه آلود آسمان
    چیزی نبوده ام
    و عشق و میل و نفرت و دردم را
    در غربت شبانه قبرستان
    موشی به نام مرگ جویده است
    و چهره شگفت با آن خطوط نازک دنباله دار سست
    که باد طرح جاریشان را
    لحظه به لحظه محو و دگرگون می کرد
    و گیسوان نرم و درازش
    که جنبش نهانی شب می ربودشان
    و بر تمام پهنه شب می گشودشان
    همچون گیاههای ته دریا
    در آن سوی دریچه روان بود
    و داد زد باور کنید من زنده نیستم
    من از ورای او ترکم تاریکی را
    و میوه های نقره ای کاج را هنوز
    می دیدم آه ولی او ...
    او بر تمام این همه می لغزید
    و قلب بی نهایت او اوج می گرفت
    گویی که حس سبز درختان بود
    و چشمهایش تا ابدیت ادامه داشت
    حق با شماست
    من هیچگاه پس از مرگم
    جرات نکرده ام که در اینه بنگرم
    و آن قدر مرده ام
    که هیچ چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمیکند
    آه
    ایا صدای زنجره ای را
    که در پناه شب بسوی ماه میگریخت
    از انتهای باغ شنیدید؟
    من فکر میکنم که تمام ستاره ها
    به آسمان گمشده ای کوچ کرده اند
    و شهر ‚ شهر چه سکت یود
    من در سراسر طول مسیر خود
    جز با گروهی از مجسمه های پریده رنگ
    و چند رفتگر
    که بوی خکروبه و توتون می دادند
    و گشتیان خسته خواب آلود
    با هیچ چیز روبرو نشدم
    افسوس
    من مرده ام
    و شب هنوز هم
    گویی ادامه همان شب بیهوده ست
    خاموش شد
    و پهنه وسیع دو چشمش را
    احساس گریه تلخ و کدر کرد
    ایا شما که صورتتان را
    در سایه نقاب غم انگیز زندگی
    مخفی نموده اید
    گاهی به این حقیقت یأس آور اندیشه میکنید
    که زنده های امروزی
    چیزی به جز تفاله یک زنده نیستند ؟
    گویی که کودکی
    در اولین تبسم خود پیر گشته است
    و قلب این کتیبه مخدوش
    که در خطوط اصلی آن دست برده اند
    به اعتبار سنگی خود دیگر احساس اعتماد نخواهد کرد
    شاید که اعتیاد به بودن
    و مصرف مدام مسکن ها
    امیال پک و ساده انسانی را
    به ورطه زوال کشانده است
    شاید که روح را
    به انزوای یک جزیره نامسکون
    تبعید کرده اند
    شاید که من صدای زنجره را خواب دیده ام
    پس این پیادگان که صبورانه
    بر نیزه های چوبی خود تکیه داده اند
    آن بادپا سوارانند
    و این خمیدگان لاغر افیونی
    آن عارفان پک بلند اندیش؟
    پس راست است ‚ راست که انسان
    دیگر در انتظار ظهوری نیست
    و دختران عاشق
    با سوزن دراز بر و دری دوزی
    چشمان زود باور خود را دریده اند ؟
    کنون طنین جیغ کلاغان
    در عمق خوابهای سحرگاهی
    احساس می شود
    اینه ها به هوش می ایند
    و شکل های منفرد و تنها
    خود را به اولین کشاله بیداری
    و به هجوم مخفی کابوسهای شوم
    تسلیم میکنند
    افسوس من با تمام خاطره هایم
    از خون که جز حماسه خونین نمی سرود
    و از غرور ‚ غروری که هیچ گاه
    خود را چنین حقیر نمی زیست
    در انتهای فرصت خود ایستاده ام
    و گوش میکنم نه صدایی
    و خیره میشوم نه ز یک برگ جنبشی
    و نام من که نفس آن همه پکی بود
    دیگر غبار مقبره ها را هم بر هم نمی زند
    لرزید
    و بر دو سوی خویش فرو ریخت
    و دستهای ملتمسش از شکافها
    مانند آههای طویلی بسوی من
    پیش آمدند
    سرد است
    و بادها خطوط مرا قطع می کنند
    ایا در این دیار کسی هست که هنوز
    از آشنا شدن به چهره فنا شده خویش
    وحشت نداشته باشد ؟
    ایا زمان آن نرسیده ست
    که این دریچه باز شود باز باز باز
    که آسمان ببارد
    و مرد بر جنازه مرد خویش
    زاری کنان نماز گزارد؟
    شاید پرنده بود که نالید
    یا باد در میان درختان
    یا من که در برابر بن بست قلب خود
    چون موجی از تاسف و شرم و درد
    بالا می آمدم
    و از میان پنجره می دیدم
    که آن دو دست ‚ آن دو سرزنش تلخ
    و همچنان دراز به سوی دو دست من
    در روشنایی سپیده دمی کاذب
    تحلیل می روند
    و یک صدا که در افق سرد
    فریاد زد
    خداحافظ
    [SIGPIC][/SIGPIC]

صفحه 41 از 57 نخستنخست ... 3137383940414243444551 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/