صفحه 38 از 57 نخستنخست ... 2834353637383940414248 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 371 تا 380 , از مجموع 569

موضوع: شعرهای زنده یاد فروغ فرخزاد .

  1. #371
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    ظلمت
    چه گریزیت ز من ؟
    چه شتابیت به راه ؟
    به چه خواهی بردن
    در شبی این همه تاریک پناه ؟
    مرمرین پله آن غرفه عاج
    ای دریغا که زما بس دور است
    لحظه ها را دریاب
    چشم فردا کور است
    نه چراغیست در آن پایان
    هر چه از دور نمایانست
    شاید آن نقطه نورانی
    چشم گرگان بیابانست
    می فرومانده به جام
    سر به سجاده نهادن تا کی ؟
    او در اینجاست نهان
    می درخشد در می
    گر بهم آویزیم
    ما دو سرگشته تنها چون موج
    به پناهی که تو می جویی خواهیم رسید
    اندر آن لحظه جادویی اوج !
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. #372
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    گره
    فردا اگر ز راه نمی آمد
    من تا ابد کنار تو میماندم
    من تا ابد ترانه عشقم را
    در آفتاب عشق تو میخواندم
    در پشت شیشه های اتاق تو
    آن شب نگاه سرد سیاهی داشت
    دالان دیدگان تو در ظلمت
    گویی به عمق روح تو راهی داشت
    لغزیده بود در مه اینه
    تصویر ما شکسته و بی آهنگ
    موی تو رنگ ساقه گندم بود
    موهای من خمیده و قیری رنگ
    رازی درون سینه من می سوخت
    می خواستم که با تو سخن گوید
    اما صدایم از گره کوته بود
    در سایه بوته هیچ نمیروید
    ز آنجا نگاه خسته من پر زد
    آشفته گرد پیکر من چرخید
    در چارچوب قاب طلایی رنگ
    چشم مسیح بر غم من خندید
    دیدم اتاق درهم و مغشوش است
    در پای من کتاب تو افتاده
    سنجاقهای گیسوی من آنجا
    بر روی تختخواب تو افتاده
    از خانه بلوری ماهیها
    دیگر صدای آب نمی آمد
    فکر چه بود ؟ گربه پیر تو
    کاو را به دیده خواب نمی آمد
    بار دگر نگاه پریشانم
    برگشت لال و خسته به سوی تو
    میخواستم که با تو سخن گوید
    اما خموش ماند بروی تو
    آنگاه ستارگان سپید اشک
    سو سو زدند در شب مژگانم
    دیدم که دستهای تو چون ابری
    آمد به سوی صورت حیرانم
    دیدم که بال گرم نفسهایت
    ساییده شده به گردن سرد من
    گویی نسیم گمشده ای پیچید
    در بوته های وحشی درد من
    دستی درون سینه من می ریخت
    سرب سکوت و دانه خاموشی
    من خسته زین کشکش درد آلود
    رفتم به سوی شهر فراموشی
    بردم ز یاد انده فردا را
    گفتم سفر فسانه تلخی بود
    نا گه بروی زندگیم گسترد
    آن لحظه طلایی عطر آلود
    آن شب من از لبان تو نوشیدم
    آوازهای شاد طبیعت را
    آنشب به کام عشق من افشاندی
    ز آن بوسه قطره ابدیت را
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  3. #373
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    بازگشت
    عاقبت خط جاده پایان یافت
    من رسیدم ز ره غبار آلود
    نگهم پیشتر ز من می تاخت
    بر لبانم سلام گرمی بود
    شهر جوشان درون کوره ظهر
    کوچه می سوخت در تب خورشید
    پای من روی سنگفرش خموش
    پیش میرفت و سخت می لرزید
    خانه ها رنگ دیگری بودند
    گرد آلوده تیره و دلگیر
    چهره ها در میان چادرها
    همچو ارواح پای در زنجیر
    جوی خشکیده همچو چشمی کور
    خالی از آب و از نشانه او
    مردی آوازه خواان ز راه گذشت
    گوش من پر شد از ترانه او
    گنبدی آشنای مسجد پیر
    کاسه های شکسته را می ماند
    مومنی بر فراز گلدسته
    با نوایی حزین اذان می خواند
    می دویدند از پی سگها
    کودکان پا برهنه سنگ به دست
    زنی از پشت معجری خندید
    باد نا گه دریچه ای را بست
    از دهان سیاه هشتی ها
    بوی نمنک گور می آمد
    مرد کوری عصا زنان می رفت
    آشنایی ز دور می آمد
    دری آنجا گشوده گشت خموش
    دستهایی مرا بخود خواندند
    اشکی از ابر چشمها بارید
    دستهایی مرا زخود راندند
    روی دیوار باز پیچک پیر
    موج می زد چو چشمه ای لرزان
    بر تن برگهای انبوهش
    سبزی پیری و غبار زمان
    نگهم جستجو کنان پرسید
    در کدامین مکان نشانه اوست ؟
    لیک دیدم اتاق کوچک من
    خالی از بانگ کودکانه اوست
    از دل خک سرد اینه
    ناگهان پیکرش چو گل رویید
    موج زد دیدگان مخملیش
    آه در وهم هم مرا میدید
    تکیه دادم به سینه دیوار
    گفتم آهسته : این تویی کامی ؟
    لیک دیدم کز آن گذشته تلخ
    هیچ باقی نمانده جز نامی
    عاقبت خط جاده پایان یافت
    من رسیدم ز ره غبار آلود
    تشنه بر چشمه ره نبرد و دریغ
    شهر من گور آرزویم بود
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  4. #374
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    از راهی دور
    دیده ام سوی دیار تو و در کف تو
    از تو دیگر نه پیامی نه نشانی
    نه به ره پرتو مهتاب امیدی
    نه به دل سایه ای از راز نهانی
    دشت تف کرده و بر خویش ندیده
    نم نم بوسه باران بهاران
    جاده ای گم شده در دامن ظلمت
    خالی از ضربه پاهای سواران
    تو به کس مهر نبندی مگر آن دم
    که ز خود رفته در آغوش تو باشد
    لیک چون حلقه بازو بگشایی
    نیک دانم که فراموش تو باشد
    کیست آن کس که ترا برق نگاهش
    می کشد سوخته لب در خم راهی ؟
    یا در آن خلوت جادویی خامش
    دستش افروخته فانوس گناهی
    تو به من دل نسپردی که چو آتش
    پیکرت را زعطش سوخته بودم
    من که در مکتب رویایی زهره
    رسم افسونگری آموخته بودم
    بر تو چون ساحل آغوش گشودم
    در دلم بود که دلدار تو باشم
    وای بر من که ندانستم از اول
    روزی اید که دل آزار تو باشم
    بعد از این از تو دگر هیچ نخواهم
    نه درودی نه پیامی نه نشانی
    ره خود گیرم و ره بر تو گشایم
    ز آنکه دیگر تو نه آنی تو نه آنی
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  5. #375
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    رهگذر
    یکی مهمان ناخوانده
    ز هر درگاه رانده سخت وامانده
    رسیده نیمه شب از راه ‚ تن خسته ‚ غبار آلود
    نهاده سر بروی سینه رنگین کوسن هایی
    که من در سالهای پیش
    همه شب تا سحر می دوختم با تارهای نرم ابریشم
    هزاران نقش رویایی بر آنها در خیال خویش
    و چون خاموش می افتاد بر هم پلکهای داغ و سنگینم
    گیاهی سبز میرویید در مرداب رویاهای شیرینم
    ز دشت آسمان گویی غبار نور بر می خاست
    گل خورشید می آویخت بر گیسوی مشکینم
    نسیم گرم دستی حلقه ای را نرم می لغزاند
    در انگشت سیمینم
    لبی سوزنده لبهای مرا با شوق می بوسید
    و مردی می نهاد آرام با من سر بروی سینه ی خاموش
    کوسنهای رنگینم
    کنون مهمان ناخوانده
    ز هر درگاه رانده سخت وامانده
    بر آنها می فشارد دیدگان گرم خوابش را
    آه من باید به خود
    هموار سازم تلخی زهر عتابش را
    و مست از جامهای باده می خواند که ایا هیچ
    باز در میخانه لبهای شیرینت شرابی هست
    یا برای رهروی خسته
    در دل این کلبه خاموش عطر آگین زیبا
    جای خوابی هست ؟
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  6. #376
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    سرود زیبایی
    شانه های تو
    همچو صخره های سخت و پر غرور
    موج گیسوان من در این نشیب
    سینه میکشد چو آبشار نور
    شانه های تو
    چون حصار های قلعه ای عظیم
    رقص رشته های گیسوان من بر آن
    همچو رقص شاخه های بید در کف نسیم
    شانه های تو
    برجهای آهنین
    جلوه شگرف خون و زندگی
    رنگ آن به رنگ مجمری مسین
    در سکوت معبد هوس
    خفته ام کنار پیکر تو بی قرار
    جای بوسه های من بر روی شانه هات
    همچو جای نیش آتشین مار
    شانه های تو
    در خروش آفتاب داغ پر شکوه
    زیر دانه های گرم و روشن عرق
    برق می زند چو قله های کوه
    شانه های تو
    قبله گاه دیدگان پر نیاز من
    شانه های تو
    مهر سنگی نماز من
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  7. #377
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    جنون
    دل گمراه من چه خواهد کرد
    با بهاری که میرسد از راه ؟
    یا نیازی که رنگ میگیرد
    درتن شاخه های خشک و سیاه ؟
    دل گمراه من چه خواهد کرد ؟
    با نسیمی که میترواد از آن
    بوی عشق کبوتر وحشی
    نفس عطرهای سرگردان؟
    لب من از ترانه میسوزد
    سینه ام عاشقانه میسوزد
    پوستم میشکافد از هیجان
    پیکرم از جوانه میسوزد
    هر زمان موج میزنم در خویش
    می روم میروم به جایی دور
    بوته گر گرفته خورشید
    سر راهم نشسته در تب نور
    من ز شرم شکوفه لبریزم
    یار من کیست ای بهار سپید ؟
    گر نبوسد در این بهار مرا
    یار من نیست ای بهار سپید
    دشت بی تاب شبنم آلوده
    چه کسی را به خویش می خواند ؟
    سبزه ها لحظه ای خموش خموش
    آنکه یار منست می داند
    آسمان می دود ز خویش برون
    دیگر او در جهان نمی گنجد
    آه گویی که این همه آبی
    در دل آسمان نمیگنجد
    در بهار او زیاد خواهد برد
    سردی و ظلمت زمستان را
    می نهد روی گیسوانم باز
    تاج گلپونه های سوزان را
    ای بهار ای بهار افسونگر
    من سراپا خیال او شده ام
    در جنون تو رفته ام از خویش
    شعر و فریاد و آرزو شده ام
    می خزم همچو مار تبداری
    بر علفهای خیس تازه سرد
    آه با این خروش و این طغیان
    دل گمراه من چه خواهد کرد ؟
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  8. #378
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    بعدها
    مرگ من روزی فرا خواهد رسید
    در بهاری روشن از امواج نور
    در زمستانی غبار آلود و دور
    یا خزانی خالی از فریاد و شور
    مرگ من روزی فرا خواهد رسید
    روزی از این تلخ و شیرین روزها
    روز پوچی همچو روزان دگر
    سایه ای ز امروز ها ‚ دیروزها
    دیدگانم همچو دالانهای تار
    گونه هایم همچو مرمرهای سرد
    ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
    من تهی خواهم شد از فریاد درد
    می خزند آرام روی دفترم
    دستهایم فارغ از افسون شعر
    یاد می آرم که در دستان من
    روزگاری شعله میزد خون شعر
    خک میخواند مرا هر دم به خویش
    می رسند از ره که در خکم نهند
    آه شاید عاشقانم نیمه شب
    گل به روی گور غمنکم نهند
    بعد من ناگه به یکسو می روند
    پرده های تیره دنیای من چشمهای ناشناسی می خزند
    روی کاغذها و دفترهای من
    در اتاق کوچکم پا می نهد
    بعد من با یاد من بیگانه ای
    در بر اینه می ماند به جای
    تار مویی نقش دستی شانه ای
    می رهم از خویش و میمانم ز خویش
    هر چه بر جا مانده ویران می شود
    روح من چون بادبان قایقی
    در افقها دور و پنهان میشود
    می شتابند از پی هم بی شکیب
    روزها و هفته ها و ماهها
    چشم تو در انتظار نامه ای
    خیره میماند به چشم راهها
    لیک دیگر پیکر سرد مرا
    می فشارد خک دامنگیر خک
    بی تو دور از ضربه های قلب تو
    قلب من میپوسد آنجا زیر خک
    بعد ها نام مرا باران و باد
    نرم میشویند از رخسار سنگ
    گور من گمنام می ماند به راه
    فارغ از افسانه های نام و ننگ
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  9. #379
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    زندگی
    آه ای زندگی منم که هنوز
    با همه پوچی از تو لبریزم
    نه به فکرم که رشته پاره کنم
    نه بر آنم که از تو بگریزم
    همه ذرات جسم خکی من
    از تو ای شعر گرم در سوزند
    آسمانهای صاف را مانند
    که لبالب ز باده ی روزند
    با هزاران جوانه میخواند
    بوته نسترن سرود ترا
    هر نسیمی که می وزد در باغ
    می رساند به او درود ترا
    من ترا در تو جستجو کردم
    نه در آن خوابهای رویایی
    در دو دست تو سخت کاویدم
    پر شدم پر شدم ز زیبایی
    پر شدم از ترانه های سیاه
    پر شدم از ترانه های سپید
    از هزاران شراره های نیاز
    از هزاران جرقه های امید
    حیف از آن روزها که من با خشم
    به تو چون دشمنی نظر کردم
    پوچ پنداشتم فریب ترا
    ز تو ماندم ترا هدر کردم
    غافل از آنکه تو به جایی و من
    همچو آبی روان که در گذرم
    گمشده در غبار شون زوال
    ره تاریک مرگ می سپرم
    آه ای زندگی من اینه ام
    از تو چشمم پر از نگاه شود
    ورنه گر مرگ بنگرد در من
    روی اینه ام سیاه شود
    عاشقم عاشق ستاره صبح
    عاشق ابرهای سرگردان
    عاشق روزهای بارانی
    عاشق هر چه نام توست بر آن
    می مکم با وجود تشنه خویش
    خون سوزان لحظه های ترا
    آنچنان از تو کام میگیرم
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  10. #380
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...
    و این منم
    زنی تنها
    در آستانه ی فصلی سرد
    در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
    و یأس ساده و غمنک آسمان
    و ناتوانی این دستهای سیمانی
    زمان گذشت
    زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
    چهار بار نواخت
    امروز روز اول دیماه است
    من راز فصل ها را میدانم
    و حرف لحظه ها را میفهمم
    نجات دهنده در گور خفته است
    و خک ‚ خک پذیرنده
    اشارتیست به آرامش
    زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
    در کوچه باد می اید
    در کوچه باد می اید
    و من به جفت گیری گلها می اندیشم
    به غنچه هایی با ساق های لاغر کم خون
    و این زمان خسته ی مسلول
    و مردی از کنار درختان خیس میگذرد
    مردی که رشته های آبی رگهایش
    مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
    بالا خزیده اند
    و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
    تکرار می کنند
    ــ سلام
    ــ سلام
    و من به جفت گیری گلها می اندیشم
    در آستانه ی فصلی سرد
    در محفل عزای اینه ها
    و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
    و این غروب بارور شده از دانش سکوت
    چگونه میشود به آن کسی که میرود این سان
    صبور
    سنگین
    سرگردان
    فرمان ایست داد
    چگونه میشود به مرد گفت که او زنده نیست او هیچوقت زنده نبوده ست
    در کوچه باد می اید
    کلاغهای منفرد انزوا
    در باغ های پیر کسالت میچرخند
    و نردبام
    چه ارتفاع حقیری دارد
    آنها تمام ساده لوحی یک قلب را
    با خود به قصر قصه ها بردند
    و کنون دیگر
    دیگر چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خاست
    و گیسوان کودکیش را
    در آبهای جاری خواهد ریخت
    و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است
    در زیر پا لگد خواهد کرد ؟
    ای یار ای یگانه ترین یار
    چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند
    انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یکروز آن پرنده نمایان شد
    انگار از خطوط سبز تخیل بودند
    آن برگ های تازه که در شهوت نسیم نفس میزدند
    انگار
    آن شعله بنفش که در ذهن پکی پنجره ها میسوخت
    چیزی به جز تصور معصومی از چراغ نبود
    در کوچه باد می اید
    این ابتدای ویرانیست
    آن روز هم که دست های تو ویران شدند باد می آمد
    ستاره های عزیز
    ستاره های مقوایی عزیز
    وقتی در آسمان دروغ وزیدن میگیرد
    دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سر شکسته پناه آورد ؟
    ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم می رسیم و آنگاه خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد
    من سردم است
    من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
    ای یار ای یگانه ترین یار آن شراب مگر چند ساله بود ؟
    نگاه کن که در اینجا زمان چه وزنی دارد
    و ماهیان چگونه گوشتهای مرا می جوند
    چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری ؟
    من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم
    من سردم است و میدانم
    که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
    جز چند قطره خون
    چیزی به جا نخواهد ماند
    خطوط را رها خواهم کرد
    و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
    و از میان شکلهای هندسی محدود
    به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد
    من عریانم عریانم عریانم
    مثل سکوتهای میان کلام های محبت عریانم
    و زخم های من همه از عشق است
    از عشق عشق عشق
    من این جزیره سرگردان را
    از انقلاب اقیانوس
    و انفجار کوه گذر داده ام
    و تکه تکه شدن راز آن وجود متحدی بود
    که از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد
    سلام ای شب معصوم
    سلام ای شبی که چشمهای گرگ های بیابان را
    به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می کنی
    و در کنار جویبارهای تو ارواح بید ها
    ارواح مهربان تبرها را می بویند
    من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صدا ها می ایم
    و این جهان به لانه ی ماران مانند است
    و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
    که همچنان که ترا می بوسند
    در ذهن خود طناب دار ترا می بافند
    سلام ای شب معصوم
    میان پنجره و دیدن
    همیشه فاصله ایست
    چرا نگاه نکردم ؟
    مانند آن زمان که مردی از کنار درختان خیس گذر می کرد...
    چرا نگاه نکردم ؟
    انگار مادرم گریسته بود آن شب
    آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت
    آن شب که من عروس خوشه های اقاقی شدم
    آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود
    و آن کسی که نیمه ی من بود به درون نطفه من بازگشته بود
    و من دراینه می دیدمش
    که مثل اینه پکیزه بود و روشن بود
    و ناگهان صدایم کرد
    و من عروس خوشه های اقاقی شدم ...
    انگار مادرم گریسته بود آن شب
    چه روشنایی بیهوده ای در این دریچه ی مسدود سر کشید
    چرا نگاه نکردم ؟
    تمام لحظه های سعادت می دانستند
    که دست های تو ویران خواهد شد
    و من نگاه نکردم
    تا آن زمان که پنجره ی ساعت
    گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت
    چهار بار نواخت
    و من به آن زن کوچک برخوردم
    که چشمهایش مانند لانه های خالی سیمرغان بودند
    و آن چنان که در تحرک رانهایش می رفت
    گویی بکارت رویای پرشکوه مرا
    با خود بسوی بستر شب می برد
    ایا دوباره گیسوانم را
    در باد شانه خواهم زد ؟
    ایا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ؟
    و شمعدانی ها را
    در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت ؟
    ایا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید ؟
    ایا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد ؟
    به مادرم گفتم دیگر تمام شد
    گفتم همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
    باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم
    انسان پوک
    انسان پوک پر از اعتماد
    نگاه کن که دندانهایش
    چگونه وقت جویدن سرود میخواند
    و چشمهایش
    چگونه وقت خیره شدن می درند
    و او چگونه از کنار درختان خیس میگذرد
    صبور
    سنگین
    سرگردان
    در ساعت چهار در لحظه ای که رشته های آبی رگهایش
    مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
    بالا خزیده اند و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را تکرار میکنند
    ــ سلام
    ــ سلام
    ایا تو هرگز آن چهار لاله ی آبی را
    بوییده ای ؟...
    زمان گذشت
    زمان گذشت و شب روی شاخه های لخت اقاقی افتاد
    شب پشت شیشه های پنجره سر می خورد
    و با زبان سردش
    ته مانده های روز رفته را به درون میکشید
    من از کجا می ایم ؟
    من از کجا می ایم ؟
    که این چنین به بوی شب آغشته ام ؟
    هنوز خک مزارش تازه است
    مزار آن دو دست سبز جوان را میگویم ...
    چه مهربان بودی ای یار ای یگانه ترین یار
    چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی
    چه مهربان بودی وقتی که پلک های اینه ها را می بستی
    و چلچراغها را
    از ساقه های سیمی می چیدی
    و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق می بردی
    تا آن بخار گیج که دنباله ی حریق عطش بود بر چمن خواب می نشست
    و آن ستاره های مقوایی
    به گرد لایتناهی می چرخیدند
    چرا کلان را به صدا گفتند ؟
    چرا نگاه را به خانه ی دیدار میهمان کردند!
    چرا نوازش را
    به حجب گیسوان بکرگی بردند ؟
    نگاه کن که در اینجا
    چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت
    و با نگاه نواخت
    و با نوازش از رمیدن آرمید
    به تیره های توهم
    مصلوب گشته است
    و جای پنج شاخه ی انگشتهای تو
    که مثل پنج حرف حقیقت بودند
    چگونه روی گونه او مانده ست
    سکوت چیست چیست چیست ای یگانه ترین یار ؟
    سکوت چیست به جز حرفهای نا گفته
    من از گفتن می مانم اما زبان گنجشکان
    زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعت ست
    زبان گنجشکان یعنی : بهار. برگ . بهار
    زبان گنجشکان یعنی : نسیم .عطر . نسیم
    زبان گنجشکان در کارخانه میمیرد
    این کیست این کسی که روی جاده ی ابدیت
    به سوی لحظه ی توحید می رود
    و ساعت همیشگیش را
    با منطق ریاضی تفریقها و تفرقه ها کوک میکند
    این کیست این کسی که بانگ خروسان را
    آغاز قلب روز نمی داند
    آغاز بوی ناشتایی میداند
    این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد
    و در میان جامه های عروسی پوسیده ست
    پس آفتاب سر انجام
    در یک زمان واحد
    بر هر دو قطب نا امید نتابید
    تو از طنین کاشی آبی تهی شدی
    و من چنان پرم که روی صدایم نماز می خوانند ...
    جنازه های خوشبخت
    جنازه های ملول
    جنازه های سکت متفکر
    جنازه های خوش برخورد خوش پوش خوش خورک
    در ایستگاههای وقت های معین
    و در زمینه ی مشکوک نورهای موقت
    و شهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی
    آه
    چه مردمانی در چارراهها نگران حوادثند
    و این صدای سوتهای توقف
    در لحظه ای که باید باید باید
    مردی به زیر چرخهای زمان له شود
    مردی که از کنار درختان خیس میگذرد
    من از کجا می ایم؟
    به مادرم گفتم دیگر تمام شد
    گفتم همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
    باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم
    سلام ای غرابت تنهایی
    اتاق را به تو تسلیم میکنم
    چرا که ابرهای تیره همیشه
    پیغمبران ایه های تازه تطهیرند
    و در شهادت یک شمع
    راز منوری است که آنرا
    آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خواب میداند
    ایمان بیاوریم
    ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
    ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ تخیل
    به داسهای واژگون شده ی بیکار
    و دانه های زندانی
    نگاه کن که چه برفی می بارد ...
    شاید حقیقت آن دو دست جوان بود آن دو دست جوان
    که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
    سال دیگر وقتی بهار
    با آسمان پشت پنجره هم خوابه میشود
    و در تنش فوران میکنند
    فواره های سبز ساقه های سبکبار
    شکوفه خواهد داد ای یار ای یگانه ترین یار
    ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...
    [SIGPIC][/SIGPIC]

صفحه 38 از 57 نخستنخست ... 2834353637383940414248 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/