صفحه 37 از 57 نخستنخست ... 2733343536373839404147 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 361 تا 370 , از مجموع 569

موضوع: شعرهای زنده یاد فروغ فرخزاد .

  1. #361
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    ترس
    شب تیره و ره دراز و من حیران
    فانس گرفته او به راه من
    بر شعله بی شکیب فانوسش
    وحشت زده می دود نگاه من
    بر ما چه گذشت ؟ کس چه میداند
    در بستر سبره های تر دامان
    گویی که لبش به گردنم آویخت
    الماس هزار بوسه سوزان
    بر ما چه گذشت ؟ کس چه میداند
    من او شدم ... او خروش دریاها
    من بوته وحشی نیازی گرم
    او زمزمه نسیم صحراها
    من تشنه میان بازوان او
    همچون علفی ز شوق روییدم
    تا عطر شکوفه های لرزان را
    در جام شب شکفته نوشیدم
    باران ستاره ریخت بر مویم
    از شاخه تکدرخت خاموشی
    در بستر سبزه های تر دامان
    من ماندم و شعله های آغوشی
    می ترسم از این نسیم بی پروا
    گر با تنم این چنین در آویزد
    ترسم که ز پیکرم میان جمع
    عطر علف فشرده برخیزد
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. #362
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    دنیای سایه ها
    شب به روی جاده نمنک
    سایه های ما ز ما گویی گریزانند
    دور از ما در نشیب راه
    در غبار شوم مهتابی که میلغزد
    سرد و سنگین بر فراز شاخه های تک
    سوی یکدیگر به نرمی پیش می رانند
    شب به روی جاده نمنک
    در سکوت خک عطر آگین
    نا شکیبا گه به یکدیگر می آویزند
    سایه های ما ...
    همچو گلهایی که مستند از شراب شبنم دوشین
    گویی آنها در گریز تلخشان از ما
    نغمه هایی را که ما هرگز نمی خوانیم
    نغمه هایی را که ما با خشم
    در سکوت سینه میرانیم
    زیر لب با شوق میخوانند
    لیک دور از سایه ها
    بی خبر از قصه دلبستگی هاشان
    از جداییها و از پیوستگی هاشان
    جسمهای خسته ما در رکود خویش
    زندگی را شکل میبخشند
    شب به روی جاده نمنک
    ای بسا پرسیده ام از خود
    زندگی ایا درون سایه هامان رنگ میگیرد ؟
    یا که ما خود سایه های سایه های خویشتن هستیم؟
    همچنان شب کور
    میگریزم روز و شب از نور
    تا نتابد سایه ام بر خک
    در اتاق تیره ام با پنجه لرزان
    راه می بندم بر وزنها
    می خزم در گوشه ای تنها
    ای هزاران روح سرگردان
    گرد من لغزیده در امواج تاریکی
    سایه من کو ؟
    نور وحشت می درخشد در بلور بانگ خاموشم
    سایه من کو ؟
    سایه من کو ؟
    او چو رویایی درون پیکرم آهسته می روید
    من من گمگشته را در خویش می جوید
    پنجه او چون مهی تاریک
    میخزد در تار و پود سرد رگهایم
    در سیاهی رنگ می گیرد
    طرح آوایم
    از تو می پرسم
    ای خدا ... ای سایه ابهام
    پس چرا بر من نمیخندد
    آن شب تاریک وحشتبار بی فرجام
    از چه در ایینه دریا
    صبحدم تصویر خورشید تو می لغزد ؟
    از چه شب بر شانه صحرا
    باز هم گیسوی مهتاب تو می رقصد
    از تو می پرسم
    ای خدا ای ظلمت جاوید
    در کدامین گور وحشتنک
    عاقبت خاموش خواهد شد
    خنده خورشید ؟
    من نمیخواهم
    سایه ام را لحظه ای از خود جدا سازم
    من نمیخواهم
    او بلغزد دور از من روی معبرها
    یا بیفتد خسته و سنگین
    زیر پاهای رهگذرها
    او چرا باید به راه جستجوی خویش
    روبرو گردد
    با لبان بسته درها ؟
    او چرا باید بساید تن
    بر در و دیوار هر خانه ؟
    او چرا باید ز نومیدی
    پا نهد در سرزمینی سرد و بیگانه ؟
    آه ...ای خورشید
    لعنت جاوید من بر تو
    شهد نورت پر نیمسازد دریغا جام جانم را
    با که گویم قصه درد نهانم را
    سایه ام را از چه از من دور میسازی ؟
    لز چه دور از او مرا در روشنایی ها
    رهسپار گور می سازی ؟
    گر ترا در سینه گنج نور پنهانست
    بگسلان پیوند ظلمت را ز جان سایه های ما
    آب کن زنجیرهای پیکر ما را بپای او
    یا که او را محو کن در زیر پای ما
    آه ... ای خورشید
    لعنت جاوید من بر تو
    هر زمان رو در تو آوردم
    گر چه چشمان مرا در هفت رنگ خویش
    خیره تر کردی
    لیک در پایم
    سایه ام را تیره تر کردی
    از تو می پرسم
    ای خدا ... ای راز بی پایان
    سایه بر گور چیست ؟
    عطری از گلبرگ وحشتها تراویده ؟
    بوته ای کز دانه ای تاریک روییده ؟
    اشک بی نوری که در زندان جسمی سخت
    از نگاه خسته زندانی بی تاب ! لغزیده ؟
    از تو میپرسم
    تیرگی درد است یا شادی ؟
    جسم زندانست یا صحرای آزادی ؟
    ظلمت شب چیست ؟
    شب خداوندا
    سایه روح سیاه کیست ؟
    وه که لبرزیم
    از هزاران پرسش خاموش
    بانگ مرموزی نهان می پیچدم در گوش
    این شب تاریک
    سایه روح خداوند است
    سایه روحی که آسان می کشد بر دوش
    با رنج بندگان تیره روزش را
    آه ...
    او چه میگوید ؟
    او چه میگوید ؟
    خسته و سرگشته و حیران
    میدود در راه پرسش های بی پایان
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  3. #363
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    عصیان بندگی
    بر لبانم سایه ای از پرسشی مرموز
    در دلم دردیست بی آرام و هستی سوز
    راز سرگردانی این روح عاصی را
    با تو خواهم در میان بگذاردن امروز
    گر چه از درگاه خود می رانیم اما
    تا من اینجا بنده تو آنجا خدا باشی
    سرگذشت تیره من سرگذشتی نیست
    کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی
    نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند
    بی خبر از کوچ دردآلود انسانها
    دست مرموزی مرا چون زورقی لرزان
    می کشد پاروزنان در کام طوفانها
    چهره هایی در نگاهم سخت بیگانه
    خانه هایی بر فرازش اشک اختر ها
    وحشت زندان و برق حلقه زنجیر
    داستانهایی ز لطف ایزد یکتا
    سینه سرد زمین و لکه های گور
    هر سلامی سایه تاریک بدرودی
    دستهایی خالی و در آسمانی دور
    زردی خورشید بیمار تب آلودی
    جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ
    جاده یی ظلمانی و پایی به ره خسته
    نه نشان آتشی بر قله های طور
    نه جوابی از ورای این در بسته
    آه ... ایا ناله ام ره می برد در تو ؟
    تا زنی بر سنگ جام خود پرستی را
    یک زمان با من نشینی ‚ با من خکی
    از لب شعر م بنوشی درد هستی را
    سالها در خویش افسردم ولی امروز
    شعله سان سر می کشم تا خرمنت سوزم
    یا خمش سازی خروش بی شکیبم را
    یا ترا من شیوه ای دیگر بیاموزم
    دانم از درگاه خود می رانیم ‚ اما
    تا من اینجا بنده تو آنجا خدا باشی
    سرگذشت تیره من سرگذشتی نیست
    کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشی
    چیستم من زاده یک شام لذتباز
    ناشناسی پیش میراند در این راهم
    روزگاری پیکری بر پیکری پیچید
    من به دنیا آمدم بی آنکه خود خواهم
    کی رهایم کرده ای ‚ تا با دوچشم باز
    برگزینم قالبی ‚ خود از برای خویش
    تا دهم بر هر که خواهم نام مادر را
    خود به آزادی نهم در راه پای خویش
    من به دنیا آمدم تا در جهان تو
    حاصل پیوند سوزان دو تن باشم
    پیش از آن کی آشنا بودیم ما با هم
    من به دنیا آمدم بی آنکه من باشم
    روزها رفتند و در چشم سیاهی ریخت
    ظلمت شبهای کور دیرپای تو
    روزها رفتند و آن آوای لالایی
    مرد و پر شد گوشهایم از صدای تو
    کودکی همچون پرستوهای رنگین بال
    رو بسوی آسمانهای دگر پر زد
    نطفه اندیشه در مغزم بخود جنبید
    میهمانی بی خبر انگشت بر در زد
    میدویدم در بیابانهای وهم انگیز
    می نشستم در کنار چشمه ها سرمست
    می شکستم شاخه های راز را اما
    از تن این بوته هر دم شاخه ای می رست
    راه من تا دور دست دشتها می رفت
    من شناور در شط اندیشه های خویش
    می خزیدم در دل امواج سرگردان
    می گسستم بند ظلمت را ز پای خویش
    عاقبت روزی ز خود آرام پرسیدم
    چیستم من از کجا آغاز می یابم
    گر سرا پا نور گرم زندگی هستم
    از کدامین آسمان راز می تابم
    از چه می اندیشم اینسان روز و شب خاموش
    دانه اندیشه را در من که افشانده است
    چنگ در دست من و چنگی مغرور
    یا به دامانم کسی این چنگ بنشانده است
    گر نبودم یا به دنیای دگر بودم
    باز ایا قدرت اندیشه می بود ؟
    باز ایا می توانسم که ره یابم
    در معماهای این دنیای رازآلود
    ترس ترسان در پی آن پاسخ مرموز
    سر نهادم در رهی تاریک و پیچاپیچ
    سایه افکندی بر آن پایان و دانستم
    پای تا سر هیچ هستم ‚ هیچ هستم ‚ هیچ
    سایه افکندی بر آن پایان و در دستت
    ریسمانی بود و آن سویش به گردنها
    می کشیدی خلق را در کوره راه عمر
    چشمهاشان خیره در تصویر آن دنیا
    می کشیدی خلق را در راه و می خواندی
    آتش دوزخ نصیب کفر گویان باد
    هر که شیطان را به جایم بر گزیند او
    آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد
    خویش را ‌اینه ای دیدم تهی از خویش
    هر زمان نقشی در آن افتد به دست تو
    گاه نقش قدرتت ‚ گه نقش بیدادت
    گاه نقش دیدگان خودپرست تو
    گوسپندی در میان گله سرگردان
    آنکه چوپانست ره بر گرگ بگشوده
    آنکه چوپانست خود سرمست از این بازی
    می زده در گوشه ای آرام آسوده
    می کشیدی خلق را در راه و می خواندی
    آتش دوزخ نصیب کفرگویان باد
    هر که شیطان را به جایم برگزیند او
    آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد
    آفریدی خود تو این شیطان ملعون را
    عاصیش کردی او را سوی ما راند ی
    این تو بودی ‚ این تو بودی کز یکی شعله
    دیوی اینسان ساختی در راه بنشاندی
    مهلتش دادی که تا دنیا به جا باشد
    با سرانگشتان شومش آتش افروزد
    لذتی وحشی شود در بستری خاموش
    بوسه گردد بر لبانی کز عطش سوزد
    هر چه زیبا بود بیرحمانه بخشیدیش
    شعر شد ‚ فریاد شد ‚ عشق و جوانی شد
    عطر گلها شد بروی دشتها پاشید
    رنگ دنیا شد فریب زندگانی شد
    موج شد بر دامن مواج رقاصان
    آتش می شد درون خم به جوش آمد
    آن چنان در جان می خواران خروش افکند
    تا ز هر ویرانه بانگ نوش نوش آمد
    نغمه شد در پنجه چنگی به خود پیچید
    لرزه شد بر سینه های سیمگون افتاد
    خنده شد دندان مهرویان نمایان کرد
    عکس ساقی شد به جام واژگون افتاد
    سحر آوازش در این شبهای ظلمانی
    هادی گم کرده راهان در بیابان شد
    بانگ پایش در دل محرابها رقصید
    برق چشمانش چراغ رهنورردان شد
    هر چه زیبا بود بیرحمانه بخشیدیش
    در ره زیبا پرستانش رها کردی
    آن گه از فریاد های خشم و قهر خویش
    گنبد مینای ما را پر صدا کردی
    چشم ما لبریز از آن تصویر افسونی
    ما به پای افتاده در راه سجود تو
    رنگ خون گیرد دمادم در نظرهامان
    سرگذشت تیره قوم ثمود تو
    خود نشستی تا بر آنها چیره شد آنگاه
    چون گیاهی خشک کردیشان ز طوفانی
    تندباد خشم تو بر قوم لوط آمد
    سوختیشان ‚ سوختی با برق سوزانی
    وای از این بازی ‚ از این بازی درد آلود
    از چه ما را این چنین بازیچه می سازی
    رشته تسبیح و در دست تو می چرخیم
    گرم می چرخانی و بیهوده می تازی
    چشم ما تا در دو چشم زندگی افتاد
    با خطا این لفظ مبهم آشنا گشتیم
    تو خطا را آفریدی او بخود جنبید
    تاخت بر ما عاقبت نفس خطا گشتیم
    گر تو با ما بودی و لطف تو با ما بود
    هیچ شیطان را به ما مهری و راهی بود ؟
    هیچ در این روح طغیان کرده عاصی
    زو نشانی بود یا آوای پایی بود
    تو من و ما را پیاپی می کشی در گود
    تا بگویی میتوانی این چنین باشی
    تا من وما جلوه گاه قدرتت باشیم
    بر سر ما پتک سرد آهنین باشی
    چیست این شیطان از درگاهها رانده
    در سرای خامش ما میهمان مانده
    بر اثیر پیکر سوزنده اش دستی
    عطر لذتها ی دنیا را بیافشانده
    چیست او جز آن چه تو می خواستی باشد
    تیره روحی ‚ تیره جانی ‚ تیره بینایی
    تیره لبخندی بر آن لبهای بی لبخند
    تیره آغازی ‚ خدایا ‚ تیره پایانی
    میل او کی مایه این هستی تلخست
    رای او را کی از او در کار پرسیدی
    گر رهایش کرده بودی تا بخود باشد
    هرگز از او در جهان تقشی نمی دیدی
    ای بسا شبها که در خواب من آمد او
    چشمهایش چشمه های اشک و خون بودند
    سخت مینالیدند می دیدم که بر لبهاش
    ناله هایش خالی از رنگ فسون بودند
    شرمگین زین نام ننگ آلوده رسوا
    گوشیه یی می جست تا از خود رها گردد
    پیکرش رنگ پلیدی بود و او گریان
    قدرتی می خواست تا از خود جدا گردد
    ای بسا شبها که با من گفتگو می کرد
    گوش من گویی هنوز از ناله لبریز است
    شیطان : تف بر این هستی بر این هستی درآلود
    تف بر این هستی که اینسان نفرت انگیزست
    خالق من او و او هر دم به گوش خلق
    از چه می گوید چنان بودم چنین باشم
    من اگر شیطان مکارم گناهم چیست ؟
    او نمی خواهد که من چیزی جز این باشم
    دوزخش در آرزوی طعمه یی می سوخت
    دام صیادی به دستم داد و رامم کرد
    تا هزاران طعمه در دام افکنم ناگاه
    عالمی را پرخروش از بانگ نامم کرد
    دوزخش در آرزوی طعمه یی می سوخت
    منتظر برپا ملکهای عذاب او
    نیزه های آتشین و خیمه های دود
    تشنه قربانیان بی حساب او
    میوه تلخ درخت وحشی زقوم
    همچنان بر شاخه ها افتاده بی حاصل
    آن شراب از حمیم دوزخ آغشته
    ناز ده کس را شرار تازه ای در دل
    دوزخش از ضجه های درد خالی بود
    دوزخش بیهوده می تابید و می افروخت
    تا به این بیهودگی رنگ دگر بخشد
    او به من رسم فریب خلق را آموخت
    من چه هستم خود سیه روزی که بر پایش
    بندهای سرنوشتی تیره پیچیده
    ای مریدان من ای گمگشتگان راه
    راه ما را او گزیده ‚ نیک سنجیده
    ای مریدان من ای گمگشتاگان راه
    راه راهی نیست تا راهی به او جوییم
    تا به کی در جستجوی راه می کوشید
    راه ناپیداست ما خود راهی اوییم
    ای مریدان من ای نفرین او بر ما
    ای مریدان من ای فریاد ما از او
    ای همه بیداد او ‚ بیداد او بر ما
    ای سراپا خنده های شاد ما از او
    ما نه دریاییم تا خود ‚ موج خود گردیم
    ما نه طوفانیم تا خود ‚ خشم خود باشیم
    ما که از چشمان او بیهوده افتادیم
    از چه می کوشیم تا خود چشم خود باشیم
    ما نه آغوشیم تا از خویشتن سوزیم
    ما نه آوازیم تا از خویشتن لرزیم
    ما نه ما هستیم تا بر ما گنه باشد
    ما نه او هستیم تا از خویشتن ترسیم
    ما اگر در دام نا افتاده می رفتیم
    دام خود را با فریبی تازه می گسترد
    او برای دوزخ تبدار سوزانش
    طعمه هایی تازه در هر لحظه می پرورد
    ای مریدان من ای گمگشتگان راه
    من خود از این نام ننگ آلوده بیزارم
    گر چه او کوشیده تا خوابم کند اما
    من که شیطانم دریغا سخت بیدارم
    ای بسا شبها که من با او در آن ظلمت
    اشک باریدم پیاپی اشک باریدم
    ای بسا شبها که من لبهای شیطان را
    چون ز گفتن مانده بود آرام بوسیدم
    ای بسا شبها که بر آن چهره پرچین
    دستهایم با نوازش ها فرود آمد
    ای بسا شبها که تا آوای او برخاست
    زانوانم بی تامل در سجود آمد
    ای بسا شبها که او از آن ردای سرخ
    آرزو می کرد تا یک دم برون باشد
    آرزو می کرد تا روح صفا گردد
    نی خدای نیمی از دنیای دون باشد
    بارالها حاصل این خود پرستی چیست ؟
    ما که خود افتادگان زار مسکینیم
    ما که جز نقش تو در هر کار و هر پندار
    نقش دستی ‚ نقش جادویی نمی بینیم
    ساختی دنیای خکی را و میدانی
    پای تا سر جز سرابی ‚ جز فریبی نیست
    ما عروسکها و دستان تو دربازی
    کفر ما عصیان ما چیز غریبی نیست
    شکر گفتی گفتنت ‚ شکر ترا گفتیم
    لیک دیگر تا به کی شکر ترا گوییم
    راه می بندی و می خندی به ره پویان
    در کجا هستی ‚ کجا ‚ تا در تو ره جوییم
    ما که چون مومی به دستت شکل میگیریم
    پس دگر افسانه روز قیامت چیست
    پس چرا در کام دوزخ سخت می سوزیم
    این عذاب تلخ و این رنج ندامت چیست
    این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان
    سر به سر آتش سراپا ناله های درد
    پس غل و زنجیرهای تفته بر پا
    از غبار جسمها خیزنده دودی سرد
    خشک و تر با هم میان شعله ها در سوز
    خرقه پوش زاهد و رند خراباتی
    می فروش بیدل و میخواره سرمست
    ساقی روشنگر و پیر سماواتی
    این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان
    باز آنجا دوزخی در انتظار ماست
    بی پناهانیم و دوزخبان سنگین دل
    هر زمان گوید که در هر کار یار ماست
    یاد باد آن پیر فرخ رای فرخ پی
    آن که از بخت سیاهش نام شیطان بود
    آن که در کار تو و عدل تو حیران بود
    هر چه او می گفت دانستم نه جز آن بود
    این منم آن بنده عاصی که نامم را
    دست تو با زیور این گفته ها آراست
    وای بر من وای بر عصیان و طغیانم
    گر بگویم یا نگویم جای من آنجاست
    باز در روز قیامت بر من ناچیز
    خرده میگیری که روزی کفر گو بودم
    در ترازو می نهی بار گناهم را
    تا بگویی سرکش و تاریک خو بودم
    کفه ای لبریز از گناه من
    کفه دیگر چه ؟ می پرسم خداوندا
    چیست میزان تو در این سنجش مرموز ؟
    میل دل یا سنگهای تیره صحرا؟
    خود چه آسانست در ان روز هول انگیز
    روی در روی تو از خود گفتگو کردن
    آبرویی را که هر دم می بری از خلق
    در ترازوی تو نا گه جستجو کردن
    در کتابی ‚ یا که خوابی خود نمی دانم
    نقشی از آن بارگاه کبریا دیدم
    تو به کار داوری مشغول و صد افسوس
    در ترازویت ریا دیدم ریا دیدم
    خشم کن اما ز فریادم مپرهیزان
    من که فردا خک خواهم شد چه پرهیزی
    خوب می دانم سر انجامم چه خواهد بود
    تو گرسنه من خدایا صید ناچیزی
    تو گرسنه دوزخ آنجا کام بگشوده
    مارهای زهرآگین تکدرختانش
    از دم آنها فضا ها تیره و مسموم
    آب چرکینی شراب تلخ و سوزانش
    در پس دیوارهایی سخت پا برجا
    هاویه آن آخرین گودال آتشها
    خویش را گسترده تا ناگه فرا گیرد
    جسمهای خکی و بی حاصل ما را
    کاش هستی را به ما هرگز نمیدادی
    یا چو دادی ‚ هستی ما هستی ما بود
    می چشیدم این شراب ارغوانی را
    نیستی ‚ آن گه ‚ خمار مستی ما بود
    سالها ما آدمکها بندگان تو
    با هزاران نغمه ی ساز تو رقصیدیم
    عاقبت هم ز آتش خشم تو می سوزیم
    معنی عدل ترا هم خوب فهمیدیم
    تا ترا ما تیره روزان دادگر خوانیم
    چهر خود را در حریر مهر پوشاندی
    از بهشتی ساختی افسانه ای مرموز
    نسیه دادی ‚ نقد عمر از خلق بستاندی
    گرم از هستی ‚ ز هستی ها حذر کردند
    سالها رخساره بر سجاده ساییدند
    از تو نامی بر لب و در عالم و رویا
    جامی از می چهره ای ز آن حوریان دیدند
    هم شکستی ساغر امروزهاشان را
    هم به فرداهایشان با کینه خندیدی
    گور خود گشتند و ای باران رحمتها
    قرنها بگذشت و بر آن نباریدی
    از چه میگویی حرامست این می گلگون؟
    در بهشت جویها از می روان باشد
    هدیه پرهیزکاران عاقبت آنجا
    حوری یی از حوریان آسمان باشد
    میفریبی هر نفس ما را به افسونی
    میکشانی هر زمان ما را به دریایی
    در سیاهیهای این زندان میافروزی
    گاه از باغ بهشتت شمع رویایی
    ما اگر در این جهان بی در و پیکر
    خویش را در ساغری سوزان رها کردیم
    بارالها باز هم دست تو در کارست
    از چه میگویی که کاری ناروا کردیم؟
    در کنار چشمه های سلسبیل تو
    ما نمی خواهیم آن خواب طلایی را
    سایه های سدر و طوبی ز آن خوبان باد
    بر تو بخشیدیم این لطف خدایی را
    حافظ ‚ آن پیری که دریا بود و دنیا بود
    بر جوی بفروخت این باغ بهشتی را
    من که باشم تا به جامی نگذرم از آن
    تو بزن بر نام شومم داغ زشتی را
    چیست این افسانه رنگین عطرآلود
    چیست این رویای جادوبار سحر آمیز
    کیستند این حوریان این خوشه های نور
    جامه هاشان از حریر نازک پرهیز
    کوزه ها در دست و بر آن ساقهای نرم
    لرزش موج خیال انگیز دامانها
    میخرامند از دری بر درگهی آرام
    سینه هاشان خفته در آغوش مرجانها
    آبها پکیزه تر از قطره های اشک
    نهرها بر سبزه های تازه لغزیده
    میوه ها چون دانه های روشن یاقوت
    گاه چیده ‚ گاه بر هر شاخه ناچیده
    سبز خطانی سرا پا لطف و زیبایی
    ساقیان بزم و رهزن های گنج دل
    حسنشان جاوید و چشمان بهشتی ها
    گاه بر آنان گهی بر حوریان مایل
    قصر ها دیوارهاشان مرمر مواج
    تخت ها بر پایه هاشان دانه ی الماس
    پرده ها چون بالهایی از حریر سبز
    از فضاها می ترواد عطر تند یاس
    ما در اینجا خک پای باده و معشوق
    ناممان میخوارگان رانده رسوا
    تو در آن دنیا می و معشوق می بخشی
    مومنان بیگناه پارسا خو را
    آن گناه تلخ وسوزانی که در راهش
    جان ما را شوق وصلی و شتابی بود
    در بهشت ناگهان نام دگر بگرفت
    در بهشت بارالها خود ثوابی بود
    هر چه داریم از تو داریم ای که خود گفتی
    مهر من دریا و خشمم همچو طوفانست
    هر که را من خواهم او را تیره دل سازم
    هر که را من برگزینم پکدامنست
    پس دگر ما را چه حاصل زین عبث کوشش
    تا درون غرفه های عاج ره یابیم
    یا برانی یا بخوانی میل میل تست
    ما ز فرمانت خدایا رخ نمی تابیم
    تو چه هستی ای همه هستی ما از تو
    تو چه هستی جز دو دست گرم در بازی
    دیگران در کار گل مشغول و تو در گل
    می دمی تا بنده سر گشته ای سازی
    تو چه هستی ای همه هستی ما از تو
    جز یکی سدی به راه جستجوی ما
    گاه در چنگال خشمت میفشاریمان
    گاه می ایی و می خندی به روی ما
    تو چه هستی ؟ بنده نام و جلال خویش
    دیده در اینه دنیا و جمال خویش
    هر دم این اینه را گردانده تا بهتر
    بنگرد در جلوه های بی زوال خویش
    برق چشمان سرابی ‚ رنگ نیرنگی
    شیره شبهای شومی ‚ ظلمت گوری
    شاید آن خفاش پیر خفته ای کز خشم
    تشنه سرخی خونی ‚ دشمن نوری
    خود پرستی تو خدایا خود پرستی تو
    کفر می گویم تو خارم کن تو خکم کن
    با هزاران ننگ آلودی مرا اما
    گر خدایی در دلم بنشین و پکم کن
    لحظه ای بگذر ز ما بگذار خود باشیم
    بعد از آن ما رابسوزان تا ز خود سوزیم
    بعد از آن یا اشک یا لبخند یا فریاد
    فرصتی تا توشه ره را بیندوزیم
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  4. #364
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    عصیان خدایی
    نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند
    بی خبر از کوچ درد آلود انسانها
    باز هم دستی مرا چون زورقی لرزان
    می کشد پاروزنان در کام طوفانها
    چهره هایی در نگاهم سخت بیگانه
    خانه هایی بر فرازش اشک اختر ها
    وحشت زندان و برق حلقه زنجیر
    داستانهایی ز لطف ایزد یکتا
    سینه سرد زمین و لکه های گور
    هر سلامی سایه تاریک بدرودی
    دستهایی خالی و در آسمانی دور
    زردی خورشید بیمار تب آلودی
    جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ
    جاده ای ظلمانی و پائی به ره خسته
    نه نشان آتشی بر قله های طور
    نه جوابی از ورای این در بسته
    می نشینم خیره در چشمان تاریکی
    می شود یک دم از این قالب جدا باشم
    همچو فریادی بپیچم در دل دنیا
    چند روزی هم من عاصی خدا باشم
    گر خدا بودم خدایا زین خداوندی
    کی دگر تنها مرا نامی به دنیا بود
    من به این تخت مرصع پشت می کردم
    بارگاهم خلوت خاموش دلها بود
    گر خدا بودم خدایا لحظه ای از خویش
    می گسستم می گسستم دور می رفتم
    روی ویران جاده های این جهان پیر
    بی ردا و بی عصای نور می رفتم
    وحشت از من سایه در دلها نمی افکند
    عاصیان را وعده دوزخ نمی دادم
    یا ره باغ ارم کوتاه می کردم
    یا در این دنیا بهشتی تازه میزادم
    گر خدا بودم دگر این شعله عصیان
    کی مرا تنها سراپای مرا می سوخت
    ناگه از زندان جسمم سر برون می کرد
    پیشتر می رفت و دنیای مرا می سوخت
    سینه ها را قدرت فریاد می دادم
    خود درون سینه ها فریاد می کردم
    هستی من گسترش می یافت در هستی
    شرمگین هر گه خدایی یاد می کردم
    مشتهایم این دو مشت سخت بی آرام
    کی دگر بیهوده بر دیوارها می خورد
    آن چنان می کوفتم بر فرق دنیا مشت
    تا که هستی در تن دیوارها می مرد
    خانه می کردم میان مردم خکی
    خود به آنها راز خود را باز می خواندم
    مینشستم با گروه باده پیمایان
    شب میان کوچه ها آواز می خواندم
    شمع می در خلوتم تا صبحدم می سوخت
    مست از او در کارها تدبیر می کردم
    می دریدم جامه پرهیز را بر تن
    خود درون جام می تطهیر می کردم
    من رها می کردم این خلق پریشان را
    تا دمی از وحشت دوزخ بیاسایند
    جرعه ای از باده هستی بیاشامند
    خویش را با زینت مستی بیارایند
    من نوای چنگ بودم در شبستانها
    من شرار عشق بودم سینه ها جایم
    مسجد و میخانه این دیر ویرانه
    پر خروش از ضربه های روشن پایم
    من پیام وصل بودم در نگاهی شوخ
    من سلام مهر بودم بر لبان جام
    من شراب بوسه بودم در شب مستی
    من سراپا عشق بودم کام بودم کام
    می نهادم گاهگاهی در سرای خویش
    گوش بر فریاد خلق بی نوای خویش
    تا ببینم درد هاشان را دوایی هست
    یا چه می خواهند آنها از خدای خویش
    گر خدا بودم در سولم نام پکم بود
    این جلال از جامه های چک چکم بود
    عشق شمشیر من و مستی کتاب من
    باده خکم بود آری باده خکم بود
    ای دریغا لحظه ای آمد که لبهایم
    سخت خاموشند و بر آنها کلامی نیست
    خواهمت بدرود گویم تا زمانی دور
    زانکه دیگر با توام شوق سلامی نیست
    زانکه نازیبد زبون را این خداییها
    من کجا وزین تن خکی جداییها
    من کجا و از جهان این قتلگاه شوم
    ناگهان پرواز کردن ها رهایی ها
    می نشینم خیره در چشمان تاریکی
    شب فرو می ریزد از روزن به بالینم
    آه حتی در پس دیوارهای عرش
    هیچ جز ظلمت نمی بینم نمی بینم
    ای خدا ای خنده مرموز مرگ آلود
    با تو بیگانه ست دردا ‚ ناله های من
    من ترا کافر ترا منکر ترا عاصی
    کوری چشم تو ‚ این شیطان خدای من
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  5. #365
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    عصیان خدا
    گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می کردم
    سکه خورشیدی را در کوره ظلمت رها سازند
    خادمان باغ دنیا را ز روی خشم می گفتم
    برگ زرد ماه را از شاخه شبها جدا سازند
    نیمه شب در پرده های بارگاه کبریای خویش
    پنجه خشم خروشانم جهان را زیر و رو می ریخت
    دستهای خسته ام بعد از هزاران سال خاموشی
    کوهها را در دهان باز دریا ها فرو می ریخت
    می گشودم بند از پای هزاران اختر تبدار
    میفشاندم خون آتش در رگ خاموش جنگلها
    می دریدم پرده های دود را تا در خروش باد
    دختر آتش برقصد مست در آغوش جنگلها
    می دمیدم در نی افسونی باد شبانگاهی
    تا ز بستر رودها چون مارهای تشنه برخیزند
    خسته از عمری بروی سینه ای مرطوب لغزیدن
    در دل مرداب تار آسمان شب فرو ریزند
    بادها را نرم میگفتم که بر شط تبدار
    زورق سرمست عطر سرخ گلها را روان سازند
    گورها را می گشودم تا هزاران روح سرگردان
    بار دیگر در حصار جسمها خود را نهان سازند
    گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می کردم
    آب کوثر را درون کوزه دوزخ بجوشانند
    مشعل سوزنده در کف گله پرهیزکاران را
    از چراگاه بهشت سبزتر دامن برون رانند
    خسته از زهد خدایی نیمه شب در بستر ابلیس
    در سراشیب خطایی تازه میجستم پناهی را
    می گزیدم در بهای تاج زرین خداوندی
    لذت تاریک و درد آلود آغوش گناهی را
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  6. #366
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    شعری برای تو
    این شعر را برای تو میگویم
    در یک غروب تشنه تابستان
    در نیمه های این ره شوم آغاز
    در کهنه گور این غم بی پایان
    این آخرین ترانه لالاییست
    در پای گاهواره خواب تو
    باشد که بانگ وحشی این فریاد
    پیچد در آسمان شباب تو
    بگذار سایه من سرگردان
    از سایه تو دور و جدا باشد
    روزی به هم رسیم که گر باشد
    کس بین ما نه غیر خدا باشد
    من تکیه داده ام به دری تاریک
    پیشانی فشرده ز دردم را
    میسایم از امید بر این در باز
    انگشتهای نازک و سردم را
    آن داغ ننگ خورده که می خندید
    بر طعنه های بیهده ‚ من بودم
    گفتم که بانگ هستی خود باشم
    اما دریغ و درد که زن بودم
    چشمان بیگناه تو چون لغزد
    بر این کتاب در هم بی آغاز
    عصیان ریشه دار زمانها را
    بینی شکفته در دل هر آواز
    اینجا ستاره ها همه خاموشند
    اینجا فرشته ها همه گریانند
    اینجا شکوفه های گل مریم
    بیقدرتر ز خار بیابانند
    اینجا نشسته بر سر هر راهی
    دیو دروغ و ننگ و ریا کاری
    در آسمان تیره نمی بینم
    نوری ز صبح روشن بیداری
    بگذار تا دوباره شد لبریز
    چشمان من ز دانه شبنمها
    رفتم ز خود که پرده بر اندازم
    از چهر پک حضرت مریم ها
    بگسسته ام ز ساحل خوشنامی
    در سینه ام ستاره توفانست
    پروازگاه شعله خشم من
    دردا ‚ فضای تیره زندانست
    من تکیه داده ام به دری تاریک
    پیشانی فشرده ز دردم را
    می سایم از امید بر این در باز
    انگشتهای نازک و سردم را
    با این گروه زاهد ظاهر ساز
    دانم که این جدال نه آسانست
    شهر من و تو ‚ طفلک شیرینم
    دیریست کاشیانه شیطانست
    روزی رسد که چشم تو با حسرت
    لغزد بر این ترانه درد آلود
    جویی مرا درون سخنهایم
    گویی به خود که مادر من او بود
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  7. #367
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    پوچ
    دیدگان تو در قاب اندوه
    سرد و خاموش
    خفته بودند
    زودتر از تو ناگفته ها را
    با زبان نگه گفته بودند
    از من و هرچه در من نهان بود
    می رمیدی
    می رهیدی
    یادم آمد که روزی در این راه
    ناشکیبا مرا در پی خویش
    میکشیدی
    میکشیدی
    آخرین بار
    آخرین بار
    آخرین لحظه تلخ دیدار
    سر به سر پوچ دیدم جهان را
    باد نالید و من گوش کردم
    خش خش برگهای خزان را
    باز خواندی
    باز راندی
    باز بر تخت عاجم نشاندی
    باز در کام موجم کشاندی
    گر چه در پرنیان غمی شوم
    سالها در دلم زیستی تو
    آه هرگز ندانستم از عشق
    چیستی تو
    کیستی تو
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  8. #368
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    دیر
    در چشم روز خسته خزیده است
    رویای گنگ و تیره خوابی
    کنون دوباره باید از این راه
    تنها بسوی خانه شتابی
    تا سایه سیاه تو اینسان
    پیوسته در کنار تو باشد
    هرگز گمان نبر که در آنجا
    چشمی به انتظار تو باشد
    بنشسته خانه تو چو گوری
    در ابری از غبار درختان
    تاجی بسر نهاده چو دیروز
    از تارهای نقره باران
    از گوشه های سکت و تاریک
    چون در گشوده گشت به رویت
    صدها سلام خامش و مرموز
    پر میکشند خسته به سویت
    گویی که میتپد دل ظلمت
    در آن اتاق کوچک غمگین
    شب میخزد چو مار سیاهی
    بر پرده های نازک رنگین
    ساعت بروی سینه دیوار
    خالی ز ضربه ای ز نوایی
    در جرمی از سکوت و خموشی
    خود نیز تکه ای ز فضایی
    در قابهای کهنه تصاویر
    این چهره های مضحک فانی
    بیرنگ از گذشت زمانها
    شاید که بوده اند زمانی !
    ایینه همچو چشم بزرگی
    یکسو نشسته گرم تماشا
    برروی شیشه های نگاهش
    بنشانده روح عاصی شب را
    تو خسته چون پرنده پیری
    رو میکنی به گرمی بستر
    با پلک های بسته لرزان
    سر می نهی به سینه دفتر
    گریند در کنار تو گویی
    ارواح مردگان گذشته
    آنها که خفته اند بر این تخت
    پیش از تو در زمان گذشته
    ز آنها هزار جنبش خاموش
    ز آنها هزار ناله بی تاب
    همچون حبابهای گریزان
    بر چهره فشرده مرداب
    لبریز گشته کاج کهنسال
    از غارغار شوم کلاغان
    رقصد بروی پنجره ها باز
    ابریشم معطر باران
    احساس میکنی که دریغ است
    با درد خود اگر بستیزی
    می بویی آن شکوفه غم را
    تا شعر تازه ای بنویسی
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  9. #369
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    صدا
    در آنجا بر فراز قله کوه
    دو پایم خسته از رنج دویدن
    به خود گفتم که در این اوج دیگر
    صدایم را خدا خواهد شنیدن
    به سوی ابرهای تیره پر زد
    نگاه روشن امیدوارم
    ز دل فریاد کردم کای خداوند
    من او را دوست دارم دوست دارم
    صدایم رفت تا اعماق ظلمت
    بهم زد خواب شوم اختران را
    غبار آلوده و بی تاب کوبید
    در زرین قصر آسمان را
    ملائک با هزاران دست کوچک
    کلون سخت سنگین را کشیدند
    ز طوفان صدای بی شکیبم
    به خود لرزیده در ابری خزیدند
    ستونها همچو ماران پیچ در پیچ
    درختان در مه سبزی شناور
    صدایم پیکرش را شستوش داد
    ز خک ره درون حوض کوثر
    خدا در خواب رویا بار خود بود
    بزیر پلکها پنهان نگاهش
    صدایم رفت و با اندوه نالید
    میان پرده های خوابگاهش
    ولی آن پلکهای نقره آلود
    دریغا تا سحر گه بسته بودند
    سبک چون گوش ماهی های ساحل
    به روی دیده اش بنشسته بودند
    صدا صد بار نومیدانه برخاست
    که عاصی گردد و بر وی بتازد
    صدا می خواست تا با پنجه خشم
    حریر خواب او را پاره سازد
    صدا فریاد می زد از سر درد
    بهم کی ریزد این خواب طلایی
    من اینجا تشنه یک جرعه مهر
    تو آنجا خفته بر تخت خدایی
    مگر چندان تواند اوج گیرد
    صدایی دردمند و محنت آلود
    چو صبح تازه از ره باز آمد
    صدایم از صدا دیگر تهی بود
    ولی اینجا به سوی آسمانهاست
    هنوز این دیده امیدوارم
    خدایا صدا را میشناسی
    من او را دوست دارم دوست دارم
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  10. #370
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    بلور رویا
    ما تکیه داده نرم به بازوی یکدیگر
    در روحمان طراوت مهتاب عشق بود
    سرهایمان چو شاخه سنگین ز بار و برگ
    خامش بر آستانه محراب عشق بود
    من همچو موج ابر سپیدی کنار تو
    بر گیسویم نشسته گل مریم سپید
    هر لحظه میچکید ز مژگان نازکم
    بر برگ دستهای تو آن شبنم سپید
    گویی فرشتگان خدا در کنار ما
    با دستهای کوچکشان چنگ میزدند
    درعطر عود و ناله ی اسپند و ابر دود
    محراب را زپکی خود رنگ میزدند
    پیشانی بلند تو در نور شمع ها
    آرام و رام بود چو دریای روشنی
    با ساقهای نقره نشانش نشسته بود
    در زیر پلکهای تو رویای روشنی
    من تشنه صدای تو بودم که میسرود در گوشم آن کلام خوش دلنواز را
    چون کودکان که رفته ز خود گوش میکنند
    افسانه های کهنه لبریز راز را
    آنگه در آسمان نگاهت گشوده گشت
    بال بلور قوس قزح های رنگ رنگ
    در سینه قلب روشن محراب می تپید
    من شعله ور در آتش آن لحظه درنگ
    گفتم خموش آری و همچون نسیم صبح
    لرزان و بی قرار وزیدم بسوی تو
    اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز
    در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو
    [SIGPIC][/SIGPIC]

صفحه 37 از 57 نخستنخست ... 2733343536373839404147 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/