صفحه 32 از 57 نخستنخست ... 2228293031323334353642 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 311 تا 320 , از مجموع 569

موضوع: شعرهای زنده یاد فروغ فرخزاد .

  1. #311
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    عصیان
    به لبهایم مزن قفل خموشی
    که در دل قصه ای ناگفته دارم
    ز پایم باز کن بند گران را
    کزین سودا دلی آشفته دارم
    بیا ای مرد ای موجود خودخواه
    بیا بگشای درهای قفس را
    اگر عمری به زندانم کشیدی
    رها کن دیگرم این یک نفس را
    منم آن مرغ آن مرغی که دیریست
    به سر اندیشه پرواز دارم
    سرود ناله شد در سینه تنگ
    به حسرتها سر آمد روزگارم
    به لبهایم مزن قفل خموشی
    که من باید بگویم راز خودرا
    به گوش مردم عالم رسانم
    طنین آتشین آواز خود را
    بیا بگشای در تا پر گشایم
    بسوی آسمان روشن شعر
    اگر بگذاریم پرواز کردن
    گلی خواهم شدن در گلشن شعر
    لبم بوسه شیرینش از تو
    تنم با بوی عطرآگینش از تو
    نگاهم با شررهای نهانش
    دلم با ناله خونینش از تو
    ولی ای مرد ای موجود خودخواه
    مگو ننگ است این شعر تو ننگ است
    بر آن شوریده حالان هیچ دانی
    فضای این قفس تنگ است تنگ است
    مگو شعر تو سر تا پا گنه بود
    از این ننگ و گنه پیمانه ای ده
    بهشت و حور و آب کوثر از تو
    مرا در قعر دوزخ خانه ای ده
    کتابی خلوتی شعری سکوتی
    مرا مستی و سکر زندگانی است
    چه غم گر در بهشتی ره ندارم
    که در قلبم بهشتی جاودانی است
    شبانگاهان که مه می رقصد آرام
    میان آسمان گنگ و خاموش
    تو در خوابی و من مست هوسها
    تن مهتاب را گیرم در آغوش
    نسیم از من هزاران بوسه بگرفت
    هزاران بوسه بخشیدم به خورشید
    در آن زندان که زندانیان تو بودی
    شبی بنیادم از یک بوسه لرزید
    بدور افکن حدیث نام ای مرد
    که ننگم لذتی مستانه داده
    مرا میبخشد آن پروردگاری
    که شاعر را دلی دیوانه داده
    بیا بگشای در تا پر گشایم
    بسوی آسمان روشن شعر
    اگر بگذاریم پرواز کردن
    گلی خواهم شدن در گلشن شعر
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. #312
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    شراب و خون
    نیست یاری تا بگویم راز خویش
    ناله پنهان کرده ام در ساز خویش
    چنگ اندوهم خدا را زخمه ای
    زخمه ای تا برکشم آواز خویش
    برلبانم قفل خاموشی زدم
    با کلیدی آشنا بازش کنید
    کودک دل رنجه ی دست جفاست
    با سر انگشت وفا نازش کنید
    پر کن این پیمانه را ای هم نفس
    پر کن این پیمانه را از خون او
    مست مستم کن چنان کز شور می
    باز گویم قصه افسون او
    رنگ چشمش را چه میپرسی ز من
    رنگ چشمش کی مرا پا بند کرد
    آتشی کز دیدگانش سر کشید
    این دل دیوانه را دربند کرد
    از لبانش کی نشان دارم به جان
    جز شرار بوسه های دلنشین
    بر تنم کی مانده است یادگار
    جز فشار بازوان آهنین
    من چه میدانم سر انگشتش چه کرد
    در میان خرمن گیسوی من
    آنقدر دانم که این آشفتگی
    زان سبب افتاده اندر موی من
    آتشی شد بر دل و جانم گرفت
    راهزن شد راه ایمانم گرفت
    رفته بود از دست من دامان صبر
    چون ز پا افتادم آسمانم گرفت
    گم شدم در پهنه صحرای عشق
    در شبی چون چهره بختم سیاه
    ناگهان بی آنکه بتوانم گریخت
    بر سرم بارید باران گناه
    مست بودم ‚ مست عشق و مست ناز
    مردی آمد قلب سنگم را ربود
    بس که رنجم داد و لذت دادمش
    ترک او کرد چه می دانم که بود
    مستیم از سر پرید ای همنفس
    بار دیگر پرکن این پیمانه را
    خون بده خون دل آن خودپرست
    تا به پایان آرم این افسانه را
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  3. #313
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    دیدار تلخ
    به زمین میزنی و میشکنی
    عاقبت شیشه امیدی را
    سخت مغروری و میسازی سرد
    در دلی آتش جاویدی را
    دیدمت وای چه دیداری وای
    این چه دیدار دلازاری بود
    بی گمان برده ای از یاد آن عهد
    که مرا با تو سر و کاری بود
    دیدمت وای چه دیداری وای
    نه نگاهی نه لب پر نوشی
    نه شرار نفس پر هوسی
    نه فشار بدن و آغوشی
    این چه عشقی است که دردل دارم
    من از این عشق چه حاصل دارم
    می گریزی ز من و در طلبت
    بازهم کوشش باطل دارم
    باز لبهای عطش کرده من
    لب سوزان ترا می جوید
    میتپد قلبم و با هر تپشی
    قصه عشق ترا میگوید
    بخت اگر از تو جدایم کرده
    می گشایم گره از بخت چه بک
    ترسم این عشق سرانجام مرا
    بکشد تا به سراپرده خک
    خلوت خالی و خاموش مرا
    تو پر از خاطره کردی ای مرد
    شعر من شعله احساس من است
    تو مرا شاعره کردی ای مرد
    آتش عشق به چشمت یکدم
    جلوه ای کرد و سرابی گردید
    تا مرا واله بی سامان دید
    نقش افتاده بر آبی گردید
    در دلم آرزویی بود که مرد
    لب جانبخش تو را بوسیدن
    بوسه جان داد به روی لب من
    دیدمت لیک دریغ از دیدن
    سینه ای تا که بر آن سر بنهم
    دامنی تا که بر آن ریزم اشک
    آه ای آنکه غم عشقت نیست
    می برم بر تو و بر قلبت رشک
    به زمین می زنی و میشکنی
    عاقبت شیشه امیدی را
    سخت مغروری و میسازی سرد
    در دلی آتش جاویدی را
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  4. #314
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    گمگشته
    من به مردی وفا نمودم و او
    پشت پا زد به عشق و امیدم
    هر چه دادم به او حلالش باد
    غیر از آن دل که مفت بخشیدم
    دل من کودکی سبکسر بود
    خود ندانم چگونه رامش کرد
    او که میگفت دوستت دارم
    پس چرا زهر غم به جامش کرد
    اگر از شهد آتشین لب من
    جرعه ای نوش کرد وشد سرمست
    حسرتم نیست ز آنکه این لب را
    بوسه های نداده بسیار است
    باز هم در نگاه خاموشم
    قصه های نگفته ای دارم
    باز هم چون به تن کنم جامه
    فتنه های نهفته ای دارم
    بازهم میتوان به گیسویم
    چنگی از روی عشق و مستی زد
    باز هم می توان در آغوشم
    پشت پا بر جهان هستی زد
    باز هم می دود به دنبالم
    دیدگانی پر از امید و نیاز
    باز هم با هزار خواهش گنگ
    میدهندم به سوی خویش آواز
    باز هم دارم آنچه را که شبی
    ریختم چون شراب در کامش
    دارم آن سینه را که او میگفت
    تکیه گاهیست بهر آلامش
    ز آنچه دادم به او مرا غم نیست
    حسرت و اضطراب و ماتم نیست
    غیر از آن دل که پر نشد جایش
    بخدا چیز دیگرم کم نیست
    کو دلم کو دلی که برد و نداد
    غارتم کرده داد میخواهم
    دل خونین مرا چکار اید
    دلی آزاد و شاد میخواهم
    دگرم آرزوی عشقی نیست
    بیدلان را چه آرزو باشد
    دل اگر بود باز می نالید
    که هنوزم نظر باو باشد
    او که از من برید و ترکم کرد
    پس چرا پس نداد آن دل را
    وای بر من که مفت بخشیدم
    دل آشفته حال غافل را
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  5. #315
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    از یاد رفته
    یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
    نیست یاری که مرا یاد کند
    دیده ام خیره به ره ماند و نداد
    نامه ای تا دل من شاد کند
    خود ندانم چه خطایی کردم
    که ز من رشته الفت بگسست
    در دلش جایی اگر بود مرا
    پس چرا دیده ز دیدارم بست
    هر کجا مینگرم باز هم اوست
    که به چشمان ترم خیره شده
    درد عشقست که با حسرت و سوز
    بر دل پر شررم چیره شده
    گفتم از دیده چو دورش سازم
    بی گمان زودتر از دل برود
    مرگ باید که مرا دریابد
    ورنه دردیست که مشکل برود
    تا لبی بر لب من می لغزد
    می کشم آه که کاش این او بود
    کاش این لب که مرا می بوسد
    لب سوزنده آن بدخو بود
    می کشندم چو در آغوش به مهر
    پرسم از خود که چه شد آغوشش
    چه شد آن آتش سوزنده که بود
    شعله ور در نفس خاموشش
    شعر گفتم که ز دل بر دارم
    بار سنگین غم عشقش را
    شعر خود جلوه ای از رویش شد
    با که گویم ستم عشقش را
    مادر این شانه ز مویم بردار
    سرمه را پک کن از چشمانم
    بکن این پیرهنم را از تن
    زندگی نیست بجز زندانم
    تا دو چشمش به رخم حیران نیست
    به چکار ایدم این زیبایی
    بشکن این اینه را ای مادر
    حاصلم چیست ز خودآرایی
    در ببندید و بگویید که من
    جز از او همه کس بگسستم
    کس اگر گفت چرا ؟ بکم نیست
    فاش گویید که عاشق هستم
    قاصدی آمد اگر از ره دور
    زود پرسید که پیغام از کیست
    گر از او نیست بگویید آن زن
    دیر گاهیست در این منزل نیست
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  6. #316
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    ناشناس
    بر پرده های در هم امیال سر کشم
    نقش عجیب چهره یک ناشناس بود
    نقشی ز چهره یی که چو می جستمش به شوق
    پیوسته میرمید و به من رخ نمی نمود
    یک شب نگاه خسته مردی بروی من
    لغزید و سست گشت و همانجا خموش ماند
    تا خواستم که بگسلم این رشته نگاه
    قلبم تپید و باز مرا سوی او کشاند
    نو مید و خسته بودم از آن جستجوی خویش
    با ناز خنده کردم و گفتم بیا بیا
    راهی دراز بود و شب عشرتی به پیش
    نالید عقل و گفت کجا می روی کجا
    راهی دراز بود و دریغا میان راه
    آن مرد ناله کرد که پایان ره کجاست
    چون دیدگان خسته من خیره شد بر او
    دیدم که می شتابد و زنجیرش به پاست
    زنجیرش بپاست چرا ای خدای من ؟
    دستی بکشتزار دلم تخم درد ریخت
    اشکی دوید و زمزمه کردم میان اشک
    زنجیرش بپاست که نتوانمش گسیخت
    شب بود و آن نگاه پر از درد می زدود
    از دیدگان خسته من نقش خواب را
    لب بر لبش نهادم و نالیدم از غرور
    کای مرد ناشناس بنوش این شراب را
    آری بنوش و هیچ مگو کاندر این میان
    در دل ز شور عشق تو سوزنده آذریست
    ره بسته در قفای من اما دریغ و درد
    پای تو نیز بسته زنجیر دیگریست
    لغزید گرد پیکر من بازوان او
    آشفته شد بشانه او گیسوان من
    شب تیره بود و در طلب بوسه می نشست
    هر لحظه کام تشنه او بر لبان من
    ناگه نگه کردم و دیدم به پرده ها
    آن نقش ناشناس دگر ناشناس نیست
    افشردمش به سینه و گفتم به خود که وای
    دانستم ای خدای من آن ناشناس کیست
    یک آشنا که بسته زنجیر دیگریست
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  7. #317
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    چشم براه
    آرزویی است مرا در دل
    که روان سوزد و جان کاهد
    هر دم آن مرد هوسران را
    با غم و اشک و فغان خواهد
    بخدا در دل و جانم نیست
    هیچ جز حسرت دیدارش
    سوختم از غم و کی باشد
    غم من مایه آزارش
    شب در اعماق سیاهی ها
    مه چو در هاله راز اید
    نگران دیده به ره دارم
    شاید آن گمشده باز اید
    سایه ای تا که به در افتد
    من هراسان بدوم بر در
    چون شتابان گذرد سایه
    خیره گردم به در دیگر
    همه شب در دل این بستر
    جانم آن گمشده را جوید
    زین همه کوشش بی حاصل
    عقل سرگشته به من گوید
    زن بدبخت دل افسرده
    ببر از یاد دمی او را
    این خطا بود که ره دادی
    به دل آن عاشق بد خو را
    آن کسی را که تو می جویی
    کی خیال تو به سر دارد
    بس کن این ناله و زاری را
    بس کن او یار دگر دارد
    لیکن این قصه که میگوید
    کی به نرمی رودم در گوش
    نشود هیچ ز افسونش
    آتش حسرت من خاموش
    میروم تا که عیان سازم
    راز این خواهش سوزان را
    نتوانم که برم از یاد
    هرگز آن مرد هوسران را
    شمع ‚ ای شمع چه میخندی ؟
    به شب تیره خاموشم
    بخدا مردم از این حسرت
    که چرا نیست ...
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  8. #318
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    ایینه شکسته
    دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز
    بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم
    در اینه بر صورت خود خیره شدم باز
    بند از سر گیسویم آهسته گشودم
    عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم
    چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم
    افشان کردم زلفم را بر سر شانه
    در کنج لبم خالی آهسته نشاندم
    گفتم به خود آنگاه صد افسوس که او نیست
    تا مات شود زین همه افسونگری و ناز
    چون پیرهن سبز ببیند به تن من
    با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز
    او نیست که در مردمک چشم سیاهم
    تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند
    این گیسوی افشان به چه کار ایدم امشب
    کو پنجه او تا که در آن خانه گزیند
    او نیست که بوید چو در آغوش من افتد
    دیوانه صفت عطر دلآویز تنم را
    ای اینه مردم من از حسرت و افسوس
    او نیز که بر سینه فشارد بدنم را
    من خیره به اینه و او گوش به من داشت
    گفتم که چه سان حل کنی این مشکل ما را
    بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش
    ای زن چه بگویم که شکستی دل ما را
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  9. #319
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    دعوت
    ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و میدانم
    چرا بیهوده می گویی دل چون آهنی دارم
    نمیدانی نمیدانی که من جز چشم افسونگر
    در این جام لبانم باده مرد افکنی دارم
    چرا بیهوده میکوشی که بگریزی ز آغوشم
    از این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت آغوشی
    نمیترسی نمیترسی نمیترسی که بنویسند نامت را
    به سنگ تیره گوری شب غمنک خاموشی
    بیا دنیا نمی ارزد به این پرهیز و این دوری
    فدای لحظه ای شادی کن این رویای هستی را
    لبت را بر لبم بگذار کز این ساغر پر می
    چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را
    ترا افسون چشمانم ز ره برده است و میدانم
    که سر تا پا به سوز خواهشی بیمار میسوزی
    دروغ است این اگر پس آن دو چشم راز گویت را
    چرا هر لحظه بر چشم من دیوانه می دوزی
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  10. #320
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    خسته
    از بیم و امید عشق رنجورم
    آرامش جاودانه می خواهم
    بر حسرت دل دگر نیفزایم
    آسایش بیکرانه می خواهم
    پا بر سر دل نهاده می گویم
    بگذاشتن از آن ستیزه جو خوشتر
    یک بوسه ز جام زهر بگرفتن
    از بوسه آتشین خوشتر
    پنداشت اگر شبی به سرمستی
    در بستر عشق او سحر کردم
    شبهای دگر که رفته از عمرم
    در دامن دیگران به سر کردم
    دیگر نکنم ز روی نادانی
    قربانی عشق او غرورم را
    شاید که چو بگذرم از او یابم
    آن گمشده شادی و سرورم را
    آنکس که مرا نشاط و مستی داد
    آنکس که مرا امید و شادی بود
    هر جا که نشست بی تامل گفت
    او یک +زن ساده لوح عادی بود
    می سوزم از این دو رویی و نیرنگ
    یکرنگی کودکانه می خواهم
    ای مرگ از آن لبان خاموشت
    یک بوسه جاودانه می خواهم
    رو پیش زنی ببر غرورت را
    کو عشق ترا به هیچ نشمارد
    آن پیکر داغ و دردمندت را
    با مهر به روی سینه نفشارد
    عشقی که ترا نثار ره کردم
    در سینه دیگری نخواهی یافت
    زان بوسه که بر لبانت افشاندم
    سوزنده تر آذری نخواهی یافت
    در جستجوی تو و نگاه تو
    دیگر ندود نگاه بی تابم
    اندیشه آن دو چشم رویایی
    هرگز نبرد ز دیدگان خوابم
    دیگر به هوای لحظه ای دیدار
    دنبال تو در بدر نمیگردم
    دنبال تو ای امید بی حاصل
    دیوانه و بی خبر نمی گردم
    در ظلمت آن اطاقک خاموش
    بیچاره و منتظر نمی مانم
    هر لحظه نظر به در نمی دوزم
    وان آه نهان به لب نمیرانم
    ای زن که دلی پر از صفا داری
    از مرد وفا مجو مجو هرگز
    او معنی عشق را نمی داند
    راز دل خود به او مگو هرگز
    [SIGPIC][/SIGPIC]

صفحه 32 از 57 نخستنخست ... 2228293031323334353642 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/