شرح مهرآبادى، ج:1، ص: 48
كسى را به ياد نيست كه آنكه نخستين بار تاج بر سر نهاد، كه بود. مگر آنانى كه از پدرانشان- پدر بر پدر- بشنيدهاند و به ياد بسپرده.«1»دهگان سخنگو«2»و پژوهنده نامه باستان گويد: نخست، گيومرت بود كه آيين تخت و تاج بيآورد و شاه گشت.
شرح مهرآبادى، ج:1، ص: 49
چون آفتاب به بخش«1»بره آمد«2»و گيتى، سراسر جوان شد، گيومرت بر گيتى شاه گشت. پس جايگاه، در كوه بساخت«3»و مردم خويش را خوراك و پوشاك نو آورد و خود با گروه خود، پلنگينه بپوشيد.«4»و از اين زمان، سى سال به خوبى به شاهى پرداخت و فرّه «5»با او يار بود. و جانوران نيز- از دد و دام- او را فرمانبر گشتند.
گيومرت را پسرى زيبا روى و هنرمند و به مانند پدر، نامجوى بود، به نام سيامك«6»
شرح مهرآبادى، ج:1، ص: 50
كه دلش به ديدار او شاد ليكن پيوسته از بيم جداييش در هراس بود. چندى بر اين بگذشت. در گيتى كسى دشمن ايشان نبود، مگر اهريمن پليد و بدسگال كه ايشان را رشك مىبرد. اهريمن را بچهاى بود چون گرگ سترگ و دلاور و با سپاهيانى بسيار.
پس اهريمن به نزد او برفت و تخت و تاج گيومرت را از او بخواست. از آن بخت گيومرت و سيامك، گيتى بر آن ديو بچّه «1»، سياه گشت و بر آن شد تا آن شاهى براندازد. پس اين راز خود با بسيارى در ميان گذارد. ليك گيومرت را از اين كار، آگاهى نبود تا اين كه سروش آسمانى«2»بسان يك پرى به نزد او آمد و او را از آن راز و آنچه كه آن دشمن نابكار و پدرش مىكردند، بيآگاهانيد.
شرح مهرآبادى، ج:1، ص: 51
كشته شدن سيامك بر دست ديو
چون سخن از كردار آن ديو پليد بدخواه به گوش سيامك رسيد، دلش به جوش آمد و سپاهيان را انجمن بكرد. و از آن رو كه هنوز پوشيدن جوشن به هنگام جنگ، آيين نگشته بود، تن را به چرم پلنگ بپوشيد و به جنگ ديو شتافت. چون سپاهيان سيامك با سپاه ديو برابر گشتند، سيامك، برهنه تن بيآمد و در آن ديو بچّه بيآويخت.
ليك آن ديو سياه چنگ بر پشت سيامك بزد و او را بر زمين كوبيد و با چنگال، جگرگاه او را دريد. و بدين سان، سيامك به دست آن ديو زشت كشته شد.«1»چون
شرح مهرآبادى، ج:1، ص: 52
گيومرت شاه از مرگ فرزند آگاه گشت، از آن اندوه، گيتى بر او سياه گشت. پس زارىكنان از تخت فرود آمد و با دلى سوگوار، با ناخن، گوشت از تن همى كَنْد .
سپاهيان نيز همگى، زار و گريان برخروشيدند و با جامههايى پيروزهاى رنگ«1»و چشمانى پر خون به پيش او شدند و رده بركشيدند. همه جانوران نيز از دد و دام، زارىكنان به سوى كوه، به پيش گيومرت برفتند. و بدين سان سالى را به سوگوارى بگذرانيدند تا اين كه سروش آسمانى از سوى كردگارِ داور براى گيومرت پيام آورد كه: بيش از اين مخروش و هشيار گَرد و سپاهى بساز و به فرمان من به جنگ ايشان برو و زمين را از آن ديو بدكنش پاك كن و كينه خود بستان. پس گيومرت، سر سوى آسمان كرد و بر بدگمان، بدخواست و برترين نام يزدان«2»را بخواند. پس آنگاه ديدگان را از اشك بپالود و به كينِ سيامك شتافت و از آن پس شب و روز آرام و خواب نتوانست
.
رفتن هوشنگ و گيومرت به جنگ ديو سياه
سيامك را پسرى خجسته بود به نام هوشنگ، كه در نزد گيومرت، جاى دستور،
شرح مهرآبادى، ج:1، ص: 53
و بسيار باهوش و فرهنگ بود.«1»از گاهِ درگذشت سيامك، گيومرت، اين يادگار او را در كنار خود، همچون پسر خود بپرورانيده بود. چون گيومرت آهنگ جنگ بكرد، هوشنگ را به نزد خود فراخواند و او را از آنچه مىخواست بكند آگاه ساخت و گفت: اينك من لشگرى فراهم خواهم آوردن و بر تو است كه پيش رو سپاه باشى چه من رفتنىام و شاهى بر تو مىماند. پس آنگاه سپاهى از پريان و درّندگانى چون شير و پلنگ و گرگ و ببر و نيز مرغان فراهم آورد و هوشنگ در پيش سپاه و گيومرت در
شرح مهرآبادى، ج:1، ص: 54
پس آن روان گشتند. پس ديو سياه با ترس و بيم بيآمد و هر دو گروه بهم درافتادند.
ليك ديوان از آن سپاهِ دد و دام به ستوه آمدند. پس هوشنگ همچون شير، چنگ بزد و با كمند او را بگرفت و سرش از تن جدا ساخت و بر زمين افكند.«1»چون آن كينه بگرفته شد، روزگار گيومرت نيز بسر آمد:«2»
شرح مهرآبادى، ج:1، ص: 55
برفت و جهان مردرى ماند ازوى نگر تا كه را نزد او آبروى
جهان فريبنده را گرد كرد ره سود بنمود و مايه نخورد
جهان سر بسر چون فسانست و بس نماند بد و نيك بر هيچكس
۱ )
نخستين شاهان- گيومرت Gayomart پهلوى در اوستا به صورت گيّهمرت -Gayya-Mareta آمده است. جزء اول يعنى گيّه Gayya به معناى زندگى و جان است و جزء دوم يعنى Mareta صفت است به معناى ميرا، درگذشتنى، انسان. و روى هم به معناى زنده ميرا است. ر. ك پورداود، يشتها، ج 2، ص 41 صفا، حماسهسرايى، ص.P Just ,ischesNamenbuch 993 -004
گرچه بهار معتقد است كه اصل اين لغت در اوستا گيّهمروثه بوده و بايد با ثاء مثلثه و بصورت رايج كيومرث نوشته شود. ر. ك. بهار و ادب فارسى، ج 2، ص 214- 213. ليكن نگارنده اين حواشى با وى همرأى نيست و بر آن است كه صحيحترين شيوه نوشتن اين اسم، همانا صورت داده شده در بالا يعنى گيومرت است. بلعمى اين نام را به معناى زنده گوياى ميرا يا به عبارتى حىّ ناطق دانسته است. بلعمى، تاريخ بلعمى، ج 1، ص 113 و 12 نيز ر. ك. ميرخواند، روضة الصفا، ج 1، ص 493.
نام گيومرت به صورتهاى كهومرث Kehmar و شيومرث iymar نيز ضبط شده است. ر. ك. بلعمى، تاريخ بلعمى، ج 1، ص 114 يعقوبى، تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 193. گوبينو در يك نظر خاص معتقد است كه گيومرت اسم حقيقى وى نبوده است و اين لقبى است كه بعد از رسيدن وى به شاهى براى وى ايجاد شده و معنى آن پادشاه مملكت يا پادشاه مردان است. از اين رو وى شكل كيومرد را مىپذيرد كه برگرفته از دو جزء كى مرد است و كِى به معناى پادشاه و مرد هم به معناى رايج آن و به معناى انسان است. ر. ك. گوبينو، تاريخ ايرانيان، ج 1، ص 65
( 2) بيشتر پارسيان برآنند كه گيومرت نخستين كسى بود كه در روى زمين به شاهى رسيد و تاج بر سر گذارد. و نيز گفتهاند نخستين كس بود كه در ايران به شاهى رسيد. و اين به گزينش مردم بود. چون مردم آن روزگار ديدند كه ستم و سركشى ميان ايشان افزون شده است، به نزد او كه گوشهنشينى گزيده بود، آمدند و گفتند: تو بازمانده پيامبران مايى، اكنون كه نيرومند بر ناتوان چيره گشته و ستم مىكند، تو كار ما را عهدهدار شو و به زندگى ما سامان ببخش. پس گيومرت پذيرفت و تاج بر سر نهاد. ر. ك. مسعودى، مروج الذهب، ج 1، ص 216- 215 مقدسى، آفرينش و تاريخ، ج 3، ص 119 مستوفى، تاريخ گزيده، ص 75 نويرى، نهاية الارب، ج 10، ص 147- 146 ميرخواند، روضة الصفا، ج 1، ص 493 خواند مير، مآثر الملوك، ص 21. برخى نيز هوشنگ- نوه گيومرت- را نخستين شاه مىدانند. ر. ك. قزوينى،« مقدمه قديم شاهنامه»، بيست مقاله، ج 2، ص 69 مسكويه، تجارب الامم، ج 1، ص 55 نويرى، همان، ج 10، ص 147 پورداود، شِتها ، ج 2، ص 45.
يكى از القاب گيومرت، گلشاه است. عموماً كسانى كه اين لقب را براى گيومرت ذكر كردهاند، اين لقب را مترادف نخستين انسان دانستهاند و معتقدند كه گيومرت، نخستين انسان يا به عبارتى همان حضرت آدم( ع) است. در سنت پارسيان، گيومرت نخستين مخلوق انسانى است و نسل بشر از او بوجود آمده است. ر. ك. بندهش، ص 89 و 81- 80. اين مسئله در خداىنامهها هم منعكس شده بود ر. ك. بلعمى، تاريخ بلعمى، ج 1، ص 7- 5 اصفهانى، تاريخ پيامبران و شاهان، ص 62- 61. بعدها نيز غالب منابع دوران اسلامى آن را ذكر كردهاند. از جمله ر. ك. ابن نديم، الفهرست، ص 20 خوارزمى، مفاتيح العلوم، ص 99 بيرونى، آثار الباقيه، ص 37. اين عقيده با روايات اسلامى و نيز با روايات عهد عتيق سازگارى ندارد.
اما برخى اين لقب را به صورت گرشاه آوردهاند و گويند اين لقب بخاطر آن به او داده شده بود كه وى ابتدا در كوهها مىزيسته است و« گر» به پارسى به معناى كوه باشد و معنى آن« پادشاه كوه» است. ر. ك. بلعمى، تاريخ بلعمى، ج 1، ص 12 ثعالبى تاريخ غررالسير، ص Justi ,ischesNamenbuch .P .111 83 در سنت پارسيان از آنجا كه گيومرت نخستين انسان شمرده شده است، بناگزير نَسَبى نيز از او ذكر نشده است. ليكن در روايات دوران اسلامى اخبار بسيار متفاوتى در اين باره وجود دارد چنانكه برخى او را شيث- پسر آدم( ع)- مىدانند. ر. ك. مجمل التواريخ و القصص، ص 23 جوزجانى، طبقات ناصرى، ج 1، ص 133. برخى او را از فرزندان مهلائيل دانستهاند. ر. ك. بلعمى، همان، ج 1، ص 127. بعضى گيومرت را كامر بن يافث بن نوح( ع) شمردهاند. ر. ك. بيرونى، همان، ص 38. برخى معتقدند كه وى پسر لاوذ بن اميم يا لاوذ بن ارم از فرزندان سام بن نوح( ع) بوده است ر. ك. مستوفى، تاريخ گزيده، ص 75 نويرى، نهاية الإرب، ج 10، ص 146 مسعودى، مروج الذهب، ج 1، ص 33.
( 3) مدت شاهى وى را غالباً به دو شكل ذكر كردهاند: برخى آن را همچون حكيم فردوسى 30 سال دانستهاند: ر. ك. ثعالبى، تاريخ غررالسير، ص 38 مقدسى، آفرينش و تاريخ، ج 3، ص 119 مسعودى، التنبيه و الاشراف، ص 81 جوزجانى، طبقات ناصرى، ج 1، ص 133 مستوفى، تاريخ گزيده، ص 76. و برخى نيز اين مدت را 40 سال دانستهاند: ر. ك. مسعودى، مروج الذهب، ج 1، ص 217 نويرى، نهاية الإرب، ج 1، ص 147 ابن بلخى، فارسنامه، ص 27، 9 ميرخواند، روضة الصفا، ج 1، ص 499. يعقوبى در يك خبر واحد، مدت شاهى وى را 70 سال دانسته است. يعقوبى، تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 193.
1)-
تاريخ ايران زمين- همچون ديگر نقاط جهان- پيش از آنكه تاريخى مكتوب باشد، بر روايات شفاهى سينه به سينه استوار بوده كه به صورت يك سنت، از پدر به پسر نقل مىشد و حفظ مىگشت و به همين سان به نسلهاى بعدى منتقل مىشد. در روزگاران اسلامى دهقانان تا مدتها اين مسئوليت را حفظ كردند.
( 2)
ر. ك. بخش مقدمه، حاشيهاى كه بر دهگان نوشته شده است.
( 1)-
بخش به پارسى به معناى برج( بروج دوازدهگانه فلكى) است.
( 2)
برج بره همان برج حمل يا برج اول از بروج دوازدهگانه و آغاز اعتدال ربيعى است كه جشن نوروز در آن برپا مىشود. و چنانكه ملاحظه مىشود قبل از اين كه نوروز توسط جمشيد به عنوان جشنى مهم گرامى داشته شود، نخستين روز تاج گذارى در ايران باستان بوده است. خيام مىنويسد كه آغاز تاريخ گذارى مربوط به همين زمان بوده است:« چون كيومرث اول ملوك عجم به پادشاهى بنشست، خواست كه ايام سال و ماه را نام نهد و تاريخ سازد تا مردمان، آن را بدانند. بنگريست كه آن روز بامداد آفتاب به اول دقيقه حمل آمد. موبدان عجم را گرد كرد و بفرمود كه تاريخ ازينجا آغاز كنند. موبدان جمع آمدند و تاريخ نهادند». خيام، نوروزنامه، ص 7.
( 3)-
ر. ك. بلعمى، تاريخ بلعمى، ج 1، ص 127 مستوفى، تاريخ گزيده، ص 75. نيز گفته شده وى در ابتدا در كوه دماوند ساكن بود. ر. ك. طبرى، تاريخ طبرى، ج 1، ص 112- 111 بلعمى، همان، ج 1، ص 114 ابن بلخى، فارسنامه، ص 26. ليكن پس از مدتى شهر استخر را در پارس بنا كرد و آن را پايتخت خود ساخت. مسعودى، مروج الذهب، ج 1، ص 217 مسعودى، التنبيه والاشراف، ص 82 نويرى، نهاية الارب، ج 10، ص 147 ابن بلخى، همان، همان صفحه.
( 4)-
گويند رسم پشم رشتن و موى رستن و جامه بافتن، گيومرت آورد. ر. ك. بلعمى، تاريخ بلعمى، ج 1، ص 28 ج 1، ص 128 خواندمير، مآثر الملوك، ص 21. ليكن درستتر همان است كه حكيم فردوسى ذكر كرده است و گيومرت رسم پوشيدن پوست ددگان چون شير و پلنگ را براى مردم بيآورده است. نيز ر. ك. جوزجانى، طبقات ناصرى، ج 1، ص 133.
( 5)-
فَرِّه Farreh همان خُرِّه xorrih پهلوى و خورننگه xvarnanh اوستايى است. و آن فروغى ايزدى است كه به دل هر كه بتابد، از همگنان برترى مىيابد. از پرتو اين فروغ است كه كسى به پادشاهى رسد و برازنده تاج و تخت گردد و دادگر شود و همواره كامياب و پيروزمند باشد. و از پرتو اين فرّه است كه مردى پارسا به رهبرى مردمان برانگيخته گردد و به مقام پيغمبرى رسد. ر. ك. پورداود، يشتها، ج 2، ص 315- 314 و ج 1، ص 512 پورداود، يادداشتهاى گاتها، ص 360 صفا، حماسهسرايى، ص 495- 494.
( 6)-
سيامك Siymak وى بر طبق سنت پارسيان فرزند مشى و مشيانه- فرزندان گيومرت- است. در اين روايات كه بسيار خرافه و ابهام و اشتباه بدانها راه يافته، آمده است كه چون كيومرث درگذشت، نطفه او به زمين رفت و پس از 40 سال ريواسى از زمين سر برآورد كه در اصل مشى و مشيانه( مهرى و مهريانه، مارى و ماريانه، مشى و ميشان) بودند. سپس ايشان از گياه پيكرى به مردم پيكرى گشتند. در روايات مغشوشى كه در اين باب وجود دارد، برخى معتقدند كه اين مشى و مشيانه به منزله آدم و حوا بودهاند. پيدايى آتش و نيز سنت گوشتخوارى بديشان منسوب است. از ايشان شش جفت فرزند بدنيا آمد كه با يكديگر ازدواج كردند و نسل از ايشان ادامه يافت. يكى از آن شش جفت فرزند، سيامك بود. براى آگاهيهاى بيشتر پيرامون اين موضوع ر. ك. دادگى، بندهش، ص 149 و 146 و 83- 81 و 66 گزيدههاى زادسپرم، ص 15 رساله اندرز پوريوتكيشان، بند 2 منقول در متون پهلوى، ص 86 رساله ماه فروردين روز خرداد، بند 6 منقول در متون پهلوى، ص 141 طبرى، تاريخ طبرى، ج 1، ص 99 و 94 بلعمى، تاريخ بلعمى، ج 1، ص 125- 124 و 113 و 13- 12 مسعودى، مروج الذهب، ج 1، ص 217 بيرونى، آثار الباقيه، ص 132- 131 مجمل التواريخ و القصص، ص 22- 21 جوزجانى، طبقات ناصرى، ج 1، ص 133 مقدسى، آفرينش و تاريخ، ج 3، ص 120 خوارزمى، مفاتيح العلوم، ص 40- 39 شهرستانى، ملل و نحل، ص 249 صفا، حماسهسرايى، ص 405 تاريخ سيستان، ص 3 حواشى ملك الشعراء بهار اصفهانى، تاريخ پيامبران و شاهان، ص 20- 19 مستوفى، تاريخ گزيده، ص 75.
( 1)-
در اينجا ديو مترادف اهريمن بكار رفته است.
( 2)-
در اوستا سْرَاُوشَ sraoa به معناى فرمانبردارى، بخصوص اطاعت از اوامر الهى و شنيدن كلام ايزدى است. ر. ك. پورداود، يشَتها ، ج 1، ص 517- 516. سروش در واقع پيك ايزدى و حامل وحى خداوند، همان جبرئيل است. آگاه شدن گيومرت توسط سروش نشانگر اين است كه بر طبق باور حكيم فردوسى، گيومرت پيغمبر بوده و از طريق سروش به او وحى مىشده است. خواننده اين سطور باز هم در چندين شاه از پيشداديان با اين امر برخورد خواهد كرد و اين همان پديده شاه- پيامبر است كه در اين تاريخ به چشم مىخورد. و اين آگاه شدن بوسيله سروش آسمانى دقيقاً برابر وحى است كه البته با الهام تفاوت آشكار دارد چه وحى تنها به پيامبران مىرسد، ليكن الهام به غير از پيامبران هم مىشود. در وحى، برخورد پيامبر با حامل وحى يك برخورد محسوس است ليكن الهام، چيزى شبيه به رؤياست كه شخص گيرنده آن با حامل آن هيچ برخورد محسوسى ندارد.
( 1)-
مستوفى، تاريخ گزيده، ص 76- 75. اسدى طوسى در يك روايت اشتباه، مدت زندگانى سيامك را 1166 سال دانسته است، ليك اين اشتباهى بس بزرگ است چون به روايت بيشتر مورخان عمر گيومرت حدود 1000 سال بوده است، پس چگونه مىتوانسته عمر پسر يا نوه او از خودش بيشتر باشد. بلعمى بر آن است كه دخمه سيامك در كوه بلخ است و گيومرت، او را در آنجا در استودانى نهاد. ر. ك. بلعمى، تاريخ بلعمى، ج 1، ص 126- 125. ليكن اسدى مىگويد كه اين دخمه در كنار شبه جزيره قالون در هند، در باغى در يك حصار سخت بوده است كه بعدها گرشاسپ پهلوان بدانجا مىرود و آن را از نزديك مىبيند:
پديد آمد ايوانى از جزع پاك چو چرخ شب از گوهر تابناك
همه بوم و ديوار تا كنگره به درّ و زبرجد درون يك سره
بلورينه تختى درو شاهوار بتى بر وى از زرّ گوهر نگار
ز ياقوت لوحى گرفته به دست بر آن لوح خفته سر افكنده پست
ز بالاش تابوتى آويخته هم از زرّ و از گوهر انگيخته و چون گرشاسپ در باره آن مىپرسد به او مىگويند كه:
ازو يادگار است گفتار چند نوشته برين لوح بسيار پند
كه اى آنكه آيى درين خوب جاى ببينى ستودان من وين سراى
سيامك منم شاه والاگهر كه فرخ كيومرث بودم پدر
به فرمان من بود روى زمى دد و مرغ و ديو و پرى و آدمى
شب و روز جز شاد نگذاشتم ز هر خوشيى بهره برداشتم
به اندر جهان سال عمرم هزار دو صد بر وى افزون كم از سى و چهار
چو گفتم جهان شد به فرمان من بگرديد گردون ز پيمان من
پى اسب عمرم ز تك بازماند همه كار شاهيم ناساز ماند
اگر چه بدم گنج شاهى بسى بدانگونه رفتم كه كمتر كسى
چنين آمد اين گيتى بىدرنگ نخستين دهد نوش و آنگه شرنگ
بدارد چو فرزند در بر بناز كند پس به زير لگد پست باز
نگر تا نباشى برو استوار به من بنگر و زو دل ايمن مدار
درو كام دل كس به از من نراند نماند به كس بر چو بر من نماند
نبد شه ز من نامبردارتر كنون هم ز من نيست كس خوارتر اسدى، گرشاسپنامه، ص 180- 178.
( 1)-
در آن زمان و حتى تا روزگارى نزديك به زمان ما نيز در ايران، پوشيدن لباس سياه و بطور كلى بكار بردن رنگ سياه به هنگام سوگواريها چندان مرسوم نبود و بجاى آن از رنگ آبى تيره و كبود استفاده مىكردند.
( 2)-
مراد، اسم اعظم پروردگار است.
<A name=p53-1>
( 1)-
در مورد نام هوشنگ چند عقيده وجود دارد. يكى نظر حكيم فردوسى است كه در همينجا آمده است و برخى از مورخان اسلامى نيز بدان معتقدند و آن اين كه نام هوشنگ برگرفته از دو جزء هوش هنگ است كه روى هم به معناى دارنده دانايى بسيار است. نيز ر. ك. ابن بلخى، فارسنامه، ص 9 مستوفى، تاريخ گزيده، ص 76. مستوفى بر آن است كه نام اصلى او« بوم شاه» بوده است و به سبب دانايى بسيارش هوشهنگ Hhang ناميده شد. همان، همان صفحه. ليكن در اوستا اين نام به صورت هئوشينگهه Haoiyangha آمده است. يوستى بر آن است كه اين كلمه از ريشه شى si مشتق است كه به معنى سكونت كردن مىباشد و اين نام به معناى بخشنده جايگاه و اماكن خوب يا كسى كه منازل خوب فراهم مىسازد، مىباشد. ر. ك. پورداود، يشتها، ج 1، ص 179 صفا، حماسهسرايى، ص 415 و 412. چنانكه ملاحظه مىشود، اين معنى مىتواند با« بوم شاه» كه توسط مستوفى ذكر شده است، نوعى نزديكى داشته باشد.
اما در باب نسب هوشنگ نيز روايات متفاوتى وجود دارد چنانكه بيشتر روايات هوشنگ را پسر فرْوَاك (Frawk فرواگ، افرواك، افراواك، فراوك، فروال) پسر سيامك پسر ميشى پسر گيومرت دانستهاند. ر. ك. دادگى، بندهش، ص Justi ,ischesNamenbuch ,P .621 941 طبرى، تاريخ طبرى، ج 1، ص 99 مسعودى، مروج الذهب،، ج 1، ص 217 اصفهانى، تاريخ پيامبران و شاهان، ص 20 مقدسى، آفرينش و تاريخ، ج 3، ص 120 بيرونى، آثار الباقيه، ص 36 مجمل التواريخ و القصص، ص 24 جوزجانى، طبقات ناصرى، ج 1، ص 133 مستوفى، تاريخ گزيده، ص 76 ابن بلخى، فارسنامه، ص 10 ابن خلدون، العبر، ج 1، ص 174.
روايات متفاوت ديگرى نيز وجود دارند: بلعمى از قول بهرام موبد در خداىنامه مىنويسد كه هوشنگ پسر مشى و مشيانه بود. تاريخ بلعمى، ج 1، ص 126. نويرى 3 روايت در اين باره ذكر كرده كه در دو تاى آنها مىنويسد: 1- هوشنگ برادر گيومرت بود. 2- هوشنگ پسر پيشداد پسر گيومرت بود. نهاية الإرب، ج 10، ص 147. نيز برخى او را پسر مهلاييل( مهابيل) از فرزندان حضرت آدم( ع) دانستهاند. ر. ك. طبرى، همان، ج 1، ص 111 و 100 بلعمى، همان، ج 1، ص 128 مجمل التواريخ و القصص، ص 24. و در بعضى روايات نيز وى پسر آدم( ع) و يا به روايت هشام كلبى، پسر عامر از فرزندان سام بن نوح( ع) شمرده شده است. ر. ك. طبرى، همان، ج 1، ص 99.
تنها در روايات اندكى هوشنگ را پسر سيامك دانستهاند. ر. ك. ثعالبى، تاريخ غررالسير، ص 40 مستوفى، همان، ص 76 دساتير، ص 82. بيشتر اين منابع نيز نظر به گفتار حكيم فردوسى در شاهنامه داشتهاند.
( 1)-
در اينجا ملاحظه مىشود كه اين هوشنگ است كه ديو را مىكشد، ليكن روايات حاكى از اين هستند كه گيومرت نيز چنين كرده است چنانكه كشتن ديو بچه ارزور به خود گيومرت نسبت داده شده است كه چون سيامك كشته شد، گيومرت به همراه هوشنگ به جنگ ديوان رفت و اين جنگ به روايتى در محل امروزين بلخ روى داد. گويند سلاح او چوب بزرگ فلاخنى بود كه نام اعظم پروردگار بر آن نوشته بود و بدان وسيله ديوان را كشت و برخى از ايشان را اسير كرد و برخى نيز گريختند. ر. ك. مينوى خرد، ص 42، پرسش 26 بند 15- 14 رساله ماه فروردين روز خرداد، بند 19 در متون پهلوى، ص 142 بلعمى، تاريخ بلعمى، ج 1، ص 119 و 114 مستوفى، تاريخ گزيده، ص 76، اما در باب هوشنگ و ديوان نيز جنگهاى بسيارى ذكر شده است. در آبان يشت، فقره 21، درواسپ يشت، فقره 3، رام يشت، فقره 7، ارت يشت، فقره 24 هوشنگ در بالاى كوه هرا( البرز) به فرشتگان موكل يشتهاى مذكور يعنى ناهيد و گوش و رايو و ارت، فديه نياز نموده، درخواست مىكند كه وى را بزرگترين شهريار روى زمين گردانند و او را بر ديوها و مردمان و جادوان و پريان و كاويها و كرپانها چيره سازند، تا همه ديوها از او به هراس افتاده، بگريزند و او بر ديوهاى مازندران و دروغ پرستان ورنه دست يافته، همه را شكست دهد. خواهش او اجابت مىشود و او كامروا مىگردد. ر. ك. پورداود، يشتها، ج 1، ص 178. بدين سان هوشنگ از سه بخش آن ديوان، دو بخش را نابود كرد. ر. ك. خرده اوستا، ص 176 مينوى خرد، ص 43 پرسش 26 بند 20- 19 بندهش، ص 139. باقى ايشان را نيز به غارها و كوهها و جزيرههاى دوردست تبعيد كرد و از ايشان پيمان استوار گرفت كه از آميزش با مردمان خوددارى كنند. اين جدايى تا زمان درگذشت هوشنگ برقرار ماند. ر. ك. ثعالبى، تاريخ غررالسير، ص 41 نويرى، نهاية الإرب،، ج 10، ص 147 طبرى، تاريخ طبرى، ج 1، ص 112- 111.
( 2)-
در باب مدت زندگانى گيومرت روايات متفاوتى وجود دارد گرچه بيشتر روايات حاكى از اين هستند كه وى مدت 1000 سال زندگانى كرد. ر. ك. مسعودى، مروج الذهب، ج 1، ص 217 مستوفى، تاريخ گزيده، ص 76 تاريخ سيستان، ص 3- 2 ابن بلخى، فارسنامه، ص 27، و 9 نويرى، نهاية الإرب، ج 10، ص 147 خواند مير، روضة الصفا، ج 1، ص 499. بلعمى در يك روايت عمر او را 700 سال دانسته است. تاريخ بلعمى، ج 1، ص 128. برخى 40 سال گفتهاند. ر. ك. اصفهانى، تاريخ پيامبران و شاهان، ص 10. خيام بر آن است كه وى پس از آنكه براى نخستين بار، تاريخ گذارد( ر. ك. صفحات پيشين) 40 سال بزيست. نوروزنامه، ص 12. در گزيدههاى زادسپرم، ص 7 آمده است كه وى پس از تازش اهريمن، مدت 30 سال بزيست. و بلعمى نيز در روايتى ديگر مىگويد زمانى كه به شاهى رسيد 110 ساله بود و 30 سال پس از آن بزيست. تاريخ بلعمى، ج 1، ص 123. ثعالبى در باب زيبايى گيومرت گويد:« كيومرث از همه مردم زيباتر و در آفرينش از همگان كاملتر و نيرومندتر بود، به گونهاى كه چشمها را مىربود و هيچ پرى يا آدمى نبود كه او را ببيند و دلباخته او نشود و در بر ابر او كرنش نكند و نماز نبرد.» تاريخ غررالسير، ص 38. به اتفاق اجماع روايات، وى شهرهاى بلخ، دماوند و استخر پارس را بساخت. ر. ك. بلعمى، همان، ج 1، ص 120 ابن بلخى، همان، ص 121 و 28 مستوفى، تاريخ گزيده، ص 76 مستوفى، نزهت القلوب، ص 155 و 120 خواندمير، مآثر الملوك، ص 21. در باب محل درگذشت گيومرت روايت شده كه درگذشت وى در كوهى در هند بوده است. مجمل التواريخ و القصص، ص 461. شايد كه وى در آن محل به عبادت مىپرداخته است. نيز براى روايات گوناگون پيرامون گيومرت ر. ك. كريستين سن، نخستين انسان و نخستين شهريار، ج 1، ص 160- 11 صفا، حماسهسرايى، ص 411- 399.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)