درباره داستان‏هاى پست‏مدرنيستى


ادبيات پست‏مدرنيستى مانند انديشه پست‏مدرنيسم نه نقطه اوج تمدن بشرى است و نه واپسين دوره انحطاط تمدن آن. اصولاً پروسه زندگى اجتماعى به گونه‏اى است كه نمى‏توان جايگاهى را كه ناظر (انديشمند و صاحب‏نظر) در آن ايستاده است، رفعت يا ذلت خواند و آن را نشانه «آخرين روايت اضطراب‏آلود و خودآگاهانه» پريشانى و زوال متافيزيكى بشر خواند، و به آن مرحله نهايى پژمردگى و ويرانى اطلاق كرد و مدعى شد كه بشر بعد از اين مرحله حرفى براى گفتن ندارد و علت را در اين دانست كه همه حرف‏ها قبلاً به‏وسيله اسطوره‏ها، اديان، احاديث و متفكرين ديگر گفته شده است.

اما درباره داستان پست‏مدرنيستى، با توجه به اين‏كه طى اين چند سال چند داستان ايرانى به چاپ رسيد كه مؤلفه‏هايى از عناصر پست‏مدرنيستى در آنها وجود دارد و بعضى از خوانندگان با اين نوع متن‏ها به‏سادگى ارتباط برقرار نمى‏كنند، از اين رو روزنامه شرق بر آن شده است كه با ذكر مثال از دو كتاب، به خطوط كلى اين گونه داستان‏ها اشاره كند. بيان كليه ويژگى‏هاى داستان پست‏مدرن به امكانات وسيع‏ترى نياز دارد و در ظرفيت يك شماره از روزنامه نيست، از اين رو ديگر ويژگى‏ها و خصلت‏هاى اين نوع داستان‏ها در آينده ارائه خواهند شد.


الف - داستان بلند رز خارزار: كسانى كه كتاب جهان افسانه نوشته ياكوب و ويلهلم گريم (آلمانى) را خوانده باشند، احتمالاً داستان نسترن وحشى يادشان مانده است؛ داستان شاهزاده زيبايى كه از طرف سيزدهمين زن جادوگر - زنى كه به مهمانى دعوت نشده بود - نفرين شد:«در پانزده‏سالگى سوزن دوك نخ‏ريسى انگشت شاهزاده‏خانم را سوراخ كند و در دم بميرد.» دوازدهمين جادوگر نتوانست اين افسون را باطل كند، اما آن را تخفيف داد: «شاهزاده خانم نميرد، ولى صد سال به خواب فرورود.» از آن‏پس دوك‏هاى نخ‏ريسى به دستور شاه سوزانده شدند، اما درست زمانى كه شاهزاده پانزده‏ساله و خيلى هم زيبا، فروتن، مهربان و دانا بود، از پلكان برج بالا مى‏رود و در اتاقى دور از چشم، دوكى را از پيرزنى مى‏گيرد و سوزن انگشتش را سوراخ مى‏كند. روى تخت دراز مى‏كشد و به خواب مى‏رود. طى سال‏ها بوته‏هاى خار اطراف كاخ به‏حدى بلند و انبوه مى‏شوند كه كاخ را مى‏پوشانند. شاهزاده‏هاى بسيارى از گوشه و كنار مى‏آيند كه خود را به شاهزاده‏خانم برسانند و نجاتش دهند، اما در خارزار به دام مى‏افتند و مى‏ميرند. سرانجام در صدمين سال، زمانى كه شاهزاده‏اى از سرزمينى دوردست سراغ شاهزاده‏خانم مى‏رود، خارها به گل‏هاى زيبا تبديل مى‏شوند و با دور شدن از هم راه را براى شاهزاده باز مى‏كنند. شاهزاده بوسه‏اى بر گونه دختر مى‏زند و او از خواب صد ساله بيدار مى‏شود.اين داستان برادران گريم را شارل پرو (فرانسوى) حدود صد و پنجاه سال پيش از آن، به‏نام زيباى خفته در مجموعه قصه‏هايش نوشته بود. در قرن نوزدهم چند آهنگساز، از جمله چايكوفسكى بر اساس اين قصه باله‏هايى تصنيف كردند كه هنوز هم جذابيت خود را حفظ كرده‏اند.

رابرت كوور نويسنده آمريكايى اين قصه را با تكنيكى موسوم به بينامتّنيت (Intertextuality) از همين داستان گرفته است؛ يعنى نويسنده متن خود را با ارجاع به متن يا متن‏هاى ديگر نوشته است. اما اين كار را به‏سادگى و كپى‏بردارى انجام نداده است، بلكه از طريق پارودى(Parody) يا به زبان ساده‏تر نقيضه‏پردازى صورت داده است. يك‏جا قصه را تغيير جهت داده است و جاى ديگر از منظر طنز و هزل و هجو به آن برخورد كرده است و حتى كار را از مرز تمسخر عبور داده:«شاهزاده‏خانم مى‏خواهد بداند: من كه هستم؟ من چه هستم؟... شاهزاده هم مى‏پندارد كه برگزيده سرنوشت است (من آنم كه زيبا را بيدار مى‏كند) اما دهان شاهزاده كه به دهان شاهزاده‏خانم نزديك مى‏شود، شاهزاده محو مى‏شود و از شاهزاده‏خانم هم خبرى نيست. او نه در نمازخانه است نه در در بستر بيمارى - او به احتمال زياد - در آشپزخانه‏اى است كه در آن عجوزه پير كنار درى نشسته است كه در نيست.» (از صفحه‏هاى 12 تا 15) اگر خواننده تمام اين صفحه‏ها و حتى كل متن را بخواند متوجه مى‏شود كه نويسنده دست به بازيافت مبتكرانه و طعنه‏آميز چيزهاى«قبلاً گفته شده» يا بازيافت طعنه‏آميز تصاوير نخ‏نما و نظام‏هاى ولايت سنتى زده است؛ يعنى براى او بازتوليد يا بازيافت بر توليد اصل و اصيل برترى داشته است.در ادبيات خودمان هم نويسنده مى‏تواند كل داستان «حسين كُرد» يا «دوازده قزلباش» را به‏شكلى نو و ابتكارى، بازنويسى كند؛ اما به گونه‏اى كه به‏رغم مشابهت داستانى، «تأثير» متفاوت داشته باشد. در داستان‏هاى

پست‏مدرن، نويسنده، شخصيت‏ها يا رخدادهاى متن‏هاى ديگر (حال و گذشته) را در ساختار متن خود مى‏گنجاند و

به اين ترتيب امكانى خلق مى‏كند تا شخصيت‏ها و رخدادها از يك دنياى تخيلى به دنياى تازه‏اى انتقال پيدا كنند. اين

انتقال، به‏دليل ماهيت آن، كنايى، طنزآميز، بازيگوشانه و انتقادى است و بيشتر خصلت بازى دارد تا خصوصيت يك ادبيات مدرن. مثلاً نويسنده مى‏تواند داستان خود را در تهران سال 2005 بنويسد، ولى شخصيت‏هاى "اميرارسلان" و رخدادهاى مربوط "رستم" و »زندگى "عبيد زاكانى" را هم در آن بگنجاند. درضمن، پارودى، به‏معناى غلط

انديشى رسميت‏يافته نيز مى‏باشد؛ مثلاً ممكن است شاهزاده‏خانم بگويد:«ديشب شش سوزن و هفت دوك

نخ خوردم.» و شاهزاده خيلى جدى از او بپرسد:« نخ‏ها و سوزن‏ها چه رنگى بودند؟» پارودى حتى مى‏تواند در

نام داستان هم جلوه پيدا كند.

در همين داستان، در چند سطر فوق، خصوصاً در كل متن، ملاحظه مى‏شود كه نويسنده از تقليد ادبى يا صنعتى‏ياالتقاط (Pastiche) استفاده كرده است تا همان داستان اوليه را به خواننده عرضه نكند. التقاط مجموعه‏اى است از آراء و عقايد، ديدگاه و نقطه‏نظرات مبهم، سيال، شناور، آشفته و پراكنده، بى‏نظم، قاعده، بى‏ترتيب، فاقد هرگونه انتظام و قاعده‏بندى همانند اختلاط فضاها و رنگ‏هاى مختلف كه به گونه‏اى درهم و برهم گردآورى و سرهم‏بندى شده‏اند. تقليد ادبى يا صنعتى (يا التقاط) تركيبى است از عناصر متضاد، نظير كهنه و نو. اين مقوله منكر هرگونه قاعده‏مندى، انتظام، منطبق يا تناسب و سازگارى است؛ به تناقص و آشفتگى دامن زده و آن را وجه امتياز شاخصى دانسته و به آن مى‏بالد. مثلاً ممكن است در همين داستان، به‏جاى شاهزاده، شخصيتى حقيقى (مثلاً انيشتين يا ناپلئون) و يا شخصيتى داستانى يا مجازى (مثلاً رابينسون كروزئه يا بيلى‏باد) به تخت شاهزاده‏خانم نزديك شوند. چه‏بسا كه مقدمات اين نزديكى را شخصيتى واقعى و نوعدوست (مثلاً آلبرت شوايتزر) يا پيرزنى مجازى و فضول (مثلاً دوشيزه مارپل) فراهم آورند.


ب - رمان زمان‏لرزه: اين‏رمان، يك فراداستان است. به‏عقيده والاس مارتين:«اگر داستان وانمود است، در فراداستان كه نويسنده به خود ِ وانمود توجه نشان مى‏دهد، گفتمان را به سطح حقيقى ارتقاء مى‏دهد. در اين‏صورت چه‏بسا منتقد اخلاق‏گرا سخن كسى را كه صراحتاً مى‏گويد «دارد وانمود مى‏كند»، نشانه صداقت و جدى بودن او نداند، بلكه به سبكسرى او نسبت دهد.» اما در فرهنگ گسترده ادبيات امروز، به اعتقاد "پاتريشيا واف" يك متن روايى زمانى فراداستان مى‏شود كه در پوششى از تصنع پيچيده شده باشد. يعنى حقيقتى كه مارتين از آن سخن مى‏گويد، نزد خانم واف تصنع معنى مى‏دهد. اما درواقع معناى هر دو يكى است. دروغگو اعتراف كند يا راستگو حرف خود را معكوس سازد. درنهايت نويسنده آگاهانه قواعد داستان را برملا مى‏كند و توجه خواننده را به زبان‏ها و سبك‏هاى ادبى خود معطوف مى‏كند. به زبان خودمانى نتيجه نهايى، داستانى درباره داستان است.خوب به‏همين رمان زمان‏لرزه دقت كنيم: ونه‏گات با آگاهى طنزآميز و منتقدانه‏اى در عرصه رمان، به‏مثابه يك هنر، به خلق اثرى هنرى مى‏پردازد. به‏قول خانم واف:«هدف چنين نويسنده‏اىT همزمان خلق داستان و صدور بيانيه در مورد خلق آن داستان است.» از اين نظر فرادستان پست‏مدرنيستى از درون به پرسش درباره واقع‏گرايى مى‏پردازد. وانمود نمى‏كند كه دريچه‏هايى شفاف روى جهان، برش‏هاى زندگى يا توهمات اصالت باز مى‏كند، بلكه با جلب توجه به منزلت خود به‏مثابه يك توليد انسانى، اعتراف مى‏كند كه نمى‏توان هيچ بازنمود معتبر عينى، فراگير و كاملى ارائه داد.

در عين حال اگر خوب دقت شود، با مواردى مثل زلزله در زمان و بازگشت به ده سال پيش و حضور شخصيت‏هاى داستانى در يك متن روايى روبه‏ور هستيم كه به‏سبب نوع كاربردشان، مغالطه‏گرايى‏يا سفسطه‏آميزى يا مغالطه (Paralogism and Paralogical )خوانده مى‏شود. به‏طور كلى مغالطه‏گرايى به موارد مجهول و ناشناخته اشاره دارد؛ چيزى كه قطعاً دانش كاذب است، ولى به‏گمان نويسنده پست‏مدرنيست، مفهوم مغالطه يا مغالطه‏آميز در عين حال مى‏تواند به‏منظور مشخص ساختن اين دانش واقعى باشد. در اين صورت صرفنظر از ناچيزى آن و اين نكته كه چه ميزان از قراردادهاى محض زبان‏شناسى يك شخصيت اختيارى و ارادى است، به كاربست‏هايى دلالت مى‏كند كه «از عدم‏تثبيت بازى‏هاى زبانى حقيقت بهره مى‏برند.» براى نمونه در رمان «زمان‏لرزه» كه در اثر يك اتفاق زمان از سال 2001 به 1991 برمى‏گردد، از نويسنده‏اى حرف زده مى‏شود به‏نام كيگور تراوت كه ساخته و پرداخته ونه‏گات است، اما نويسنده (ونه‏گات) از دو همسرش و شش بچه‏اش و طلاق دادن همسر اول و عمه مرحوم پدرش كه از چينى‏ها متنفر بود و بمب‏هاى اتمى جنگ دوم جهانى و گونتر گراس و سه خواهر زيبا كه يكى نقاش و ديگرى نويسنده داستان‏هاى كوتاه و سومى دانشمند ترموديناميك و درضمن حسود بود، و بردگى سياه‏پوست‏ها و سياره بوبو كه ساكنانش مغزهاى بزرگى دارند و دوران ركود اقتصادى و علاقه مادر خود به ثروتمند شدن و ضيافت‏هاى شبانه و مصوبه‏هاى كنگره آمريكا در سال 1906 و كتاب سلاخ‏خانه شماره پنج نوشته خودش و مذاكرات نيتروژن و سديم و جانبدارى آهن و منزيم از تصميم سديم و خلاصه هر چيزى كه فكرش را بكنيد، حتى افكار هيتلر و يارانش در هنگامه خودكشى، حرف زده است.

ساده‏تر بگوييم: در هر دو داستان با شيوه‏اى از نگارش روبه‏رو هستيم كه گويى نويسنده زمان يا مكان يا هر دو و حتى رخداد را نيمه‏كاره رها مى‏كند و سراغ موضوع ديگر مى‏رود و به اصطلاح از اين شاخه به آن شاخه مى‏پرد. سرعت بيان اين بخش‏ها و نوع ارتباطشان با هم، طورى است كه شخصى كه براى اولين‏بار يك داستان پست‏مدرن مى‏خواند، ممكن است متن را به سياه‏مشق درهم و برهم و نويسنده را به پرت و پلاگويى متهم كند. يا از ضعف خود در درك متون جديد گله‏مند باشد. چنين خواننده‏اى اگر كمى بردبارى به‏خرج دهد، كم‏كم مى‏فهد كه نه خودش مشكل«كم‏سوادى دارد» و نه ونه‏گات تُرهات سرهم كرده است. اتفاقاً دوبار كه رمان را بخواند، مى‏فهمد كه او نكته‏هاى روان‏شناختى، جامعه‏شناختى، سياسى، اقتصادى و فرهنگى را با تردستى لابلاى قطعه‏ها گنجانده و بيشتر جاها نوك تيز حمله‏اش متوجه قدرت‏هاى قهار سياسى و يورش به تهاجم‏هاى فرهنگى و برنامه‏هاى مغزشويى و اشاعه ابتذال و حرص مالى و جنسى شده و در مقابل، از حاشيه‏نشين‏ها، صداهاى خفه‏شده، مردمان مهجور، فريب‏خوردگان، استثمارشدگان و... به دفاع برخاسته است. اما پرداخت او به‏شيوه ديكنز يا تولستوى و چخوف و حتى فاكنر نيست، چون اين نويسندگان صرف‏نظر از برخوردشان نسبت به مقوله زمان و شيوه روايت، جملگى براى روايت خود مركز قائل هستند و پاره‏روايت‏هاى‏شان به‏نوعى به اين مركز معطوف مى‏شوند.

اين تكنيك قطعه‏قطعه‏شدگى(Fragmentation) خوانده مى‏شود و اساس ادبيات پست‏مدرنيسم است. هر قطعه به‏طرف قطعه بعدى كه عملكرد ديگرى در زمان است، حركت مى‏كند و مكان نيز قطعه قبلى را كاملاً نفى مى‏كند، در نتيجه ما استمرار عادى روايى نداريم. اما ممكن است تكرار داشته باشيم. در اين امر، تكرارها، انگاره‏هاى دوقلوى همديگر هستند. آنها همزادهاى يكديگرند نه عين هم؛ و اگر عمل نوشتن قوى باشد، طبيعى است كه به‏رغم وجود تكرار، هر صفحه به اندازه كل كتاب لذت مى‏دهد - مثل گفته‏ها و نوشته‏هاى اشخاص اسكيزوفرنيك كه مكالمات‏شان كوتاه است؛ چون شخصيت‏شان تكه‏تكه شده است و نمى‏توانند موضوعى را از اول تا آخر دنبال كنند. ناتمام‏گذارى و پرش از يك قطعه به قطعه ديگر، و به طور كلى پراكندگى به‏معناى نبود قصه و حذف كامل گره داستان نيست، بلكه به‏مفهوم يك راهبرد (استراتژى) گريز از انسجام و كنار گذاشتن موقتى گره محسوب مى‏شود - چيزى كه سيماى اوليه آن را مى‏توان در شمارى از كارهاى ساموئل بكت ديد؛ مثلاً در «نام‏ناپذير» و «مولوى».

نكته ديگر اين‏كه شما در همين رمان زمان‏لرزه تكنيكى مى‏بيند به‏نام كولاژ يا تكه‏گذارى (Collage). در اين تكنيك نويسنده از قطعه ادبى، شعر، اخبار روزنامه‏ها يا حتى بريده‏هاى آنها، عكس، قطعه‏اى از يك نمايشنامه و سرگذشت شخصيت‏هاى واقعى يا داستانى (مجازى) استفاده مى‏كند. ممكن است بخش‏هايى از خودِ نويسنده باشند و بخش‏هايى از طريق بينامتنيت به كار گرفته شده باشند. يكى از اولين آثار برجسته در كاربرد كولاژ، سه‏گانه 1300 صفحه‏اى و معروف U.S.A منتشره در سال 1938 (مشتمل بر خيابان چهل و دوم موازى، سال 1919 و پول كلان) اثر جان دوس پاسوس نويسنده آمريكايى (1896-1970) است كه در آن نويسنده حتى از اخبار روزنامه‏ها و ترانه‏هاى مد روز مردمى هم استفاده كرد و بعد دنباله خبر يا ترانه را گرفته و به اين يا آن داستان يا سرگذشت يا حتى اساطير و در نقطه مقابل آن فرهنگ و زبان گفتارى لمپن‏ها و اوباش و اراذل رسيده است. امروزه كولاژ جزيى از هنر يك نويسنده مدرنيست و پست‏مدرنيست محسوب مى‏شود.

بارى، اگر هر دو داستان را بخوانيد، متوجه مى‏شويد كه آنها به پايان‏هاى قطعى نمى‏رسند. در رمان‏هاى كلاسيك و مدرنيستى، ما هنگام خواندن رمان درنهايت با ابهام روبه‏رو هستيم تا «حقيقت ِ واحد» به شكل سرراست در اختيار ما قرار داده نشود. البته به هرحال مى‏توان با ابزار لازم به اين حقيقت دست يافت، اما عدم قطعيت(Indeteminacy)، مثلاً ميانه‏ها و پايان‏بندى همين دو كتاب، به‏رغم تمام گسيختگى‏هاى‏شان به شما نشان مى‏دهند كه همه قطعيت‏ها و محمل‏هاى اخلاقى، ذهنى، ادبى و روانشناختى مورد ترديد و حتى حمله قرار مى‏گيرند. بنابراين هر كلمه، مفهوم و نقشى در جايى از داستان، با ضد خود همراه مى‏شود. براى مثال در رمان «شب مادر» نوشته "ونه‏گات"، راوى يعنى شخصيت اصلى رمان در آن ِ واحد، هم ساديست است و هم مازوخيست. هم در جايگاه ظالم قرار دارد و هم مظلوم. در ضمن فاعل، كنشگر يا علت ِ مشخص نيست و مى‏تواند يك يا چند چيز باشد - مثلاً فريب‏خورده،فريبكار هم هست و خواننده به شمار كثيرى از شخصيت‏ها شك مى‏كند. پس اين موضوع را به دليل اهميتش دوباره مرور مى‏كنيم:در ابهام، خواننده تصور مى‏كند كه حقيقت واحدى وجود دارد كه مى‏تواند به اتكاء قرائت خود از متن - و نيز دانش و ابزار علمى - آن را كشف كند.اما عدم‏اعتقاد به حقيقت واحد، سبب عدم‏قطعيت مى‏شود. عدم‏قطعيت داستان پست‏مدرن تابع منطقى غير از منطق متداول است.بهتر است گفته شود كه به‏دليل برخوردارى ساختار داستان پست‏مدرن از يك منطق درونى غيرعادى،عدم‏قطعيت حاصله نيز از همين منطق پيروى مى‏كند نه منطق مرسوم. اما اين منطق يك‏باره در متن پايان نمى‏پذيرد. توضيح بيشتر آن‏كه ته‏رنگى از روايت وجود دارد كه شايد بتوان آن را روايت پديده در پديده ناميد. همين ته‏رنگ تداوم منطقى داستان را حفظ مى‏كند؛ هر چندكه پراكندگى بسيار وجود دارد.در عين حال در داستان پست‏مدرن، عدم‏قطعيت به اين معناست كه علت‏هاى يكسان حتى در شرايط يكسان، معلول‏هاى يكسان پديد نمى‏آورند. ثانياً بعضى از معلول‏ها بدون علت باقى مى‏مانند؛ به اين ترتيب كه از «منطق بشرى» خارج و به «هستى ديگرى» تعلق مى‏يابند. مثالى بزنيم: وقتى گره‏گوار سامسا در داستان «مسخ» به سوسك تبديل مى‏شود يا مرده‏اى در رمان «زمان‏لرزه» زنده مى‏شود تا بقيه داستانش را بنويسد، علت يا علت‏ها ناگفته مى‏مانند.علت بايد به عرصه زيست‏شناختى مربوط شود، اما هنرمند كه خود را اسير «الگوى‏هاى مطلقاً واقعى» نمى‏كند، مى‏تواند به اين نتيجه برسد كه عوامل «جامعه‏شناختى و روان‏شناختى و خصوصاً روان‏شناختى اجتماعى و تنش‏هاى ناشى از بيگانگى و از خودبيگانگى»در«فرايندى غيرقابل‏ارجاع» در «وانموده‏اى نامحسوس» به حيطه زيست‏شناختى نفوذ و ساخت و ساز اين عرصه را تغيير مى‏دهند. اتفاقى كه فشارهاى همه‏روزه تكنولوژى در داستان «كشور آخرين‏ها» نوشته "پل اُوستر" به شيوه ديگرى و البته نازل‏ترى نسبت به كارهاى "كافكا" پديد مى‏آورد.

حال كه با كلياتى از داستان پست مدرنيستى آشنا شديم، بد نيست كه چند تعرف هم درباره آن بدانيم:


داستان پست‏مدرن به تعبير "ديويد لاج" داستان پست‏مدرنيستى داراى مشخصات زير است:
الف) تناقض(هر قطعه، قطعه بعدى را نقض مى‏كند- مثلاً در «نام‏ناپذير» اثر بكت

ب) عدم‏انسجام و تناقض كه نمودش را در فاشيسم‏گراهاى بشردوست مى‏بينم

ج) فقدان قاعده(وجود تصادف)و مطرح شدن امر پوچ (Absurd) مثلاً تا اين حد كه نويسنده كتاب اصلى را پاره كند، سپس صفحه‏ها را درهم بريزد و بى‏هيچ قاعده‏اى آنها را پشت‏سر هم بياورد.

د) افراطگرايى و زياده‏روى

ح) اتصال كوتاه(پرش از امرى به امرى ديگر، تقاطع موضوع با موضوعى ديگر يا به‏اصطلاح (short circuit)


داستان پست‏مدرن به تعبير"ايهاب حسن"

الف)اعتياد به زندگى شهرى

ب) ناگزيرى استفاده از آخرين تكنولوژى‏ها

ج) حذف انسان به‏عنوان عنصر مركزى داستان

د) عشق به بدويت

ح) اروتيسم

ط) اخلاق‏ستيزى و معيارشكنى

ى) تجربى بودن حيات.


تعريف "ژان بودريار" از داستان پست‏مدرنيستى از نظر بودريار، در داستان پست‏مدرنيستى، تصوير هيچ‏گونه مناسبتى با هيچ واقعيتى ندارد؛ تصوير وانموده‏اى ناب از خودش است. اين تصوير به نظام جلوه‏ها تعلق ندارد، بلكه به‏نظام وانمودن متعلق است. در اين مرحله، وانمايى ادبيات در خودش است كه بايد آن را مشخصه دوران پست‏مدرنيسم در ادبيات دانست؛ يعنى حركت از دال به دال، ادبيات را به خود ارجاع مى‏دهد و متنى مى‏سازد كه مناسبتى با واقعيت ندارد و از اين‏رو مى‏تواند از تقسيم‏بندى جهان‏هاى متفاوت (وجوب، امكان و امتناع) بگذرد. بودريار عصر پسامدرن را با ناپديدى مرجع و عصر وانمودن يكى مى‏داند و معتقد است كه نشانه‏ها بر مدلول‏ها غلبه كرده‏اند و ما تماس‏مان را با واقعيت از دست داده‏ايم و در يك «حاد – واقعيت» به سر مى‏بريم. (انكار شناخت و تغيير.) لذا از ديدگاه "بودريار" در ادبيات پسامدرنيسم:
الف: واقعيتى وجود ندارد، و نمى‏توان شكلى براى دگرگونى آن ابداع كرد، از اين‏رو تنها چيزى كه مى‏ماند، بازى با شكل‏هاى پيشين است.

ب: متن پسامدرن از تكنيك واقع‏نمايى استفاده مى‏كند تا صرفاً بازى جديدى ترتيب دهد.

ج: شوق خواننده را براى ارجاع داستان به واقعيت، به بازى مى‏گيرد و سرانجام آن را تخريب مى‏كند. (غيرواقعى بودن دنياى متن و دنيايى كه احساس مى‏كنيم واقعيت دارد) شخصيت‏ها مدام بر اين موضوع تأكيد دارند كه بازيگرانى هستند كه از كلمات تشكيل شده در سطرهاى متن جاى دارد.

د: متن هيچ نسبتى با واقعيت ندارد و قصد هم ندارد كه بإ؛ ّّ بيان زندگى آدم‏هايى نظير خود ما، حقيقتى را در مورد زندگى و جهان بگويد. از بازى پازل مثال آوريم؛ تكه‏هايى به‏هم ريخته شده كه بايد آنها را كنار هم چيد تا تصوير كامل و يكدستى به وجود آيد؛ اگر به‏جاى تصوير واحد و كامل، تصويرى چندگانه بخواهيم، به بوطيقاى پسامدرنيستى مى‏رسيم؛ چرا كه وقتى معنايى وجود نداشته باشد، پس رابطه‏اى هم بين «چيزها» وجود ندارد تا كنار هم فراهم آيند. به‏عبارت ديگر نبود قاعده (يا به قول بودريار مرجع) قاعده بيشمارى توليد مى‏كند كه ما هر بار مى‏توانيم يكى از آنها را استفاده كنيم و تكرار نكرده باشيم. بنابراين شايد درست‏تر باشد كه بگوييم پسامدرنيسم به بازى گرفتن قاعده‏مندى است. از عقايد فوق به اين نتيجه مى‏رسيم كه داستان پست‏مدرن داستانى است درباره هستى‏هاى ديگر؛ جهان‏هايى كه چه مربوط به درون ما باشند و چه خارج از ما، به هر حال با ارجاع‏هاى تطبيقى (علم) و ارجاع‏هاى عاطفى (داستان) معمولى نمى‏توان به آنها دست يافت؛ زيرا اولاً واقعيت بيرونى به مفهوم كلاسيك و حتى مدرنيستى، معناى خودش را از دست داده است، ثانياً من ِ تعريف‏شده در روانشناسى و روانكاوى متداول، جاى خود را به من - چندپاره و ازهم گسيخته داده است- درحالى‏كه همزمان با چنين فرايندى چه بسا جهان بين كامپيوترها و كامپيوترها و انسان‏ها دنياى تازه‏اى را براى ما شكل دهند.


با اين تفسيرهاى بد نيست كه مختصرى درباره آمادگى خواننده براى خواندن يك متن پست‏مدرن نكاتى بگوييم:

1) ماهيت سيال و شكل‏ناپذير اين نوع آثار (پست‏مدرنيستى) مانع از ارزيابى اين آثار به‏نحو سُنتى است.

2) بنا به گفته "دريدا" ريشه هر روايت، همچون بازى كودكان، هراس از جهان است.

3) نابسامانى، تناقص، بى‏معنايى يا چندمعنايى، عدم‏قطعيت، درهم‏شدن شخصيت‏ها، حضور نويسنده به‏عنوان شخصيت داستانى، درهم‏ريختن زمان، عدم‏رابطه علت و معلولى بين پديده‏ها، عدم‏انسجام، فقدان ساختار ِ سامانمند (يا وجود نابسامانى)، قطعه‏نويسى و... از جمله ويژگى‏هاى يك متن پست‏مدرنيستى است. هر يك از ويژگى‏هاى يادشده، لزوماً متعلق به رمان پست‏مدرنيستى نيست و هر متنى كه يك يا چند عنصر از اين ويژگى‏ها را داشته باشد، پست‏مدرن نمى‏گويند.

4) متن پست‏مدرنيستى، متن «مؤلف است»؛ يعنى هر خواننده‏اى به‏راحتى نمى‏تواند با آن رابطه برقرار كند. به تعبيرى ديگر، در مقابل كنش خواندن، از خود مقاومت نشان مى‏دهد و درك و دريافت آن مستلزم تلاش فكرى خواننده است - متن خواننده‏مدار- هر چند كه متن پست‏مدرنيستى به‏طور كلى متعلق به زمانه خود است.

5) خواننده يك متن پست‏مدرنيستى، بايد بپذيرد كه داستان، به‏طور مطلق خيالى است؛ مطلقاً خيالى به اين معنا كه نمى‏خواهد بازتاب واقعيت‏ها باشد.

6) جهان بى‏معنى است، پس تظاهر به معنابخشى آن، امرى بى‏معنى است. فقط بايد به بازى بى‏معنا يا به اعتبارى«نامعنا» پرداخت يا به عكس با «نامعناها» بازى كرد.

7) بى‏معنى بودن جهان به‏معنى اين است كه معناى حتمى، قطعى و ترديدناپذير وجود ندارد.

8) با توجه به نكات فوق مى‏توان گفت كه معناى توليدشده در داستان پست‏مدرنيستى، معنايى گذرا، مشروط، انتقادى، محلى، سيال، تخليطى و شكننده است و فقط در بافت خاصى از جهان واقع‏ها و ناواقع‏ها توانسته شكل بگيرد.

9)رسيدن به ثبات (ثبات در هر چيزى) بى‏معناست و ايجاد «نظم» و «انتظام» مفهوم، و پديد آوردن يك «كليت»، بى‏معناست؛ زيرا روايت‏هاى بزرگى آفريده نشده است كه چنين كليت، نظم و ثباتى را خلق كند و روايت‏هاى بزرگ ديگرى هم آفريده نخواهند شد كه اين كليت، نظم و ثبات را حمايت كرده و تداوم بخشند.

10)تفسير آن‏چه از ادبيات پست‏مدرن پديده آمده است، غايت‏انگار و كمال‏گرا نيست و هدف خاصى را دنبال نمى‏كند. در پس ِ متن ادبى، معناى قطعى و واحدى وجود ندارد؛ بنابراين متن قابل‏تفسير است و هيچ تفسيرى بر ديگرى برترى ندارد.

11)در يك متن پست‏مدرن، ما با طرحى منسجم و ساختمانى شكيل و چشم‏نواز روبه‏رو نيستيم. بايد اثر را فارغ از نوع نگرشى كه به رمان كلاسيك و حتى مدرن داريم، بخوانيم.



تفاوت ماهوى داستان مدرنيستى و داستان پست‏مدرنيستى:

1) در داستان پست‏مدرنيستى، برخلاف داستان مدرنيستى كه شخصيت، جهان را به خود و ديگرى تقسيم مى‏كند، شخصيت از همان ابتداء به تقسيم‏بندى خود و ديگرى اعتقادى ندارد. دنياى واحد و سخت عقلانى، به‏عنوان تنها دنياى ممكن كنار مى‏رود، دنياهاى متعدد تجربه مى‏شوند.كلان‏روايت‏ها(هم � ?ستگى طبقاتى يا ملى و اعتقاد به يك آيين) حذف مى‏شوند؛ زيرا اينها در پى يكسان‏سازى هستند تا بتوانند جهان را در يك نظام معين جاى دهند و بشناسند. پس ادبيات پست‏مدرنيستى در برابر روايت‏هاى كلان موضع‏گيرى مى‏كند.

2) «ديگرها» در ادبيات پست‏مدرن به متن يعنى به مركز پرتاب مى‏شوند و «ديگر مكان‏ها» حضور مى‏يابند. ديگر مكان‏سازى بوطيقاى ادبيات پست‏مدرن است و هر گونه آرزو براى شبيه‏سازى متن با جهان واقع را از بين مى‏برد. متن با جهان واقع هيج نسبت آينه‏گونى ندارد؛ از اين رو حتى با مفهوم مؤلف نيز در مى‏افتد. وجود خالق انكار مى‏شود تا متن بتواند به خود رجوع كند. اين ادبيات با مفهوم بازنمايى (Representation) به‏صورتى ديگر برخورد مى‏كند.

3) سَبُكى و تُندى؛ هم در مفهوم كاربست ابزار و هم سرعت در جريان روايت. دقت؛ هم در طراحى فرم و فرمت و اجرا و هم در بيان لفظى. رؤيت‏پذيرى؛ هم در جزييات شگفت‏آور و هم در حدود خيال ابداعى حتى در شكل فانتزى. چندگانگى؛ هم در تركيب هنرى و هم در نمايش تقاطع بى‏پايان چيزها.

4) در يك داستان پست‏مدرن ممكن است خود نويسنده - چه به‏عنوان راوى و چه غيرراوى - حضور پيدا كند. حتى ممكن است از شگردهاى داستان‏نويسى خود يا علت نوشتن حرف بزند و چه‏بسا به موارد كم اهميت‏تر اشاره كند. براى نمونه همين ونه‏گات در زمان‏لرزه مى‏نويسد:«در مهمانى ساحلى پنج نفر ديگر هم بودند كه سن‏شان نصف سن من بود و علاقه‏شان به آثارم باعث شد در دورانى هم كه آفتاب زندگيم لب بام بود، به نوشتن ادامه دهم.» چنين متنى با «خود زندگى‏نامه» يا خود سرگذشت‏نامه فرق دارد.

5) در داستان مدرنيستى ما با متن‏هايى سر و كار داريم كه به‏نوعى ناتمام‏اند، يعنى پايان ندارند و متن‏ها به‏شكلى ناكامل‏اند. شخصيت‏ها به شناخت خود از جهان پيرامون ترديد دارند و همواره در پى آنند كه دامنه و حدود آگاهى‏شان را مشخص كنند. شخصيت به دنبال آن است كه هويت واقعى خويش را دريابد، از اين رو به تفسير جهان مشغول مى‏شود. به‏همين دليل، مى‏توان گفت كه منطق داستان مدرنيستى همان منطق داستان پليسى است. هميشه ترس از افشاى راز هم وجود دارد. به‏عبارتى، داستان مدرنيستى، روايت حركت از بحران هويت به آگاهى است. بنابراين اين پرسش‏ها مطرح‏اند: چه چيزهايى را بايد شناخت؟ چگونه مى‏توان به شناخت رسيد و چه‏قدر مى‏توان به درستى اين شناخت يقين پيدا كرد. حدود شناخت و آگاهى ممكن كجاست؟ و چگونه مى‏توان جهانى را تفسير كرد كه من هم جزئى از آن هستم. (پرسش معرفت‏شناسانه) اين پرسش‏هاى معرفت‏شناسانه موضوع‏هايى را نظير آمادگى انسان براى تحصيل آگاهى، ساختارهاى متفاوت دانش و مسأله شناسائى‏ناپذير يا محدوده‏هاى آگاهى را شامل مى‏شود.

6) در مدرنيسم انسان با نام سوژه به شناسائى ابژه مى‏پردازد؛ به اعتبارى جهان به خود و ديگرى تقسيم شده است و در هر حوزه‏اى، غيرسازى انجام مى‏شود و انسان مى‏تواند با اين عمل براى خود « هويتى» بسازد. اما در داستان پست‏مدرنيستى و به‏طور كلى نگرش پساساختارگرايى، تضاد بين خود و ديگرى ذاتى نيست و جايگاه برتر «خود» نسبت به «ديگرى» تمايزى است كه از نظر معرفت‏شناختى، اثبات‏ناپذير و صرفاً انتخابى اخلاقى است. متن داستان كلاسيك آينه تمام‏نماى زندگى (بازنمايى) زندگى است، اما در ادبيات پست‏مدرنيستى ما رابطه‏اى با واقعيت نداريم.

ممكن است خواننده‏اى به خود بگويد:«پس هر متن بى‏در و پيكر و معناگريزى كه احدى از آن سر درنياورد، يك داستان پست‏مدرن است.» در پاسخ بايد گفت كه اصلاً چنين نيست! داستان پست‏مدرن اولاً قصه دارد، ثانياً قصه‏اش چنان است كه خواننده را به حدس و گمان وامى‏دارد- خيلى بيشتر از داستان كلاسيك و بيشتر از داستان مدرنيستى - و به‏همين دليل حتى براى خواننده فرهيخته كه او نيز در حد يك خواننده عادى مى‏خواهد از متن لذت ببرد، جذابيت دارد. نمونه چنين داستان‏هايى رمان معروف «نام گل سرخ» اثر :امبرتو اكو، «كورى» نوشته :خوزه ساراماگو،«سلاخ‏خانه شماره پنج»اثر:كورت ونه‏گات ،«زن ستوان فرانسوى» نوشته: جان فاولز، «تعطيلات يك رمانس» به قلم :جان بارث، «سه‏گانه نيويوركى» مشتمل بر«ارواح»، «اتاق قفل‏شده» و«شهر شيشه‏اى» از نويسنده متوسط آمريكايى پل اُوستر، «مهمانى راجرز» اثر رابرت كوور است كه خواننده منفعل(غيرحرفه‏اى) به‏خوبى - منتها با اندكى زحمت كه در اين زمانه بايد آن را پذيرفت - با متن‏هاى‏شان ارتباط برقرار مى‏كند. توصيه مى‏شود كسانى كه تا اين‏زمان رمان پست‏مدرنيستى نخوانده‏اند، كتاب «نام گل‏سرخ» را دست بگيرند؛ چون نگارنده آن را به شمارى بيشتر از پنجاه نفر- از زن خانه‏دار و نقشه‏كش گرفته تا حسابدار و استاد دانشگاه - توصيه كرده بود و همه - بدون استثناء - هم از خواندنش سخت لذت بردند و هم آن را فهميدند و كسب اطلاعات كردند؛ البته تؤام با حيرت و دهشت. رمان «كورى» نيز كه شبيه آن را در ادبيات قرن نوزدهم و مدرنيستى قرن بيستم (نقاب مرگ سرخ از ادگار آلن پو، «طاعون» از: آلبر كامو، «عزاداران بيل» از مرحوم "ساعدى") داشته‏ايم، با مؤلفه‏هاى پست‏مدرنيستى نيز صرف‏نظر از معنايش، رمان خوش‏خوانى شده است. اين نكته به ما مى‏فهماند كه اگر نويسنده‏اى در كار خود خبره باشد و نخواهد متن را از تكنيك اشباع كند، در خلق اثر پست‏مدرنيستى موفق خواهد شد.

حالا اين پرسش مطرح مى‏شود: آيا اشباع‏شدگى شكل‏ها سبب ادبيات پست‏مدرنيستى شده است يا ضرورتى اجتماعى؟ ليوتار كه عصر پسامدرن را عصر بحران روايت مى‏داند، مى‏گويد:«تاريخ رمانى است كه هر دوره‏اى آن را به گونه‏اى روايت مى‏كند و نمى‏توان دگرگونش كرد.»

در خاتمه بايد به اين نكته اشاره كنيم كه داستان پست‏مدرنيستى مؤلفه‏هاى ديگرى هم دارد ؛ مثلاً چندصدايى، فرامكان‏ها و لامكان‏ها و تكنيك‏هايى مثل حذف، كلى‏بافى، زمان‏بندى، قطره‏چكانى، تبخير، بازگشتى و دروغ كلان، پايان‏بندى غيرمتعارف (و آزاردهنده) و چندسويه (Multiple ended)، شروع غيرمتعارف (معمولاً از وسط) و فرم دورانى و خصلت چندوجهى (Muliple coded)، خصلت‏هاى پراكندگى، كاركرد زبان، عدم‏مركزيت، از خودبى‏خود شدن يا خودنبودگى (Selfesseness) و ... كه بيان آنها را به فرصت ديگرى موكول مى‏كنيم. نيز مرزبندى بين داستان پست‏مدرنيستى و علمى تخيلى نوع جديد، خصوصاً داستان‏هاى علمى تخيلى سيبرپانك (Cyberpunk)، را بايد در مقاله جداگانه‏اى و با ذكر مثال‏هايى از آثار منتشره بررسى كنيم.