انرژی داستانی
این مقاله را بی هیچ مقدمهای انرژی داستانی مینامم تا به خوانندگان آن بگویم میخواهم از فعال سازی یا خنثی سازی ترکیبی بنام داستان صحبت کنم.
ترکیبی که به جرات میتوان از آن به عنوان تمدن داستاننویسی یاد کرد (البته اگر بپذیریم که تمدن گسترهای است که همه چیز را در محدودهی خود میگنجاند و به هیچ محدودهای تن در نمیدهد.) اما دغدغه آنگاه دو چندان خواهد شد که همگی شاهد انهدام این انرژی باشیم پیش از آنکه به فعالسازی آن کمر همت بگماریم.
دهه چهل وپنجاه سپری شد و خواسته یا ناخواسته صاحب منصبانی را در این راستا بر روی صحنه آورد آنانی که از سویی توانمندی غیر قابل انکارشان و از سویی دیگر روحیهی شیخوخیتگرایی در این مرز و بوم نامشان را در صدر شجره نامه داستان و داستاننویسی ایران حک کرد. این دو خاصه اگر چه در توسعه و تسری این بزرگان تاثیری بیبدیل نهاد اما رفته رفته این دلواپسی را بر چارچوبهی آن تمدن مقدس عارض ساخت که امروزه داعیان و عالمان داستان بیشتر شیخوخیتگرایی را ملاک قضاوت قرار میدهند تا توانمندی.
بدین معنی که ساختار و تکنیک برتر در امر داستاننویسی را منتشر در نسخهای میدانندکه سالها پیش به دست این عزیزان پیچیده شد و نسل در نسل میبایست با تاسی به آنان در بحر طویل داستاننویسی به پیش برانند. برای اثبات این ادعا بد نیست سری به دنیای ذهنی نویسندگان امروز بزنیم . به راستی چه تعداد از جماعت داستاننویس لهله میزنند تا جا پا جای گوهر مراد در عزاداران بیل و دو برادر بگذارند. چه تعداد از این جماعت شبها خواب میبینند معصوم ششم و هفتم و.... دهم را پا به پای گلشیری قلم زدند. چند تن زنان آثار دولتآبادی را شبانه روز ورز میدهند تا قد و قامت گنجایش در آثارشان را داشته باشند- بماند که در این میان بزرگانی هم بنا به هجرت و دوری از وطن خود اقبال این قبله مابی را از دست داده اند و با آن همه آثار به راحتی از حافظه تاریخچه داستاننویسی محو شدند. شایدامثال فریدون تنکابنی و نسیم خاکسار مصداق خوبی برای این ادعا باشند- از اصل و نسب لامصب این مقال پرت نیفتیم. یادم نرود میخواستم ذهن خوانندگان را با این سوال به چالش بکشانم که والیان مورد وثوق عرصه داستاننویسی چه رسالتی بر دوش علاقهمندان نهاده اند؟ و قافله سالاران این کاروان بهم ریخته در کدام وادی ایمن باید امر به اطراق دهند یا فرمان به حرکت.
بالاخره از میان این همه علاقهمند به عالم قهقرای هنر تعدادی – که عدهشان هم کم نیست – هستند که از بد حادثه این جا پناه آوردهاند. اینان نه بخت بلند تهرانی بودن بر پیشانیشان نقش بسته و نه دسترسی به نخبگان این عرصه دارند اما سرشارند از انرژی عظیمی بنام داستان.
نشستهای داستاننویسی، کارگاههای داستان و نقد داستان هم سردرگمتر از آنندکه بتوانند افسار بدست بگیرند.چرا که اگر از چشمهی جوشان هزینههای دولتی مشروب شوند باید تن به خواست مدیریتهای نااهلانه بسپارند و به جز این راه محکوم به زوال و رکودند – بماند که این زوال در اکثر موارد زمانی روی میدهد که جماعت علاقهمند با برخی از واژگان فخیم عرصهی داستاننویسی آشنایی پیدا کرده وتازه در اول راه است.- و اگر به همت دلسوزانهی بخش خصوصی پا گرفته باشند یا مشکلات مالی مجال ادامهی کار را از کف آنان می رباید و یا....
و چه بسیار بسیار شرمندهام که میخواهم بگویم این اتفاق در عصری رخ داده که در اکثر جوامع اسفناکترین و مبتذلترین احزاب هم در چار چوبهی قانون مصلحتآمیز مجاز به فعالیتاند. امثال بیتلها و **********بازان – که همه صاحب اتحادیه و ارگان حمایتی و قانونمند مشخصی هستند- قصدم از اطاله کلام طرح مکرر پرسشهای بیپاسخ نیست. بلکه شاید این سطور فراخوانی باشد از حضور اهل علاقه که: با کدام معجزت میتوان این انرژی انبوه و مقدس را به بهترین نحو ممکن فعال کرد؟ با ید بیضای موسی؟ دم مسیحایی عیسی؟ یا تبر ابراهیم؟
هرچه هست از یاد نبریم که زبان داستان زبان مقدس وحی است که خداوند بشر را مفتخر به خطاب با آن کرد. و اگر حتی در خیال خود به داستان نیندیشیم و یا دلی برای بقای آن نسوزانیم صد البته که با حذف زبان داستان دیگر آدمی هم حرفی برای رد و بدل ندارد. لذت زندگی یا بهتر بگویم بخش عظیمی از لذت زندگی بستگی مستقیم به ایجاد ارتباط آدمیان با هم از طریق روایت دارد.
همهی ما با داستان زندگی میکنیم بیآن که بدانیم. داستانی که پدر پس از اتمام ساعت کار برای همسر و فرزند خود بازگو میکند. داستانی که فرزند پس از فراغت از درس برای پدر و مادر روایت میکند. داستانهایی که در محافل و منابر در میان جمع ساری و جاری است. داستان سرایی مادربزرگها و پدر بزرگها. و حتی داستانهایی که هر نفر در در ذهن خود مرور میکند بیآن که لذت شنیدنش را با دیگری تقسیم کند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)