نمایش نتایج: از شماره 1 تا 7 , از مجموع 7

موضوع: داستان جذاب شیشه

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    تبریز
    نوشته ها
    289
    تشکر تشکر کرده 
    2,540
    تشکر تشکر شده 
    709
    تشکر شده در
    237 پست
    قدرت امتیاز دهی
    143
    Array

    پیش فرض شیشه / قسمت دوم

    پیام را عموجان زودتر از ما گرفت. در حقیقت بلافاصله متوجه وخامت وضع پسر خود شد. وحشت زده و سراسیمه به خانه ما آمد و التماس کنان از پدرم کمک خواست. پدرم که خود نیز ازاین خبر هاج و واج مانده بود، راهی به عقلش نمی رسید، و اگر می رسید بیشتر از آن که دلش به حال یوسف – این تافته جدا بافته – بسوزد، به فکر اسکندر بود. به علاوه هنوز کو تا دیپلم گرفتن یوسف! برای این که یوسف را از ایران خارج کنند، تنها یک راه وجود داشت. دو سال خدمت وظیفه که به احتمال قریب به یقین در جبهه می گذشت.
    و اگر نه در خط مقدم که حداقل در عقب جبهه. جبهه جنگ هم که جلو و عقب نداشت. عقب ترین قسمت آن شهرها بودند که زیر آتش بمب و بعدها موشک، مشابه جبهه بودند. این جا بود که عموجان از فکر یوسف کلافه شد و تاب و توان از دست داد. پدرم هم به خاطر من در فکر و خیال بود.
    تا این که دوستی به عمو جان پیشنهاد کرد یوسف را از راه ترکیه به خارج بفرستد، یا لابه لای گوسفندان از طریق پاکستان او را خارج نماید. از آن پس عمو جان مرتب تکرار می کرد که یوسف را از هر سوراخی که شده به خارج خواهد فرستاد. پدربزرگ که نگران سلامت یوسف بود به عموجان تشر می زد که این فکرها چیست که به کله ات افتاده. رد شدن از این مسیرها حداقل به چندین کیلومتر پیاده روی یا اسب سواری احتیاج دارد. حالا صرفنظر از راه های کوهستانی صعب العبور ترکیه یا مسیرهای خطرناک تا شهرهای پاکستان و هزاران اتفاق دیگر که در کمین است. یوسف که لای پنبه بزرگ شده حتی دوچرخه سواری هم بلد نیست چه برسد به اسب سواری.
    در آن روزها خوراک زن عمو اشک و آه بود. مرتب گریه و یک ریز فین فین می کرد. مثل آدم های مات به در و دیوار خیره می شد و در پاسخ هر پرسشی بی جهت اوهوم، اوهوم، یا نه، نه می گفت. فقط وقتی نام یوسف به میان می آمد براق می شد و می پرسید:
    - هان؟ چه گفتید؟ من حواسم پرت بود، یوسف چی؟
    مدتی کوتاه از عموجان خبری نبود. گویا استتار کرده بود. زن عمو هم هیچ جا آفتابی نمی شد. هروقت سر راه مدرسه یا به مناسبتی دیگر دخترعمویم با ما روبه رو می شد، درست مثل نظامیانی که در میدان نبرد دستگیر می شوند و فقط نام، شماره و گروهان خود را تکرار می کنند، در پاسخ پرسشهای ناشی از کنجکاوی ما که از حال او، عمو، زنعمئ و البته یوسف می پرسیدیم فقط تکرار می کرد:
    - زنده ایم شکر.

    حتی در جواب مادرم که می پرسید کار یوسف چطور شد؟ بدون رودربایستی و با کمال پررویی پاسخ می داد:
    - نمی دانم. اصلا خبر ندارم.
    در این میان حال پدربزرگ از همه خراب تر و آه و ناله هایش از همه شنیدنی تر بود. تنها نگرانی او این بود که بمیرد و عروسی یوسف را نبیند. این مسئله را در حضور همه تکرار می کرد که البته دل هیچکس نمی سوخت الا من که از این تاهل و تجردم برای پیرمرد تفاوتی نداشت و برای من تره هم خرد نمی کرد به راستی افسرده می شدم.
    به گمانم بود و نبودم برای هیچکس مهم نبود.
    عاقبت یک روز تلفن زنگ زد و دخترعمو با لحنی نگران و آماده گریستن از پدرم خواست که به سراغ آنان برود و اضافه کرد که حال مادرش بهم خورده و پدرش هم وضع روحی خوبی ندارد. همان طور که انتطار می رفت من و پدر و مادرم سراسیمه خود را به منزل عمو جان رساندیم. عمو جان به محض دیدن پدرم دست بر دست کوبید و گفت:
    - خود کرده را تدبیر نیست.
    زن عمو روی کاناپه کهنه و قدیمی اتاق نشیمن ضعف کرده بود. هرچه مادرم می پرسد او فقط ضجه و مویه تحویل می داد و به سینه می کوبید. عاقبت دختر عمو با لحنی محزون گفت:
    - یوسف را برده اند تا قاچاقی از ایران خارج کنند. و از او هیچ خبری نداریم.
    پدرم وحشت زده ژرسید:
    - بگویید ببینم اصل قضیه چیست؟ چه كاری از دست ما برمی آید؟ پسرت را به دست كی سژردی؟
    عموجان كه دیگر رمق نداشت گفت:
    - قضیه ای نیست. یك نفر را به من معرفی كردند كه ادعا می كرد می تواند یوسف را از مرز رد كند. گفت نصف پول را حالا می گیرم و بقیه را روزی كه می آیم دنبال یوسف كه او را با خود ببرم. بعد هم تاكید كرد كه یوسف فقط باید یك ساك كوچك و كمی پول همراه داشته باشد. پرسیدیم كی می آیی دنبالش؟ گفت از امروز تا هفت روز دیگر. تاریخ دقیقش را معلوم نكرد. در این مدت یوسف باید فقط توی خانه می نشست و انتظار می كشید و با كسی هم از این قضیه حرفی نمی زد.
    پدرم اعتراض كرد.
    - آخر برادر من، تو نباید با من مشورت می كردی؟
    زن عمو ناله كنان حرف پدرم را قطع كرد:
    - والله گفته بود نباید با هیچكس در این مورد حرف بزنید.
    مادرم با خاطری رنجیده گفت:
    - حالا دیگر ما غریبه شدیم؟
    پدرم به او تشر زد.
    - الان كه وقت گله گزاری نیست، بگذار ببینم چه دسته گلی به آب داده اند؟
    عمو جان سیگاری روشن كرد و گفت:
    - یوسف طفل معصوم پنج روزی توی خانه نشست. فقط یك ساك كوچك بسته بود. روز ششم در زدند و مردی با یك اتومبیل آمد دنبالش و گفت زود خداحافظی كن داریم می رویم.
    زن عمو نالید.
    - با بچه ام درست و حسابی خداحافظی نكردم.
    و شروع كرد به گریه كردن.عمو بی توجه به او ادامه داد:
    - مردك گفت شما دنبال ما توی كوچه نیایید. با هیچكس هم در این مورد حرف نزنید. ما خودمان ده روز دیگر، وقتی رسیدیم، به شما زنگ می زنیم. همین. نه شماره تلفن داد، نه آدرسی، نه نامی، هیچی. ما هم عقلمان را از دست دادیم. پسره را دادیم دست آدم غریبه و رفت.
    تمام فامیل به تب و تاب افتاده بودند ولی نمی دانستند به كجا مراجعه كنند و باید یقه چه كسی را بگیرند و از كه سراغ یوسف را بگیرند؟
    چند بار خواستم حرفی بزنم ولی كسی گوش به من نمی داد. عاقبت پرسیدم:
    - امروز چند روز است كه یوسف رفته؟
    عموجان این دفعه جوابم را داد.
    - هشت روز تمام. ولی، تا در را پشت یوسف بستیم پشیمان شدیم. دوباره در را باز كردم تا او را برگردانم. دیدم ماشین سر خیابان پیچید و غیبش زد. دستی دستی پسرم را به چاه انداختم.
    ما با این منطق كه كسی كه یوسف را برده برای به مقصد رساندن او یك مهلت ده روزه معین كرده بوده توانستیم تا دو روز بعد عمو و زن عمو را آرام نگهداریم. ولی آرام نگهداشتن آن دو در روزهای بعد مكافات بود. بخصوص زن عمو كه بی تابی می كرد و به زمین و آسمان بند نبود.
    ما كه به هر دری می زدیم و به هر كسی در هر كشوری كه می شناختیم متوسل می شدیم بلكه خبری از مسافر خود پیدا كنیم، تازه با كمال تعجب متوجه شدیم كه تعدادی دوست و آشنا در پاكستان و یكی دو قوم و خویش دور مقیم تركیه داشته ایم و خودمان خبر نداشتیم.
    عاقبت یوسف خان با سلام و صلوات وارد منزل یكی از همان خویشان دور شد و تلفنی مژده سلامت خود را داد. زن عمو گوشی تلفن را دو دستی چسبید و فریاد زد:
    - سلام و زهرمار پسر، تو كه مرا كشتی.
    سپس به قربان صدقه رفتن و اشك ریختن كرد!
    به این ترتیب یوسف بر سكوی پرتاب یه سوی فرنگستان قرار گرفت. البته گرفتن ویزا از سفارتخانه خارجی و هزینه سفر و تحصیل، خود حكایت جداگانه ای داشت كه اگر آن یك سوم ارثیه اضافی پدربزرگ نبود رستم هم قادر به گذشتن از این هفت خوان نمی شد. به تدریج زینت آلات زن عمو و قالی های عمو غیب شدند و خانه نسبتا بزرگ پدربزرگ تبدیل به یك آپارتمان دو اتاق خوابه شد.
    كم كم زبان زن عمو باز شد. و در حالی كه خبر از نمره های عالی یوسف و موفقیت او در فرنگ می داد شكوه و دلسوزی می كرد كه پسرش ناچار است برای تامین مخارج خود گاه بچه داری كند و یا به كار در رستوران یا كتابخانه بپردازد. مادرم یك بار در خلوت آنچه را در دل من می گذشت بر زبان آورد و گفت:
    - خانه پدربزرگ را مثل هلو درسته فرو داده اند و باز دم از نداری یوسف می زنند. غلط نكنم چشمشان به دنبال آپارتمان پیرمرد است.
    من كه می ترسیدم این گله ها به گوش پدربزرگ برسد و پیرمرد را دلگیر كند و این سخنان را از جانب من بداند و مهر مرا – اگر مهری در كار بود – به كلی از دل او بیرون كند، گفتم:
    - شما هم توی این موقعیت دست از سر این بیچاره ها برنمی دارید.
    و در را محكم به هم كوبیدم و از اتاق بیرون رفتم.
    خیلی زود ثابت شد كه مادرم حق داشت. او مثل یك جنگجو بهتر از هر كسی از تاكتیك طرف مقابل، یعنی زن عمو آگاهی داشت. زیرا چیزی نگذشت كه پدربزرگ داوطلبانه به سوئیت كوچكی كه در زیرزمین منزل عموجان بود منتقل شد و آپارتمان خود را به اجاره داد. همه می دانستیم كه اجاره منزل تبدیل به ارز می شود و به سوی یوسف پر می كشد. به این ترتیب یوسف به سوی موفقیت و آینده ای روشن می رفت. ولی در مورد من وضع فرق می كرد. مادرم گه گاه ابراز نگرانی می كرد ولی پدرم جدا معتقد بود كه تا دیپلم بگیرم جنگ تمام شده و می گفت خدا بزرگ است.
    من می دانستم كه برای ادامه تحصیل من هیچ راهی وجود ندارد. متاسفانه شاگرد باهوشی نبودم. روشن ماندن چراغ اتاقم تا ساعت دو بامداد فقط مرا خسته می كرد اما معلوماتم را اضافه نمی كرد. از قبول شدن در كنكور تقریبا ناامید بودم. آن یك سوم ارثیه پدربزرگ كه از ما دریغ شده بود شانس مرا برای سفر به خارج به زیر صفر رسانده بود زیرا آنچه پدر خودم داشت پس از محاسبه معاش خود او و در نظر گرفتن سهم بقیه فرزندان خانواده به سختی می توانست هزینه اخذ ویزا،بلیت هواپیما و خرج دو سه ماه زندگی مرا در خارج تامین كند. در مورد ارز تحصیلی باز هم من دیر رسیده بودم و از سال شصت و چهار پرداخت آن به دانشجویان جدید قطع شده بود.
    من با توجه به رقیبان سرسختی كه در كنكور وجود داشتند، تنها راه ادامه تحصیل را در خارج می دیدم و فكر می كردم كه راه ورود به دانشگاه های خارج فقط مستلزم فشردن در ورودی دانشگاه است. ولی از قفل و بست های در خروجی آن غافل بودم. ولی حتی اگر مسئله مادی را نادیده مكی گرفتم، باز این راه از میان میدان جنگ می گذشت.
    زمان به سرعت سپری می شد و چون برخلاف انتظار پدرم جنگ به پایان نرسید من در میان گریه های مادر و پس از رایزنی با پدر، خود را برای خدمت سربازی معرفی كردم.
    __________________

    کاربران محترم انجمن آذر دانلود

    در صورت مشاهده هر گونه پست خلاف قوانین سایت (شامل توهین ، تبلیغ ، اسپم و ...) با زدن کلید report مدیران را آگاه نمایید.

    برای تشکر از پست های مفید به جای ارسال پست از کلید سپاس استفاده نمایید.

    موافقت و یا مخالفت خود با پست دیگر کاربران را از طریق کلید reputation اعلام نمایید.

  2. 2 کاربر مقابل از smrbh عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/