در برابر بي كراني ساكن
جنبش كوچك گلبرگ
به پروانه ئي ماننده بود
زمان با گام شتا بناك بر خواست
و در سرگرداني
يله شد.
در باغستان خشك
معجزه وصل
بهاري كرد.
سراب عطشان
بركه ئي صافي شد.
و گنجشكان دست آموز بوسه
شادي را
در خشكسار باغ
به رقص در آوردند.
(2)
اينك چشمي بي دريغ
كه فانوس را اشكش
شور بختي مردمي را كه تنها بودم وتاريك
لبخند مي زند.
آنك منم كه سرگرداني هايم را همه
تا بدين قله جل جتا
پيموده ام.
آنك منم
ميخ صليب از كف دستان به دندان بركنده.
آنك منم
پا بر صليب باژگون نهاده
با قامتي به بلندي فرياد.
(3)
در سرزمين حسرت معجزهاي فرود آ مد
[ واين خود معجزه ئي ديگر گونه بود].
فرياد كردم،:
«- اي مسافر!
با من از زنجيريان بخت كه چنان سهمناك دوست مي داشتم
اين مايه ستيزه چرا رفت؟
با ايشان چه مي بايد كرد؟»
«-بر ايشان مگير!»
چنين گفت و چنين كردم.
لايه تيره فرو نشست
آبگير كدر
صافي شد
و سنگريزه هاي زمزمه
در ژرفاي زلال
درخشيد.
دندانهاي خشم
به لبخندي
زيبا شد.
رنج ديرينه
همه كينه هايش را
خنديد.
پاي آبله در چمنزار آفتاب
فرود آمد
بي آنكه از شب نا آشتي
داغ سياهي بر جگر نهاده باشم.
(4)
نه!
هرگز شب را باور نكردم
چرا كه
در فراسوهاي دهليزش
به اميد دريچه ئي
دل بسته بودم.
(5)
شكوهي در جانم تنوره مي كشد
گوئي از پاك ترين هواي كوهستان
لبالب
قدحي در كشيده ام.
در فرصت ميان ستاره ها
شلنگ انداز
رقصي ميكنم-
ديوانه
به تماشاي من بيا!
احمدشاملو