جنگ شیروی و گر شاسب:
بامداد که آفتاب رخ نمود منوچهر کلاه خود بر سر و جوشن بر تن و تیغ بر کف چون خورشیدی که از کوه بر دمد از میانه ی لشکر برخاست. از دیدن وی سپاهیان سراسر فریاد آفرین بر آوردند و شاه را پایبند خواندند و نیزهها را بر افراشتند و سپاه ایران چون دریای خروشان به جنبش آمد. دو سپاه نزدیک شدند و غریو از هر دو گروه بر خاست.
از تورانیان پهلوانی زورمند و نامجو بود بنام شیروی. چون پاره ای کوه از لشکر خود جدا شد و به سوی سپاه ایران تاخت و هم نبرد خواست. قارون کاویان شمشیر برکشید و به وی یورش برد. شیروی نیزه بر داشت و چون نره شیر بر میان قارون زد. قارون بی شکیب شد و دلش را آن نهیب و تیغ برنده بیم گرفت. سام نریمان که چنین دید چون آذرخش بغرید و پیش دوید. شیروی گرز بر گرفت و چابک بر سر سام کوفت. کلاه خود و ترک سام در هم شکست. شیروی شمشیر بیرون کشید و به هر دو پهلوان تاخت قارون و سام را نیروی پایداری نماند. بشتاب باز گشتند و روی به لشکر خویش آوردند.
آنگاه شیروی به پیش سپاه ایران آمد و آواز بر آورد که : « آن سپهدار که نامش گرشاسب است کجاست ؟ اگر دل پیکار دارد بیاید تا جوشنش را از خون رنگین کنم. اگر در ایران کسی هم نبرد من باشد اوست. اما او نیز به راستی هم پای من نیست. در ایران و توران پهلوانی و نامداری چون من کجاست ؟ شیران بیشه و گردان هفت کشور در برابر شمشیر من ناتوان اند.»
گرشاسب چون آواز شیروی را شنیده مانند کوه از جای بر آمد و به سوی او تاخت و بانگ زد : « ای روباه خیره سر پرفریب که از من نام بردی، توکیستی که هم نبرد شیران شوی ؟ هم اکنون کلاه خودت بر تو خواهد گریست. شیروی گریست.» شیروی گفت : « من آنم که سر ژنده پیلان را از تن جدا کنم.» این بگفت و دمان به سوی گرشاسب تاخت. گرشاسب تاخت. گرشاسب چون ترک و مغفر شیروی را دید، خنده زد. شیروی گفت : « در پیکار از چه میخندی ؟ باید بر بخت خویش بگریی.» گرشاسب گفت : « خندهام از آن است که چون تویی خود را هم نبرد من میخواند و اسب بر من می تازد.» شیروی گفت : « ای پیر برگشته بخت، روزگارت به آخر رسیده که چنین لاف میزنی. باش تا از خونت جوی روان سازم.» گرشاسب چون این بشنید گرز گاو سر را از زین برکشید . به نیروی گران بر سر شیروی کوفت. سر و مغز شیروی در هم شکست و سوار از اسب نگو ن سار شد و در خاک و خون پیچید و جان داد. دلیران توران چون چنان دیدند یک سر به گرشاسب حمله ور شدند. گرشاسب تیغ از نیام بیرون کشید و فریاد زنان در سپاه دشمن افتاد و سیل خون روان کرد.
تا شب جنگ و ستیز بود و بسیاری از تورانیان به خاک افتادند. همه جا پیروزی با منوچهر بود.
کشته شدن تور:
سلم وتور چون چیرگی منوچهر را دیدند دلشان از خشم و کینه به جوش آمد. با هم رای زدند و بر آن شدند که چون تاریکی شب فرارسد کمین کنند و بر سپاه ایران شبیخون زنند. پاسداران سپاه منوچهر از این نیرنگ خبر یافتند و منوچهر را آگاه کردند منوچهر سپاه را سراسر به قارون سپرد و خود کمینگاهی جست و با سی هزار مرد جنگی در آن نشست.
شبانگاه تور با صد هزار سپاهی آرام به سوی لشکرگاه ایران راند. اما چون فرا رسید ایرانیان را آماده ی پیکار و درفش کاویان را افراشته دید. جز جنگ چاره ندید. دو سپاه در هم افتادند و غریو جنگیان به آسمان رسید. برق پولاد در تیرگی شب میدرخشید و از هر سو رزمجویان به خاک می افتادند. کار از هر طرف بر تورانیان سخت شد. منوچهر سر از کمین گاه بیرون کرد و بر تور بانگ زد که : « ای بیدادگر ناپاک، باش تا سزای ستمکارگی خود را ببینی.» تور به هرسو نگاه کرد پناهگاهی نیافت. سرگشته شد و دانست که بخت از وی روی پیچیده. عنان باز گرداند و آهنگ گریز کرد. های و هوی از لشکر بر خاست و منوچهر، چابک پیش راند و از پس وی تاخت. آنگاه بانگ برآورد و نیزهای برگرفت و بر پشت تور پرتاب کرد. نیزه بر پشت تور فرود آمد و تور بی تاب شد و خنجر از دستش بر زمین افتاد. منوچهر چون باد در رسید و او را از زین برگرفت و سخت بر زمین کوفت و بر وی نشست و سر وی را از تن جدا کرد. آن گاه پیروز به لشگرگاه باز آمد.
سپس فرمان داد تا به فریدون نامه نوشتند که : « شهریارا، به فر یزدان و بخت شاهنشاه لشکر به توران بردم و با دشمنان در آویختم. سه جنگ گران روی داد. تور نیرنگ انگیخت و شبیخون ساز کرد. من آگاه شدم و در پشت اون به کمین گاه نشستم و چون گریزآغاز کرد و در پی او شتافتم و نیزه از خفتانش گذراندم و چون باد از زینش برداشتم و بر زمین کوفتم و چنان که با ایرج کرده بود سر از تنش جدا کردم. سر تور را اینک نزد تو میفرستم و ایستاده ام تا کار سلم را نیز بسازم و زاد و بومش را ویران کنم و کین ایرج را بخواهم.»
تدبیر منوچهر:
وقتی خبر رسید که تور به دست منوچهر از پا در آمد سلم هراسان شد. در پشت سپاه توران در کنار دریا دژی بود بلند و استوار به نام دژ آلانان که دست یافتن بدان کاری بس دشوار بود. سلم با خود اندیشید که چاره آن است که به دژ درآید و در آنجا پناه جوید و از آسیب منوچهر در امان بماند.
منوچهر به زیرکی و خردمندی به یاد آورد که در پس سپاه دشمن دژ آلانان است و اگر سلم در آن جای بگیرد از دست وی رسته است و گرفتار کردنش دست نخواهد داد.
پس با قارون در این باره رای زد و گفت : « چاره آن است پیش از آن که سلم به دژ در آید دژ را خود به چنگ آریم و راه سلم را ببندیم.»
قارون گفت : « اگر شاه فرمان دهد من با سپاهی کار آزموده به گرفتن دژ میروم و آن را به بخت شاه میگشایم وشاه خود در میان سپاه بماند. اما باید درفش کیانی و نگین تور را نیز همراه بردارم.»
شاه براین اندیشه هم داستان شد و چون شب در رسید قارون با شش هزار مرد جنگی رهسپار دژ گردید. چون به نزدیک دژ رسید قارون سپاه را به شیروی (پهلوان ایرانی) که همراه آمده بود سپرد و گفت : « من به دژ می روم و به دژبان می گویم فرستاده ی تورم و نگین تور را به او نشان میدهم . چون به دژ در آمدم درفش شاهی را در دژ بر پا میکنم. شما چون درفش را دیدید بسوی دژ بتازید تا من از درون و شما از بیرون دژ را بچنگ آوریم.»
سپس قارون تنها به سوی دژ رفت. دژبان راه بر وی گرفت. قارون گفت : « مرا تور، شاه چین و ترکستان، فرستاده که نزد تو بیایم و ترا در نگاهداشتن دژ یاری کنم تا اگر سپاه منوچهر به دژ حمله برد با هم بکوشیم و لشکر دشمن را از دژ برانیم.»
دژبان خام و ساده دل بود چون این سخنها را شنید و نگین انگشتری تور را دید همه را باور داشت و در دژ را بر قارون گشود. قارون شب را در دژ گذراند و چون روز شد درفش کیانی را در میان دژ بر افراشت.
سپاهیان وی چون درفش را از دور دیدند پای در رکاب آوردند و با تیغ های آخته به دژ روی نهادند. شیروی از بیرون و قارون از درون بر نگهبانان دژ حمله کردند و به زخم گرز و تیر و شمشیر دژبانان را به خاک هلاک انداختند و آتش در دژ زدند.
چون نیمروز شد دیگر از دژ و دژبانان اثری نبود . تنها دودی در جای آن سر بر آسمان داشت.
تاخت کردن کاکوی:
قارون پس از این پیروزی به سوی منوچهر بازگشت و داستان گرفتن دژ و کوفتن آن را به شاه باز گفت. منوچهر گفت :
« پس از آن که تو روی به دژ گذاشتی پهلوانی نو آیین از تورانیان بر ما تاخت. نام وی (کاکوی) و نبیره ضحاک تازی است که فریدون وی را از پای در آورد و کاخ ستمش را ویران کرد. اکنون کاکوی به یاری سلم بر خاسته و تنی چند از مردان جنگی ما را بر خاک انداخته. اما من خود هنوز وی را نیازمودهام . چون این بار به میدان آید از تیغ من رهایی نخواهد یافت.»
قارون گفت :« ای شهریار ، در جهان کسی هماورد تو نیست، کاکوی کیست ؟ آنکس که با تو در افتد با بخت خویش در افتاده است. اکنون نیز بگذار تا من کار کاکوی را چاره کنم.»
منوچهر گفت : « تو کاری دشوار از پیش برده ای و هنوز از رنج راه نیاسودهای. کار کاکوی با من است.» این به گفت و فرمان داد تا نای و شیپور جنگ نواختند. سپاه چون کوه از جای بجنبید و دلیران و سواران چون شیران مست به سپاه توران حمله بردند. از هر سو غریو جنگیان بر خاست و برق تیغ درخشیدن گرفت.
کاکوی پهلوان بانگ بر کشید و چون نره دیوی سهمناک به میدان آمد. منوچهر از این سوی تیغ در کف از قلب سپاه ایران بیرون تاخت. از هر دو سوار چنان غریوی بر خاست که در دشت به لرزه در آمد. کاکوی نیزه بسوی شاه پر تاب کرد و زره او را تا کمر گاه درید. منوچهر تیغ بر کشید و چنان بر تن کاکوی نواخت که جوشنش سراپا چاک شد. تا نیمروز دو پهلوان در نبرد بودند اما هیچ یک را پیروزی دست نداد.
چون آفتاب از نیمروز گذشت دل منوچهر از درازای نبرد آزرده شد. ران بیافشرد و چنگ انداخت و کمربند کاکوی را گرفت و تن پیل وارش را از زین بر داشت و سخت بر خاک کوفت و به شمشیر تیز سینه ی او را چاک داد.
کشته شدن سلم:
با کشته شدن کاکوی پشت سپاه سلم شکسته شد. ایرانیان نیرو گرفتند و سخت بر دشمن تاختند. سلم دانست با منوچهر برنمیآید. گریزان روی به دژ آلانان گذاشت تا در آن جا پناه گیرد و از آسیب دشمن در امان ماند. منوچهر دریافت و با سپاه گران در پی وی تاخت. سلم چون به کنار دریا رسید از دژ اثری ندید. همه را سوخته و ویران و با خاک یکسان یافت. امیدش سرد شد و با لشکر خود رو به گریز نهاد. سپاه ایران تیغ برکشیدند و در میان گریزندگان افتادند.
منوچهر که در پی کینه جویی ایرج بود سلم را یافت . اسب را تیز کرد تا به نزدیک وی رسید. آن گاه خروش بر آورد که :
« ای شوم بخت بیدادگر ، تو برادر را به آرزوی تخت و تاج کشتی. اکنون به ایست که برای تو تخت و تاج آوردهام . درختی که از کین و آز کاشتی اینک بار آورده؛ هنگام آن است که از بار آن بچشی. با تو چنان خواهم کرد که تو با نیای من ایرج کردی. باش تا خون خواهی مردان را ببینی.»
این بگفت و تیز پیش تاخت و شمشیر بر کشید و سخت بر سر سلم نواخت و او را دو نیمه کرد. منوچهر فرمان داد تا سر از تن سلم برداشتند و بر سر نیزه کردند.
لشکریان سلم چون سر سالار خود را بر نیزه دیدند خیره ماندند و پریشان گشتند و چوه رمه طوفان زده پراکنده شدند و گروه گروه به کوه و کمر گریختند. سرانجام امان خواستند و مردی خردمند و خوب گفتار نزد منوچهر فرستادند که :
« شاها ، ما سراسر تو را بنده و فرمانبریم. اگر به نبرد برخاستیم رای ما نبود. ما بیشتر شبان و برزگریم و سر جنگ نداریم. اما فرمان داشتیم که به کارزا برویم. اکنون دست در دامن داد و بخشایش تو زنده ایم. پوزش ما را بپذیر و جان ناچیز را بر ما ببخشای.»
منوچهر چون سخن فرستاده را شنید گفت :
« از من دور باد که با افتادگان پنجه در افکنم. من به کین خواهی ایرج بود که ساز جنگ کردم. یزدان را سپاس که کام یافتم و بد نهادان را به سزا رساندم. اکنون فرمان این است که دشمن امان بیابد و هر کس به زاد بوم خویش برود و نیکویی و دین داری پیشه کند.»
سپاه چین و روم شاه را ستایش کردند و آفرین گفتند و جامه جنگ از تن بیرون آوردند و گروه گروه پیش منوچهر آمدند و زمین بوسیدند و سلاح خویش را از تیغ و شمشیر و نیزه و جوشن و ترک و سپر و خود و خفتان و کوپال و خنجر و ژوبین و برگستوان به وی بازگشتند و ستایش کنان راه خویش گرفتند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)