سلوكيان (روايت استاد زرينكوب)
اسكندر؛ طلوع و غروبي زودگذر
11-1- اما مرده ريگ داريوش مدت زيادي در دست اسكندر نماند. هفت سال بعد امپراطوري او نيز كه وسعت بيشتري را در بر گرفته بود در بين ميراثخوارگان مقدونيش دست به دست شد. تمام مدت فرمانرواييش سيزده سال و تمام مدت عمرش سي و يك سال بود - عمري كه مثل انفجار يك شهاب ثاقب بخشي از آسمان عصر را يك لحظه به آتش كشاند و باز در خاموشي و ابهام رها كرد. طلوع و غروب دولتش چنان زودگذر بود كه ديرباوران به خود حق ميدهند وجود او را افسانه پندارند و داستان فتوحات او را مبالغهي يونيان بشمرند. در واقع تاريخ اسكندر را - كه هنوز غربيها جهاد دنياي متمدن بر ضد دنياي وحشي تلقي ميشود - فقط مبالغهپردازان يونان و روم نوشتهاند و ايران آن عصر در اين باب فقط يك كلمه - كه آن هم جز اشاره و زبان حال نيست - براي آيندگان باقي گذاشته است: ويرانهي قصرهاي سوخته در پارس كه هيچ چيز جز يك روح وحشي و عاري از فرهنگ نميتواند آنها را به چنين وضع و حالي انداخته باشد . البته با مرگ داريوش، اسكندر ديگر در تمام ****و هخامنشي، جز نواحي باختر و سغد، فرمانرواي بيمنازع شد. از وقتي كه خود را جانشين داريوش خواند، هر گونه مقاومتي را هم كه در ****و داريوش در مقابل خود يافت به مثابهي شورشي بر ضد حكومت قانوني تلقي كرد. با خشونت سبعانهاي كه در فرونشاندن هر گونه نهضت و هر گونه شورش نشان داد به آساني حكم خود را در قسمت عمدهي امپراطوري هخامنشي نافذ و تخلفناپذير ساخت. در جانب شرقي بسوس را مغلوب كرد (328) و كيفر سخت داد. در تعقيب والي درنگيانا به سيستان و رخج رفت و از ماد تا سيستان تقريباً هيچ جا با مقاومت شديد و طولاني برخورد نكرد. فقط تسخير نواحي باختر و سغد برايش به بهاي سه سال صرف وقت تمام شد، سرانجام نيز بدون ازدواج با رخشانه ، يا ركسانه (روشنك) دختر سركردهي سغد (327)، استقرار صلح و امن در آن نواحي برايش ممكن نشد. لشكركشي به هند (325-327) هم كه او را از سند تا پنجاب به جنگهاي خونين، و قتل عام طوايف و اقوام سركش واداشت، سرانجام سپاه او را از جنگهاي تمام نشدني و بيفايدهي او به ستوه آورد، چنان كه امتناع آنها از ادامهي اين جنگها او را وادار به بازگشت كرد و بازگشت از راه مكران (گدروزيا) و كرمان به سپاه او لطمهي بسيار زد. خستگيها و بيخوابيها هم خود او را تقريباً به سر حد جنون رسانيد (324). با اين حال اسكندر در همين سال از شهرهاي يوناني درخواست تا وي را همچون «خدا» نيايش كنند . از مدتها پيش رسم زمين بوس را كه آيين دربار آشور باستاني بود در درگاه برقرار كرده بود، و استبداد «بربرها» را كه خود با يونانيانش براي برانداختن آن به تسخير آسيا آمده بود، به شدت در پيش گرفت و آن را حتي اعتراضات خيرخواهانهي دوستان نزديكش چون فيلوتاس ، كليتون ، كاليستنس را هم با قتل آنها پاسخ ميداد. در بازگشت به بابل خستگيهاي طولاني، افراط در بادهخواري و شهوتراني، او را كه جسم و روح خويش را در سفرهاي جنگي بيهوده فرسوده بود از پاي درآورد. بيمار شد و بيماريش ده روز بيش نكشيد و مرگ در قصر بختالنصر ، در بابل به زندگي او پايان داد (ژوئن323).
مشاهدهي سوء ادارهي كشور در مدت غيبت، درگيري با شورش و بلواي دائم سربازان در هند و در بين راه و آگهي از بروز اختلافات در داخل يونان، اين آخرين سال عمر او را به شدت قرين دغدغه و نگراني ساخت. آنچه در اين آخرين سال حيات برايش پيش آمد در آخرين لحظههاي عمر به او نشان داد كه اگر بيشتر ميزيست گرفتاريهاي غيرمترقب بسياري را در انتظار مييافت. اسكندر بيشك جهانگيري بزرگ و جنگجويي كممانند بود اما در جهانداري، قدرت و تدبير زيركانهاي بروز نداد. دنيايي را كه به ويراني كشيد براي تجديد بناي آن هيچ طرح خردپسندي نداشت. زودخشمي، عربدهجويي و هوسپروري او را از اعمال آنچه لازمهي جهانداري بود مانع ميآمد. تعليم ارسطو اگر تأثيري در او كرده بود كنجكاوي كودكانهاي براي كشف و شناخت سرزمينهاي مجهول و ايراد نطقهاي سياسي آكنده از شعارهاي يوتوپيايي بود. نفرت از دموكراسي را هم شايد به تعليم ارسطو مديون باشد اما دشمني با ايران را بايد از ميراث پدر حاصل كرده باشد و علاقهي شديد ارسطو به هرمياس نبايد عامل تلقين آن به وي شده باشند. اسكندر، چون خواب سلطنت ديرپايي را ميديد البته دوست داشت مثل پادشاهان بزرگ هخامنشي بين اقوام تابع تفاهم و تسامح پايدار و استواري به وجود آورد. انديشهي ايجاد برادري جهاني بين شرق و غرب از اينجا برايش حاصل شد، اما فقدان متانت و نجابت اخلاقي امثال كوروش و داريوش، دستيابي به اين آرمانها را - كه نزد او در حقيقت از حد شعار سياسي هم نميگذشت - غيرممكن ميساخت. حاصل لشكركشي و فرمانروايي او در ايران يك «دش خوتائبه = بدخدايي» كوتاه و يك ملوك طوايفي طولاني بود. وقتي در بستر مرگ در جواب پرديكاس كه از او پرسيده بود كشور خود را به كه واميگذارد، گفته بود به آنكس كه قدرتش افزونتر باشد، در واقع خط سير آينده را براي ميراثخوارگان ترسيم كرده بود: جنگ دائم بر سر قدرت، و سعي در حفظ آنچه از جنگ قدرت براي فاتح حاصل ميآيد. ملوك طوايفي كه وضع ميراثخوارگان او را تصوير ميكند، چيزي بود كه، از اين جنگ مستمر براي قدرت، به «امپراطوري جهاني» او عايد شد
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)