داستان انشرتو، زنهاي دوزيستي درياي پارس
يکي از مشهورترين داستانهاي دريايي که از شبه آدميان آبزي سخن به ميان آورده است، داستان انشرتو است. و اين ماجرا چنين است:
"... در ساحل يکي از جزاير، زنهايي را ديديم که درون دريا مشغول شناوري و بازي بودند، همينکه کشتي به آنها نزديک شد به داخل جزيره فرار کردند. پس از مدتي يک عده زنومرد از طرف جزيره به سوي ما آمدند. اين مردم به نظر خيلي زيرک و عاقل مينمودند، ولي ما زبان آنها را بههيچوجه نميفهميديم و مقصود خود را با اشاره به آنها ميفهمانديم، آنها هم با اشاره به ما پاسخ ميدادند. از آنها خواهش کرديم اگر غذايي دارند به ما بفروشند. ... آنگاه رفته و مقدار زيادي برنج و مرغ و گوسفند و عسل و روغن و انواع ميوه براي ما آوردند. ما نيز در برابر آن آهن، مس، سورمه، پارچه و پوشاک به آنها داديم. باز به اشاره پرسيديم، چه مالالتجارهاي براي فروش به ما دارند؟ پاسخ دادند بنده زرخريد. پذيرفتيم. هنگاميکه آنها را آوردند، ديديم بهتر و زيباتر از آنها در زندگي خود نديدهايم. تمام وجود خنده و شوخي بودند و آواز ميخواندند. سبکوزن و چست و چالاک بودند... سرهاي ايشان کوچک بود و در زير کتفشان، آلت شنا، شبيه به بال ماهي ديده ميشد.
پرسيديم اين چيست؟
به ما خنديدند و گفتند: تعجب نکنيد، تمام اهالي جزيره اينگونه آفريده شدهاند، و به آسمان اشاره کردند، يعني خداوند ما را اينچنين آفريده است.
ما ديگر بيش از اين سخني نگفتيم و با خود انديشيديم که خوب فرصتي بدست آمده و خوب غنيمتي يافتهايم. پس هريک از ما به مقدار متاعي که همراه داشت، از آن بندگان خريداري نمود و کشتي را از امتعه خود خالي ساخته و به جاي آن اسير بار ميکرد. هرچه ميخريديم باز ميديديم بهتر و زيباتر از آن را برما عرضه ميداشتند، خلاصه اينکه کشتي را از مخلوقي که چشم بهتر از آن را هرگز نديده پر ميساختيم. چنانکه هرگاه کار به مراد ما انجام ميشد، خودمان و نوادگانمان توانگر و بينياز ميشديم. سرانجام جزيره را ترک کرديم. در روز نخست باد موافق به بادبانهاي کشتي در افتاد. ما باکمال سرزندگي و خوشي از اين معامله جزيره را ترک گفتيم و به راه افتاده بوديم. همينکه جزيره از ديد ما ناپديد گشت و ما به ميآن درياي بيکران رسيديم، بعضي از اسيران بناي گريه و زاري را گذاردند، بهطوري که گريه آنها باعث کدورت خاطر و دلتنگي ما گرديده بود. اما در اين ميان عده ديگري ساکت بودند و راضي. از آنها پرسيديم دوستان را چه چاره است؟ آنها به رفقاي خود گفتند چرا گريه ميکنيد؟ برخيزيد تا با هم برقصيم و بخوانيم و شادي کنيم. با اين حرف تمام اسرا برخاستند و بناي رقصيدن و خنديدن و آوازخواني را گذاردند. اين رفتار آنها موجب انبساط خاطر ما شد. به آنها گفتيم اين رفتار شما خيلي بهتر از آن گريه و دلتنگي است.
آنگاه آنها را به حال خود گذاشته و هريک از ما نيز به کارهاي خود مشغول شديم. همينکه اسرا ما را نسبت به خودشان غافل ديدند، فرصت را غنيمت شمرده و مانند ملخهاي پران از کناره کشتي به درون دريا پريدند. کشتي همچنان بر روي امواج دريا به سرعت سير ميکرد و ما به فراريان هيچ دسترسي نداشتيم. با آنکه کشتي به اندازه يک فرسنگ از آنها دور شده بود، ما هنوز آواي خوشآهنگ آنها را ميشنيديم. آنها در برابر آشوب و انقلاب دريا و امواج سهمگين آن به همه گونه مبارزه و مقاومت توانا بودند. اينگونه بود که تمامي اسيران را از دست داديم، مگر دختر جواني که ناخدا او را در يکي از اتاقهاي بزرگ کشتي حبس کرده بود. پس از اين واقعه همينکه داخل آن اتاق شدند ديدند که دخترک در تلاش است که کشتي را سوراخ کرده و خود را مانند دوستانش به دريا افکند. فورا او را گرفته و به بند کشيد. سرانجام به مقصد رسيديم. کالايي را که باقي مانده بود فروختيم و ده يک سرمايه نخستين عايد شد. آوازه بازگشت آنها در شهر پيچيد. پيرمردي به نزد ناخدا آمده و گفت: جزايري که اتفاق شما را به آنجا افکند، جزاير ماهي نام دارد و اهالي آن دوزيست هستند و اين ترفند آنهاست که گروهي را به شکل برده به بازرگانان ميفروشند و بردگان هم در ميانه راه ميگريزند. زنهار اين دختر را به آب نزديک نکنيد که بيدرنگ خواهد گريخت.
ناخدا با آن دختر ازدواج کرده و از وي داراي شش فرزند شد. اما همچنان بند بر پاي وي داشته بود. پس از هجده سال که ناخدا فوت کرد، فرزندان متاثر از بند بر پاي مادر، بندها را گشودند. اما همينکه آزاد شده، "انشرتو" گويان، پا به فرار گذاشت. فرزندان به دنبال او ميرفتند و ميگفتند: چگونه ميروي و پسران و دختران خود را ترک ميگويي؟ او پاسخ داد: چهکار ميتوانم براي آنها بکنم. اين بگفت و خود را به دريا افکند و چونان ماهيان نيرومند در آب دريا شناور شد و ناپديد گشت!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)