گاهي فرياد دلتنگيم به هيچ كجا نميرسد
حتي برگي را تكان نميدهد چه برسد به دلي
آنگاهست كه بغضم را فرو ميخورم اما چشمهايم بي طاقتندو ساده...
ميبارند وترانه ميخوانند
ترانه ي غم انگيزي كه لبهايم جرات خواندنش را ندارد
چشمهايم بي پروايند شايد همچنان معصومند و كودك
بي هيچ انديشه ي، مصلحتي، بي هيچ كنايه و تدبير
ميبارند ومي سرايند سرود دلتنگيم را
كجاست گوشي كه ترانه ي چشمانم و سكوت لبهايم را بخواند
دلم ديگر گنجايش ندارد
ديگر از چشمانم سرريز كرده آنچه در خود ريختم
ديگر چشمانم راز دار نيستند
اما بگذار اين چشمها معصومانه، كودكانه، صادقانه ترانه بخوانند، فرياد كنند، ببارند
شايد ديگر فرصتي نياشد براي سرودن...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)