روزی روزگاری در یک حیاط كوچک كه دیوارهای آجری و یک درخت صنوبر زیبا داشت، یک مارمولک شیطون زندگی میكرد و همیشه تنها بود. شب كه میشد از خانهاش كه در زیر خاکها ساخته بود بیرون میآمد و گوشهای كمین میكرد و هر وقت پشهای یا سوسكی و یا حشرهای كه قصد گذر داشت را خیلی سریع شكار میكرد.
در آن حیاط كوچک یک پرنده آوازه خوان هم رفت و آمد میكرد و مارمولک كوچولو هم هر وقت كه آن پرنده را میدید آرزو میكرد كه ای كاش یک پرنده بود و میتوانست با بالهایش تمام آسمان را پرواز كند و هرجا كه دلش میخواهد برود، ولی با دیدن خودش در آب حوض تمام رویاهایش نابود میشد. تا اینكه یک روز از این روزها كه مارمولک در فكر فرو رفته بود و در گوشهای نشسته بود و به آسمان آبی نگاه میكرد و پرنده آوازه خوان هم متوجه مارمولک شده بود، به او گفت: مارمولک دوست داری من تو را به آسمان ببرم؟
مارمولک فكری كرد و گفت: مگه میتوانی؟
پرنده گفت: بله... تو میتوانی پشت من سوار شوی و با هم به آسمان برویم.
مارمولک كه خیلی خوشحال شده بود قبول كرد و پرنده روی زمین نشست و مارمولک هم خیلی آرام رفت روی پشت پرنده و با دو دستش گردن پرنده زیبا را گرفت و پرنده بالهایش را باز كرد و به هم زد و از روی زمین بلند شد و اوج گرفت و رفت به آسمان. مارمولک چشمانش را بسته بود . چون اولین بار بود، خیلی ترسیده بود ولی كم كم چشمهایش را باز كرد و دید در آسمان آبی در حال پرواز است.
مارمولک كه خیلی خوشحال شده بود فریاد زد و گفت: من شدم یك مارمولک پرنده... هورا...
ولی در همین موقع بود كه بادی وزید و مارمولک كه دستهایش را باز كرده بود، كنترلش را از دست داد و از روی پشت پرنده پرت شد و در زمین و آسمان معلق ماند و در نهایت به زمین سقوط كرد.
شلپی افتاد در دریاچه كوچكی كه در آن نزدیكی بود ولی خوشبختانه ماهی مهربانی كه در آن دریاچه زندگی میكرد به داد مارمولک رسید و مارمولک را در حال دست و پا زدن روی پشتش سوار كرد و به خشكی برد. مارمولک كوچولو نجات پیدا كرد و در آن موقع بود كه متوجه شد او باید همانجا كنار دیوار زندگیاش را بگذراند و آرزوهای بزرگتر نكند
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)