نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: مارمولک پرنده

  1. #1
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    1,383
    تشکر تشکر کرده 
    763
    تشکر تشکر شده 
    846
    تشکر شده در
    352 پست
    قدرت امتیاز دهی
    233
    Array

    مارمولک پرنده

    20110116165525954 9b
    روزی روزگاری در یک حیاط كوچک كه دیوارهای آجری و یک درخت صنوبر زیبا داشت، یک مارمولک شیطون زندگی می‌كرد و همیشه تنها بود. شب كه می‌شد از خانه‌اش كه در زیر خاک‌ها ساخته بود بیرون می‌آمد و گوشه‌ای كمین می‌كرد و هر وقت پشه‌ای یا سوسكی و یا حشره‌ای كه قصد گذر داشت را خیلی سریع شكار می‌كرد.
    در آن حیاط كوچک یک پرنده آوازه خوان هم رفت و آمد می‌كرد و مارمولک كوچولو هم هر وقت كه آن پرنده را می‌دید آرزو می‌كرد كه ‌ای كاش یک پرنده بود و می‌توانست با بال‌هایش تمام آسمان را پرواز كند و هرجا كه دلش می‌خواهد برود، ولی با دیدن خودش در آب حوض تمام رویاهایش نابود می‌شد. تا این‌كه یک روز از این روزها كه مارمولک در فكر فرو رفته بود و در گوشه‌ای نشسته بود و به آسمان آبی نگاه می‌كرد و پرنده آوازه خوان هم متوجه مارمولک شده بود، به او گفت: مارمولک دوست داری من تو را به آسمان ببرم؟
    مارمولک فكری كرد و گفت: مگه می‌توانی؟
    پرنده گفت: بله... تو می‌توانی پشت من سوار شوی و با هم به آسمان برویم.
    مارمولک كه خیلی خوشحال شده بود قبول كرد و پرنده روی زمین نشست و مارمولک هم خیلی آرام رفت روی پشت پرنده و با دو دستش گردن پرنده زیبا را گرفت و پرنده بال‌هایش را باز كرد و به هم زد و از روی زمین بلند شد و اوج گرفت و رفت به آسمان. مارمولک چشمانش را بسته بود . چون اولین بار بود، خیلی ترسیده بود ولی كم كم چشم‌هایش را باز كرد و دید در آسمان آبی در حال پرواز است.
    مارمولک كه خیلی خوشحال شده بود فریاد زد و گفت: من شدم یك مارمولک پرنده... هورا...
    ولی در همین موقع بود كه بادی وزید و مارمولک كه دست‌هایش را باز كرده بود، كنترلش را از دست داد و از روی پشت پرنده پرت شد و در زمین و آسمان معلق ماند و در نهایت به زمین سقوط كرد.
    شلپی افتاد در دریاچه كوچكی كه در آن نزدیكی بود ولی خوشبختانه ماهی مهربانی كه در آن دریاچه زندگی می‌كرد به داد مارمولک رسید و مارمولک را در حال دست و پا زدن روی پشتش سوار كرد و به خشكی برد. مارمولک كوچولو نجات پیدا كرد و در آن موقع بود كه متوجه شد او باید همان‌جا كنار دیوار زندگی‌اش را بگذراند و آرزوهای بزرگ‌تر نكند
    24 jack bauer 7

  2. 2 کاربر مقابل از king 2011 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/