صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 19 , از مجموع 19

موضوع: داستانهای کوتاه

  1. #11
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Mar 2010
    محل سکونت
    تبریز
    نوشته ها
    2,699
    تشکر تشکر کرده 
    3,398
    تشکر تشکر شده 
    3,122
    تشکر شده در
    1,393 پست
    قدرت امتیاز دهی
    1664
    Array

    پیش فرض

    شرط عشق

    دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد…
    نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید…
    بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند…
    مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید…
    موعد عروسی فرا رسید...
    زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود…
    همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد …
    20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود !
    همه تعجب کردند و مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم."
    imagephptypesigpicampuserid140ampdateline1327832920

    تا بهشت راهی نیست ...


    خدایا!!! درک من را از خودت و از خودم بیشتر کن



     
    خوشبختي ما در سه جمله است :
    تجربه از ديروز
    استفاده از امروز
    اميد به فردا
    ولي ما با سه جمله ديگر زندگي مان را تباه مي کنيم :
    حسرت ديروز
    اتلاف امروز
    ترس از فردا

  2. #12
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Mar 2010
    محل سکونت
    تبریز
    نوشته ها
    2,699
    تشکر تشکر کرده 
    3,398
    تشکر تشکر شده 
    3,122
    تشکر شده در
    1,393 پست
    قدرت امتیاز دهی
    1664
    Array

    پیش فرض

    عشق چیست؟ ازدواج چیست؟

    شاگردی از استادش پرسید: عشق چست؟
    استاد در جواب گفت:به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاوراما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش كه نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.استاد پرسید:چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا كردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم .
    استاد گفت: عشق یعنی همین
    شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟
    استاد به سخن آمد كه:به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش كه باز هم نمی توانی به عقب برگردی شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت:به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را كه دیدم، انتخاب كردم. ترسیدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم .
    استاد باز گفت:ازدواج هم یعنی همین.
    imagephptypesigpicampuserid140ampdateline1327832920

    تا بهشت راهی نیست ...


    خدایا!!! درک من را از خودت و از خودم بیشتر کن



     
    خوشبختي ما در سه جمله است :
    تجربه از ديروز
    استفاده از امروز
    اميد به فردا
    ولي ما با سه جمله ديگر زندگي مان را تباه مي کنيم :
    حسرت ديروز
    اتلاف امروز
    ترس از فردا

  3. #13
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Mar 2010
    محل سکونت
    تبریز
    نوشته ها
    2,699
    تشکر تشکر کرده 
    3,398
    تشکر تشکر شده 
    3,122
    تشکر شده در
    1,393 پست
    قدرت امتیاز دهی
    1664
    Array

    پیش فرض

    صداقت


    روزی پادشاهی سالخورده که دو پسرش را در جنگ با دشمن از دست داده بود، تصمیم گرفت برای خود جانشینی انتخاب کند.
    پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد و به هر کدام دانه ی گیاهی داد و از آنها خواست، دانه را در یک گلدان بکارند و گیاه رشد کرده را در روز معینی نزد او بیاورند.
    پینک یکی از آن جوان ها بود و تصمیم داشت تمام تلاش خود را برای پادشاه شدن بکار گیرد، بنابراین با تمام جدیت تلاش کرد تا دانه را پرورش دهد ولی موفق نشد. به این فکر افتاد که دانه را در آب و هوای دیگری پرورش دهد، به همین دلیل به کوهستان رفت و خاک آنجا را هم آزمایش کرد ولی موفق نشد.
    پینک حتی با کشاورزان دهکده های اطراف شهر مشورت کرد ولی همه این کارها بیفایده بود و نتوانست گیاه را پرورش دهد.
    بالاخره روز موعود فرا رسید. همه جوان ها در قصر پادشاه جمع شده و گیاه کوچک خودشان را در گلدان برای پادشاه آورده بودند.
    پادشاه به همه گلدان ها نگاه کرد. وقتی نوبت به پینک رسید، پادشاه از او پرسید: « پس گیاه تو کو؟» پینک ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد.
    در این هنگام پادشاه دست پینک را بالا برد و او را جانشین خود اعلام کرد. همه جوانان اعتراض کردند.
    پادشاه روی تخت نشست و گفت:« این جوان درستکارترین جوان شهر است. من قبلاً همه دانه ها را در آب جوشانده بودم، بنابراین هیچ یک از دانه ها نمی بایست رشد می کردند.»
    پادشاه ادامه داد: « مردم به پادشاهی نیاز دارند که با آنها صادق باشد، نه پادشاهی که برای رسیدن به قدرت و حفظ آن به هر کار خلافی دست بزند.»
    imagephptypesigpicampuserid140ampdateline1327832920

    تا بهشت راهی نیست ...


    خدایا!!! درک من را از خودت و از خودم بیشتر کن



     
    خوشبختي ما در سه جمله است :
    تجربه از ديروز
    استفاده از امروز
    اميد به فردا
    ولي ما با سه جمله ديگر زندگي مان را تباه مي کنيم :
    حسرت ديروز
    اتلاف امروز
    ترس از فردا

  4. #14
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Mar 2010
    محل سکونت
    تبریز
    نوشته ها
    2,699
    تشکر تشکر کرده 
    3,398
    تشکر تشکر شده 
    3,122
    تشکر شده در
    1,393 پست
    قدرت امتیاز دهی
    1664
    Array

    پیش فرض

    انتخاب


    زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با ریش های بلند جلوی در دید.
    به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
    آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
    زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
    آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم.»
    عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
    شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
    زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
    زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
    زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
    عروس خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
    مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
    عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
    پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »
    imagephptypesigpicampuserid140ampdateline1327832920

    تا بهشت راهی نیست ...


    خدایا!!! درک من را از خودت و از خودم بیشتر کن



     
    خوشبختي ما در سه جمله است :
    تجربه از ديروز
    استفاده از امروز
    اميد به فردا
    ولي ما با سه جمله ديگر زندگي مان را تباه مي کنيم :
    حسرت ديروز
    اتلاف امروز
    ترس از فردا

  5. #15
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Mar 2010
    محل سکونت
    تبریز
    نوشته ها
    2,699
    تشکر تشکر کرده 
    3,398
    تشکر تشکر شده 
    3,122
    تشکر شده در
    1,393 پست
    قدرت امتیاز دهی
    1664
    Array

    پیش فرض

    اسکناس مچاله


    یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
    دست همه حاضرین بالا رفت.
    سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگا ه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
    و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.
    این بارمرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان ، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.
    و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.
    imagephptypesigpicampuserid140ampdateline1327832920

    تا بهشت راهی نیست ...


    خدایا!!! درک من را از خودت و از خودم بیشتر کن



     
    خوشبختي ما در سه جمله است :
    تجربه از ديروز
    استفاده از امروز
    اميد به فردا
    ولي ما با سه جمله ديگر زندگي مان را تباه مي کنيم :
    حسرت ديروز
    اتلاف امروز
    ترس از فردا

  6. #16
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Mar 2010
    محل سکونت
    تبریز
    نوشته ها
    2,699
    تشکر تشکر کرده 
    3,398
    تشکر تشکر شده 
    3,122
    تشکر شده در
    1,393 پست
    قدرت امتیاز دهی
    1664
    Array

    پیش فرض

    چهار زن


    روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت . زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد.
    زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد . پیش دوستهایش اورا برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد
    واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت . او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.
    اما زن اول مرد ، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود ، اصلا مورد توجه مرد نبود . با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.
    روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت :
    " من اکنون 4 زن دارم ، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت ، چه تنها و بیچاره خواهم شد !"
    بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند . اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت :
    " من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟"
    زن به سرعت گفت :" هرگز" همین یک کلمه و مرد را رها کرد.
    ناچاربا قلبی که به شدت شکسته بود نزد زن سوم رفت و گفت :
    " من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟"
    زن گفت :" البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم " قلب مرد یخ کرد.
    مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت :
    " تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر ، می توانی در مرگ همراه من باشی؟"
    زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا می توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ ،...متاسفم!" گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.
    در همین حین صدایی او را به خود آورد :
    " من با تو می مانم ، هرجا که بروی" تاجر نگاهش کرد ، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوء تغذیه بیمارش کرده باشد .غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت :" باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم ..."
    در حقیقت همه ما چهار زن داریم !
    الف : زن چهارم که بدن ماست . مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ، اول از همه او ترا ترک می کند.
    ب: زن سوم که دارایی های ماست . هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.
    ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.
    د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم . او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.
    imagephptypesigpicampuserid140ampdateline1327832920

    تا بهشت راهی نیست ...


    خدایا!!! درک من را از خودت و از خودم بیشتر کن



     
    خوشبختي ما در سه جمله است :
    تجربه از ديروز
    استفاده از امروز
    اميد به فردا
    ولي ما با سه جمله ديگر زندگي مان را تباه مي کنيم :
    حسرت ديروز
    اتلاف امروز
    ترس از فردا

  7. #17
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Mar 2010
    محل سکونت
    تبریز
    نوشته ها
    2,699
    تشکر تشکر کرده 
    3,398
    تشکر تشکر شده 
    3,122
    تشکر شده در
    1,393 پست
    قدرت امتیاز دهی
    1664
    Array

    پیش فرض

    تغییر مرد

    مردي مي‌خواست زنش را طلاق دهد. دوستش علت را جويا شد و او گفت: اين زن از روز اول هميشه مي خواست من را عوض كند. مرا وادار كرد سيگار و مشروب را ترك كنم. لباس بهتر بپوشم، قماربازي نكنم، در سهام سرمايه‌گذاري كنم و حتي مرا عادت داده كه به موسيقي كلاسيك گوش كنم و لذت ببرم! دوستش گفت: اين ها كه مي‌گويي كه چيز بدي نيست! مرد گفت: ولي حالا حس مي‌كنم كه ديگر اين زن در شان من نيست!
    imagephptypesigpicampuserid140ampdateline1327832920

    تا بهشت راهی نیست ...


    خدایا!!! درک من را از خودت و از خودم بیشتر کن



     
    خوشبختي ما در سه جمله است :
    تجربه از ديروز
    استفاده از امروز
    اميد به فردا
    ولي ما با سه جمله ديگر زندگي مان را تباه مي کنيم :
    حسرت ديروز
    اتلاف امروز
    ترس از فردا

  8. #18
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Mar 2010
    محل سکونت
    تبریز
    نوشته ها
    2,699
    تشکر تشکر کرده 
    3,398
    تشکر تشکر شده 
    3,122
    تشکر شده در
    1,393 پست
    قدرت امتیاز دهی
    1664
    Array

    پیش فرض

    دردسر کامپیوتر

    روزي مردي به سفر مي رود و به محض ورود به اتاق هتل متوجه مي شود كه هتل به كامپيوتر مجهز است.
    تصميم مي گيرد به همسرش ايميل بزند. نامه را مي نويسد اما در تايپ آدرس دچار اشتباه مي شود و بدون اين كه متوجه شود نامه را مي فرستد.
    دراين ضمن در گوشه اي ديگر از اين كره ي خاكي زني كه تازه از مراسم خاكسپاري همسرش به خانه باز گشته بود با اين فكر كه شايد تسليتي از دوستان يا آشنايان داشته باشد به سراغ كامپيوتر مي رود تا ايميل هاي خود را چك كند.
    اما پس از خواندن نخستين نامه غش مي كند و بر زمين مي افتد.
    پسر او با عجله به سمت اتاق مادرش مي رود و مادرش را نقش بر زمين مي بيند و در همان حال چشمش به صفحه مانيتور مي افتد:
    گيرنده: همسر عزيزم
    موضوع: من رسيدم
    مي دونم كه از گرفتن اين نامه حسابي غافلگير شدي راستش آنها اينجا كامپيوتر دارند و هر كس به اينجا مياد مي تونه براي عزيزانش نامه بفرسته من همين الان رسيدم و همه چيز راچك كردم.
    همه چيز براي ورود تو روبه راهه فردا مي بينمت.
    اميدوارم سفر تو هم مانند سفر من بي خطر باشه.
    واي چقدر اينجا گر مه!!!
    imagephptypesigpicampuserid140ampdateline1327832920

    تا بهشت راهی نیست ...


    خدایا!!! درک من را از خودت و از خودم بیشتر کن



     
    خوشبختي ما در سه جمله است :
    تجربه از ديروز
    استفاده از امروز
    اميد به فردا
    ولي ما با سه جمله ديگر زندگي مان را تباه مي کنيم :
    حسرت ديروز
    اتلاف امروز
    ترس از فردا

  9. #19
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Mar 2010
    محل سکونت
    تبریز
    نوشته ها
    2,699
    تشکر تشکر کرده 
    3,398
    تشکر تشکر شده 
    3,122
    تشکر شده در
    1,393 پست
    قدرت امتیاز دهی
    1664
    Array

    ازدواج با زیباترین دختر دنیا!!!

    پسر جوان و زیبارویی بود که فکر می کرد باید با زیباترین دختر جهان ازدواج کند. اوفکر می کرد به این ترتیب بچه هایش زیباترین بچه های روی زمین می شوند. پسر مدتی بااین فکر در جستجوی همسر یکتایی برای خودش گشت. طولی نکشید که پسر با پیرمردی آشنا شد که سه دختر باهوش و زیبا داشت.
    پسر از پیرمرد درخواست کرد که با یکی از دخترانش آشنا شود.
    پیرمرد جواب داد: هیچ یک ازدخترانم ازدواج نکرده اند و با هر کدام که می خواهید آشنا شوید.
    پسر خوشحال شد. دختر بزرگ پیرمرد را پسندید و باهم آشنا شدند.
    چند هفته بعد، پسرپیش پیرمرد رفت و با مِن و مِن گفت: آقا، دخترتان خیلی زیبا است، اما یک عیب کوچکدارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی چاق است.
    پیرمرد حرفش را تایید کرد و آشنایی با دختر دومش را به پسر پیشنهاد داد.
    پسر بادختر دوم پیرمرد آشنا شد و به زودی با یکدیگر قرار ملاقات گذاشتند.
    اما چند هفته بعد پسر دوباره پیش پیرمرد رفت و گفت: دختر شما خیلی خوب است.
    امابه نظرم یک عیب کوچک دارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی لوچ است.
    پیرمرد حرف او را تایید کرد و آشنایی با دختر سومش را به پسر پیشنهاد کرد.
    بهزودی پسر با دختر سوم پیرمرد دوست شد و با هم به تفریح رفتند.
    یک هفته بعد پسر پیش پیرمرد رفت و با هیجان گفت: دختر شما مثل یشمِ بی لک است.
    همان کسی است که دنبالش می گشتم. اگر اجازه دهید، به رویایم برسم و با دختر سوم تانازدواج کنم!
    چندی بعد پسر با دختر سوم پیرمرد ازدواج کرد. چند ماه بعد همسرش دختری به دنیاآورد.
    اما وقتی که پسر صورت بچه را دید، از وحشت در جایش میخکوب شد.
    این زشت ترینبچه ای بود که به عمرش می دید. پسر بسیار غمگین شد و پیش پدر همسرش رفت و
    با گِلهگفت: چرا با این که هر دوی ما این قدر زیبا و خوش اندام هستیم، ولی بچه ما به اینزشتی است؟
    پیرمرد جواب داد: دختر سوم من قبلا دختر بسیار خوبی بود.
    اما او هم یک عیب کوچکداشت. متوجه نشدی؟!
    او قبل از آشنا شدن با تو حامله بود!!!
    imagephptypesigpicampuserid140ampdateline1327832920

    تا بهشت راهی نیست ...


    خدایا!!! درک من را از خودت و از خودم بیشتر کن



     
    خوشبختي ما در سه جمله است :
    تجربه از ديروز
    استفاده از امروز
    اميد به فردا
    ولي ما با سه جمله ديگر زندگي مان را تباه مي کنيم :
    حسرت ديروز
    اتلاف امروز
    ترس از فردا

صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/