نمایش نتایج: از شماره 1 تا 6 , از مجموع 6

موضوع: اشعار اسپانیایی

  1. #1
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض اشعار اسپانیایی

    پابلو نرودا _ ادبیات شیلی
    (1973_1904)


    صد غزل عاشقانه_ سونتوی شماره 1

    سونتو شماره[1]1
    ماتیلده، نام گیاه، سنگ یا شراب،
    یا نام آنچه از زمین رسته و مانا می شود،
    کلامی که در رویشش، سپیده می دمد،
    در تابستانش نور لیمو ها پراکنده می شود.
    کشتی های چوبی، گرفتار ازدحام آتش لاجوردی
    بر پهنه این نام، شناور می شوند،
    و این حروف، آب رودخانه ای است
    که بر قلب سوخته من جاری می شود.
    آه نام آشکار در پس پیچک ها
    همچون درگاه نقبی ناشناخته
    که به شمیم تمامی عالم می رسد!
    آه با دهان سوزانت بر من بتاز،
    با چشمان شبانگاهیت،
    اگر می خواهی مرا بکاو
    اما مجالم ده
    تا در نام تو ساری شده و بیاسایم.
    Soneto I

    Matilde, nombre de planta o piedra o vino,
    de lo que nace de la tierra y dura,
    palabra en cuyo crecimiento amanece,
    en cuyo estío estalla la luz de los limones.
    En ese nombre corren navíos de madera
    rodeados por enjambres de fuego azul marino,
    y esas letras son el agua de un río
    que desemboca en mi corazón calcinado.
    Oh nombre descubierto bajo una enredadera
    como la puerta de un túnel desconocido
    que comunica con la fragancia del mundo!
    Oh invádeme con tu boca abrasadora,
    indágame, si quieres, con tus ojos nocturnos,
    pero en tu nombre déjame navegar y dormir.

  2. #2
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    Mi táctica es mirarte

    Aprenderte como sos

    Quererte como sos

    تدبير من
    تو را نگريستن است
    آموختن توست، آنگونه كه هستي
    خواستن توست، آنگونه كه هستي
    Mi táctica es hablarte

    Y escucharte

    Construir con palabras

    Un puente indestructible

    تدبير من با تو سخن گفتن است
    و به تو گوش فرا دادن است
    برپايي پلي است زوال ناپذير از كلمات
    Mi táctica es

    quedarme en tu recuerdo

    No sé cómo ni sé

    Con qué pretexto

    Pero quedarme con vos

    تدبير من
    در خاطر تو ماندن است
    نمي دانم چگونه
    و نه حتي با چه بهانه اي
    اما، با تو ماندن است
    Mi táctica es ser franco

    Y saber que sos franca

    Y que no nos vendamos simulacros

    Para que entre los dos

    No haya telón ni abismos

    تدبير من
    رادمردي است
    و آگاهي از رادمنشي توست
    و اينكه ما را در ميانه فريبي نباشد
    تا ميان ما دو تن
    نه حجابي باشد و نه مغاكي
    Mi estrategia es

    En cambio

    Más profunda y más simple

    ترفند من
    در عوض
    سنجيده تر و ساده تر است
    Mi estrategia es

    Que un día cualquiera

    No sé cómo ni sé

    Con qué pretexto

    Por fin me necesites

    تدبير من آن است كه
    يكي از همين روزها
    نمي دانم چگونه و
    نه حتي با چه بهانه اي
    سرانجام دلتنگ من شوي.

  3. #3
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    Trueque
    معامله پایاپای

    Me das tu cuerpo patria y yo te doy mi río
    tú noches de tu aroma / yo mis viejos acechos
    tú sangre de tus labios / yo manos de alfarero
    tú el césped de tu vértice / yo mi pobre ciprés

    ای وطن پیکرت را به من می بخشی و من رودخانه ام را به تو می بخشم

    تو شبهای عطرآگینت را/ من کمین های کهنه ام را

    تو خون لبانت را/ من دستان سفالگرم را

    تو چمنزار قله هایت را/ من سرو بیچاره ام را

    me das tu corazón ese verdugo
    y yo te doy mi calma esa mentira
    tú el vuelo de tus ojos / yo mi raíz al sol
    tú la piel de tu tacto / yo mi tacto en tu piel

    تو قلبت, این جلاد را به من می بخشی

    و من آرامش دروغم را به تو می بخشم

    تو پرواز چشمانت را/ من ریشه بر خورشیدم را

    تو سحرگاهت را به من می بخشی و من دعای سحرگاهیم را

    me das tu amanecida y yo te doy mi ángelus
    tú me abres tus enigmas / yo te encierro en mi azar
    me expulsas de tu olvido / yo nunca te he olvidado
    te vas te vas te vienes / me voy me voy te espero.

    تو قفل معماهایت را بر من می گشایی/ من قفل تقدیرم را بر زندانت می زنم

    مرا از فراموشی ات بیرون می افکنی/ من هرگز فراموشت نکرده ام

    می روی می روی می آیی/ می روم می روم به انتظارت می نشینم.

  4. #4
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    چراغ را به كناري نهادم
    و بر لبه تختِ برهم ريخته نشستم،
    ساكت ، غم‌آلوده
    خيره به ديوار مردمكانِ مات‌بُرده ؛
    Dejé la luz a un lado, y en el borde

    de la revuelta cama me senté,

    mudo, sombrío, la pupila inmóvil

    clavada en la pared.

    چه زمان اينگونه بودم؟ نمي‌دانم؛
    خَمرِ خوف‌انگيزِ درد كه رهايم كرد
    چراغ پِت‌پِت مي‌كرد
    و خورشيد بر پنجره‌ام مي‌خنديد؛
    ¿Qué tiempo estuve así? No sé; al dejarme

    la embriaguez horrible (del) dolor,

    expiraba la luz y en mis balcones

    reía el sol.


    نه حتي مي‌دانم كه در آن ساعات دهشت‌خيز
    به چه مي‌انديشيدم و بر من چه گذشت؛
    همين يادم هست كه گريستم و بد گفتم
    و نيك مي‌دانم كه من ...در آن شب پير شدم!
    Ni sé tampoco en tan terribles horas

    en qué pensaba o qué pasó por mí;

    sólo recuerdo que lloré y maldije,

    y que en aquella noche envejecí

  5. #5
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    (melodía
    Es muy triste morir joven, y no contar
    Con una sola lágrima de mujer.)

    (نغمه
    بسيار اندوهناك است جوان مردن
    و اشك زني را بدست نياوردن.)
    Al ver mis horas de fiebre

    El insomnio lentas a pasar,

    En la orilla de mi lecho,

    ¿Quién se sentará?



    آنگاه كه به نظاره ي گذر كُند ساعات تَب و بي‌خوابي باشم
    بر بالين من،
    چه ‌كسي خواهد نشست؟
    Cuando la trémula mano

    tienda, próximo a expirar,

    buscando una mano amiga,

    ¿quién la estrechará?


    آنگاه كه دست لرزانم
    - در مرز احتضار-
    به جستجوي دستي آشنا دراز شود ،
    چه كسي خواهدش فشرد ؟
    Cuando la muerte vidríe

    de mis ojos el cristal,

    mis párpados aún abiertos,

    ¿quién los cerrará?


    آنگاه كه مرگ
    چشمانم را بلورآجين كند
    پلكهاي گشوده‌ام را
    چه‌ كسي خواهد بست؟!
    Cuando la campana suene

    (si suena en mi funeral)

    una oración, al oírla,

    ¿quién murmurará?


    آنگاه كه ناقوس به صدا درآيد ،
    (اگر كه در تشييع من نواخته شود)
    به شنيدن آن ، يكي فاتحه
    چه كسي خواهد خواند؟!
    Cuando mis pálidos restos

    oprima la tierra ya,

    sobre la olvidada foda,

    ¿quién vendrá a llorar?


    آنگاه كه پيكر بيجانم،
    سنگيني‌اش بر تن خاك افتد ،
    بر مزار فراموش‌شده‌ام
    چه كسي خواهد گريست!؟
    ¿Quién, en fin, al otro día,

    Cuando el sol vuelva a brillar,

    De que pasé por el mundo,

    Quién se acordará?


    سرانجام ،
    آنگاه كه خورشيد - روز بعد –
    دوباره بر تن دنيا درخشيدن آغاز كند ،
    از من،
    چه كسي ياد خواهد كرد!؟

    آثار گوستاوو آدولفو بكر

  6. #6
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    Oscuras Golondrinas

    Volverán las oscuras golondrinas

    en tu balcón sus nidos a colgar,

    y otra vez con el ala a sus cristales

    jugando llamarán.


    پرستوهاي سيه‌بال دوباره
    بر بالكن تو لانه خواهند كرد
    و بار ديگر بازي‌كنان
    بر پنجره‌ات بال خواهند كوفت؛
    Pero aquellas que el vuelo refrenaban

    tu hermosura y mi dicha a contemplar,

    aquellas que aprendieron nuestros nombres...

    ¡esas… no volverán!



    اما آن پرستوها كه از پرواز تُندشان باز‌مي‌ايستادند
    تا زيبايي تو را و خوشبختي مرا نظاره كنند،
    آنها كه نام تو را و نام مرا از بر شدند،
    آنها...ديگر بازنخواهند‌گشت!
    volverán las tupidas madreselvas

    de tu jardín las tapias a escalar,

    y otra vez a la tarde aún más hermosas

    sus flores se abrirán.



    پيچكهاي پر شاخ و برگ دوباره
    از پرچين باغ تو بالا خواهند رفت
    و بار ديگر هنگام غروب
    گلهايي زيباتر خواهند داد،
    Pero aquellas, cuajadas de rocío

    cuyas gotas mirábamos temblar

    y caer como lágrimas del día…

    ¡esas… no volverán!


    اما آن پيچكهاي آغشته به شبنم
    كه قطرات لرزانشان
    چون اشك روز فرو مي‌ريختند
    آنها... ديگر باز نخواهند گشت!
    Volverán del amor en tus oídos

    las palabras ardientes a sonar,

    tu corazón de su profundo sueño

    Tal vez despertará.


    كلمات سوزان عاشقانه دوباره
    زير گوش تو نجوا خواهند شد،
    شايد بار ديگر قلبت از خواب عميق‌اش بيدار شود،
    Pero mudo y absorto y de rodillas

    como se adora a Dios ante su altar,

    como yo te he querido…; desengáñate,

    ¡así… no te querrán!


    اما مُهر برلب و سراپا تسليم و بر زانو ،
    آنچنان كه خدا را در محرابش مي‌ستايند،
    آنچنان كه من تو را دوست داشته‌ام...
    نه، خود را مفريب !
    آنچنان كه من... تو را دوست نخواهند داشت!

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/