نجف دریابندری






نجف دریابندری فرزند ناخدا خلف ظلم آبادی (زاده ۱ شهریور ۱۳۰۸ در آبادان [۱]) مترجم و نویسندهٔ ایرانی است. دریابندری، به همراه محمد قاضی از معروف‌ترین مترجمان نسل خود شناخته می‌شود.
وی همچنین همسر فهیمه راستکار بازیگر و دوبلور با سابقه تلویزیون، سینما و تئاتر است.




تألیف


  • فلسفه روشن‌اندیشی
  • کتاب مستطاب آشپزی

ترجمه

ترجمه ها: [۲]

  • وداع با اسلحه اثر ارنست همینگوی (۱۳۳۳)
  • پیرمرد و دریا اثر ارنست همینگوی
  • یک گل سرخ برای امیلی اثر ویلیام فاکنر
  • چنین کنند بزرگان اثر ویل کاپی (عنوان اصلی: انحطاط و سقوط تقریباً همهٔ افراد)
  • قدرت اثر برتراند راسل
  • رگتایم اثر ادگار لورنس دکتروف
  • تاریخ فلسفه غرب اثر برتراند راسل
  • بیگانه‌ای در دهکده اثر مارک تواین
  • معنی هنر اثر ایزا برلین
  • ماجراهای هکلبری فین اثر مارک تواین
  • فلسفه روشن اندیشی اثر ارنست کاسیرر
  • گور به گور اثر ویلیام فاکنر
  • بیلی باتگیت اثر ادگار لورنس دکتروف
  • آنتیگونه
  • پیامبر و دیوانه اثر جبران خلیل جبران


محال است اهل كتاب و كتابخواني باشيد و اسم نجف دريابندري را نشنيده باشيد.
دريابندري 40 سال است كه توي بازار كتاب ما حضور دارد و حالا ديگر در هر كتابخانه‌اي جا دارد.
توي كارنامه او از ترجمه رمان و معرفي نويسندگاني مثل اي.ال دوكتروف و كازوئو ايشي گورو پيدا مي‌شود تا ترجمه كتب فلسفي و طنزنويسي و البته كتاب آشپزي! بله، نجف دريابندري كتاب «مستطاب آشپزي» هم نوشته؛ يك كتاب درجه يك درباره غذاها، تاريخچه‌شان، ارتباطشان با فرهنگ و ادبيات و البته دستور پختشان.
بقيه كارهاي دريابندري هم درجه‌يك است. نجف متولد 1308 آبادان است، تا كلاس سوم دبيرستان بيشتر مدرسه نرفته. ناصر تقوايي رفيق كودكي‌هايش است. در جريان كودتاي 28 مرداد زندان رفته و تا دلتان بخواهد كتاب ترجمه كرده.
Najaf Daryabandari5B3005D
تخصص او «درآوردن» لحن نويسنده اصلي است. معتقد است تنها مترجم كاردرست ايران محمد قاضي بوده. درعين‌حال از ذبيح‌الله منصوري، «شوهر آهوخانم» و مسعود كيميايي هم خوش‌اش مي‌آيد.
Najaf Daryabandari5Bh1505Dنجف دريابندري: تاريخ تولد من يك اشكالي دارد؛ در شناسنامه اول شهريور 1308 نوشته شده ولي گويا در زمستان 1309 در آبادان متولد شده‌ام.
علتش هم اين است كه پدرم گويا خيلي عجله داشته مرا بفرستد مدرسه. 5 سالم بود كه مرا فرستاد مدرسه ملي آبادان كه خصوصي بود. اين مدرسه ملي كمي بعد بساطش برچيده شد.

نمي‌دانم، لابد اشكالي داشت و مرا براي كلاس دوم بردند يك جاي ديگر. آنجا گفتند بايد از من امتحان بگيرند. معلم‌ها يك ابتكاري كرده بودند آنجا؛ يك كاغذي را اين‌قدر سوراخ كرده بودند... اين را مي‌گذاشتند روي يك كلمه‌اي و مي‌گفتند اين چيست؟ نوبت بنده كه رسيد - من شاگرد خيلي خوبي بودم، يك سال هم قبل از اين رفته بودم مدرسه ملي - اين كاغذ را گذاشتند و گفتند اين چيست؟ من گفتم «آش سرد شد». كلمه «سرد» بود. ولي من چون قبلا خوانده بودم مي‌دانستم اين كلمه توي جمله «آش سرد شد» آمده.
گفتم آش سرد شد. اينها به هم نگاه كردند كه يعني چي؟ يكي ديگر را نشان دادند؛ «سار». گفتم «سارا از درخت پريد». به هم نگاه كردند و گفتند اين شاگرد جمله‌ها را ياد گرفته ولي كلمات را نمي‌شناسد، طوطي‌وار ياد گرفته. به‌هرحال بنده را رد كردند. گفتند يك سال ديگر بايد كلاس اول را بخواند.
خانواده من نيامدند اصرار كنند يا بپرسند چرا آخر رد كرديد. الان اگر يك بچه‌اي را رد كنند... خبر ندارم... ولي فكر مي‌كنم خانواده‌اش بيايند بپرسند چرا رد كرديد.
ولي من توي كلاس شاگرد برجسته‌اي بودم. يك مدرسه‌اي در آبادان بود به نام «فردوسي». خيال مي‌كنم هنوز هم به همين اسم باشد؛ در محله «بوارده» آبادان؛ جزء شهرك‌هايي بود كه شركت نفت درست كرده بود. جشن فارغ‌التحصيلي ششمي‌ها را اينجا گرفته بودند.
خواهر من هم بينشان بود. يك روز رئيس فرهنگ و سه نفر ديگر آمدند به مدرسه ما و گفتند كه شاگرد برجسته‌تان كيست؟ مي‌خواهيم يك نفر باشد كه يك شعري بخواند در آن جشن. خانم معلم‌مان مرا معرفي كرد. گفت اين شاگرد خوبي است و شعر هم مي‌تواند بخواند.
گفت چه شعري بخواند؟ يك شعري بود توي كتاب درسي كلاس اول: شب تاريك رفت و آمد روز / وه چه روزي چون بخت من پيروز و همين‌طوري الي آخر. اين شعر مال يحيي دولت‌آبادي بود. گفتند اين را از بر كن و روز جشن بخوان. من از بر كردم و روز جشن ما را برداشتند بردند مدرسه فردوسي. منتها اينها ظاهرا حواسشان نبود كه اين بچه بايد يك نفر مواظب‌اش باشد، نگهداري كند از اين بچه.
Najaf Daryabandari5Bw3005D
من 7 سال داشتم و قرار بود در مراسم شعر بخوانم؛ بايد مي‌بودم كه بعد شعر بخوانم يا نه؟! مرا بردند آنجا توي مدرسه ول كردند. من هم رفتم اين طرف و آن طرف گشتم براي خودم. مدرسه بزرگي هم بود. رفتم يك جايي كه دستشوري و توالت و اينها بود و درش هم بسته بود. پنجره‌هايش را نگاه كردم و ديدم يك نفر توي اينجا دارد ترومپت مي‌زند. ترومپت دستش گرفته، بوق بلند مي‌زند ولي در را بسته.
حالا اين شخص كه بعدا من شناختم‌اش، شخصي بود كه در آبادان يك كتابفروشي داشتند در «بريم» به اسم «الفي» (Alfy). 3 – 2 تا برادر بودند اينها. يكي‌شان هميني بود كه داشت اينجا ترومپت مي‌زد. قرار بود توي همين مراسم ترومپت بزند. به‌هرحال من آنجا رفتم تماشاي اين «الفي» كه ترومپت مي‌زد توي دستشوري و ديگر يادم نيست كه چي شد. بعدش جشن تمام شد و آمدم خانه.
خواهرم به من گفت تو كجا بودي؟ قرار بود آنجا بيايي شعر بخواني؟ گفتم من كه آمده بودم آنجا ولي كسي به من نگفت بيا شعر بخوان! به‌هرحال آن شعر را ما نخوانديم در مدرسه. تا اينكه 3-2 هفته بعدش از اداره فرهنگ يكي را فرستادند مدرسه ما كه اين شاگردي كه قرار بود شعر بخواند را رئيس اداره فرهنگ خواسته.
اينها هم گفتند بفرما، اين است ببريدش. دست ما را گرفتند بردند اداره فرهنگ. آنجا نشستيم و بعد از چقدر ما را صدا كردند. گفت تو قرار بود شعر بخواني توي مدرسه. چطور شد؟ گفتم نمي‌دانم چطور شد؟ گفت آنجا صدايت كرديم، اين همه دنبالت گشتند نبودي. گفتم من داشتم تماشا مي‌كردم يك نفر را كه ترومپت مي‌زد، من رفته بودم تماشاي ترومپت.
گفت «خب، آنجا يك جايزه‌اي برايت معلوم كرده بودند كه عبارت است از يك دفتري و يك دواتي و يك قلمي. اينجاست، اينها كه جلوي من است. اين را قرار بود آنجا شعر بخواني و به‌ات بدهند. حالا من صدايت كردم اين را به تو بدهم. منتها اين شعر را براي من بخوان ببينم بلدي بخواني يا نه».
من هم گفتم بله؛ «شب تاريك رفت و...» تا آخرش. خيلي هم بلند نبود. گفت «خيلي خب! خوب خواندي ولي چرا آن روز نبودي». گفتم «نمي‌دانم چرا نبودم». خلاصه آمد گوش مرا گرفت و حسابي پيچاند؛ به‌طوري كه من داشتم به گريه مي‌افتادم ديگر. گفت: «اين مال اين است كه آن روز نبودي. بنابراين گوشت را پيچاندم كه بعد از اين وقتي قرار است يك جايي باشي، آنجا باشي واقعا. اين دفتر و كاغذ هم جايزه‌ات است، بگير و برو».
من هم دفتر را گرفتم و با چشم گريان برگشتم مدرسه دوباره. خلاصه، اين از جايزه اولي كه قرار بود به بنده بدهند. بعدا مدرسه ما باز جايش عوض شد، آمديم به احمدآباد آبادان، كنار يك جايي كه زندان آبادان بود كه بعدها كه من به زندان افتادم، همان جا بودم. اين مدرسه كه من 3-2 سال آنجا بودم تقريبا چسبيده بود به زندان. يك معلمي داشتيم آنجا به اسم آقاي شاكري كه معلم ورزش بود و موسيقي و يكي دو تا چيز ديگر. آدم خيلي شيك و جواني هم بود. با معلم‌هاي ديگر خيلي فرق داشت.
بعد يك خانم مديري هم داشتيم به اسم خانم رفيعي. زن خيلي خوبي هم بود. اين آقاي شاكري آمد به خانم رفيعي گفت كه جشن نمي‌دانم چي هست در مدرسه «رازي» (كه مدرسه بزرگي بود)، شما هم بهترين شاگردتان را معرفي كنيد كه آنجا جايزه بدهند به‌اش.
خانم رفيعي هم بنده را انتخاب كرد. آنجا كه رفتيم، يادم هست كه يك پيرهني تن من كرده بودند كه جلوش سبز بود، پشتش قرمز. يك عده ديگري هم بودند كه جلوشان قرمز بود، پشتشان سبز. يك عده‌اي هم پيرهن سفيد تنشان بود. اينها كه مي‌ايستادند و مي‌چرخيدند اين‌ور آن‌ور، پرچم ايران مي‌شد.
من توي صف ايستاده بودم با اين پيرهن. به من گفته بودند كه گوشت باشد وقتي صدايت كردند بيا جايزه‌ات را بگير. ما ايستاديم ولي هيچ‌وقت صدامان نكردند. بعد معلوم شد جايزه مرا داده‌اند به خواهرزاده رئيس فرهنگ آبادان.
جايزه سوم قصه‌اش ديگر به مدرسه ربطي ندارد. يك روزنامه‌اي چاپ مي‌شد به اسم «چلنگر» (چلنگر به اين آهنگرهاي دوره‌گرد مي‌گويند كه در دهات و محله‌ها مي‌گردند و آهنگري مي‌كنند). مدير اين روزنامه يك شاعري بود (اسمش يادم نيست. به‌هرحال شاعر معروفي بود آن موقع). يك مسابقه‌اي گذاشته بود كه هركس يك داستاني بنويسد براي روزنامه، جايزه مي‌گيرد.
Najaf Daryabandari5Bh2005D
بنده هم ديگر بزرگ بودم آن موقع؛ 81 - 71 ساله. من يك داستاني نوشتم، فرستادم برايشان بعد ديدم داستان من چاپ شده، منتها درواقع نصف داستان چاپ شده بود. داستان من دو تا محور داشت؛ اينها يك خط داستاني را گرفته بودند، بقيه‌اش را ريخته بودند دور. گفتند اين برنده جايزه داستاني ماست.
بعدا يك گلدان اين‌قدري به من دادند. چيز مهمي نبود، روكش نقره داشت و بعد از سال‌ها كه نقره‌اش پاك شد، زيرش مس بود. به‌هرحال اين تنها جايزه‌اي است كه بنده بابت فعاليت ادبي تابه‌حال دريافت كرده‌ام.
من دانشكده ادبيات هم هيچ‌وقت نرفتم. درس و مدرسه را همان‌طور كه زود شروع كرده بودم، زود هم رها كردم. سال نهم مدرسه كه بودم از بابت املاي انگليسي تجديد شدم. تابستان را شروع كردم به خواندن انگليسي و از آن به بعد تا امروز كه مي‌بينيد، مشغول حاضركردن درسم هستم.