قسمت آخر
وقتي علي تلفن زد كه كارها را روبراه كرده است، هم حيرت كردم و هم اين حس در من تقويت شد كه دستي مهربان و شعوري فراتر از حس و درك ما، دست من و سهراب را گرفته است و دارد به سوي زندگي خانوادگي ارامي كه بيش از منت پسرم به ان نياز داشت هدايت مي كند.
دلم روشن بود و توقعم در حد صفر. همين كه علي مي توانست شرايطي را برايم فراهم كند كه من در خود نشكنم و احساس حقارت نكم، همين كه كاري مي كرد كه مدام دست و دلم نلرزد و بتوانم ارام بگيرم و براي رسيدن به هدف هايي كه شرايط زندگي و اشتباهات و بي لياقتي هاي خودم؛ مرا از انها دور نگه داشته بودند، تلاش كنم، همين كه سهراب حداقل دوره دبيرستان را مي توانست از كيفيت اموزشي بهتري برخوردار شود و در اينده او تزلزل كمتري به چشم مي خورد، اينها به اضافه خصلت هاي قابل اعتماد علي، ارامشي را كه يك عمر از ان محروم بودم به من بازمي گرداند.
كم كم وسايلي را كه نمي توانستم انها را در جايي بگذارم با كمك فتانه فروختم. فتانه زياد حرف نمي زد، اما بسيار خوشحال و مطمئن بود و حالت دونده دوي امدادي را داشت كه يكنفس دويده و حالا چوب را به دست دونده بعدي داده است. حس مي كردم چوب همراهي با زندگي مرا با خيال راحت به دست علي سپرده است، كاري كه نتوانسته بود با احمد بكند. او هم با ان كه در جاهاي مختلف از دست بي فكري هاي احمد حرص خورده بود و مدام مي گفت: « اين احمق كي مي خواهد بفهمه كه خدا چي بهش داده؟ » حالا كه رفتن مرا مي ديد، دلش به حال او مي سوخت و مي گفت:
_هنوز نفهميده. وقتي بين يك مشت شلخته پر توقع كه فقط مي خوان ازش بگيرن، گير كرد، بخشش هاي بي دريغ و بي توقع تو يعني چي.
_فتانه! من نمي خوام درد بكشه. اون ادم بدي نيست. اين كارهاشم به خاطر بلد نبودن هاشه.
_توي حقوق جزا يه قانوني هست كه مي گه فرقي نمي كنه كه تو بدوني مجازاتِ ادم كشتن، اعدامه يا ندوني. ادم كشتي مي كشنت. وقتي هم كه خدا به ادم نعمتي رو مي ده، فرق نمي كنه كه بدوني جه چوري گرفته مي شه. احمد هم به نظر من بقدري گرفتار اثبات مردانگي خودش به شيوه هاي غلط و پيش پا افتاده است كه نفهميد تو از كجا اومدي و كجا رفتي و برخلاف ادعاش كه مي گه تو رو اسون به دست نياورده كه اسون از دست بده، اتفاقا به نظر من تو رو خيلي خيلي اسون به دست اورد و براي همين دوزاريش ننداخت و كارهايي شبيه به قضيه اون شاگرد كلاست انجام داد. راستي زري، تو هيچ وقت بهش نگفتي كه چرا اون كار را كرد؟
_اصلا و ابدا، چون مشكل من اون شاگرد يا هر شاگرد و دختر و زن ديگه اي نبود. مشكلم برخورد غير مسئولانه با مسائل بود و فرقي نمي كرد كه اين مساله فراموش كردن روز تولد من، ناديده گرفتن سهراب، غفلت از مشكلات زندگيم و هزار چيز ديگه باشه يا وعده ازدواج به يه دختر جوون.
_راستي زري من هيچ وقت فكر نكردم كه اون با همه ندانم كاريهاش، همچين وعده اي به كسي داده باشه.
_منم فكر نمي كنم اين طور بوده باشه. احتمالا شماره تلفن و وعده كار و اين چيزها بوده و دختره گذاشته به حساب ازدواج. احمد تا همين اواخر كه واقعا حس مي كرد من ديگه وجود ندارم، حرفي از ازدواج با هيچ كس نمي زد و گمانم اگر با من هم مطرح كرد به خاطر اين بود كه راه ديگه اي رو براي نگه داشتن من نمي شناخت، وگرنه قطعا سراغ ازدواج نمي رفت.
_فكرشو كه مي كنم مي بينم با اين سوال نكردنت عجب توي خماري گذاشتيش.
_قصدم اين نبود. واقعا اين بخش قضيه اون قدرها ازارم نمي داد. دردم اين بود كه اصلا نمي فهميد من كجاي زندگيش قرار دارم و كدوم چاله يا چاله هاشو دارم پر مي كنم.
_با همه چيز برخوردش همين طور بود؟
_اصلا. اتفاقا با همه مسائل و ادمهاي زندگيش حسلبش سرراست بود و دقيقا مي دونست هر كس و هرچيز كجا هستن، چه وظايفي نسبت بهشون داره، چه جور رعايت هايي رو بايد بكنه، چه جور جاهايي رو بايد يادش بمونه، الخوري هاي اونا مي تونه بابت چه چيزهايي باشه، حساسيت هاشون چيه، اما همين كه به من مي رسيد، مثل بچه اي كه هر چي جفتك داره جلوي مادرش مي اندازه، يكهو يادش مي رفت كه ادم مقابلش زن، كه بخوره توي سرش، ادمه و صبر و طاقتش، به فرض اين كه ليلي هم باشه، حدي داره. يه وقتايي فكر مي كردم بلد نيست، بعد مي ديدم در مقابل ديگران چنان نكات ظريفي رو رعايت مي كنه كه بقيه مردها نمي كنن، اما در مقابل من...
_اره خُب. طفلكي مشكلش اين بود كه بقيه رو بلد بوده يا لااقل مي تونسته ياد بگيره، چون ادمها سه چهار جور كه بيشتر نيستن و مي شه با چهار تا فرمول همه شونو از بر كرد، اما تو رو لااقل با اون فرمولهايي كه توي مدرسه ابتدايي يادمون دادن نمي شه ياد گرفت. فرمول تو دست ادمهايي مثل علي يه كه پدرش دراومده و حالا فهميده زن يعني چي و اعتماد به چه دردي مي خوره. همه زنها كه بلد نيستن بوي ياس رازقي رو بشنون.
خنديدم و گفتم:
_باورت مي سه كه به هر ضرب و زوري بود بالاخره يه گلدون رازقي با خودش برد؟
_نازنين! اما طفلك مي خوره توي ذوقش، چون توي هواي لندن شايد بتونه يه عالمه گل از گلدونش بگيره، ولي اون بو فقط توي كوير ايران پخش مي شه.
_طوري نيست، همين كه بفهمي رازقي يعني چي باقيش حله. بوشو توي دماغت نقاشي مي كني.
فتانه زد زير خنده و گفت:
_خدا حفظت كنه. اخه زني كه بوي رازقي رو نقاشي مي كنه، اونم توي دماغش، اين احمد بيچاره از كجا بلدش باشه؟ نه عزيز جان! تو همون بهتره كه بري توي گالري هاي لندن و پاريس پرسه بزني، بلكه يه چيزي از نقاشي دستگيرت بشه.
_با احمد چه كنم فتانه؟
_به نظر من زودتر باهاش حرف بزن و بعد هم رشته رو يكمرتبه قطع نكن. اون اگر قراره كار درستس هم توي زندگيش بكنه، به حضور تو هرچند هم كه كمرنگ باشه نياز داره، مضافا بر اينكه فكر نكنم تو هم دلت بياد كه يك دل شكسته پشت سرت بذاري و بري.
_ابدا! خدا نكنه كه اون دلش بشكنه. مي خوام بدونه دارم همون كاري رو مي كنم كه مي گفت بكن. هميشه مي گفت حق خودتو از زندگي بگير.
_اين حرفو براي تو نزده.
_مي دونم كه واسه خودش زده، چون فكر مي كرد كه من فكر مي كنم حق من از زندگي اونه، ملي من مي خوام بَدِل فن خودشو به خودش بزنم كه لااقل از اين به بعد تا مطمئن نشده شعار نده. طفلك! باور مي كني دلم خيلي برايش مي سوزه.
_اره، از تو هر چي بگي برمياد. همين حس رو هم نسبت به بابا داشتي. مدلت برعكسه. انگار هر چي بيشتر اذيتت كنن، تو بيشتر دلت مي سوزه. سر جدت، جان سهراب، هيچ وقت شد دلت واسه من يا استاد فرتاش بسوزه؟
از جا بلند شدم و محكم بغلش كردم و گفتم:
_نه، اخه شما طفلكي نيستين.
فتانه اشكي را كه بي اختيار بر گونه هايش روان شده بود پاك كرده گفت:
_تو هم طفلكي نيستي زري. يادت نره استاد فرتاش چي مي گفت. پشتت رو صاف و چونه تو بالا نگه دار و مثل هميشه هر شربتي رو كه زندگي به دستت ميده تا قطره اخر بنوش. نوش جونت و قندشو بخوري.
* * * * *
مي دانستم كه احمد شيريني را خيلي دوست دارد. هميشه وقتي مي خواستم يك جوري به او حالي كنم كه از بودنش در زندگيم شكرگزار هستم، يك جعبه شيريني مي خريدم و به ديدنش مي رفتم. ان روز مانتوي شيري رنگي را كه اخرين بار به خواست علي خريده بودم پوشيدم و ارام و با دلي شاد به طرف محل كار احمد راه افتادم.
ديگر ديوارها و خيابانها را ابي و زنگي نمي ديدم. رنگشان همان بود كه بود، اما مرا ازار نمي داد. زندگي همان بود كه بود، اما من مي دانستم و ايمان داشتم كه پيوسته در پس هر درد و مصيبتي، گشايشي هست، فقط بايد تلاش كرد و اميدوار بود.
احمد شوخ طبعي هميشه را نداشت. شايد از مدتها قبل احساس كرده بود كه ديگر شش دانگ مرا در اختيار ندارد و زندگي من نه در متن احساسم نسبت به او، كه موازي با ان و ارام و پيوسته پيش مي رود. شيريني را روي ميزش گذاشتم و در حالي كه نه لبهايم كه قلبم و چشمهايم با نهايت عاطفه اي كه داشتم به او لبخند مي زدند، روي مبل مقابلش نشستم و گفتم:
_يه چايي مي دادي به ما، بد نبود.
احمد نه با شتاب و سرعت هميشگي كه ارام از جا بلند شد، از دفتر بيرون رفت و چند دقيقه بعد با دو فنجان چاي برگشت. حركاتش به نسبت هميشه، مثل فيلم كُند شده بود. سر صبر و با حوصله جعبه شيريني را باز كرد و گفت:
_دست شما درد نكنه.
ان روز چيزي كه زياد داشتم حوصله بود و وقت. سهراب خانه فتانه بود و من سرشار از اميد، مي توانستم بنشينم و احمد هر چه گلايه و اندوه كه داشت بر سرم ببارد و من تحمل كنم. گفتم:
_سر شما درد نكنه.
و از جعبه چند شيريني برداشتم و در پيش دستي جلوي دستم گذاشتم. احمد پشت ميزش نشست و نگاهي به مانتو و روسري جديدم انداخت و گفت:
_روشن شدي.
لبخندي زدم و گفتم:
_اره، فكر كردم وقتشه كه يه رنگ روشن تر بپوشم.
_وقتشه؟
_اره، اخه دلم هم خيلي روشن تر شده.
_اين پروژكتور عظيم از كجا اومده توي دل شما؟
_از طبقه هفتم اسمون.
_باريكلا! فكر مي كردم طبقه هفتم جاي مقربان درگاهه.
_مگه خدا بخيله؟ همه مون رو واسه يك صد هزارم ثانيه هم كه شده گاهي مي بره اون طرفا!
_نه، گمان كنم تازگي باز زياد مولانا خوندي.
خنديدم و گفتم:
_من هميشه مولانا مي خونم.
پوزخند تلخي زد و گفت:
_اره. مشكل ما هم از همين جا شروع شد.
_مشكل ما؟
_اره، تو هميشه توي هوايي و من محكم چسبيده ام به زمين. تو خودتو از گير همه چي خلاص كردي و من هر روز يه بند جديد زده ام به دست و پام.
_اره، مي بينم جاهايي رو كه اذيت شدي و مي شي، اما روش باز كردن بند، دستت اومده. يه ذره كه از شر معشيت خلاص بشي، مي توني اون چند تا باقيمونده رو هم باز كني، ولي من روششو بلد نيستم . روش ايجاد كردن بندهاي جديد چرا، ولي باز كردنش رو، نه.
_شايد از معلق بودن و توي هوا چرخيدن مي ترسي.
_اره مي ترسم. من به زمين محكمي نياز دارم كه پاهامو بچسبونم بهش.
_ولابد اين زمين هر جايي هست جز توي خودت.
احمد مكثي كرد و بعد گفت:
_خُب تازگي چه خبر؟
_خبر خير. احمد... من و سهراب مي ريم انگلستان.
_تنهايي؟
_نه.
_با كي؟
_من دارم ازدواج مي كنم... با... برادر خانم ملكي.
رنگش بشدت پريد و خيره نگاهم كرد، بعد سرش را پايين انداخت و گفت:
_انشاءالله كه خوشبخت بشي.
_تا خدا چي بخواد.
_خدا براي ادم خوبي مثل تو حتما خير مي خواد.
انگار با گفتن همين جمله، كل مطالبي را كه قرار بود بگويم، گفته بودم. فنجان چايم را تا ته خوردم و گفتم:
_اگه اجازه بدي من ديگه بايد برم.
درحالي كه سعي مي كرد اندوهش را پست چهره اي خندان پنهان كند، گفت:
_پول دو تا طرحت مونده اينجا.
كيفم را برداشتم و گفتم:
_يه عروسك خوشگل بخر، از طرف من بده به فائزه. برسم اونجا اول از همه دو سه تا عروسك مي فرستم واسه اش.
_واسه باباش چي؟
_تو هم عروسك ميخواي؟
بغضش را فرو داد و گفت:
_نه، فقط يه كارت، اونم سالي وماهي.
خنديدم و گفتم:
_تنها نمي گذارمت اي بينوا پسر! مواظب خودت باش. به قول خودت " اين نيز بگذرد."
پايان
منبع : نودوهشتیا
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)