صفحه 6 از 6 نخستنخست ... 23456
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 59 , از مجموع 59

موضوع: رمان سر عشق | مریم محمودی

  1. #51
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    احمد ماشين را جلوي يك قنادي نگه داشت و من همينطور كه شادمانه به سمت ان مي رفت، نگاهش كردم و گفتم:
    «چي مي شد ششدانگ بهت اعتماد مي كردم؟ چي مي شد چشمامو مي بستم و دستم رو مي دادم به دستت و با خيال راحت ميذاشتم هر جاي دنيا كه ميري منو با خودت ببري؟ چي مي شد مثل روباه شازده كوچولو مي اومدم از سوراخم بيرون و ميذاشتم كه تو اهليم كني؟ چي مي شد كه برمي گشتي و مي گفتي:زري! غصه نخور! من اينجا هستم و ديگه اين دفعه نميذارم يكي از راه بياد و تو رو برداره ببره. چي مي شد؟...»
    سرم پايين بود كه يك ظرف بزرگ بستني را مقابل چشمانم ديدم. احمد گفت:
    _نخير! امروز حاج خانم نمي خواد از لاك خودش بيرون بياد. بيا بگير بستني ات رو بخور ببرم برسونمت. امروز از تو ابي واسه ما گرم نميشه.
    با تعجب نگاهش كردم و پرسيدم:
    _يعني چي اين حرف؟
    _يعني كه امروز تصميم جدي گرفتي بزني تو حال ما، منم حوصله شو ندارم. قيافه ات شده عينهو نيچه.
    خنديدم و گفتم:
    _نگه تو نيچه رم مي شناسي؟
    ماشين را راه انداخت و گفت:
    _مثل اينكه من بودم خانومو كتاب خون كردم ها!
    راست مي گفت. اولين كسي كه كتابي غير از كتاب هاي درسي به دستم داد، او بود. گفتم:
    _اره يادم مياد. هر وقت هم مي خواستم درباره كتابي باهات بحث كنم، مي گفتي كتاب واسه كيف كردنه، نه واسه بحث كردن.
    _درسته، هنوزم همين عقيده رو دارم. من كتاب رو مي خونم كه كيف كنم. كاري هم به اينكه بقيه اون كتابا رو دوست دارن يا ندارن، ندارم.
    _هنوز مثل اون موقع ها كتاب قرض مي دي؟
    _اون موقع هاشم كتاب قرض نمي دادم.
    _ولي به من مي دادي.
    _اره چون مي خواستم واسه ات دون بپاشم.
    _جدي نمي گي!
    _جدي مي گم، بدجوري هم جدي ميگم. زري خانم! جايي كه برام نفعي نداشته باشه، به اندازه يك قدم هم برنمي دارم.
    دلم به درد امد. او به جاي تلاش براي جلب اعتماد من، گويي به عمد تيشه به ريشه اعتماد مي زد. با صداي ضعيف گفتم:
    _اينو قبلا هم ازت شنيده ام.
    _مي دونم شنيدي، تكرار مي كنم كه بهت بفهمونم ارتباط من با تو يا هر كس ديگه اي هيچ معني خاصي نداره. من با تو ارتباط دارم چون كار كردن باهات اسونه و ادم فهميده اي هستي و من از شعور و فهمت لذت مي برم.
    _و ديگه؟
    _و ديگه اينكه تا هر وقت اين ارتباط شاد و معني دار خوب باشه ادامه اش ميدم، هر جا هم خواست كار به نق نق و گلايه و حسادت و اين حرف ها بكشه من نيستم.
    _يعني در واقع موچي!
    _اره، موچم.
    ظرف خالي بستني را در كيسه فريزري كه كنار دنده بود گذاشتم و از داخل كيفم اسكناسي دويست توماني در اوردم و گفتم:
    _از اين كه بيشتر نشده؟
    زير چشمي نگاه كرد و گفت:
    _بذار توي كيفت لوس نشو.
    پول را كنار كيسه فريزر گذاشتم و گفتم:
    _از اولش گفته بودم كه دونگي.
    _اين دفعه استثنائا نه.
    _اين دفعه و اون دفعه نداريم.
    _منرس، مديون نمي شي.
    _نمي ترسم، نمي خوام مديون بشم. بذار اگه قراره مديون بشم جاهاي بهتري بشم.
    _عُرضه من در همين حده كه اينجاها ادما رو مديون خودم كنم.
    _من خيلي هم ممنونم. تو كه به من بدهكار نيستي. دستت هم درد نكنه.
    بر خلاف هميشه كه سعي مي كرد همه چيز را به مسخرگي برگزار كند، با قيافه اي جدي به روبرو خيره شده و گفت:
    _خوبيش به اينه كه خودتم نمي دوني ادما كجاها مديونت ميشن.

    ********
    تا خانه فتانه حرفي نزدم چون مي ترسيدم لرزش صدايم همه چيز را بازگو كند. جمله اخر احمد بدجوري تكانم داده بود. او هم حرفي نزد و به جاي ان نواري را در ضبط گذاشت و صدايش را بلند كرد. منظورش چه بود؟ او درباره من چه فكر مي كرد؟ ايا من هم يكي از بسيار تنقلات او بودم كه با ان به زندگيش تنوع مي بخشيد؟ايا در ذهن او ارج و قرب خاصي داشتم؟ ايا از اينكه زن تنهايي بودم احساس اسودگي مي كرد و ارتباطش را با من ادامه مي داد؟ ايا مي توانست خيلي ساده و راحت مرا با هر كس ديگه اي عوض كند؟
    اين سوالات و هزاران شك و ترديد ديگر داشت بيچاره ام مي كرد. بالاخره وقتي جلوي در خانه فتانه رسيديم، در حالي كه حس مي كردم هواي ماشين داره خفه ام مي كند و چيزي به سنگيني كوه روي سينه ام افتاده است، زير لب گفتم:
    _ممنون.
    و او كه سعي مي كرد شاد و بي خيال باشد گفت:
    _قابل نداره اما زري خانم با ما به از اين باش.
    بسرعت در ماشين را باز كردم و با عجله دويدم، طوري كه پايم پيچ خورد. صداي ماشين را پشت سرم شنيدم كه راه افتاد و صداي او را كه گفت:
    _هول نشو. مسابقه فرداست.

    *******
    تنم خيس عرق بود و مي لرزيدم. چشم فتانه كه به من افتاد با نگراني پرسيد:
    _چيه؟ چرا دير كردي؟
    _فعلا بذار بنشينم بهت مي گم. سهراب كجاست؟
    _اسدي ميخواست بره پارك قدم بزنه، اونو با خودش برد. حالا بيا بنشين ببينم چي شده؟
    ماجرا و حرف هاي احمد را برايش دقيقا نقل كردم. كمي نگاهم كرد و گفت:
    _راستش در مجموع من از اين اشنايي خوشحالم. دارم مي بينم كه تو حالت خيلي بهتر شده. بعد از مرگ استادت نديده بودم كه اينجور صورتت گل بندازه و يا هيجانزده بشي.
    _اما من مي ترسم فتانه. حس مي كنم هم بهش علاقه دارم، هم ازش مي ترسم. نمي تونم بهش اعتماد كنم.
    _نمي دونم حرفايي كه ميزنه چقدر حرف خودشه چقدر ژست. اگه ادم بخواد روي بعضي حرفاش تصميم بگيره، قابل اعتماد هم نيست، ولي اين حرف اخرش خيلي حرفه، اگه حرف خودش باشه.
    _فتانه دارم كلافه مي شم. از يه طرف گاهي اوقات چنان تيزهوشي و شعوري از خودش نشون ميده كه باورم نميشه و از طرف ديگه گاهي حرفايي ميزنه و كارايي مي كنه كه از ته دل مي لرزم و ترسم مي گيره.
    _واسه چي مي ترسي؟ انتظارت رو ازش كم كن. ترس ات از بين ميره. اون كه خودش صاف و پوست كنده بهت گفته كه نبايد روش حساب كني و تا هر وقت كه خوبش باشه، مي مونه، پس واسه چي مي ترسي؟
    _واسه همين كه تا كجا خوبشه؟ كي ميذاره ميره؟
    _مگه مهمه كه ادما كي بذارن برن؟ ول كن بابا. چقدر از اين موجود دو پا انتظار داري. ولشون كن بذار هر جا دلشون ميخواد برن. تازه وقتي هستن چه گلي به سر ادم ميزنن؟
    _اين حرف رو نزن. نمي بيني چقدر تو روحيه ام اثر داشته؟
    _خره اينو كه خودم بهت گفتم، ولي از اون طرفش هم اگه قرار باشه چنان بهش دلبسته بشي كه كاراش باعث حسادت و گلايه ات بشه كه مي شي گند اندر گند.
    _حسادت نمي كنم، ولي....
    _ولي ضمانت نامه ميخواي! تازه موردش پيش نيومده. اينجوري پيش بري حسادت هم مي كني. يه جاي ادم كه خراب شد،باقيشم شروع ميشه، عين جذام.
    _اين چيزايي كه تو مي گي شدني نيست. اين كه ادم كسي رو دوست داشته باشه، اما بهش وابسته نشه. اگه اينجوري بود كه هيچ كس دلش واسه هيچ كس شور نمي زد.
    _بله و هيچ كس هم به خاطر دل شور زدن از كسي طلبكار نمي شد و اين جور گوش فلك از گلايه و اه و ناله ادم ها پر نمي شد. خيلي بايد ادم باشي كه بتوني بدون توقع و وابستگي ادم ها رو دوست داشته باشي. تازه اين مني كه اين حرف ها رو مي زنم، معلوم نيست جاي جاش كه برسه بتونم به اين زِر زِرام عمل كنم. بين حرف و عمل خيلي فاصله است اما اگه بشه چي ميشه....
    و بعد از جا بلند شد و جعبه شيريني را از يخچال بيرون اورد و گفت:
    _بيا شيريني بخور به قول اون اوقاتت شيرين بشه. عجب مرد رنديه. مي خواد با يه بستني اوقات ادمو شيرين كنه. الحق كه حسابگره، استفاده بهينه از همه چيز، حتي بستني.
    _اره در اينكه باهوش و موقعيت شنايه كه هيچ شكي نيست، اين منم كه دارم قاطي مي كنم. درست مي گي. دارم توي ذهنم ازش توقعاتي رو ايجاد مي كنم كه نبايد بكنم.
    _تقصيري هم نداري. اينا همه اش به نياز هاي تو برميگرده كه تا به حال براورده نشدن. حيوونكي! تو كي تونستي بچگي كني؟ كي تونستي جووني كني؟ حالا ميخواي همه اينا رو اون جواب بده كه يا نمي خواد يا اصلا بلد نيست.


    پايان فصل 13

  2. #52
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 14


    يكي دو هفته سعي كردم به او تلفن نزنم و به ليلا سپردم كه هر وقت زنگ زد، به او بگويد نيستم و به سفر رفته ام. داشتم قاطي مي كردم و خودم اين را بهتر از هر كسي مي دانستم. حضور او طعم خوبي به زندگيم داده بود، ولي در عين حال دلهره هاي ناشي از حرفها و برخوردهايش بشدت آزارم مي داد و حس مي كردم دارم كم كم گرفتار خصلت هايي مي شوم كه هميشه در زنهاي ديگر تقبيح كرده بودم.
    بعد از دو هفته كه مجموعه اي از كارهايي را كه به من سفارش داده بود اماده كردم، به او تلفن زدم و گفتم:
    _سلام.
    _سلام.... خانوم خانوما... سفر بي خطر... چه عجب از اين ورا...
    _كارهايي كه سفارش داده بودي اماده شده. بيارم يا مياي مي گيري؟
    _بذار باشه، خودم سر راهم ميام مي گيرم.
    _كي مياي؟
    _عجله اي نيست. هر وقت خواستم بيام قبلش بهت زنگ مي زنم، البته اگه نسپري كه بگن رفتي سفر.
    به لكنت افتادم و گفتم:
    _ولي... ولي... من واقعا رفته بودم سفر.
    _من كه حرفي نزدم. انشاءالله كه بهت خوش گذشته. خب ديگه چه خبر؟
    _ديگه سلامتي تو.
    _كار مار چي تو دستت داري؟
    _يكي دو تا پستر و طرح كارت پستال و اين چيزاس.
    _پس به كار ما نمي توني برسي.
    _كارت چي هست؟
    _يه كار تبليغاتي واسه لباس ورزشي هاس. مي خوام قبل از شروع مسابقات فوتبال و همزمان با اماده شدن تي شرت ها درش بيارم.
    _چقدر وقت هست؟
    _خيلي كم. يك هفته.
    _وردار بيار يه كاريش مي كنم.
    ¬تو كه گفتي دستت يه عالمه كاره.
    _ اونا عجله اي نيست. مي تونم يه كمي ديرتر تحويل بدم.
    _نه مزاحمت نمي شم. يكي از شاگرداي كلاس نقاشيتون هم با ما كار مي كنه. شايد دادم اون كار كرد. تو به كارات برس.
    دلم فرو ريخت. اين شاگرد كلاس نقاشي چه كسي مي توانست باشد كه بي خبر از من از او سفارش گرفته بود؟ نمي دانم آيا حسادت بود يا ترس، اما هر چه بود وجودم را در هم ريخت. گفتم:
    _هر جور ميلته. فعلا كاري نداري.
    _نه... بهت زنگ مي زنم.
    عجب حس بدي داشتم.اي كاش به او نمي گفتم كه كار را بردارد و بياورد. اي كاش توانسته بودم جلوي زبانم را بگيرم، ولي من واقعا صادقانه مي خواستم كارش را راه بيندازم و اگر هزار كار ديگر هم پيش مي امد، انها را كنار مي گذاشتم و كار او را انجام مي دادم و از اين بابت هم منتي بر سر او نداشتم، بلكه از روي ميل و با اشتياق كامل اين كار را مي كردم.
    يكمرتبه احساس كردم با ايجاد اين فاصله دو هفته اي و غيبتم، به ديگران فرصت داده ام كه به او نزديك شوند و جاي مرا بگيرند. خنده دار بود كه اصلا نمي دانستم جاي من در زندگي او كجا هست و ان وقت براي اين كه كس ديگري ان را از من نگيرد، حساسيت به خرج مي دادم. هر چه سعي مي كردم كمتر به ان شاگرد كه قرار بود كارش را انجام دهد، فكر كنم، بيشتر هيجان زده و برانگيخته مي شدم.
    سخت كنجكاو بودم كه بدانم شاگردي كه درست جلوي چشم من، كارم را قاپيده است، كيست و هر چه فكر مي كردم كمتر به نتيجه مي رسيدم. از لحظه اي كه اين حرف را زده بود، همه شاگردانم به دشمنان بالقوه من تبديل شده بودند و هر حركت ساده شان را حمل بر ريشخند خود مي كردم.
    او كه بود؟ مهناز شوخ و شنگ؟ فريده آرام و متفكر؟ پري سر به هوا؟ نير دقيق و خنده رو؟ داشتم ديوانه مي شدم. هر لحظه احساس مي كردم يكي از انهاست و لحظه ديگر به ديگري شك مي كردم.
    چرا داشتم اين قدر حساسيت به خرج مي دادم؟ مگر احمد به من وعده خاصي داده بود كه حالا زير قولش زده باشد؟مگر او تعهدي به من داشت؟ كجا و كي به من گفته بود كه جز من دوستي و ياري و همدمي برنخواهد گزيد؟ كجا اشاره كرده بود كه تا عمر دارد جز من به كسي دست دوستي نخواهد داد؟
    هر چه بيشتر فكر مي كردم بيشتر به اين نتيجه مي رسيدم كه او هيچ وقت هيچ قولي براي هيچ چيز به من نداده بود. پس اين چه چيز بود كه خواب شب و روزم را از من گرفته بود؟


    * * * * * *


    يك هفته گذشت و احمد تلفن نزد. من هم هر چند برايم بسيار دشوار بود، اما طاقت اوردم و زنگ نزدم. هر وقت به كارهايي كه با سرعت و دقت انجام داده بودم و روي ميزم داشتند خاك مي خوردند نگاه مي كردم، مردد مي شدم كه اصلا او اين كارها را مي خواهد يا نه. سواي زحمتي كه كشيده بودم و غير از دستمزد كارها كه به ان نياز داشتم، بي اعتنايي احمد را نسبت به كارم، بي اعتنايي نسبت به خودم تلقي مي كردم و از اين كه كسي بتواند اين قدر راحت مرا كنار بگذارد، داشتم اتش مي گرفتم.
    كم كم داشتم به نبودن او عادت مي كردم و زخمي كه از غيبت او بر دلم مانده بود، ديگر مثل چند هفته قبل ازارم نمي داد. دست و دلم به كار نمي رفت، ولي كما كان سعي مي كردم كارهايم را درست و بي نقص تحويل بدهم.
    ليلا با كنجكاوي نگاهم مي كرد و فاصله روحي بين ما هر روز از قبل بيشتر مي شد. او از احمد به هر شكل و عنواني در زندگي من دل خوشي نداشت و احساس مي كرد كار كردن من با او دون شان من است و اين كار را با تحقير كارهاي بازاري اي كه برايش انجام مي دادم، به من مي فهماند.
    پس از يك هفته، ساعت ده و نيم صبح بود كه ليلا گفت:
    _زري گوشي رو بردار با تو كار دارن.
    از لحنش فهميدم كه طرف مقابل بايد احمد باشد. يكي دو دقيقه مكث كردم تا جلوي لرزش صدايم را بگيرم و بعد گوشي را برداشتم و منتظر ماندم. صدايش را شاد و شنگول شنيدم:
    _سلام خانوم خانوما. مي خواستم بيام كارو بگيرم. اماده است؟
    _بله، ولي خودم ميارم.
    _چيه؟ مي ترسي بيام اونجا اون خانوم خانوما چپ چپ نگام كنه؟
    _نه، من خودم ميارم.
    _باشه، هر جور ميلته. گفتم وسيله دارم تو زحمت نكشي، حالا كه خودت مي خواي قدمت بالاي چشم بنده.
    دلم فرو ريخت و همين قدر توانستم بگويم:
    _يه ساعت ديگه اونجا هستم. فعلا خداحافظ.
    اگر هفته تا به هفته بي اعتنايي مي كرد، قدم من بالاي چشم او، آن هم با تاكيدي كه او داشت، چه كار مي كرد؟ اگر مي توانست اين قدر راحت از من بگذرد، اين حرفها و جمله ها چه بودند؟ آيا به قول فتانه چيزهايي را حفظ كرده بود و گاه و بيگاه براي من ژست به كار مي برد؟ اگر ژست بود چرا اين طور دل مرا زير و رو مي كرد؟ آيا نيازهاي من بودند كه اين طور بيچاره ام مي كردند و نمي گذاشتند درست فكر كنم؟
    كارها را زير بغل زدم و از جلوي چشمهاي سرزنش كننده ليلا گريختم و به خيابان رفتم. هوا سنگين بود و من داشتم خفه مي شدم. دلم مي خواست كارها را در جوي كنار خيابان بيندازم و به خود بگويم، گور پدر كار و صاحب كار، اما نيروي عجيبي مانع مي شد.
    موقعي كه به كارگاه توليدي رسيدم و از جلوي چشم كارگرها عبور كردم تا خود را به دفتر او برسانم، احساس كردم همه دنيا دارند مرا تماشا مي كنند. انگار كوه كنده بودم و داشتم از خستگي در مي امدم. وقتي رسيدم داشت با تلفن حرف مي زد و همان طور پر سر و صدا.
    _غلط كرده مرتيكه بي پدر مادر. مگه مي تونه پول من نده؟ باباشو در ميارمجلوي چشمش. خيال كرده مگه شهر هرته يا پول علف خرسه كه بدي اون هلف هلف بخوره. بهش بگو يا مثل ادم پول رو واريز مي كنه به حساب يا هر چي ديده از چشم خودش ديده. اره... اره...
    چقدر زجر مي كشيدم كه هيچ وقت وجود مرا ان قدر محترم نمي شمرد كه حداقل بعضي از عبارات و لغات را جلوي من به كار نبرد. سرم را پايين انداخته بودم و اگر او از گفتن ان حرفها خجالت نمي كشيد، ولي من از شنيدنش خجالت مي كشيدم.
    ده دقيقه اي معطل ماندم تا تلفنش تمام شود. اين كار هميشگي اش بود كه حضورم را ناديده بگيرد و همه تلفن هايش را بگذارد براي وقتي كه من به دفترش مي روم. همين طور كه با تلفن زنگ مي زد به طرحي كه روي ميز بود با انگشت اشاره كرد تا ان را بردارم و ببينم.
    طرح را برداشتم و بلافاصله صاحب ان را شناختم. اين خطوط را فريده ارام و متفكر كشيده بود. حس كردم يك سطل اب يخ روي سرم ريختند. سعي كردم خونسرد باشم. او همچنان با تلفن حرف مي زد و وانمود مي كرد كه متوجه واكنش من نيست. طرح را روي ميز گذاشتم و براي ان كه متوجه سراسيمگي و اندوه من نشود، طرح هاي خودم را از كيفم بيرون اوردم و روي ميز جلوي او گذاشتم و منتظر ماندم.
    پنج دقيقه بعد تلفن خود را تمام كرد و گفت:
    _چايي اي چيزي مي خوري بگم بيارن؟
    همان طور كه سرم پايين بود گفتم:
    _نه، ممنونم. كارها رو ببين، اگه ايرادي نداره من برم.
    طرح ها را زير و رو كرد و گفت:
    _طرح هاي شما ايراد ندارن، خانوم خانوما! همه چيز درجه يك.
    دلم داشت به هم مي خورد. خيلي سعي كردم جلوي خودم را بگيرم، ولي باز هم نتوانستم و گفتم:
    _مگر طراح هاي عالم مرده باشن كه من بشم طراح درجه يك. سعي خودمو كرده ام....
    و كمي مكث كردم و زير لب ادامه دادم:
    _مثل هميشه.
    احمد سعي داشت دلهره اش را پشت چهره خندان و رفتار بي تفاوت پنهان كند و گفت:
    _از سر ما هم زياده.
    و طرح ها را داخل پاكت گذاشت. گفتم:
    _اگه كاري نداري من ديگه بايد برم.
    _كجا؟ هنوز سلام احوال پرسي نكرديم. پس كو سوغاتت؟
    از جا بلند شدم، بند كيفم را به شانه انداختم و گفتم:
    _انشاءالله دفعه بعد. خب كاري نداري؟
    _كار كه زياد دارم، ولي با اين عجله اي كه تو داري جرات بابام نميشه باهات حرف بزنه چه رسه به من.
    راه افتادم كه به طرف در بروم كه صدايش را شنيدم كه پرسيد:
    _نگفتي چطوره؟
    همان طور كه پشتم به او بود ايستادم و خودم را به تجاهل زدم و گفتم:
    _چي چطوره؟
    _طرحي كه ديدي.
    _خوبه.
    _راست راستي مي گي يا ذاري از سر وا مي كني؟
    راه افتادم و گفتم:
    _نه... راستي راستي خوبه.
    _ولي من ردش كردم.
    _واسه چي؟
    _به طراحش گفتم خودمون يه طراح درجه يك داريم.
    در عين حال كه ته دلم يه جور خوشحالي احمقانه اي مي جوشيد، اما اگر واقعا به فريده، چنين حرفي زده بود، آن دختر، ديگر نمي توانست اعتماد به نفس از دست رفته اش را به دست آورد. گفتم:
    _واسه چي اين حرف رو بهش زدي؟
    _واسه اين كه داريم. مگه نداريم؟
    _پس واسه چي دادي اون طرح بزنه؟
    _واسه اين كه طراحمون قهر كرده بود.
    داشتم از عصبانيت اتش مي گرفتم. دندانهايم را به هم فشردم و گفتم:
    _مردم مسخره تو هستن؟ اونم يه مشت جوون كه همه چيز رو جدي مي گيرن؟
    پوزخندي زد و گفت:
    _مگه پايين كاغذ نوشته بود كه طراحش جوونه؟
    دستپاچه شدم از اين كه داشت مسخره ام مي كرد، از خودم حالم به هم خورد. سعي كردم ارام باشم و گفتم:
    _از خطهاش معلومه كه كم تجربه است.
    _و طراح كم تجربه يعني جوون؟ خانوم خانوما بلد نيستي دروغ بگي. تو فهميدي كيه، مگه نه؟
    _مگه فرقي هم مي كنه؟
    _معلومه كه فرق مي كنه. اگه بشناسيش حسادتت گل مي كنه و سعي مي كني كار رو بكوبي، اگه نشناسيش ...
    حرفش رو قطع كردم و گفتم:
    _وقت كردي واسه خودت كارت تبريك بفرست.
    _اتفاقا امروز كه تو رو ديدم حتما اين كارو مي كنم.
    با عجله بيرون امدم و منتظر حرفهاي بعدي او نشدم.




  3. #53
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فتانه! مي دوني از چي لجم مي گيره؟ از اين كه اون مي تونه عين اب خوردن لج منو در بياره.
    _ اره خب. دندوناتو شمرده عزيز جان! خراب كردي خاله.

    _چه كار بايد بكنم؟
    _هيچي بذار واسه خودش بچره و خوش باشه.
    _تكليف من چي مي شه؟
    فتانه خنديد و گفت:
    _تكليف تو معلومه. از اولش هم معلوم بود. تو مي خواستي از اون واسه خودت شوهر دربياري و اون تازه مجردي بهش مزه داده.
    _همين؟ به همين اسوني؟
    _از اين هم اسونتر. هزار بار بهت گفتم، بازم مي گم. مشكلت اينه كه همه مردهاي دنيا رو با اون خدا بيامرز مقايسه مي كني و اين كار از اساس غلطه. هيچ كس مثل كس ديگه اي نيست.
    _بخدا اگه اين كارو بكنم. غلط بكنم اين كارو بكنم.
    _پس واسه چي اين جور حرص ات در مياد؟ يعني مي خواي بگي شكست يه زندگي زناشويي همه اش به گردن يك طرفه؟ توي زندگي اون هر چي مشكل بوده از زنش بوده؟
    _نه... خب معلومه كه نه.
    _پس وقتي ادمي نسبت به يه قرارداد متعهد نبوده، واسه چي بايد توقع داشت كه نسبت به بقيه تعهداتش باشه؟ اون مي خواد ازاد زندگي كنه، تو اومدي اين وسط اسباب زحمت شدي. بكش خودت رو كنار بذار مردم به زندگيشون برسن.
    _من كه كنار هستم . فقط چند تا طرح برده بودم براش.
    _مگه قبلا چه مي كردي؟ از من مي شنوي اگه مي خواي قطع كني قبل از اين كه مجبور بشي اين كارو بكن.
    _نمي تونم.
    _پس زر زيادي نزن و در مقابل كاراش دندون سر جگر بذار.
    سرم داشت مي تركيد و و عقلم راه به جايي نمي برد. ان چيزي كه من به عنوان اخلاق در ذهن داشتم، شباهتي به خيلي ها نداشت. از جمله اين كه با ان كه مامان هميشه در مقابل اين حرف من لبش را به دندان مي گزيد و توي صورتش مي زد، معتقد بودم ان چيزي كه زن و مرد را نسبت به هم متعهد مي كند، امضا كردن چند سند و ورقه نيست، بلكه مسئوليت احساسي ذهني و عاطفي است كه اگر نداشته باشي با صدهزار سند و قباله هم نمي شود كاري از پيش برد. مامان مي گفت:
    « اين چيزايي كه تو مي گي واسه جنگل خوبه. سند و مدرك هست و اين جور بلبشو و خر تو خره، واي به حال وقتي كه نباشه.»
    مي گفتم:
    « من مشكلي با سند ندارم، فقط مي گم اون چيزي كه رابطه رو تظمين مي كنه اين نيست.»
    و حالا مي ديدم كه ادمها چقدر راحت و به بهانه اين كه « زنم غرغر مي كرد » از هم جدا مي شدند و ان سند هم نتوانسته بود جلوي فاجعه را بگيرد.
    فتانه درست مي گفت. تعهد چيزي نيست كه بتواني يك جا داشته باشي و جاهاي ديگر نداشته باشي. ادم متعهد هميشه در مقابل همه كس احساس تعهد مي كند.
    داشتم با خودم كلنجار مي رفتم كه ايا بي اعتنايي هاي او نسبت به من است كه ازارم مي دهد يا توقعاتي را در ذهنم چيده ام كه اصلا قرار نبوده پاسخ بدهد و دلخوري من از اساس، بي پايه است. با خودم قرار گذاشتم با او تماس نگيرم و بيش از اين از ذهن خودم كار نكشم، چون خلق تنگي هاي من داشت سهراب را هم بي قرار مي كرد.
    فردا صبح هنوز پشت ميزم نشسته بودم كه تلفن زنگ زد. گوشي را برداشتم، صداي شاد احمد به گوشم خورد:
    _لردي مياي سر كار خانوم خاوما.
    _سلام. مگه ساعت چنده؟
    _نه.
    _من هميشه همين موقع ميام. تو امروز سحر خيز شدي.
    _اره. امروز از ساعت هفت اومده ام دارم عين خر كار مي كنم.
    _خدا بيشتر كنه.
    _چي رو.
    _پول رو.
    _فكر كردم غيرت رو گفتي.
    كمي مكث كردم و گفتم:
    _امر؟
    _چند تا سفارش كار اومده. پول خوبي هم ميدن، برعكس من.
    _از كي؟
    _از رفقا.
    عزت زياد. باز تو دوره افتادي كار جور كردي؟
    _نه بابا. من اهل اين جور فداكاري ها نيستم. كاراتو روي لباس ديده بودن گفتن اگه مي شه واسه شون طرح بزني. الان از دست من عصباني هستي. يه كمي فكر كن بعد جواب بده.
    _كي گفته من عصبانيم؟
    _من.
    _تو اشتباه مي كني.
    _شايد، ولي بعدا جواب بده. كارها اينجاست. نمي خوام عجله كني.
    _بفرست كارها را بيارن.
    _مطمئني؟
    _اره دستم كار نيست، ترجيح مي دم كار كنم.
    _كه كمتر از دست من حرص بخوري.
    _كه كمتر فكرهاي الكي بكنم.
    _اتفاقا كار خوبيه. همين الان مي فرستم كارها را بيارن. تو هم بي زحمت لطفا اخماتو باز كن. قول مي دم بچه باتربيتي باشم.
    _تو باتربيت هستي، بيشتر از اين....
    حرفم را قطع كرد و گفت:
    _مي دونم... بيشتر از اين راه نداره.
    _بده كارها رو بيارن.
    _يعني كه زر زركافيه.
    _خيلي حوصله داري به خدا. بنشين سر كارت. چقدر حرف مي زني. خداحافظ.
    گوشي را كه گذاشتم، دلهره ام اندكي ارام گرفته بود. يك ساعت بعد كارهايي زا كه احمد درباره انها صحبت كرده بود، اوردند. به نسبت دستمزدي كه پيشنهاد كرده بودند، كارهاي بسيار ساده اي بودند و مي توانستند چند تا از چاله هايي را كه مدتها بود نتوانسته بودم پر كنم، پر كنند.
    بلافاصله كار را شروع كردم و طرح هاي مقدماتي را زدم. هيچ چيز جز كار شلاقي نمي توانست مرا نجات دهد. بايد كار مي كردم، هر چه بيشتر بهتر.


    * * * * *



    ان روز عصر موقعي كه مي خواستم از كلاس خارج شوم، احمد را دم در منتظر ديدم. با ديدنم سريع از ماشين پياده شد و به طرفم امد و گفت:
    _زري! بايد باهات حرف بزنم.
    _خيره! چرا اين قدر با عجله؟
    _چون حس مي كنم كه فرصت از دست مي ره.
    _فرصت چي؟
    _فرصت دوستي تو را داشتن.
    _چي شده مگه؟
    _بيا سوار شو تا بهت بگم.
    اين ديگه چه جور مسخره بازي بود؟ همين كه نشستم بسته اي را به طرفم گرفت و گفت:
    _واسه تو خريدم.
    _چي شده كادو خريدي؟ معمولا از اين ناپرهيزي ها نمي كني.
    _فكر كردم خوشت مياد.
    _ممنونم. به مناسبت چي؟
    _به مناسبت اشتي كردن من و تو.
    _مگه قهر بوديم؟
    _من نبودم، ولي تو بودي.
    _اين طور نيست.
    _اين طور هست. حالا نمي خواي بازش كني؟
    _عجله اي نيست. تو انگار حرف داشتي.
    ماشين را راه انداخت و به شيشه مقابلش خيره ماند. چند دقيقه اي در سكوت گذشت.انگار نمي خواست سر صحبت را باز كند. گفتم:
    _خب. من اماده ام. چي مي خواستي بگي؟
    _مي خواستم بگميكي دو هفته اي كه زن نزدي خيلي به من سخت گذشت.
    سعي كردم خونسرد باشم و گفتم:
    _خدا بد نده. مريض شده بودي؟
    با عصبانيت به طرفم برگشت و گفت:
    _مسخره بازي در نيار. تو خودت مي دوني منظورم چيه.
    _منظورت اينه كه بدون من كائنات به هم ريخته بود و همه گلها رنگ باخته بودند و اسمانها تيره و تار بودند و عقربه هاي زمان از حركت باز ايستاده بودند و ...
    _بسه ديگه. بحد كافي سخنراني كردي. نه، اين چيزا نشده بود، ولي...
    _ولي چي؟
    _من دلتنگ بودم.
    _خودت كه واسه اين جور موقع ها تجويز خوبي داري. مي گي هر كه دلش مي شه دو طرف دلش رو بگيره گشاد مي شه.
    _اين كارو كردم، نشد.
    _پس دلت مشكل داره. به يه متخصص نشون بده.
    _مي خواي تا اخرش اين جوري جواب منو بدي؟
    _تا وقتي اين جوري سوال كني اره.
    _من بايد چه كار كنم زري؟
    _واسه چي چه كار كني؟
    _براي اين رابطه مون؟
    _رابطه مون چشه بيچاره؟ پر از اعتماد... پر از صفا... بدون ذره اي كدورت... مثل ماه مي مونه...
    _تو خيلي راحت قطعش مي كني.
    _براي اين كه وصلي اتفاق نيفتاده.
    _يعني چي؟
    _يعني كه نه سر داره نه ته. نه تعهدي توش هست نه احساس مسئوليتي. تو خودت گفتي تا وقتي خوبت باشه ادامه مي دي، وقتي هم نباشه موچي! مگه حرف خودت نيست؟
    جواب نداد. گفتم:
    _حالا بذار ببينم ولخرجي كردي چي خريدي؟
    وكاغذ را باز كردم و ناگهان مثل اين كه برق مرا گرفته باشد، كتاب را پرت كردم و گفتم:
    _اين چيه واسه من خريدي؟
    احمد با تعجب ماشين را به كنار خيابان كشاند و ايستاد و به طرفم برگشت و گفت:
    _مگه چي شده؟
    _وردار اون لعنتي رو. از جلوي چشم من دورش كن.
    _چشه مگه؟ كتابه ديگه.
    _مي گم اون كتاب رو از جلوي چشم من بردار.
    _باشه... باشه... تو ناراحت نشو... فكر مي كردم...
    _هيچ فكري نكن. اونو وردار. احمد! شوخي خيلي بدي بود.
    _كي گفت كه شوخي كردم؟ نكنه چون كتاب كودكانه ... ولي...
    _نمي خوام درباره اش حرف بزنم. دستت هم درد نكنه، ولي نمي تونم قبولش كنم. حالا لطفا منو برسون خونه. سهراب منتظره.
    _زري... كار بدي كردم؟ معذرت مي خوام....
    _الكي معذرت خواهي نكن. زودتر راه بيفت.
    ارام ماشين را راه انداخت و من سرم را در ميان دستهايم گرفتم تا جلوي سرگيجه ام را بگيرم. بعد از مرگ استاد حتي يك بار هم جرات نكرده بودم كتاب شازده كوچولو را باز كنم.
    جلوي در منزل موقعي كه مي خواستم پياده شوم، احمد گفت:
    _زري! باز هم معذرت مي خوام.
    ارام گفتم:
    _من معذرت مي خوام. از اين كه به يادم بودي ممنونم. كتاب قشنگيه....
    _خب پس؟
    _همه شو حفظ هستم. براي خودت نگهش دار.
    وسريع به طرف خانه رفتم.


    * * * * *­


    نمي دانم احمد واقعا ارام گرفته بود يا جلوي روي من اطوار در مي اورد. فتانه معتقد بود اينها همه كلك و نقشه براي جلب اعتماد و محبت من است، ولي من باور نمي كردم احمد اين كار را با من بكند. حس مي كردم كم كم دارم از كمين گاهم بيرون مي ايم وتوي گندم زارها مي دوم. حس مي كردم اسمان ابي را در تملك خود دارم و هستي در تملك من است. پس از سالها گرماي عشق وجودم و زندگيم را از يكنواختي و كسالت بيرون اورده بود. هنوز هم سعي مي كردم از او توقعي نداشته باشم و واقعا هم نداشتم، اما همين كه حس مي كردم برايش مهم هستم و براي من حسابي سواي ديگران باز كرده است و روي من و دوستي ام حساب مي كند، عرش را سير مي كردم. به خودم مي گفتم با اين حساب مي توانم همه مشكلات را از سر بگذرانم و سهراب را بزرگ كنم و اگر به سن پيري رسيدم با خاطرات اين روزها دلم را خوش كنم.
    كم كم به اين نتيچه رسيده بودم كه نه از دست احمد و نه از دست كس ديگري كمكي برنمي ايد و بايد تك و تنها كباده زندگيم را به دوش بكشم و همين كه او را داشتم كه گاهي يادم كند و به فكرم باشد برايم كافي بود.
    اين روزها سهراب هم با احمد و دخترش كه گاهي انها را با خود به پارك مي برد، انس گرفته بود و گاهي براي انها دلتنگي مي كرد. ديگر از خدا چه مي خواستم؟ من كه قرار نبود دائما از لطف و حمايت كسي برخوردار باشم و همين كه سهراب گاهي در كنار احمد و فائزه دخترش، احساس مي كرد شبه خانوادهاي دارد، برايم كافي بود. دلم و زندگيم لبريز از شكر بود و هر كس مرا مي ديد مي گفت انگار ده سال جونتر شده ام. حالا ديگر به جاي راه رفتن، پرواز مي كردم و احمد هم جملاتي را كه قبلا مي گفت و مرا به دلشوره وامي داشت بر زبان نمي اورد و با دقت خاصي مراقب بود كه از چيزي نرنجم. فتانه هم از اين وضع بسا خوشحال بود و مي گفت:
    _واسه خودت ادم شدي. به خودت مي رسي. چهار تا لباس جديد خريدي. مُردم از بس لباسايي را كه بابا واسه ات خريده بود به تنت ديدم. نمي دونم اين گوساله داره چه كار مي كنه،ولي فعلا كه خيلي خوبه، هم واسه تو هم واسه سهراب. تو رو خدا پر توقعي نكني گند بزني بره.
    _نه ديگه،از صرافت حمايت از طرف كسي و تكيه كردن به كسي و اين چيزها گذشته ام، همين قدر هم خدا را شكر.
    _اره بابا! خيلي ها هم يك دهم همين رو هم ندارن.
    روزگار خوبي داشتم و با صبر و حوصله عجيبي مسائل را حل مي كردم و كمتر چيزي مي توانست مرا دستپاچه كند و يا از كوره درببرد.



    پايان فصل 14

  4. #54
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 15



    حدود شش ماه گذشت و افتاب سعادت همه روزهاي زندگي مرا گرم كرد. باور نمي كردم كه پس از سالها رنج و مصيبت به چنين سعادتي دست پيدا كرده ام و دائما مي ترسيدم چشمهايم را باز كنم و ببينم كه دارم خواب مي بينم.

    ان روز هم مثل روزهاي ديگر سرحال و شاد به دفتر رفتم. همين كه چشمم به ليلا افتاد، بوي فاجعه را شنيدم. ليلا گفت:
    -بايد باهات حرف بزنم.
    _راجع به چي؟
    _راجع به خودت و اين كه چه غلطي داري ميكني؟
    _چي شده ليلا؟
    _من بايد بپرسم چي شده يا تو؟ افسار زندگي خودت و بچه تو دادي دست كي؟
    _چي شده؟ حرف بزن. تو كه منو نصفه جون كردي.
    _هزار بار بهت گفتم كار كردن با اين ادم در شان تو نيست، گوش نكردي.
    _مگه چي شده؟
    _يه چيزي بهت مي گم، ولي اگر باهاش مطرح كني، بخدا دورت خط مي كشم.
    _با كي اگه مطرح كنم؟ چي مي خواي بگي؟
    _با اون مردك گوساله. فلاح رو مي گم.
    حس كردم قالب مي كنم. روي صندلي نشستم و در حالي كه نفسم در نمي امد، گفتم:
    _چي شده ليلا؟

    _هيچي. همه وقت و حس و انرژيتو بذار واسه اون، اون وقت اون...
    _بخدا كه داري منو مي كشي. چي شده؟
    _ديروز عصر اخر وقت فريده نيكپور اومد اينجا پيش من. حكايتي راه انداخت اون سرش ناپيدا.
    _واسه چي؟
    _مي گفت كه كار ذاذه به اون و اون به خاطر تو رد كرده.
    _كي؟
    _همين هفته پيش.
    _قضيه كار اون كه مال شش هفت ماهه پيشه.
    _نخير مال همين هفته گذشته است.
    _من اصلا خبر ندارم. تازه فريده چه ربطي به من داره؟
    _وعده ازدواج به اون چي؟ به تو ربط داره يا نه؟
    مثل مرده ها به ليلا زل زدم. ليلا ادامه داد:
    _فريده اومده بود و التماس مي كرد من از تو بپرسم چه نقشي تو زندگي اون داري. مي گفت كه اگه تو نباشي همين فردا ازدواج مي كنن.
    حس كردم رنگم مثل گچ ديوار سفيد شده است. پاهايم مي لرزيدند. گفتم:
    _از كي تا حالا من تونسته ام جلوي ازدواج كسي رو بگيرم يا ازدواج كسي رو راه بيندازم؟
    ليلا با عصبانيت گفت:
    _منم همين فكر رو مي كنم، ولي فعلا تو شدي مضحكه دست يه الف بچه.
    _گمان نمي كنم احمد بخواد با اون.... يا با هر كسي ازدواج كنه.
    _درسته... چون اگر مشكلش ازدواج بود، ازدواج اولش رو نگه مي داشت.
    _در هر حال... اگر باز هم اومد پيشت بهش بگو اولا من نقشي ندارم، اگر هم داشته باشم نقش سياهي لشكره، واسه رفع كوتي....
    و از انجا بلند شدم و قبل از اين كه ليلا بتواند به حرفش ادامه بدهد، از كلاس بيرون امدم.


    * * * * *




    پنج شش روزي مي شد كه به كلاس نمي رفتم و سيم تلفن را هم كشيده بودم. داشتم از پا ذرمي امدمو به ضرب و زور هيچ قرصي نمي توانستم بخوابم. مشكل اين نبود كه احمد بخواهد با كسي ازدواج كند يا نكند، درد اينجا بود كه من پس از مدتها درگيري ذهني و كس وقوس با خود به جايي رسيده بقودم كه مي توانستم به او اعتماد كنم و بال و پري گرفته بودم. ليلا درست مي گفت كه اگر احمد اهل ازدواج بود، همان ازدواج اول خود را حفظ مي كرد. من هم چنين توقع و انتظاري از او نداشتم، ولي دست كم اين توقع در ذهنم ايجاد شده بود كه اگر مي خواهد با كسي ارتباط جدي برقرار كند، به من اين حق را بدهد كه بدانم براي ماندن و رفتنم خودم تصميم بگيرم. احساس مي كردم بشدت به من توهين شده است و تا حد يك زن هرجايي پايين امده ام.
    روز ششم بالاخره خودم را كمي جمع و جور كردم و تلفن را وصل كردم. فتانه كه سخت نگران شده بود، اولين كسي بود كه زنگ زد. بمحض اين كه صداي او را شنيدم. داغ دلم تازه شد و زار زدم. فتانه عصباني شد و سرم داد زد:
    ­_اخه اون كيه كه تو به خاطرش به اين روز بيفتي؟ اصلا ارزششو داره؟ تا همين جا هم كه پيش رفتي زيادي رفتي. جونتو بردار و در برو. حالا چقدر به حرفاي اون دختره مطمئني؟
    _برام حرفاي اون نيست كه مهمه. موضوع اينه كه چرا خودم خودمو خر مي كنم. چرا دائما خودم رو گرفتار وضعيتي مي كنم كه اين جور به من توهين بشه. شاگرد كلاس من چرا بايد حق پيدا كنه كه بياد اين حرف رو بزنه؟ چرا اگر مي خواست اين كارها رو بكنه از ابروي من مايه رفت؟
    _دلت خوشه ها! اين كه مي گي موضوع درجه دهم و بيستم هم نيست. حرف من اينهكه وقتي تو براش هيچ اجباري نكردي و هيچ توقعي هم نداشتي، چه دليلي داشت اين موضوع رو از تو پنهان كنه؟ من مونده ام كه اگه واسه اش اين قدر مهمي چرا اين كارها رو مي كنه، اگر هم نيستي چرا ولت نميكنه بري سراغ زندگيت؟
    _نمي دونم. همين قدر مي دونم كه شش روزه چسبيده ام به اين تخت و نمي تعونم تكون بخورم.
    _بييخود! از جات پا مي شي و خودت رو صاف نگه مي داري و ثابت مي كني كه يك پارچه خانمي و اون لياقت حتي يك ساعت همصحبتي با تو رو هم نداره.
    _فعلا كه احساسي جز بي لياقتي و كثافت بودن نمي كنم و قضاوت اون هم برام مهم نيست.
    _حرف كشكي نزن. تو توي اين رابطه هم مثل همه رابطه هاي زندگيت مسئولانه برخورد كردي و از جونت مايه گذاشتي. بيخود چوب ور ندار به جون خودت.
    _اينا همه اش حرفه، واقعيت اينه كه من احساس خوبي نسبت به خودم ندارم و بشدت احساس حقارت مي كنتم. پاشو يه سري بيا اين طرفا.
    _مواظب خودت باش و راستي... نكنه زري از اين موضوع باهاش حرف بزني.
    _چه حرفي دارم؟ مگه اون به من بدهكاره؟ من فقط خودم رو مي كشم كنار تا با هر كي دلش مي خواد زندگي كنه.
    _نمي دونم... شايدم لازم باشه كنارش بموني تا جفتك هاشو بندازه و اروم بگيره.
    _نمي تونم فتانه. خسته تر از اين حرفام.
    _تو خيلي چيزها رو گفتي كه نمي توني،ولي تونستي. خوب هم تونستي. راستش من مونده ام كه چرا بعد اين همه سال اون بايد دوباره سر راه تو قرار بگيره. تو از اين قضيه چيز ياد بگيري، چون به نظر من هيچ چيزي تو دنيا تصادفي نيست، اينو كه قبول داري؟
    _اره، خود منم مونده ام... البته خيلي جاهاش براي من خوب بود... ولي به اين زخم بدي كه خوردم نمي ارزيد.

  5. #55
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    به ليلا گفتم كه ديگر با او و كاوه به همكاري ادامه نمي دهم. كار در محيطي كه به هر حال چنين موضوعاتي در ان مطرح شده بود، درست به نظر نمي رسد و از ان مهمتر نمي توانستم زير نگاه سنگين ليلا به كار ادامه بدهم.
    كار پيدا كردن در جاي ديگر، ان هم براي تخصص من اسان نبود و من ناچار شدم يكي دو ماهي با كارهاي متفرقه بسازم و كمبود ها را از پس اندازم جبران كنم.

    احمد جز شماره تلفن محل كارم، تلفني از من نداشت و من نمي دانستم چه مي كند و كجاستو پول كارهايي كه اخرين بار به او تحويل داده بودم، هنوز تحويل نگرفته بودم و نياز شديدي هم به پول داشتم.
    بالاخره بعد از دو ماه به محل كارش تلفن زدم و گفتم:
    _احمد! لطف كن پول كارهايي رو كه بار اخر بهت دادم اماده كن من ميام مي گيرم.
    صداي متعجب او را شنيدم:
    _زري! كجايي تو؟ هر چي زنگ زدم كلاس گفتن از اونجا رفتي.
    _اره دو ماهه اونجا نمي رم.
    _چرا؟
    _امكان همكاري نبود.
    _با خانم ملكي حرفت شد؟
    _نه، با يكي از شاگردا، مشكلي پيش اومد.
    منتظر بودم كه حالت خاصي را در صدايش احساس كنم، ولي او ارام ادامه داد:
    _يه شاگرد بايد بتونه تو رو از محل كارت فراري بده؟
    _موضوع مربوط به كار نبود. مربوط مي شد به خانواده ام.
    _به سهراب؟
    _نه، به اساس خانواده ام.
    _من كه از حرفات سر در نمارم. حالا كي مي شه تو رو ديد؟
    _هر وقت پول حاضر بود بگو بيام بگيرم.
    _پول همين الان هم حاضره. تو كي مياي؟
    _فردا حدودهاي ساعت نه و نيم ده ميام.
    _نه و نيم يا ده؟
    _چه فرقي مي كنه؟
    _فرقش همونيه كه روباهه مي گفت. اگه بدونم چه ساعتي مياي از نيم ساعت قبلش دلم به تاپ تاپ مي افته، اما اگه ندونم.
    _قبلا هم بهت گفته ام كه نمي خوام از اون كتاب چيزي بشنوم.
    _اخه چرا؟ كتاب به اين قشنگي.
    _نمي خوام بشنوم.
    _بالاخره ساعت چند شد؟
    _نه و نيم.
    _حتما؟
    _سعي مي كنم.
    _زري؟
    _بله.
    _تو كه هميشه ادم دقيقي بودي، واسه چي سر نيم ساعت چونه مي زني؟
    _براي اين كه مي بينم فرقي نمي كنه.
    _واسه كي؟
    _واسه عالم و ادم.
    _نمي شه الان پاشي بيايي؟
    _نه.
    _چرا؟
    _حالم خوش نيست. مي خوام بخوابم.
    _ساعت ده صبح؟
    _اره.
    لااقل تلفن خونه تو بده كه وقتي ادم گم ات مي كنه....
    حرفش رو قطع كردم و گفتم:
    _به قول خودت اوني كه واقعا بخواد، ادمو پيدا مي كنه.
    _به جان خودت من مي خواستم پيدات كنم. هيچ ردي ازت نداشتم.
    _از ليلا مي گرفتي؟
    _خانم ملكي؟ نه من اهل التماس كردن به اون بودم نه اون به من تلفن تو رو مي داد.
    _امتحان كردي؟
    _نه.
    _چرا؟
    _چون مي دونستم جواب منفي مي ده.
    _جواب منفي مي داد چي مي شد؟
    سكوت كرد. ادامه دادم:
    _ديدي اگه ادم واقعا بخواد پيدا مي كنه. تو هنوز غرورت مهمتر از پيدا كردن منه. هر وقت اين به اون سر شد، پيدا مي كني. تا فردا خداحافظ.




    * * * * * *

    از كوچه منتهي به توليدي كه عبور كردم، يكمرتبه چنان بغضي گلويم را فشرد كه داشتم خفه مي شدم. چرا كوچه اي كه دو ماه پيش ان قدر به نظرم روشن و زيبا و پر جنب و جوش مي امد، حالا تبديل به قبرستان شده بود؟ چرا ديوارهاي بهمني كهنه كه ان روزها ان قدر زيبا جلوه مي كردند، حالا اين قدر كدر و فكستني به نظر مي رسيدند؟ چه بلايي سرم امده بود؟ شادي و اندوه من تا كي بايد منوط به بود و نبود ديگران مي بود؟ چرا نمي توانستم ياد بگيرم كه از كنار ادمها و موضوعات سر بخورم و اين قدر زجر نكشم و با سر زمين نخورم؟ پاهايم پيش نمي رفتند و اگر مساله بي پولي نبود، به هيچ قيمتي حاظر نمي شدم ان مسير را طي كنم و خود را در معرض سوالات احمد قرار بدهم. بزور خودم را از پله هاي ساختمان بالا كشيدم و پشت در اتاق احمد مكث كردم. ساعت درست نه و نيم بود.
    هنوز دست و پايم را جمع نكرده بودم كه در باز شد و احمد مثل كسي كه ساعتهاست دارد انتظار مي كشد، با دلهره پرسيد:
    _امدي؟
    وارد اتاق شدم و روي صندلي نشستم و به كف اتاق چشم دوختم.
    احمد بي ان كه از من سوال كند از اتاق بيرون رفت و با دو فنجان چاي برگشت و به جاي ان كه پشت ميزش بنشيند، روي مبل بغل دستي نشست. چاي را جلوي من روي ميزي گذاشت و بعد با عجله بلند شد، از كشوي ميزش جعبه بيسكوئيتي را اورد و كنار فنجان چاي قرار داد و در حالي كه صدايش از شوق مي لرزيد گفت:

  6. #56
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    احمد بي ان كه از من سوال كند از اتاق بيرون رفت و با دو فنجان چاي برگشت و به جاي ان كه پشت ميزش بنشيند، روي مبل بغل دستي نشست. چاي را جلوي من روي ميزي گذاشت و بعد با عجله بلند شد، از كشوي ميزش جعبه بيسكوئيتي را اورد و كنار فنجان چاي قرار داد و در حالي كه صدايش از شوق مي لرزيد گفت:
    _چه خوب كردي اومدي. كخجا بودي اين همه مدت؟

    _خونه.
    _چه مي كردي تو خونه؟
    _خونهداري.
    _باريكلا. از كجا مي اوردي مي خوردي؟
    _نمي خوردم.
    سكوت سنگيني حكمفرما شد. احمد از جا برخاست و پشت ميزش رفت و فنجان چاي را با دستي لرزان جلوي دهانش گرفت و به من خيره شد. حرفي نداشتم بزنم. گفت:
    _چايي تو بخور. نمك نداره.
    سرم را بلند كردم و گفتم:
    _عجله دارم اگه مي شه اون امنتي رو...
    _مي ري. چاييتو بخور.
    فنجان را به دست گرفتم و چاي را مز مزه كردم، ولي ابدا اشتهايي براي خوردن چيزي نداشتم. احمد يك ان از من چشم برنمي داشت و من داشتم زير سنگيني نگاه او كه معني اش را نمي فهميدم، له مي شدم. پرسيد:
    _چرا اين قدر ضعيف شدي؟ مريض بودي؟
    _نه خيلي.
    _پس كم مريض بودي. چت بود؟
    _مريضي معمولي.
    _مثلا افسردگي؟ ياس؟ تنفر؟
    داشتم خفه مي شدم و مي ترسيدم بزنم زير گريه. گفتم:
    _لطف كن اون...
    بسته پولي را با عصبانيت از كشوي ميزش بيرون اورد و ان را محكم روي ميزش كوبيد و گفت:
    _اين كوفتي اينجاست. همين طوري ميذاري مي ري و دو ماه دو ماه ازت خبري نمي شه، وقتي هم برمي گردي، مثل مرده هاي از گور دررفته هستي و حرف هم نمي زني. تو كه پدر منو دراوردي.
    نتوانستم جلوي اشكم را بگيرم و ناليدم:
    _من بايد برم.
    _مي ري... اين قدر نگو بايد برم، سهراب كه الان مدرسه است. خونه هم كه كسي منتظرت نيست. يكي دو ساعت ديرتر و زودتر طوري نمي شه. بنشين ببينم چته؟ چرا به اين روز افتنادي؟
    از ميان گريه و بغض گفتم:
    _مي خوام برم.
    از جايش بلند شد و با بي قراري در اتاق راه افتاد و گفت:
    _خوشت مياد ادمو اذيت كني؟ چي رو مي خواي محك بزني؟ علاقه منو به خودت؟
    بعد نزديك امد و جلوي پايم نشستو گفت:
    _زري! به من نگاه كن. من تو رو اسون به دست نياوردم كه اسون از دست بدم.
    از پشت پرده اشك نگاهش كردم و گفتم:
    _تو رو به جان دخترت به من رحم كن. من واقعا ديگه واسه اين جور بازيها پيرم.
    ناگهان يكه خورد و خودش را جمع و جور كرد و با صدايي كه در گلو مي شكست، گفت:
    _مگه من چيزي از تو خواستم؟ تو فقط باش كه من بتونم ادامه بدم.
    قلبم درد گرفته بود. در كيفم را باز كردم و قرصي را كه پزشك به من داده بود تا بمحض احساس درد بخورم، توي دهنم انداختم و چايم را روي ان سر كشيدم و گفتم:
    _ببين احمد! بخدا من ديگه حتي به خودم هم نمي تونم كمك كنم چه برسه به تو. همين قدر كه بتونم يه مدت خودمو بكشونم كه سهراب از اب و گل در بياد. ديگه واسه اين جور ماجراها خيلي خسته ام. مي فهمي؟
    _اره، من مي فهمم كه خسته اي، مي فهمم كه بريدي، واسه همين هم كنارت موندم، كنارت مي مونم. مي خوام بذاري كمكت كنم. مي خوام بدوني كه هر وقت خواستي گريه كني يكي هست كه بدون اين كه ازت سوالي كنه يا قضاوتت كنه وقت و حس اش رو در اختيارت قرار مي ده.
    _من خسته ام احمد. خسته ام.
    _اين قدر اين لغت لعنتي را تكرار نكنو تو هيچيت نيست. يه ذره به خودت مهلت بده بخدا خوب مي شي. اين قدر اين قرص هاي لعنتي رو نخور. تو فقط به يك كمي استراحت نياز داري. زري! تو رو خدا بيا اين پول رو بگير برو مسافرت. چند وقتي دور از اين مشكلات و اين ادمها... اگر هم پول نداري من بهت قرض مي دم. اصلا پول خودته تو براي من كم نكردي، بذار يه جا هم شده جبران كنم... تو رو خدا...
    سعي كردم از جا بلند شوم، ولي سرم گيج مي رفت. گفتم:
    _يه تاكسي تلفني بگير من برم. حال خوبي ندارم.
    احمد التماس كرد:
    _زري ! تورابه خدااين جوري نرو. دلم گواهي ميده كه اگه امروزبذارم اين جوري، بري ديگه تو رو براي هميشه از دست مي دم و من نمي تونم.
    _تو مي توني ادامه بدي. تو براي ادامه به هيچ كس جز خودت نياز نداري. بيخود به خودت تلقين نكن. من هيچ كاري مهمي نمي تونم برات بكنم. همه اين چيزهايبي كه من برات فراهم كردم، خيلي راحت قابل فراهم شدنه. تو ادم با استعدادي هستي و نيازي به كسي نداري.
    با خستگي و كلافگي گفت:
    _اينا كه حرفاي خارج از موضوعه. تو تضميم گرفتي بري و مي ري، حرفاي منم زر زياديه. هر كاري دلت مي خواد بكن، ولي بدون كه داري بد مي كني. بدون كه داري كسي رو كه تازه يادش اومده كسيه، يادش اومده مي تونه ادم باشه، مي تونه قابل دوست داشتن باشه نابود مي كني. گفتن اين حرفا واسه من اسون نيست. من خودم مي دونم چه ادم لجني هستم، ولي كنار تو احساس كرامت مي كردم، تو احساس بزرگواري مي كردم. به لق لق زبونم نگاه نكن، به كر و فر ظاهريم نگاه نكن، من از يه بچه هم ترسوتر هستم. حماقت هامم بچگانه است. تو نيازي به من نداري، به هيچ كس نداري، ولي من به اين كه بدونم تو هستي و هر وقت مي خوام از بيكسي خفه بشم، مي تونم صدات بزنم نياز دارم. زري، قبل از اين كه بفهمم كي هستي عجيب تنها بودم، با تو تنهاييم مرد و حالا كه اگه بذاري اين جوري بري، دوباره چهار ستون زندگيم مي لرزه، دوبار تنهايي داغونم مي كنه... من مي دونم كه نمي تونم نگهت دارم... هميشه مي دونستم.... ولي بذار بدونم كجا هستي... نذار اين جوري ردت را گم كنم. به جان خودت طاقتشو ندارم.
    داشتم زير بار حرفهاي احمد له مي شدم. گفتم:
    _بهت زنگ مي زنم.
    _كي؟
    _هفته اي دو سه بار. خوبه؟
    _قول بده كه هر روز زنگ مي زني.
    _سعي مي كنم.
    _قول بده.
    _باشه ديگه چي؟
    _چه ساعتي؟
    _صبح ها. عصرها. نمي دونم هر وقت كه مناسب تر باشه.
    _طرفاي عصر هميشه اينجا هستم. به من قول بده هر جا باشي ساعت پنج به من زنگ مي زني.
    ­­_كار سختي ار من مي خواي.
    _تو فقط قول بده.
    _مي دوني اگه قول بدم نمي تونم بزنم يزرش.
    _واسه همين مي گم قول بدهۀ
    _بذار كه حداقل بگم سعي مي كنم.
    اهي كشيد و گفت:
    _همين قدر كه بگي سعي مي كنم، مي دونم سعي مي كني. اي كاش ادم مي تونست قول همه رو باور كنه. ازت ممنونم زري. تو فقط باش، باقي شو يك كاريش مي كنم.
    _تلفن بزن يه تاكسي بگير.
    _باشه. تو هم قول بده كه از خودت مواظبت مي كني.
    _تا هر جا كه بتونم.
    _زري! تو متعلق به خودت نيستي. چشم سهراب، من، دوستات، فتانه، شاگردات و خيلي ها به تو است.
    _چه شوخي پيش پا افتاده اي!
    _بخدا اگر شوخي كنم. اونايي كه تو رو دوست دارن از ته دل دوست دارن. يه بار ديگه بهت گفتم. خوبيت به اينه كه نمي دوني براي بقيه چه مي كني.
    _من كاره اي نيستم. اگر هم كرده ام، خدا خواسته.
    _هر كي خواسته دستش درد نكنه.


    پايان فصل 15

  7. #57
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 16




    وضعيت جالبي بود. من ديگر در ارتباط با ديگران به اين فكر نمي كردم كه ممكن است چه چيزي به من بدهند، هر چند در زندگي هيچ وقت دست بگير نداشتم، ولي به خاطر نيازهايم ، گاهي از اين كه به من توجه نمي كنند و نيازهايم را براورده نمي سازند، اندوهگين مي شدم. اما پس از عبور از وحشت از دست دادن اخمد، با سرعت شگفت انگيزي ياد گرفتم كه دوست داشته باشم، اما به هيچ كس و هيچ جا وابسته نباشم و اين تجربه عجيب تا مدتهاي مديد گيجم كرده بود.

    طبق قولي كه به احمد داده بودم هر روز ساعت پنج به او زنگ مي زدم و حالش را مي پرسيدم. اوايل اين كار برايم چندان ساده نبود، اما كم كم عادت كردم. مي ديدم كه همين تلفن كوتاه چه تاثير شگرفي بر روحيه او دارد، هر چند مي دانستم پس از مدتي، حتي اگر بر زبان هم نياورد، مطالباتش در اين حد نخواهد ماند، ولي از طرفي هم هراس از دست دادن من، دست كم براي مدت كوتاهي چنان او را ترسانده بود كه تا ذهناََ جانشين قوي تري براي احساس نسبت به من پيدا نمي كرد، نمي توانست خود را از چنگال اين ترس نجات دهدو من ابداََاز اين موضوع خوشم نمي امد. در تمام زندگي پر از فراز و نشيبم، همه سعي من اين بود كه ادمها به من اعتماد كنند و دلشان بلرزد، ازارم مي داد و منتظر روزي بودم كه احمد از نظر عاطفي، دست از وابستگي به من بردارد و مي دانستم كه بمرور زمان و به شرط ان كه عجله نكنم، اين وضع پيش خواهد امد.
    از هنگامي كه دوست داشتن ديگران به شكل يه حس عام در من شكل گرفت و مختص و متوجه فرد بخصوصي نشد، نگراني هايم كاهش پيدا كردند. ياد گرفتم كه حضور انسانها و بخصوص انهايي را كه برايم ارج و قرب خاصي داشتند، با همه وجودم دريابم و شكر لحظه لحظه ان را به جا اورم، ولي رفتن انها و دور شدنشان ازارم ندهد. حالا ديگر اين را بلد بودم كه با خوشحالي ديگران شاد باشم و تا جايي كه در توان و شعورم هست براي اندوهشان كاري كنم.
    ناگهان چشم باز كردم و ديدم هنوز قدم به آستانه سي و پنج سالگي نگذاشته ام كه در عين تنهايي و بي تعلقي به ديگران بي نيازتر مي شوم، انها محبت واقعي تر و بي دردسرتري نسبت به من پيدا مي كنند.
    احمد كم و بيش ارام گرفته بود. هنوز بعضي از خصلت هاي گذشته چون بزرگ جلوه دادن كارها و تكرار عبارت " آي! خدا مي دونه چقدر كار دارم" و نگراني از پير شدن و مورد توجه نبودن، در او وجود داشت، ولي چندان ازارش نمي داد. احساس مي كردم هنوز هم بدش نمي ايد كه توانايي خود را در جلب توجه زنان محك بزند، ولي ان قدرها مثل گذشته درگير اين مسائل نبود.


    * * * * * *


    من به زندگي خود كاملا خو گرفته و از ان راضي بودم. كارم نظم خاصي نداشت، ولي كم و بيش زندگيم را اداره مي كرد.كم كم داشتم به فكر تامين پس اندازي براي اينده سهراب مي افتادم، چون مي دانستم بلافاصله پس از ديپلم، خرجهاي عجيب و غريب زندگي او شروع خواهند شد.
    كم كم و به مرورزمان امكان برگشت به زندگي خانوادگي گذشته را در ذهن احمد مطرح كردم و با توجه به نياز روز افزون فائزه به پدر و مادر، سعي كردم موضوع را به شكلي در او جا بيندازم، اما به شدت مقاومت مي كرد و روي خوشي به اين مساله نشان نمي داد. سرانجام روزي كه نسبت به ساير مواقع در اين مورد اصرار بيشتري كردم گفت:
    _اون زندگي اگر موفق بود ادامه اش مي دادم و و اگر مي خواستم ازدواج كنم و خانواده سالمي داشته باشم با تو ازدواج مي كردم،ولي اشكال قضيه اينجاست كه وقتي تو خواستي، من نخواستمو حالا كه من مي خوام تو نمي خواي. تو راستي راستي ديگه به فكر ازدواج نيستي؟
    _نه مثل قديم. حالا ازدواج هم براي من چيزي مثل باقي ماجراهاي زندگيه. همون قدر عادي. دليلي نمي بينم براش مظطرب باشم، اما تو دختري داري كه داره كم كم وارد سن بلوغ مي شه و به نظارت دائمي پدر و مادر نياز داره كافيه يك كم پا روي خواسته هات بذاري و تحمل كني تا يك نفر ديگه بدبخت نشه.
    _اگه ما با هم ازدواج كنيم، فائزه رو ميارم پيش خودم.
    _وتنها دلخوشي مادرش رو ازش مي گيري؟
    _مادرش مي تونه ازدواج كنه.
    _ازدواج براي زن مثل مرد نيست. از يك زن بچه اش رو كه بگيري انگار همه چيز رو گرفتي. مطمئن باش اون زن اگه اهل ازدواج بود تا حالا صبر نمي كرد. اون هم نشسته و جوونيشو به پاي بچه اش گذاشته، همون طور كه من حاضر نشدم كسي به پسرم امر و نهي كنه، زن تو هم همت به خرج داده. گاهي اوقات بد نيست اون رو از اين دريچه ببيني، شايد خدا رو چه ديدي يه روز از خر شيطون اومدي پايين و فكري به حال خانواده از هم پاشيده ات كردي.
    _باور مي كني اولين باريه كه توي عمرم دارم قضايا را از اين زاويه مي بينم؟
    _بله كه باور مي كنم، چون اگه قبلا اين جوري ديده بودي اصلا كار به اين جاها نمي كشيد.
    _مي دوني چيه زري؟ همه اين بلاها از كمبود محبت به سر ادم مياد. ادم وقتي از كسي محبت خالصانه دريافت مي كنه، دلش مي خواد به همه عالم محبت كنه، ولي وقتي واسه يه ذره محبت له له مي زنه، اون وقت اين طور پشت سر هم اشتباه مي كنه.
    _اشتباه هم جزو زندگيه و اتفاقا چيز خوبي هم هست،به شرط اين كه ادم توش نمونه و بتونه بياد بيرون. احمد! هميشه هم اين طوري نيست كه فقط وقتي واسه خود ادم خوب مي شه ادم كيف مي كنه. گمانم اگه ادم ياد بگيره كه با خوشي بقيه هم خوش باشه، مي تونه به جاي يك بار، دهها بار زندگي كنه.
    _شايد! توي اين چند سال اشنايي با تو اون قدر چيزاي عجيب غريب از تو شنيدم و اون قدر برخوردهاي عجيب و غريب از تو ديدم كه ديگه جرات نمي كنم بگم چيزي نمي شه. ظاهرا هر كاري شدنيه.
    _پس بنشين و روي امكان زندگي دوباره با همسرت فكر كن.

  8. #58
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 17 فصل آخر


    قضيه ازدواج من و علي كاملا ناگهاني پيش آمد. من دقيقا قصد ازدواج نداشتم وزندگيم نسبتا اسوده و معمولي بود تا ان كه ليلا پس از مدتها بي خبري به من تلفن كرد و بي مقدمه گفت:

    _زري! بدم نمياد با برادر من اشنا بشي. بعد از بيست سال از انگليس برگشته و مي خواد ازدواج كنه.
    _چطور شد ياد من كردي؟
    _من هميشه ياد تواَم. مامان هم سلام مي رسونه.
    _سلامت باشن. حالشون چطوره؟
    _خوبه، در واقع مامان گفتن به تو تلفن بزنم.
    _علي چند سالشه؟
    _چهل و پنج سال.
    _ريختش مثل تواِه.
    _با بابا مثل سيبي مي مونه كه از وسط نصف كرده ان.
    _اخلاقش چي؟
    _بيست سواليه؟ چرا خودت نمياي ببيني؟
    _از كي تا حالا زن رفته خواستگاري مرد؟
    _مسخره بازي درنيار زري. پاشو دست سهراب رو بگير بيا اينجا.
    _اگه قراره داداشت منو بگيره كه بايد سهراب رو سر به نيست كنم.
    _زري دارم بهت مي گم مسخره بازي درنيار. پاشو بيا.
    _ببينم داداشتم مثل خودت جدي و بداخلاقه؟
    _من ديگه حرفي ندارم. خواستي بيا، نخواستي نيا.
    _معني دعوت كردن رو هم فهميديم.
    _اخه تو رو نمي شه مثل ادم دعوت كرد. همه چي رو مسخره مي كني.
    _باشه ميام. نوار مبارك بتد رو بذار كه اومدم.
    _حريف تو همون فتانه است. من از پس زبون تو بر نميام.


    * * * * * *

    علي واقعا ادم جالبي بود. مهربان، دنيا ديده، حساس و در عين حال بسيار واقع بين. كمترين تعارف و تكلفي در رفتارش نبود و انگار نه انگار بيست سال از عمرش را در خارج از كشور سپري كرده بود. او بسيار صادقانه گفت كه در لبتداي جواني همسري انگليسي گرفته، ولي بعد از هشت سال زندگي از هم جدا شده اند و حاصل ان ازدواج، پسري بيست ساله است كه در دانشگاه درس مي خواند. من هم در شرح زندگيم، اشتباهات مكررم را رديف كردم و گفتم در هيچ رشته اي هيچ تخصصي وندارم و تنها علت اين كه خيلي زودتر از اينها تشريفم را از دنيا نبرده ام، اين است كه احساس مي كردم بايد پسرم را از اب و گل دراورم.
    علي چنان با سهراب گرم گرفته بود كه انگار پسر خودش است، و هنوز چند ساعتي نگذشته بود كه سهراب هم انزواي هميشگي را كنار گذاشت و كم كم به او نزديك شد.
    از نظر من تصميم من به ازدواج با علي اگر از همه كارهايي كه در زندگيم كرده بودم بهتر نبود، بدتر هم نبود. تنها مساله دشوار، پذيرش سهراب از طرف علي بود، چون اگر چنين پذيرشي وجود نمي داشت، امنيت و ارامشي كه اين زندگي مي توانست به من بدهد، بكلي از بين مي رفت.
    وقتي براي اولين و اخرين بار، با كمال صداقت همه نقطه نظرهايمان را با هم مطرح كرديم، علي با اشتياق گفت:
    _گمان نمي كردم اينجا بتونم با كسي روبرو بشم كه بدون واهمه همه چيز رو درباره خودش بگه.
    گفتم:
    _زنهاي ايروني تا دلتون بخواد اين كار رو مي كنن بعد هم به شر اعترافاتشون درمي مونن.
    با تعجب نگاهم كرد و پرسيد:
    _واسه چي؟
    _واسه اين كه بعدها تك تك اون موارد مي شه چماق و مي خوره توي سرشون.
    _اين كه خيلي ظالمانه است.
    _اين و خيلي چيزهاي ديگه.
    _پس شما خيلي شجاعت به خرج دادين كه اين حرفها رو به من زدين. درست مي گم؟
    _نه، شجاعت به خرج ندادم، چئن اين كار، اون هم در مقابل ادم باتجربه اي مثل شما منو نمي ترسونه. اون چيزي كه منو مي ترسونه اينه كه نگم و شما بعدها متوجه بشين و دلتون بشكنه. اقاي ملكي! هيچ چيز توي زندگي، منو بيشتر از اين نترسونده كه دل كسي از دستم بشكنه. و بيشترين لطمه هايي را هم كه خورده ام از همين جا خورده ام.
    _درسته. باقي چيزها رو ميشه درست كرد، ولي دل شكسته مثل كريستال، چي بهش مي گين؟
    _بلور.
    _درسته، مثل بلور شكسته است. گيريم كه با بهترين چسب دنيا هم بچسبونين، جاي تَرَكهاش مي مونه و ديگه اون شفافيت سلبق رو نداره.
    خنديدم و گفتم:
    _عجب! شما مثل ياس رازقي مي مونين.
    چشمهايش برق زدند و گفت:
    _راستي اينجا هنوز ياس رازقي گير مياد؟ بتونم يه گلدون با خودم مي برم انگليس.


    * * * * * *

    علي به انگلستان برگشت تا راههاي بردن من و سهراب را به انجا پيدا كند. مليحه خانم و ليلا هر دو از اين كه موافقت خود را اعلام كرده بودم، احساس شادي مي كردند و غبار كدورت از اسمان دوستي من و ليلا رخت بربسته بود. مليحه خانم كه ديگر مثل سابق شاد نبود، مدام مرا مي بوسيد و مي گفت:
    «فكرشم نمي كردم يه روزي عروس خودم بشي. از تو جه پنهون موقعي كه محمود پاشو كرد توي يه كفش كه تو رو بگيره، خيلي دلم واسه ات مي سوخت، ولي حالا خوشحالم كه اين ازدواج پيش امد. من مطمئنم كه تو و علي به درد هم مي خورين.»
    با ان كه امكان ازدواج با علي، چشم انداز بسيار بديع و جديدي جلوي چشم زندگيم گشوده شده بود،سعي مي كردم دچار خيالپردازي نشوم و به زندگي عادي خود ادامه بدهم. مخصوصا از دست دادنهاي مكرر ادمها براي سهراب گران تمام شده بود و من نمي خواستم دوباره انس و الفتي در ذهن او ايجاد شود كه نتواند از خاطر ببرد.
    به رغم اشنايي كوتاه مدتم با علي، در قلب خود نسبت به او اعتماد عجيبي را احساس مي كردم و مي دانستم اين حس، بيش از ان كه به متانت، صراحت و سادگي او مربوط باشد، به رشد عاطفي و فكري من، بخصوص بعد از تجربه اشنايي مجدد با احمد بستگي دارد.
    شايد احمد خوداگاهانه تصميم نگرفته بود وابستگي و دلتنگي هاي ناشي از ان را در من از بين ببرد، ولي فرار دائمي او از بر عهده گرفتن تعهد، ترس هاي كودكانه، عاطفه تند هيجاني همراه با اشتباهاتي كه فقط ناشي از احساس كمبود محبت بودند، از او معجوني ساخته بودند كه با هيچ يك از كليشه هاي ذهني من جور درنمي امد و من براي ان كه بتوانم در كنارش باشم، مثل يك بازيكن ناشي پاتيناژ بودم كه مدام روي يخ سُر مي خورد و مدام هم با كله به زمين مي خورد. جالب اين بود كه وقتي به احساسم نسبت به احمد فكر مي كردم، برخلاف ازارهايي كه ديده بودم، ابدا از او تنفر نداشتم و شايد بشود گفت در واقع دلم به حال بي كسي و تنهايي او كه حداقل در ارتباط با من مسبب ان، بي فكريها، شلختگي ها و بلد نبودن هاي خودش بود، مي سوخت.
    من هميشه با احمد گفته بودم كه سهم انسان از زندگي به اندازه بلد بودن هايش است و اگر دلش مي خواهد بيش از انچه كه دارد، از زندگي دريافت كند، بايد خود را تربيت كند و تعليم دهد، اما او ظاهرا به دانسته هاي خودش بيشتر از تجربيات من اعتماد داشت.

  9. #59
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    قسمت آخر


    وقتي علي تلفن زد كه كارها را روبراه كرده است، هم حيرت كردم و هم اين حس در من تقويت شد كه دستي مهربان و شعوري فراتر از حس و درك ما، دست من و سهراب را گرفته است و دارد به سوي زندگي خانوادگي ارامي كه بيش از منت پسرم به ان نياز داشت هدايت مي كند.
    دلم روشن بود و توقعم در حد صفر. همين كه علي مي توانست شرايطي را برايم فراهم كند كه من در خود نشكنم و احساس حقارت نكم، همين كه كاري مي كرد كه مدام دست و دلم نلرزد و بتوانم ارام بگيرم و براي رسيدن به هدف هايي كه شرايط زندگي و اشتباهات و بي لياقتي هاي خودم؛ مرا از انها دور نگه داشته بودند، تلاش كنم، همين كه سهراب حداقل دوره دبيرستان را مي توانست از كيفيت اموزشي بهتري برخوردار شود و در اينده او تزلزل كمتري به چشم مي خورد، اينها به اضافه خصلت هاي قابل اعتماد علي، ارامشي را كه يك عمر از ان محروم بودم به من بازمي گرداند.
    كم كم وسايلي را كه نمي توانستم انها را در جايي بگذارم با كمك فتانه فروختم. فتانه زياد حرف نمي زد، اما بسيار خوشحال و مطمئن بود و حالت دونده دوي امدادي را داشت كه يكنفس دويده و حالا چوب را به دست دونده بعدي داده است. حس مي كردم چوب همراهي با زندگي مرا با خيال راحت به دست علي سپرده است، كاري كه نتوانسته بود با احمد بكند. او هم با ان كه در جاهاي مختلف از دست بي فكري هاي احمد حرص خورده بود و مدام مي گفت: « اين احمق كي مي خواهد بفهمه كه خدا چي بهش داده؟ » حالا كه رفتن مرا مي ديد، دلش به حال او مي سوخت و مي گفت:
    _هنوز نفهميده. وقتي بين يك مشت شلخته پر توقع كه فقط مي خوان ازش بگيرن، گير كرد، بخشش هاي بي دريغ و بي توقع تو يعني چي.
    _فتانه! من نمي خوام درد بكشه. اون ادم بدي نيست. اين كارهاشم به خاطر بلد نبودن هاشه.
    _توي حقوق جزا يه قانوني هست كه مي گه فرقي نمي كنه كه تو بدوني مجازاتِ ادم كشتن، اعدامه يا ندوني. ادم كشتي مي كشنت. وقتي هم كه خدا به ادم نعمتي رو مي ده، فرق نمي كنه كه بدوني جه چوري گرفته مي شه. احمد هم به نظر من بقدري گرفتار اثبات مردانگي خودش به شيوه هاي غلط و پيش پا افتاده است كه نفهميد تو از كجا اومدي و كجا رفتي و برخلاف ادعاش كه مي گه تو رو اسون به دست نياورده كه اسون از دست بده، اتفاقا به نظر من تو رو خيلي خيلي اسون به دست اورد و براي همين دوزاريش ننداخت و كارهايي شبيه به قضيه اون شاگرد كلاست انجام داد. راستي زري، تو هيچ وقت بهش نگفتي كه چرا اون كار را كرد؟
    _اصلا و ابدا، چون مشكل من اون شاگرد يا هر شاگرد و دختر و زن ديگه اي نبود. مشكلم برخورد غير مسئولانه با مسائل بود و فرقي نمي كرد كه اين مساله فراموش كردن روز تولد من، ناديده گرفتن سهراب، غفلت از مشكلات زندگيم و هزار چيز ديگه باشه يا وعده ازدواج به يه دختر جوون.
    _راستي زري من هيچ وقت فكر نكردم كه اون با همه ندانم كاريهاش، همچين وعده اي به كسي داده باشه.
    _منم فكر نمي كنم اين طور بوده باشه. احتمالا شماره تلفن و وعده كار و اين چيزها بوده و دختره گذاشته به حساب ازدواج. احمد تا همين اواخر كه واقعا حس مي كرد من ديگه وجود ندارم، حرفي از ازدواج با هيچ كس نمي زد و گمانم اگر با من هم مطرح كرد به خاطر اين بود كه راه ديگه اي رو براي نگه داشتن من نمي شناخت، وگرنه قطعا سراغ ازدواج نمي رفت.
    _فكرشو كه مي كنم مي بينم با اين سوال نكردنت عجب توي خماري گذاشتيش.
    _قصدم اين نبود. واقعا اين بخش قضيه اون قدرها ازارم نمي داد. دردم اين بود كه اصلا نمي فهميد من كجاي زندگيش قرار دارم و كدوم چاله يا چاله هاشو دارم پر مي كنم.
    _با همه چيز برخوردش همين طور بود؟
    _اصلا. اتفاقا با همه مسائل و ادمهاي زندگيش حسلبش سرراست بود و دقيقا مي دونست هر كس و هرچيز كجا هستن، چه وظايفي نسبت بهشون داره، چه جور رعايت هايي رو بايد بكنه، چه جور جاهايي رو بايد يادش بمونه، الخوري هاي اونا مي تونه بابت چه چيزهايي باشه، حساسيت هاشون چيه، اما همين كه به من مي رسيد، مثل بچه اي كه هر چي جفتك داره جلوي مادرش مي اندازه، يكهو يادش مي رفت كه ادم مقابلش زن، كه بخوره توي سرش، ادمه و صبر و طاقتش، به فرض اين كه ليلي هم باشه، حدي داره. يه وقتايي فكر مي كردم بلد نيست، بعد مي ديدم در مقابل ديگران چنان نكات ظريفي رو رعايت مي كنه كه بقيه مردها نمي كنن، اما در مقابل من...
    _اره خُب. طفلكي مشكلش اين بود كه بقيه رو بلد بوده يا لااقل مي تونسته ياد بگيره، چون ادمها سه چهار جور كه بيشتر نيستن و مي شه با چهار تا فرمول همه شونو از بر كرد، اما تو رو لااقل با اون فرمولهايي كه توي مدرسه ابتدايي يادمون دادن نمي شه ياد گرفت. فرمول تو دست ادمهايي مثل علي يه كه پدرش دراومده و حالا فهميده زن يعني چي و اعتماد به چه دردي مي خوره. همه زنها كه بلد نيستن بوي ياس رازقي رو بشنون.
    خنديدم و گفتم:
    _باورت مي سه كه به هر ضرب و زوري بود بالاخره يه گلدون رازقي با خودش برد؟
    _نازنين! اما طفلك مي خوره توي ذوقش، چون توي هواي لندن شايد بتونه يه عالمه گل از گلدونش بگيره، ولي اون بو فقط توي كوير ايران پخش مي شه.
    _طوري نيست، همين كه بفهمي رازقي يعني چي باقيش حله. بوشو توي دماغت نقاشي مي كني.
    فتانه زد زير خنده و گفت:
    _خدا حفظت كنه. اخه زني كه بوي رازقي رو نقاشي مي كنه، اونم توي دماغش، اين احمد بيچاره از كجا بلدش باشه؟ نه عزيز جان! تو همون بهتره كه بري توي گالري هاي لندن و پاريس پرسه بزني، بلكه يه چيزي از نقاشي دستگيرت بشه.
    _با احمد چه كنم فتانه؟
    _به نظر من زودتر باهاش حرف بزن و بعد هم رشته رو يكمرتبه قطع نكن. اون اگر قراره كار درستس هم توي زندگيش بكنه، به حضور تو هرچند هم كه كمرنگ باشه نياز داره، مضافا بر اينكه فكر نكنم تو هم دلت بياد كه يك دل شكسته پشت سرت بذاري و بري.
    _ابدا! خدا نكنه كه اون دلش بشكنه. مي خوام بدونه دارم همون كاري رو مي كنم كه مي گفت بكن. هميشه مي گفت حق خودتو از زندگي بگير.
    _اين حرفو براي تو نزده.
    _مي دونم كه واسه خودش زده، چون فكر مي كرد كه من فكر مي كنم حق من از زندگي اونه، ملي من مي خوام بَدِل فن خودشو به خودش بزنم كه لااقل از اين به بعد تا مطمئن نشده شعار نده. طفلك! باور مي كني دلم خيلي برايش مي سوزه.
    _اره، از تو هر چي بگي برمياد. همين حس رو هم نسبت به بابا داشتي. مدلت برعكسه. انگار هر چي بيشتر اذيتت كنن، تو بيشتر دلت مي سوزه. سر جدت، جان سهراب، هيچ وقت شد دلت واسه من يا استاد فرتاش بسوزه؟
    از جا بلند شدم و محكم بغلش كردم و گفتم:
    _نه، اخه شما طفلكي نيستين.
    فتانه اشكي را كه بي اختيار بر گونه هايش روان شده بود پاك كرده گفت:
    _تو هم طفلكي نيستي زري. يادت نره استاد فرتاش چي مي گفت. پشتت رو صاف و چونه تو بالا نگه دار و مثل هميشه هر شربتي رو كه زندگي به دستت ميده تا قطره اخر بنوش. نوش جونت و قندشو بخوري.



    * * * * *



    مي دانستم كه احمد شيريني را خيلي دوست دارد. هميشه وقتي مي خواستم يك جوري به او حالي كنم كه از بودنش در زندگيم شكرگزار هستم، يك جعبه شيريني مي خريدم و به ديدنش مي رفتم. ان روز مانتوي شيري رنگي را كه اخرين بار به خواست علي خريده بودم پوشيدم و ارام و با دلي شاد به طرف محل كار احمد راه افتادم.
    ديگر ديوارها و خيابانها را ابي و زنگي نمي ديدم. رنگشان همان بود كه بود، اما مرا ازار نمي داد. زندگي همان بود كه بود، اما من مي دانستم و ايمان داشتم كه پيوسته در پس هر درد و مصيبتي، گشايشي هست، فقط بايد تلاش كرد و اميدوار بود.
    احمد شوخ طبعي هميشه را نداشت. شايد از مدتها قبل احساس كرده بود كه ديگر شش دانگ مرا در اختيار ندارد و زندگي من نه در متن احساسم نسبت به او، كه موازي با ان و ارام و پيوسته پيش مي رود. شيريني را روي ميزش گذاشتم و در حالي كه نه لبهايم كه قلبم و چشمهايم با نهايت عاطفه اي كه داشتم به او لبخند مي زدند، روي مبل مقابلش نشستم و گفتم:
    _يه چايي مي دادي به ما، بد نبود.
    احمد نه با شتاب و سرعت هميشگي كه ارام از جا بلند شد، از دفتر بيرون رفت و چند دقيقه بعد با دو فنجان چاي برگشت. حركاتش به نسبت هميشه، مثل فيلم كُند شده بود. سر صبر و با حوصله جعبه شيريني را باز كرد و گفت:
    _دست شما درد نكنه.
    ان روز چيزي كه زياد داشتم حوصله بود و وقت. سهراب خانه فتانه بود و من سرشار از اميد، مي توانستم بنشينم و احمد هر چه گلايه و اندوه كه داشت بر سرم ببارد و من تحمل كنم. گفتم:
    _سر شما درد نكنه.
    و از جعبه چند شيريني برداشتم و در پيش دستي جلوي دستم گذاشتم. احمد پشت ميزش نشست و نگاهي به مانتو و روسري جديدم انداخت و گفت:
    _روشن شدي.
    لبخندي زدم و گفتم:
    _اره، فكر كردم وقتشه كه يه رنگ روشن تر بپوشم.
    _وقتشه؟
    _اره، اخه دلم هم خيلي روشن تر شده.
    _اين پروژكتور عظيم از كجا اومده توي دل شما؟
    _از طبقه هفتم اسمون.
    _باريكلا! فكر مي كردم طبقه هفتم جاي مقربان درگاهه.
    _مگه خدا بخيله؟ همه مون رو واسه يك صد هزارم ثانيه هم كه شده گاهي مي بره اون طرفا!
    _نه، گمان كنم تازگي باز زياد مولانا خوندي.
    خنديدم و گفتم:
    _من هميشه مولانا مي خونم.
    پوزخند تلخي زد و گفت:
    _اره. مشكل ما هم از همين جا شروع شد.
    _مشكل ما؟
    _اره، تو هميشه توي هوايي و من محكم چسبيده ام به زمين. تو خودتو از گير همه چي خلاص كردي و من هر روز يه بند جديد زده ام به دست و پام.
    _اره، مي بينم جاهايي رو كه اذيت شدي و مي شي، اما روش باز كردن بند، دستت اومده. يه ذره كه از شر معشيت خلاص بشي، مي توني اون چند تا باقيمونده رو هم باز كني، ولي من روششو بلد نيستم . روش ايجاد كردن بندهاي جديد چرا، ولي باز كردنش رو، نه.
    _شايد از معلق بودن و توي هوا چرخيدن مي ترسي.
    _اره مي ترسم. من به زمين محكمي نياز دارم كه پاهامو بچسبونم بهش.
    _ولابد اين زمين هر جايي هست جز توي خودت.
    احمد مكثي كرد و بعد گفت:
    _خُب تازگي چه خبر؟
    _خبر خير. احمد... من و سهراب مي ريم انگلستان.
    _تنهايي؟
    _نه.
    _با كي؟
    _من دارم ازدواج مي كنم... با... برادر خانم ملكي.
    رنگش بشدت پريد و خيره نگاهم كرد، بعد سرش را پايين انداخت و گفت:
    _انشاءالله كه خوشبخت بشي.
    _تا خدا چي بخواد.
    _خدا براي ادم خوبي مثل تو حتما خير مي خواد.
    انگار با گفتن همين جمله، كل مطالبي را كه قرار بود بگويم، گفته بودم. فنجان چايم را تا ته خوردم و گفتم:
    _اگه اجازه بدي من ديگه بايد برم.
    درحالي كه سعي مي كرد اندوهش را پست چهره اي خندان پنهان كند، گفت:
    _پول دو تا طرحت مونده اينجا.
    كيفم را برداشتم و گفتم:
    _يه عروسك خوشگل بخر، از طرف من بده به فائزه. برسم اونجا اول از همه دو سه تا عروسك مي فرستم واسه اش.
    _واسه باباش چي؟
    _تو هم عروسك ميخواي؟
    بغضش را فرو داد و گفت:
    _نه، فقط يه كارت، اونم سالي وماهي.
    خنديدم و گفتم:
    _تنها نمي گذارمت اي بينوا پسر! مواظب خودت باش. به قول خودت " اين نيز بگذرد."




    پايان


    منبع : نودوهشتیا


صفحه 6 از 6 نخستنخست ... 23456

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/