فصل 17 فصل آخر
قضيه ازدواج من و علي كاملا ناگهاني پيش آمد. من دقيقا قصد ازدواج نداشتم وزندگيم نسبتا اسوده و معمولي بود تا ان كه ليلا پس از مدتها بي خبري به من تلفن كرد و بي مقدمه گفت:
_زري! بدم نمياد با برادر من اشنا بشي. بعد از بيست سال از انگليس برگشته و مي خواد ازدواج كنه.
_چطور شد ياد من كردي؟
_من هميشه ياد تواَم. مامان هم سلام مي رسونه.
_سلامت باشن. حالشون چطوره؟
_خوبه، در واقع مامان گفتن به تو تلفن بزنم.
_علي چند سالشه؟
_چهل و پنج سال.
_ريختش مثل تواِه.
_با بابا مثل سيبي مي مونه كه از وسط نصف كرده ان.
_اخلاقش چي؟
_بيست سواليه؟ چرا خودت نمياي ببيني؟
_از كي تا حالا زن رفته خواستگاري مرد؟
_مسخره بازي درنيار زري. پاشو دست سهراب رو بگير بيا اينجا.
_اگه قراره داداشت منو بگيره كه بايد سهراب رو سر به نيست كنم.
_زري دارم بهت مي گم مسخره بازي درنيار. پاشو بيا.
_ببينم داداشتم مثل خودت جدي و بداخلاقه؟
_من ديگه حرفي ندارم. خواستي بيا، نخواستي نيا.
_معني دعوت كردن رو هم فهميديم.
_اخه تو رو نمي شه مثل ادم دعوت كرد. همه چي رو مسخره مي كني.
_باشه ميام. نوار مبارك بتد رو بذار كه اومدم.
_حريف تو همون فتانه است. من از پس زبون تو بر نميام.
* * * * * *
علي واقعا ادم جالبي بود. مهربان، دنيا ديده، حساس و در عين حال بسيار واقع بين. كمترين تعارف و تكلفي در رفتارش نبود و انگار نه انگار بيست سال از عمرش را در خارج از كشور سپري كرده بود. او بسيار صادقانه گفت كه در لبتداي جواني همسري انگليسي گرفته، ولي بعد از هشت سال زندگي از هم جدا شده اند و حاصل ان ازدواج، پسري بيست ساله است كه در دانشگاه درس مي خواند. من هم در شرح زندگيم، اشتباهات مكررم را رديف كردم و گفتم در هيچ رشته اي هيچ تخصصي وندارم و تنها علت اين كه خيلي زودتر از اينها تشريفم را از دنيا نبرده ام، اين است كه احساس مي كردم بايد پسرم را از اب و گل دراورم.
علي چنان با سهراب گرم گرفته بود كه انگار پسر خودش است، و هنوز چند ساعتي نگذشته بود كه سهراب هم انزواي هميشگي را كنار گذاشت و كم كم به او نزديك شد.
از نظر من تصميم من به ازدواج با علي اگر از همه كارهايي كه در زندگيم كرده بودم بهتر نبود، بدتر هم نبود. تنها مساله دشوار، پذيرش سهراب از طرف علي بود، چون اگر چنين پذيرشي وجود نمي داشت، امنيت و ارامشي كه اين زندگي مي توانست به من بدهد، بكلي از بين مي رفت.
وقتي براي اولين و اخرين بار، با كمال صداقت همه نقطه نظرهايمان را با هم مطرح كرديم، علي با اشتياق گفت:
_گمان نمي كردم اينجا بتونم با كسي روبرو بشم كه بدون واهمه همه چيز رو درباره خودش بگه.
گفتم:
_زنهاي ايروني تا دلتون بخواد اين كار رو مي كنن بعد هم به شر اعترافاتشون درمي مونن.
با تعجب نگاهم كرد و پرسيد:
_واسه چي؟
_واسه اين كه بعدها تك تك اون موارد مي شه چماق و مي خوره توي سرشون.
_اين كه خيلي ظالمانه است.
_اين و خيلي چيزهاي ديگه.
_پس شما خيلي شجاعت به خرج دادين كه اين حرفها رو به من زدين. درست مي گم؟
_نه، شجاعت به خرج ندادم، چئن اين كار، اون هم در مقابل ادم باتجربه اي مثل شما منو نمي ترسونه. اون چيزي كه منو مي ترسونه اينه كه نگم و شما بعدها متوجه بشين و دلتون بشكنه. اقاي ملكي! هيچ چيز توي زندگي، منو بيشتر از اين نترسونده كه دل كسي از دستم بشكنه. و بيشترين لطمه هايي را هم كه خورده ام از همين جا خورده ام.
_درسته. باقي چيزها رو ميشه درست كرد، ولي دل شكسته مثل كريستال، چي بهش مي گين؟
_بلور.
_درسته، مثل بلور شكسته است. گيريم كه با بهترين چسب دنيا هم بچسبونين، جاي تَرَكهاش مي مونه و ديگه اون شفافيت سلبق رو نداره.
خنديدم و گفتم:
_عجب! شما مثل ياس رازقي مي مونين.
چشمهايش برق زدند و گفت:
_راستي اينجا هنوز ياس رازقي گير مياد؟ بتونم يه گلدون با خودم مي برم انگليس.
* * * * * *
علي به انگلستان برگشت تا راههاي بردن من و سهراب را به انجا پيدا كند. مليحه خانم و ليلا هر دو از اين كه موافقت خود را اعلام كرده بودم، احساس شادي مي كردند و غبار كدورت از اسمان دوستي من و ليلا رخت بربسته بود. مليحه خانم كه ديگر مثل سابق شاد نبود، مدام مرا مي بوسيد و مي گفت:
«فكرشم نمي كردم يه روزي عروس خودم بشي. از تو جه پنهون موقعي كه محمود پاشو كرد توي يه كفش كه تو رو بگيره، خيلي دلم واسه ات مي سوخت، ولي حالا خوشحالم كه اين ازدواج پيش امد. من مطمئنم كه تو و علي به درد هم مي خورين.»
با ان كه امكان ازدواج با علي، چشم انداز بسيار بديع و جديدي جلوي چشم زندگيم گشوده شده بود،سعي مي كردم دچار خيالپردازي نشوم و به زندگي عادي خود ادامه بدهم. مخصوصا از دست دادنهاي مكرر ادمها براي سهراب گران تمام شده بود و من نمي خواستم دوباره انس و الفتي در ذهن او ايجاد شود كه نتواند از خاطر ببرد.
به رغم اشنايي كوتاه مدتم با علي، در قلب خود نسبت به او اعتماد عجيبي را احساس مي كردم و مي دانستم اين حس، بيش از ان كه به متانت، صراحت و سادگي او مربوط باشد، به رشد عاطفي و فكري من، بخصوص بعد از تجربه اشنايي مجدد با احمد بستگي دارد.
شايد احمد خوداگاهانه تصميم نگرفته بود وابستگي و دلتنگي هاي ناشي از ان را در من از بين ببرد، ولي فرار دائمي او از بر عهده گرفتن تعهد، ترس هاي كودكانه، عاطفه تند هيجاني همراه با اشتباهاتي كه فقط ناشي از احساس كمبود محبت بودند، از او معجوني ساخته بودند كه با هيچ يك از كليشه هاي ذهني من جور درنمي امد و من براي ان كه بتوانم در كنارش باشم، مثل يك بازيكن ناشي پاتيناژ بودم كه مدام روي يخ سُر مي خورد و مدام هم با كله به زمين مي خورد. جالب اين بود كه وقتي به احساسم نسبت به احمد فكر مي كردم، برخلاف ازارهايي كه ديده بودم، ابدا از او تنفر نداشتم و شايد بشود گفت در واقع دلم به حال بي كسي و تنهايي او كه حداقل در ارتباط با من مسبب ان، بي فكريها، شلختگي ها و بلد نبودن هاي خودش بود، مي سوخت.
من هميشه با احمد گفته بودم كه سهم انسان از زندگي به اندازه بلد بودن هايش است و اگر دلش مي خواهد بيش از انچه كه دارد، از زندگي دريافت كند، بايد خود را تربيت كند و تعليم دهد، اما او ظاهرا به دانسته هاي خودش بيشتر از تجربيات من اعتماد داشت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)