احمد بي ان كه از من سوال كند از اتاق بيرون رفت و با دو فنجان چاي برگشت و به جاي ان كه پشت ميزش بنشيند، روي مبل بغل دستي نشست. چاي را جلوي من روي ميزي گذاشت و بعد با عجله بلند شد، از كشوي ميزش جعبه بيسكوئيتي را اورد و كنار فنجان چاي قرار داد و در حالي كه صدايش از شوق مي لرزيد گفت:
_چه خوب كردي اومدي. كخجا بودي اين همه مدت؟
_خونه.
_چه مي كردي تو خونه؟
_خونهداري.
_باريكلا. از كجا مي اوردي مي خوردي؟
_نمي خوردم.
سكوت سنگيني حكمفرما شد. احمد از جا برخاست و پشت ميزش رفت و فنجان چاي را با دستي لرزان جلوي دهانش گرفت و به من خيره شد. حرفي نداشتم بزنم. گفت:
_چايي تو بخور. نمك نداره.
سرم را بلند كردم و گفتم:
_عجله دارم اگه مي شه اون امنتي رو...
_مي ري. چاييتو بخور.
فنجان را به دست گرفتم و چاي را مز مزه كردم، ولي ابدا اشتهايي براي خوردن چيزي نداشتم. احمد يك ان از من چشم برنمي داشت و من داشتم زير سنگيني نگاه او كه معني اش را نمي فهميدم، له مي شدم. پرسيد:
_چرا اين قدر ضعيف شدي؟ مريض بودي؟
_نه خيلي.
_پس كم مريض بودي. چت بود؟
_مريضي معمولي.
_مثلا افسردگي؟ ياس؟ تنفر؟
داشتم خفه مي شدم و مي ترسيدم بزنم زير گريه. گفتم:
_لطف كن اون...
بسته پولي را با عصبانيت از كشوي ميزش بيرون اورد و ان را محكم روي ميزش كوبيد و گفت:
_اين كوفتي اينجاست. همين طوري ميذاري مي ري و دو ماه دو ماه ازت خبري نمي شه، وقتي هم برمي گردي، مثل مرده هاي از گور دررفته هستي و حرف هم نمي زني. تو كه پدر منو دراوردي.
نتوانستم جلوي اشكم را بگيرم و ناليدم:
_من بايد برم.
_مي ري... اين قدر نگو بايد برم، سهراب كه الان مدرسه است. خونه هم كه كسي منتظرت نيست. يكي دو ساعت ديرتر و زودتر طوري نمي شه. بنشين ببينم چته؟ چرا به اين روز افتنادي؟
از ميان گريه و بغض گفتم:
_مي خوام برم.
از جايش بلند شد و با بي قراري در اتاق راه افتاد و گفت:
_خوشت مياد ادمو اذيت كني؟ چي رو مي خواي محك بزني؟ علاقه منو به خودت؟
بعد نزديك امد و جلوي پايم نشستو گفت:
_زري! به من نگاه كن. من تو رو اسون به دست نياوردم كه اسون از دست بدم.
از پشت پرده اشك نگاهش كردم و گفتم:
_تو رو به جان دخترت به من رحم كن. من واقعا ديگه واسه اين جور بازيها پيرم.
ناگهان يكه خورد و خودش را جمع و جور كرد و با صدايي كه در گلو مي شكست، گفت:
_مگه من چيزي از تو خواستم؟ تو فقط باش كه من بتونم ادامه بدم.
قلبم درد گرفته بود. در كيفم را باز كردم و قرصي را كه پزشك به من داده بود تا بمحض احساس درد بخورم، توي دهنم انداختم و چايم را روي ان سر كشيدم و گفتم:
_ببين احمد! بخدا من ديگه حتي به خودم هم نمي تونم كمك كنم چه برسه به تو. همين قدر كه بتونم يه مدت خودمو بكشونم كه سهراب از اب و گل در بياد. ديگه واسه اين جور ماجراها خيلي خسته ام. مي فهمي؟
_اره، من مي فهمم كه خسته اي، مي فهمم كه بريدي، واسه همين هم كنارت موندم، كنارت مي مونم. مي خوام بذاري كمكت كنم. مي خوام بدوني كه هر وقت خواستي گريه كني يكي هست كه بدون اين كه ازت سوالي كنه يا قضاوتت كنه وقت و حس اش رو در اختيارت قرار مي ده.
_من خسته ام احمد. خسته ام.
_اين قدر اين لغت لعنتي را تكرار نكنو تو هيچيت نيست. يه ذره به خودت مهلت بده بخدا خوب مي شي. اين قدر اين قرص هاي لعنتي رو نخور. تو فقط به يك كمي استراحت نياز داري. زري! تو رو خدا بيا اين پول رو بگير برو مسافرت. چند وقتي دور از اين مشكلات و اين ادمها... اگر هم پول نداري من بهت قرض مي دم. اصلا پول خودته تو براي من كم نكردي، بذار يه جا هم شده جبران كنم... تو رو خدا...
سعي كردم از جا بلند شوم، ولي سرم گيج مي رفت. گفتم:
_يه تاكسي تلفني بگير من برم. حال خوبي ندارم.
احمد التماس كرد:
_زري ! تورابه خدااين جوري نرو. دلم گواهي ميده كه اگه امروزبذارم اين جوري، بري ديگه تو رو براي هميشه از دست مي دم و من نمي تونم.
_تو مي توني ادامه بدي. تو براي ادامه به هيچ كس جز خودت نياز نداري. بيخود به خودت تلقين نكن. من هيچ كاري مهمي نمي تونم برات بكنم. همه اين چيزهايبي كه من برات فراهم كردم، خيلي راحت قابل فراهم شدنه. تو ادم با استعدادي هستي و نيازي به كسي نداري.
با خستگي و كلافگي گفت:
_اينا كه حرفاي خارج از موضوعه. تو تضميم گرفتي بري و مي ري، حرفاي منم زر زياديه. هر كاري دلت مي خواد بكن، ولي بدون كه داري بد مي كني. بدون كه داري كسي رو كه تازه يادش اومده كسيه، يادش اومده مي تونه ادم باشه، مي تونه قابل دوست داشتن باشه نابود مي كني. گفتن اين حرفا واسه من اسون نيست. من خودم مي دونم چه ادم لجني هستم، ولي كنار تو احساس كرامت مي كردم، تو احساس بزرگواري مي كردم. به لق لق زبونم نگاه نكن، به كر و فر ظاهريم نگاه نكن، من از يه بچه هم ترسوتر هستم. حماقت هامم بچگانه است. تو نيازي به من نداري، به هيچ كس نداري، ولي من به اين كه بدونم تو هستي و هر وقت مي خوام از بيكسي خفه بشم، مي تونم صدات بزنم نياز دارم. زري، قبل از اين كه بفهمم كي هستي عجيب تنها بودم، با تو تنهاييم مرد و حالا كه اگه بذاري اين جوري بري، دوباره چهار ستون زندگيم مي لرزه، دوبار تنهايي داغونم مي كنه... من مي دونم كه نمي تونم نگهت دارم... هميشه مي دونستم.... ولي بذار بدونم كجا هستي... نذار اين جوري ردت را گم كنم. به جان خودت طاقتشو ندارم.
داشتم زير بار حرفهاي احمد له مي شدم. گفتم:
_بهت زنگ مي زنم.
_كي؟
_هفته اي دو سه بار. خوبه؟
_قول بده كه هر روز زنگ مي زني.
_سعي مي كنم.
_قول بده.
_باشه ديگه چي؟
_چه ساعتي؟
_صبح ها. عصرها. نمي دونم هر وقت كه مناسب تر باشه.
_طرفاي عصر هميشه اينجا هستم. به من قول بده هر جا باشي ساعت پنج به من زنگ مي زني.
_كار سختي ار من مي خواي.
_تو فقط قول بده.
_مي دوني اگه قول بدم نمي تونم بزنم يزرش.
_واسه همين مي گم قول بدهۀ
_بذار كه حداقل بگم سعي مي كنم.
اهي كشيد و گفت:
_همين قدر كه بگي سعي مي كنم، مي دونم سعي مي كني. اي كاش ادم مي تونست قول همه رو باور كنه. ازت ممنونم زري. تو فقط باش، باقي شو يك كاريش مي كنم.
_تلفن بزن يه تاكسي بگير.
_باشه. تو هم قول بده كه از خودت مواظبت مي كني.
_تا هر جا كه بتونم.
_زري! تو متعلق به خودت نيستي. چشم سهراب، من، دوستات، فتانه، شاگردات و خيلي ها به تو است.
_چه شوخي پيش پا افتاده اي!
_بخدا اگر شوخي كنم. اونايي كه تو رو دوست دارن از ته دل دوست دارن. يه بار ديگه بهت گفتم. خوبيت به اينه كه نمي دوني براي بقيه چه مي كني.
_من كاره اي نيستم. اگر هم كرده ام، خدا خواسته.
_هر كي خواسته دستش درد نكنه.
پايان فصل 15
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)