به ليلا گفتم كه ديگر با او و كاوه به همكاري ادامه نمي دهم. كار در محيطي كه به هر حال چنين موضوعاتي در ان مطرح شده بود، درست به نظر نمي رسد و از ان مهمتر نمي توانستم زير نگاه سنگين ليلا به كار ادامه بدهم.
كار پيدا كردن در جاي ديگر، ان هم براي تخصص من اسان نبود و من ناچار شدم يكي دو ماهي با كارهاي متفرقه بسازم و كمبود ها را از پس اندازم جبران كنم.

احمد جز شماره تلفن محل كارم، تلفني از من نداشت و من نمي دانستم چه مي كند و كجاستو پول كارهايي كه اخرين بار به او تحويل داده بودم، هنوز تحويل نگرفته بودم و نياز شديدي هم به پول داشتم.
بالاخره بعد از دو ماه به محل كارش تلفن زدم و گفتم:
_احمد! لطف كن پول كارهايي رو كه بار اخر بهت دادم اماده كن من ميام مي گيرم.
صداي متعجب او را شنيدم:
_زري! كجايي تو؟ هر چي زنگ زدم كلاس گفتن از اونجا رفتي.
_اره دو ماهه اونجا نمي رم.
_چرا؟
_امكان همكاري نبود.
_با خانم ملكي حرفت شد؟
_نه، با يكي از شاگردا، مشكلي پيش اومد.
منتظر بودم كه حالت خاصي را در صدايش احساس كنم، ولي او ارام ادامه داد:
_يه شاگرد بايد بتونه تو رو از محل كارت فراري بده؟
_موضوع مربوط به كار نبود. مربوط مي شد به خانواده ام.
_به سهراب؟
_نه، به اساس خانواده ام.
_من كه از حرفات سر در نمارم. حالا كي مي شه تو رو ديد؟
_هر وقت پول حاضر بود بگو بيام بگيرم.
_پول همين الان هم حاضره. تو كي مياي؟
_فردا حدودهاي ساعت نه و نيم ده ميام.
_نه و نيم يا ده؟
_چه فرقي مي كنه؟
_فرقش همونيه كه روباهه مي گفت. اگه بدونم چه ساعتي مياي از نيم ساعت قبلش دلم به تاپ تاپ مي افته، اما اگه ندونم.
_قبلا هم بهت گفته ام كه نمي خوام از اون كتاب چيزي بشنوم.
_اخه چرا؟ كتاب به اين قشنگي.
_نمي خوام بشنوم.
_بالاخره ساعت چند شد؟
_نه و نيم.
_حتما؟
_سعي مي كنم.
_زري؟
_بله.
_تو كه هميشه ادم دقيقي بودي، واسه چي سر نيم ساعت چونه مي زني؟
_براي اين كه مي بينم فرقي نمي كنه.
_واسه كي؟
_واسه عالم و ادم.
_نمي شه الان پاشي بيايي؟
_نه.
_چرا؟
_حالم خوش نيست. مي خوام بخوابم.
_ساعت ده صبح؟
_اره.
لااقل تلفن خونه تو بده كه وقتي ادم گم ات مي كنه....
حرفش رو قطع كردم و گفتم:
_به قول خودت اوني كه واقعا بخواد، ادمو پيدا مي كنه.
_به جان خودت من مي خواستم پيدات كنم. هيچ ردي ازت نداشتم.
_از ليلا مي گرفتي؟
_خانم ملكي؟ نه من اهل التماس كردن به اون بودم نه اون به من تلفن تو رو مي داد.
_امتحان كردي؟
_نه.
_چرا؟
_چون مي دونستم جواب منفي مي ده.
_جواب منفي مي داد چي مي شد؟
سكوت كرد. ادامه دادم:
_ديدي اگه ادم واقعا بخواد پيدا مي كنه. تو هنوز غرورت مهمتر از پيدا كردن منه. هر وقت اين به اون سر شد، پيدا مي كني. تا فردا خداحافظ.




* * * * * *

از كوچه منتهي به توليدي كه عبور كردم، يكمرتبه چنان بغضي گلويم را فشرد كه داشتم خفه مي شدم. چرا كوچه اي كه دو ماه پيش ان قدر به نظرم روشن و زيبا و پر جنب و جوش مي امد، حالا تبديل به قبرستان شده بود؟ چرا ديوارهاي بهمني كهنه كه ان روزها ان قدر زيبا جلوه مي كردند، حالا اين قدر كدر و فكستني به نظر مي رسيدند؟ چه بلايي سرم امده بود؟ شادي و اندوه من تا كي بايد منوط به بود و نبود ديگران مي بود؟ چرا نمي توانستم ياد بگيرم كه از كنار ادمها و موضوعات سر بخورم و اين قدر زجر نكشم و با سر زمين نخورم؟ پاهايم پيش نمي رفتند و اگر مساله بي پولي نبود، به هيچ قيمتي حاظر نمي شدم ان مسير را طي كنم و خود را در معرض سوالات احمد قرار بدهم. بزور خودم را از پله هاي ساختمان بالا كشيدم و پشت در اتاق احمد مكث كردم. ساعت درست نه و نيم بود.
هنوز دست و پايم را جمع نكرده بودم كه در باز شد و احمد مثل كسي كه ساعتهاست دارد انتظار مي كشد، با دلهره پرسيد:
_امدي؟
وارد اتاق شدم و روي صندلي نشستم و به كف اتاق چشم دوختم.
احمد بي ان كه از من سوال كند از اتاق بيرون رفت و با دو فنجان چاي برگشت و به جاي ان كه پشت ميزش بنشيند، روي مبل بغل دستي نشست. چاي را جلوي من روي ميزي گذاشت و بعد با عجله بلند شد، از كشوي ميزش جعبه بيسكوئيتي را اورد و كنار فنجان چاي قرار داد و در حالي كه صدايش از شوق مي لرزيد گفت: