فتانه! مي دوني از چي لجم مي گيره؟ از اين كه اون مي تونه عين اب خوردن لج منو در بياره.
_ اره خب. دندوناتو شمرده عزيز جان! خراب كردي خاله.
_چه كار بايد بكنم؟
_هيچي بذار واسه خودش بچره و خوش باشه.
_تكليف من چي مي شه؟
فتانه خنديد و گفت:
_تكليف تو معلومه. از اولش هم معلوم بود. تو مي خواستي از اون واسه خودت شوهر دربياري و اون تازه مجردي بهش مزه داده.
_همين؟ به همين اسوني؟
_از اين هم اسونتر. هزار بار بهت گفتم، بازم مي گم. مشكلت اينه كه همه مردهاي دنيا رو با اون خدا بيامرز مقايسه مي كني و اين كار از اساس غلطه. هيچ كس مثل كس ديگه اي نيست.
_بخدا اگه اين كارو بكنم. غلط بكنم اين كارو بكنم.
_پس واسه چي اين جور حرص ات در مياد؟ يعني مي خواي بگي شكست يه زندگي زناشويي همه اش به گردن يك طرفه؟ توي زندگي اون هر چي مشكل بوده از زنش بوده؟
_نه... خب معلومه كه نه.
_پس وقتي ادمي نسبت به يه قرارداد متعهد نبوده، واسه چي بايد توقع داشت كه نسبت به بقيه تعهداتش باشه؟ اون مي خواد ازاد زندگي كنه، تو اومدي اين وسط اسباب زحمت شدي. بكش خودت رو كنار بذار مردم به زندگيشون برسن.
_من كه كنار هستم . فقط چند تا طرح برده بودم براش.
_مگه قبلا چه مي كردي؟ از من مي شنوي اگه مي خواي قطع كني قبل از اين كه مجبور بشي اين كارو بكن.
_نمي تونم.
_پس زر زيادي نزن و در مقابل كاراش دندون سر جگر بذار.
سرم داشت مي تركيد و و عقلم راه به جايي نمي برد. ان چيزي كه من به عنوان اخلاق در ذهن داشتم، شباهتي به خيلي ها نداشت. از جمله اين كه با ان كه مامان هميشه در مقابل اين حرف من لبش را به دندان مي گزيد و توي صورتش مي زد، معتقد بودم ان چيزي كه زن و مرد را نسبت به هم متعهد مي كند، امضا كردن چند سند و ورقه نيست، بلكه مسئوليت احساسي ذهني و عاطفي است كه اگر نداشته باشي با صدهزار سند و قباله هم نمي شود كاري از پيش برد. مامان مي گفت:
« اين چيزايي كه تو مي گي واسه جنگل خوبه. سند و مدرك هست و اين جور بلبشو و خر تو خره، واي به حال وقتي كه نباشه.»
مي گفتم:
« من مشكلي با سند ندارم، فقط مي گم اون چيزي كه رابطه رو تظمين مي كنه اين نيست.»
و حالا مي ديدم كه ادمها چقدر راحت و به بهانه اين كه « زنم غرغر مي كرد » از هم جدا مي شدند و ان سند هم نتوانسته بود جلوي فاجعه را بگيرد.
فتانه درست مي گفت. تعهد چيزي نيست كه بتواني يك جا داشته باشي و جاهاي ديگر نداشته باشي. ادم متعهد هميشه در مقابل همه كس احساس تعهد مي كند.
داشتم با خودم كلنجار مي رفتم كه ايا بي اعتنايي هاي او نسبت به من است كه ازارم مي دهد يا توقعاتي را در ذهنم چيده ام كه اصلا قرار نبوده پاسخ بدهد و دلخوري من از اساس، بي پايه است. با خودم قرار گذاشتم با او تماس نگيرم و بيش از اين از ذهن خودم كار نكشم، چون خلق تنگي هاي من داشت سهراب را هم بي قرار مي كرد.
فردا صبح هنوز پشت ميزم نشسته بودم كه تلفن زنگ زد. گوشي را برداشتم، صداي شاد احمد به گوشم خورد:
_لردي مياي سر كار خانوم خاوما.
_سلام. مگه ساعت چنده؟
_نه.
_من هميشه همين موقع ميام. تو امروز سحر خيز شدي.
_اره. امروز از ساعت هفت اومده ام دارم عين خر كار مي كنم.
_خدا بيشتر كنه.
_چي رو.
_پول رو.
_فكر كردم غيرت رو گفتي.
كمي مكث كردم و گفتم:
_امر؟
_چند تا سفارش كار اومده. پول خوبي هم ميدن، برعكس من.
_از كي؟
_از رفقا.
عزت زياد. باز تو دوره افتادي كار جور كردي؟
_نه بابا. من اهل اين جور فداكاري ها نيستم. كاراتو روي لباس ديده بودن گفتن اگه مي شه واسه شون طرح بزني. الان از دست من عصباني هستي. يه كمي فكر كن بعد جواب بده.
_كي گفته من عصبانيم؟
_من.
_تو اشتباه مي كني.
_شايد، ولي بعدا جواب بده. كارها اينجاست. نمي خوام عجله كني.
_بفرست كارها را بيارن.
_مطمئني؟
_اره دستم كار نيست، ترجيح مي دم كار كنم.
_كه كمتر از دست من حرص بخوري.
_كه كمتر فكرهاي الكي بكنم.
_اتفاقا كار خوبيه. همين الان مي فرستم كارها را بيارن. تو هم بي زحمت لطفا اخماتو باز كن. قول مي دم بچه باتربيتي باشم.
_تو باتربيت هستي، بيشتر از اين....
حرفم را قطع كرد و گفت:
_مي دونم... بيشتر از اين راه نداره.
_بده كارها رو بيارن.
_يعني كه زر زركافيه.
_خيلي حوصله داري به خدا. بنشين سر كارت. چقدر حرف مي زني. خداحافظ.
گوشي را كه گذاشتم، دلهره ام اندكي ارام گرفته بود. يك ساعت بعد كارهايي زا كه احمد درباره انها صحبت كرده بود، اوردند. به نسبت دستمزدي كه پيشنهاد كرده بودند، كارهاي بسيار ساده اي بودند و مي توانستند چند تا از چاله هايي را كه مدتها بود نتوانسته بودم پر كنم، پر كنند.
بلافاصله كار را شروع كردم و طرح هاي مقدماتي را زدم. هيچ چيز جز كار شلاقي نمي توانست مرا نجات دهد. بايد كار مي كردم، هر چه بيشتر بهتر.
* * * * *
ان روز عصر موقعي كه مي خواستم از كلاس خارج شوم، احمد را دم در منتظر ديدم. با ديدنم سريع از ماشين پياده شد و به طرفم امد و گفت:
_زري! بايد باهات حرف بزنم.
_خيره! چرا اين قدر با عجله؟
_چون حس مي كنم كه فرصت از دست مي ره.
_فرصت چي؟
_فرصت دوستي تو را داشتن.
_چي شده مگه؟
_بيا سوار شو تا بهت بگم.
اين ديگه چه جور مسخره بازي بود؟ همين كه نشستم بسته اي را به طرفم گرفت و گفت:
_واسه تو خريدم.
_چي شده كادو خريدي؟ معمولا از اين ناپرهيزي ها نمي كني.
_فكر كردم خوشت مياد.
_ممنونم. به مناسبت چي؟
_به مناسبت اشتي كردن من و تو.
_مگه قهر بوديم؟
_من نبودم، ولي تو بودي.
_اين طور نيست.
_اين طور هست. حالا نمي خواي بازش كني؟
_عجله اي نيست. تو انگار حرف داشتي.
ماشين را راه انداخت و به شيشه مقابلش خيره ماند. چند دقيقه اي در سكوت گذشت.انگار نمي خواست سر صحبت را باز كند. گفتم:
_خب. من اماده ام. چي مي خواستي بگي؟
_مي خواستم بگميكي دو هفته اي كه زن نزدي خيلي به من سخت گذشت.
سعي كردم خونسرد باشم و گفتم:
_خدا بد نده. مريض شده بودي؟
با عصبانيت به طرفم برگشت و گفت:
_مسخره بازي در نيار. تو خودت مي دوني منظورم چيه.
_منظورت اينه كه بدون من كائنات به هم ريخته بود و همه گلها رنگ باخته بودند و اسمانها تيره و تار بودند و عقربه هاي زمان از حركت باز ايستاده بودند و ...
_بسه ديگه. بحد كافي سخنراني كردي. نه، اين چيزا نشده بود، ولي...
_ولي چي؟
_من دلتنگ بودم.
_خودت كه واسه اين جور موقع ها تجويز خوبي داري. مي گي هر كه دلش مي شه دو طرف دلش رو بگيره گشاد مي شه.
_اين كارو كردم، نشد.
_پس دلت مشكل داره. به يه متخصص نشون بده.
_مي خواي تا اخرش اين جوري جواب منو بدي؟
_تا وقتي اين جوري سوال كني اره.
_من بايد چه كار كنم زري؟
_واسه چي چه كار كني؟
_براي اين رابطه مون؟
_رابطه مون چشه بيچاره؟ پر از اعتماد... پر از صفا... بدون ذره اي كدورت... مثل ماه مي مونه...
_تو خيلي راحت قطعش مي كني.
_براي اين كه وصلي اتفاق نيفتاده.
_يعني چي؟
_يعني كه نه سر داره نه ته. نه تعهدي توش هست نه احساس مسئوليتي. تو خودت گفتي تا وقتي خوبت باشه ادامه مي دي، وقتي هم نباشه موچي! مگه حرف خودت نيست؟
جواب نداد. گفتم:
_حالا بذار ببينم ولخرجي كردي چي خريدي؟
وكاغذ را باز كردم و ناگهان مثل اين كه برق مرا گرفته باشد، كتاب را پرت كردم و گفتم:
_اين چيه واسه من خريدي؟
احمد با تعجب ماشين را به كنار خيابان كشاند و ايستاد و به طرفم برگشت و گفت:
_مگه چي شده؟
_وردار اون لعنتي رو. از جلوي چشم من دورش كن.
_چشه مگه؟ كتابه ديگه.
_مي گم اون كتاب رو از جلوي چشم من بردار.
_باشه... باشه... تو ناراحت نشو... فكر مي كردم...
_هيچ فكري نكن. اونو وردار. احمد! شوخي خيلي بدي بود.
_كي گفت كه شوخي كردم؟ نكنه چون كتاب كودكانه ... ولي...
_نمي خوام درباره اش حرف بزنم. دستت هم درد نكنه، ولي نمي تونم قبولش كنم. حالا لطفا منو برسون خونه. سهراب منتظره.
_زري... كار بدي كردم؟ معذرت مي خوام....
_الكي معذرت خواهي نكن. زودتر راه بيفت.
ارام ماشين را راه انداخت و من سرم را در ميان دستهايم گرفتم تا جلوي سرگيجه ام را بگيرم. بعد از مرگ استاد حتي يك بار هم جرات نكرده بودم كتاب شازده كوچولو را باز كنم.
جلوي در منزل موقعي كه مي خواستم پياده شوم، احمد گفت:
_زري! باز هم معذرت مي خوام.
ارام گفتم:
_من معذرت مي خوام. از اين كه به يادم بودي ممنونم. كتاب قشنگيه....
_خب پس؟
_همه شو حفظ هستم. براي خودت نگهش دار.
وسريع به طرف خانه رفتم.
* * * * *
نمي دانم احمد واقعا ارام گرفته بود يا جلوي روي من اطوار در مي اورد. فتانه معتقد بود اينها همه كلك و نقشه براي جلب اعتماد و محبت من است، ولي من باور نمي كردم احمد اين كار را با من بكند. حس مي كردم كم كم دارم از كمين گاهم بيرون مي ايم وتوي گندم زارها مي دوم. حس مي كردم اسمان ابي را در تملك خود دارم و هستي در تملك من است. پس از سالها گرماي عشق وجودم و زندگيم را از يكنواختي و كسالت بيرون اورده بود. هنوز هم سعي مي كردم از او توقعي نداشته باشم و واقعا هم نداشتم، اما همين كه حس مي كردم برايش مهم هستم و براي من حسابي سواي ديگران باز كرده است و روي من و دوستي ام حساب مي كند، عرش را سير مي كردم. به خودم مي گفتم با اين حساب مي توانم همه مشكلات را از سر بگذرانم و سهراب را بزرگ كنم و اگر به سن پيري رسيدم با خاطرات اين روزها دلم را خوش كنم.
كم كم به اين نتيچه رسيده بودم كه نه از دست احمد و نه از دست كس ديگري كمكي برنمي ايد و بايد تك و تنها كباده زندگيم را به دوش بكشم و همين كه او را داشتم كه گاهي يادم كند و به فكرم باشد برايم كافي بود.
اين روزها سهراب هم با احمد و دخترش كه گاهي انها را با خود به پارك مي برد، انس گرفته بود و گاهي براي انها دلتنگي مي كرد. ديگر از خدا چه مي خواستم؟ من كه قرار نبود دائما از لطف و حمايت كسي برخوردار باشم و همين كه سهراب گاهي در كنار احمد و فائزه دخترش، احساس مي كرد شبه خانوادهاي دارد، برايم كافي بود. دلم و زندگيم لبريز از شكر بود و هر كس مرا مي ديد مي گفت انگار ده سال جونتر شده ام. حالا ديگر به جاي راه رفتن، پرواز مي كردم و احمد هم جملاتي را كه قبلا مي گفت و مرا به دلشوره وامي داشت بر زبان نمي اورد و با دقت خاصي مراقب بود كه از چيزي نرنجم. فتانه هم از اين وضع بسا خوشحال بود و مي گفت:
_واسه خودت ادم شدي. به خودت مي رسي. چهار تا لباس جديد خريدي. مُردم از بس لباسايي را كه بابا واسه ات خريده بود به تنت ديدم. نمي دونم اين گوساله داره چه كار مي كنه،ولي فعلا كه خيلي خوبه، هم واسه تو هم واسه سهراب. تو رو خدا پر توقعي نكني گند بزني بره.
_نه ديگه،از صرافت حمايت از طرف كسي و تكيه كردن به كسي و اين چيزها گذشته ام، همين قدر هم خدا را شكر.
_اره بابا! خيلي ها هم يك دهم همين رو هم ندارن.
روزگار خوبي داشتم و با صبر و حوصله عجيبي مسائل را حل مي كردم و كمتر چيزي مي توانست مرا دستپاچه كند و يا از كوره درببرد.
پايان فصل 14
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)