فصل 14
يكي دو هفته سعي كردم به او تلفن نزنم و به ليلا سپردم كه هر وقت زنگ زد، به او بگويد نيستم و به سفر رفته ام. داشتم قاطي مي كردم و خودم اين را بهتر از هر كسي مي دانستم. حضور او طعم خوبي به زندگيم داده بود، ولي در عين حال دلهره هاي ناشي از حرفها و برخوردهايش بشدت آزارم مي داد و حس مي كردم دارم كم كم گرفتار خصلت هايي مي شوم كه هميشه در زنهاي ديگر تقبيح كرده بودم.
بعد از دو هفته كه مجموعه اي از كارهايي را كه به من سفارش داده بود اماده كردم، به او تلفن زدم و گفتم:
_سلام.
_سلام.... خانوم خانوما... سفر بي خطر... چه عجب از اين ورا...
_كارهايي كه سفارش داده بودي اماده شده. بيارم يا مياي مي گيري؟
_بذار باشه، خودم سر راهم ميام مي گيرم.
_كي مياي؟
_عجله اي نيست. هر وقت خواستم بيام قبلش بهت زنگ مي زنم، البته اگه نسپري كه بگن رفتي سفر.
به لكنت افتادم و گفتم:
_ولي... ولي... من واقعا رفته بودم سفر.
_من كه حرفي نزدم. انشاءالله كه بهت خوش گذشته. خب ديگه چه خبر؟
_ديگه سلامتي تو.
_كار مار چي تو دستت داري؟
_يكي دو تا پستر و طرح كارت پستال و اين چيزاس.
_پس به كار ما نمي توني برسي.
_كارت چي هست؟
_يه كار تبليغاتي واسه لباس ورزشي هاس. مي خوام قبل از شروع مسابقات فوتبال و همزمان با اماده شدن تي شرت ها درش بيارم.
_چقدر وقت هست؟
_خيلي كم. يك هفته.
_وردار بيار يه كاريش مي كنم.
¬تو كه گفتي دستت يه عالمه كاره.
_ اونا عجله اي نيست. مي تونم يه كمي ديرتر تحويل بدم.
_نه مزاحمت نمي شم. يكي از شاگرداي كلاس نقاشيتون هم با ما كار مي كنه. شايد دادم اون كار كرد. تو به كارات برس.
دلم فرو ريخت. اين شاگرد كلاس نقاشي چه كسي مي توانست باشد كه بي خبر از من از او سفارش گرفته بود؟ نمي دانم آيا حسادت بود يا ترس، اما هر چه بود وجودم را در هم ريخت. گفتم:
_هر جور ميلته. فعلا كاري نداري.
_نه... بهت زنگ مي زنم.
عجب حس بدي داشتم.اي كاش به او نمي گفتم كه كار را بردارد و بياورد. اي كاش توانسته بودم جلوي زبانم را بگيرم، ولي من واقعا صادقانه مي خواستم كارش را راه بيندازم و اگر هزار كار ديگر هم پيش مي امد، انها را كنار مي گذاشتم و كار او را انجام مي دادم و از اين بابت هم منتي بر سر او نداشتم، بلكه از روي ميل و با اشتياق كامل اين كار را مي كردم.
يكمرتبه احساس كردم با ايجاد اين فاصله دو هفته اي و غيبتم، به ديگران فرصت داده ام كه به او نزديك شوند و جاي مرا بگيرند. خنده دار بود كه اصلا نمي دانستم جاي من در زندگي او كجا هست و ان وقت براي اين كه كس ديگري ان را از من نگيرد، حساسيت به خرج مي دادم. هر چه سعي مي كردم كمتر به ان شاگرد كه قرار بود كارش را انجام دهد، فكر كنم، بيشتر هيجان زده و برانگيخته مي شدم.
سخت كنجكاو بودم كه بدانم شاگردي كه درست جلوي چشم من، كارم را قاپيده است، كيست و هر چه فكر مي كردم كمتر به نتيجه مي رسيدم. از لحظه اي كه اين حرف را زده بود، همه شاگردانم به دشمنان بالقوه من تبديل شده بودند و هر حركت ساده شان را حمل بر ريشخند خود مي كردم.
او كه بود؟ مهناز شوخ و شنگ؟ فريده آرام و متفكر؟ پري سر به هوا؟ نير دقيق و خنده رو؟ داشتم ديوانه مي شدم. هر لحظه احساس مي كردم يكي از انهاست و لحظه ديگر به ديگري شك مي كردم.
چرا داشتم اين قدر حساسيت به خرج مي دادم؟ مگر احمد به من وعده خاصي داده بود كه حالا زير قولش زده باشد؟مگر او تعهدي به من داشت؟ كجا و كي به من گفته بود كه جز من دوستي و ياري و همدمي برنخواهد گزيد؟ كجا اشاره كرده بود كه تا عمر دارد جز من به كسي دست دوستي نخواهد داد؟
هر چه بيشتر فكر مي كردم بيشتر به اين نتيجه مي رسيدم كه او هيچ وقت هيچ قولي براي هيچ چيز به من نداده بود. پس اين چه چيز بود كه خواب شب و روزم را از من گرفته بود؟
* * * * * *
يك هفته گذشت و احمد تلفن نزد. من هم هر چند برايم بسيار دشوار بود، اما طاقت اوردم و زنگ نزدم. هر وقت به كارهايي كه با سرعت و دقت انجام داده بودم و روي ميزم داشتند خاك مي خوردند نگاه مي كردم، مردد مي شدم كه اصلا او اين كارها را مي خواهد يا نه. سواي زحمتي كه كشيده بودم و غير از دستمزد كارها كه به ان نياز داشتم، بي اعتنايي احمد را نسبت به كارم، بي اعتنايي نسبت به خودم تلقي مي كردم و از اين كه كسي بتواند اين قدر راحت مرا كنار بگذارد، داشتم اتش مي گرفتم.
كم كم داشتم به نبودن او عادت مي كردم و زخمي كه از غيبت او بر دلم مانده بود، ديگر مثل چند هفته قبل ازارم نمي داد. دست و دلم به كار نمي رفت، ولي كما كان سعي مي كردم كارهايم را درست و بي نقص تحويل بدهم.
ليلا با كنجكاوي نگاهم مي كرد و فاصله روحي بين ما هر روز از قبل بيشتر مي شد. او از احمد به هر شكل و عنواني در زندگي من دل خوشي نداشت و احساس مي كرد كار كردن من با او دون شان من است و اين كار را با تحقير كارهاي بازاري اي كه برايش انجام مي دادم، به من مي فهماند.
پس از يك هفته، ساعت ده و نيم صبح بود كه ليلا گفت:
_زري گوشي رو بردار با تو كار دارن.
از لحنش فهميدم كه طرف مقابل بايد احمد باشد. يكي دو دقيقه مكث كردم تا جلوي لرزش صدايم را بگيرم و بعد گوشي را برداشتم و منتظر ماندم. صدايش را شاد و شنگول شنيدم:
_سلام خانوم خانوما. مي خواستم بيام كارو بگيرم. اماده است؟
_بله، ولي خودم ميارم.
_چيه؟ مي ترسي بيام اونجا اون خانوم خانوما چپ چپ نگام كنه؟
_نه، من خودم ميارم.
_باشه، هر جور ميلته. گفتم وسيله دارم تو زحمت نكشي، حالا كه خودت مي خواي قدمت بالاي چشم بنده.
دلم فرو ريخت و همين قدر توانستم بگويم:
_يه ساعت ديگه اونجا هستم. فعلا خداحافظ.
اگر هفته تا به هفته بي اعتنايي مي كرد، قدم من بالاي چشم او، آن هم با تاكيدي كه او داشت، چه كار مي كرد؟ اگر مي توانست اين قدر راحت از من بگذرد، اين حرفها و جمله ها چه بودند؟ آيا به قول فتانه چيزهايي را حفظ كرده بود و گاه و بيگاه براي من ژست به كار مي برد؟ اگر ژست بود چرا اين طور دل مرا زير و رو مي كرد؟ آيا نيازهاي من بودند كه اين طور بيچاره ام مي كردند و نمي گذاشتند درست فكر كنم؟
كارها را زير بغل زدم و از جلوي چشمهاي سرزنش كننده ليلا گريختم و به خيابان رفتم. هوا سنگين بود و من داشتم خفه مي شدم. دلم مي خواست كارها را در جوي كنار خيابان بيندازم و به خود بگويم، گور پدر كار و صاحب كار، اما نيروي عجيبي مانع مي شد.
موقعي كه به كارگاه توليدي رسيدم و از جلوي چشم كارگرها عبور كردم تا خود را به دفتر او برسانم، احساس كردم همه دنيا دارند مرا تماشا مي كنند. انگار كوه كنده بودم و داشتم از خستگي در مي امدم. وقتي رسيدم داشت با تلفن حرف مي زد و همان طور پر سر و صدا.
_غلط كرده مرتيكه بي پدر مادر. مگه مي تونه پول من نده؟ باباشو در ميارمجلوي چشمش. خيال كرده مگه شهر هرته يا پول علف خرسه كه بدي اون هلف هلف بخوره. بهش بگو يا مثل ادم پول رو واريز مي كنه به حساب يا هر چي ديده از چشم خودش ديده. اره... اره...
چقدر زجر مي كشيدم كه هيچ وقت وجود مرا ان قدر محترم نمي شمرد كه حداقل بعضي از عبارات و لغات را جلوي من به كار نبرد. سرم را پايين انداخته بودم و اگر او از گفتن ان حرفها خجالت نمي كشيد، ولي من از شنيدنش خجالت مي كشيدم.
ده دقيقه اي معطل ماندم تا تلفنش تمام شود. اين كار هميشگي اش بود كه حضورم را ناديده بگيرد و همه تلفن هايش را بگذارد براي وقتي كه من به دفترش مي روم. همين طور كه با تلفن زنگ مي زد به طرحي كه روي ميز بود با انگشت اشاره كرد تا ان را بردارم و ببينم.
طرح را برداشتم و بلافاصله صاحب ان را شناختم. اين خطوط را فريده ارام و متفكر كشيده بود. حس كردم يك سطل اب يخ روي سرم ريختند. سعي كردم خونسرد باشم. او همچنان با تلفن حرف مي زد و وانمود مي كرد كه متوجه واكنش من نيست. طرح را روي ميز گذاشتم و براي ان كه متوجه سراسيمگي و اندوه من نشود، طرح هاي خودم را از كيفم بيرون اوردم و روي ميز جلوي او گذاشتم و منتظر ماندم.
پنج دقيقه بعد تلفن خود را تمام كرد و گفت:
_چايي اي چيزي مي خوري بگم بيارن؟
همان طور كه سرم پايين بود گفتم:
_نه، ممنونم. كارها رو ببين، اگه ايرادي نداره من برم.
طرح ها را زير و رو كرد و گفت:
_طرح هاي شما ايراد ندارن، خانوم خانوما! همه چيز درجه يك.
دلم داشت به هم مي خورد. خيلي سعي كردم جلوي خودم را بگيرم، ولي باز هم نتوانستم و گفتم:
_مگر طراح هاي عالم مرده باشن كه من بشم طراح درجه يك. سعي خودمو كرده ام....
و كمي مكث كردم و زير لب ادامه دادم:
_مثل هميشه.
احمد سعي داشت دلهره اش را پشت چهره خندان و رفتار بي تفاوت پنهان كند و گفت:
_از سر ما هم زياده.
و طرح ها را داخل پاكت گذاشت. گفتم:
_اگه كاري نداري من ديگه بايد برم.
_كجا؟ هنوز سلام احوال پرسي نكرديم. پس كو سوغاتت؟
از جا بلند شدم، بند كيفم را به شانه انداختم و گفتم:
_انشاءالله دفعه بعد. خب كاري نداري؟
_كار كه زياد دارم، ولي با اين عجله اي كه تو داري جرات بابام نميشه باهات حرف بزنه چه رسه به من.
راه افتادم كه به طرف در بروم كه صدايش را شنيدم كه پرسيد:
_نگفتي چطوره؟
همان طور كه پشتم به او بود ايستادم و خودم را به تجاهل زدم و گفتم:
_چي چطوره؟
_طرحي كه ديدي.
_خوبه.
_راست راستي مي گي يا ذاري از سر وا مي كني؟
راه افتادم و گفتم:
_نه... راستي راستي خوبه.
_ولي من ردش كردم.
_واسه چي؟
_به طراحش گفتم خودمون يه طراح درجه يك داريم.
در عين حال كه ته دلم يه جور خوشحالي احمقانه اي مي جوشيد، اما اگر واقعا به فريده، چنين حرفي زده بود، آن دختر، ديگر نمي توانست اعتماد به نفس از دست رفته اش را به دست آورد. گفتم:
_واسه چي اين حرف رو بهش زدي؟
_واسه اين كه داريم. مگه نداريم؟
_پس واسه چي دادي اون طرح بزنه؟
_واسه اين كه طراحمون قهر كرده بود.
داشتم از عصبانيت اتش مي گرفتم. دندانهايم را به هم فشردم و گفتم:
_مردم مسخره تو هستن؟ اونم يه مشت جوون كه همه چيز رو جدي مي گيرن؟
پوزخندي زد و گفت:
_مگه پايين كاغذ نوشته بود كه طراحش جوونه؟
دستپاچه شدم از اين كه داشت مسخره ام مي كرد، از خودم حالم به هم خورد. سعي كردم ارام باشم و گفتم:
_از خطهاش معلومه كه كم تجربه است.
_و طراح كم تجربه يعني جوون؟ خانوم خانوما بلد نيستي دروغ بگي. تو فهميدي كيه، مگه نه؟
_مگه فرقي هم مي كنه؟
_معلومه كه فرق مي كنه. اگه بشناسيش حسادتت گل مي كنه و سعي مي كني كار رو بكوبي، اگه نشناسيش ...
حرفش رو قطع كردم و گفتم:
_وقت كردي واسه خودت كارت تبريك بفرست.
_اتفاقا امروز كه تو رو ديدم حتما اين كارو مي كنم.
با عجله بيرون امدم و منتظر حرفهاي بعدي او نشدم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)