نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 59

موضوع: رمان سر عشق | مریم محمودی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    تنها چيزي كه در جعفر نگرانم مي كرد، جدي بودن بيش از حدش بود. او حتي حالا هم كه براي مشورت درباره ازدواج به خانه من امده بود، مثل كسي كه مي خواد درباره اقتصاد كشورهاي جهان سوم صحبت كند، امار و رقم تحويلم مي داد. موفقيت درسي او چشم گير بود اما براي زندگي كردن با ادم هايي كه چندان هم قاعده دار نبودند، انعطاف لازمه را نداشت. وقتي كه درباره دختري كه انتخاب كرده بود حرف هايش را زد، گفتم:
    _تو كه دقيقا مي دوني چي ميخواي و چي انتخاب كردي، پس ديگه مشورتت با من واسه چيه؟
    با همان لحن خشك و جدي گفت:
    _با تو مشورت نكردم، تو رو در جريان گذاشتم، چون بعد از فوت مادر تو بزرگتر خونه اي.
    با خونسردي گفتم:
    _خيلي ممنون كه منو در جريان قرار دادي. حالا بگو چه كاري از من برمياد.
    _هيچي فقط مي خواستم با خاله بري خواستگاري.
    _و لابد هيچ حرفي هم نبايد بزنيم؟
    _نه همه حرف ها زده شده.
    _پس لطف كن بگو همون خاله و بابا برن. من دخالتي نمي كنم. انشالله كه خوشبخت بشي.

    *******چند ماه بعد متوجه شدم كه دلخوري ليلا از احمد فقط به مساله اداب اجتماعي برنمي گردد. من تمام مدت روي طرح هايي كه احمد داده بود كار مي كردم و به دليلي كه برايم مشخص نبود، فضاي بين من و ليلا سنگين شده بود. سه روز بعد وقتي طرح ها را تمام كردم، از ليلا خواستم نگاهي به انها بيندازد و پرسيدم:
    _نظرت چيه؟
    _نظر من رو ميخواي يا نظر صاحب كار رو؟
    _مگه فرقي هم مي كنه؟
    _از زمين تا اسمون.
    _ليلا يه چيزي ازت مي پرسم صاف و پوست كنده به من جواب بده. بين تو و اقاي فلاح دلخوري اي پيش اومده؟
    _ابدا، ولي به نظر من اون ادم با صداقتي نيست.
    _اينو با يه جلسه حرف زدن باهاش فهميدي؟
    _نه اينو از رفتار و نگاه كردنش فهميدم.
    _چطور مگه؟
    _نگاهش سنگينه، يه جوري كه ادم رو معذب مي كنه. احساس مي كنم روراست نيست. از كي مي شناسيش؟
    _موضوع مال وقتيه كه من هنوز ازدواج نكرده بودم. مادربزرگش طبقه بالاي خونه ما مي نشست و خودشم گاهي مي اومد اونجا.
    _اون وقتا چه جور ادمي بود؟
    _يه ادم زحمتكش، منطقي و خيلي مسوول.
    _حالاشم ادم زحمتكشي به نظر مياد اما مسوول بودنش رو نمي دونم. در هر حال معذرت مي خوام اين حرفها رو زدم. هيچ دليل قانع كننده اي براي حرفام ندارم. فقط حسّه، همين. تو هم لازم نيست زياد به حس من اهميت بدي. در هر حال من جاي تو بودم يا باهاش كار نمي كردم يا ششدانگ حواسم رو جمع مي كردم.
    _من نمي تونم كار نكنم. شرايط من با تو خيلي فرق مي كنه. خيلي جاها حق انتخاب ندارم.
    _ولي حواست رو كه مي توني جمع كني، مگه نه؟
    _انشالله.
    _در هر حال اين طرح ها از نظر من براي اون تي شرتي كه اون مي گفت خوبه ولي از زري حيفه.
    و بعد خنديد و گفت:
    _داشتم مي گفتم از صبا بعيده.
    يكمرتبه انگار كسي قلبم را در مشتش گرفت و فشرد. سرم را به زير انداختم و گفتم:
    _خدا استاد رو بيامرزه اما اون غم نون نداشت وگرنه شايد مي نشست كنار دستم چهار تا هم طرح تي شرت واسه ام مي زد.
    و بسرعت پشت ميزم رفتم و سركارم نشستم.

    *******
    هيچ دليلي وجود نداشت كه احمد زودتر از روز مقرر زنگ بزند، ولي هميشه اين كار را مي كرد و دائما به بهانه اي تلفن ميزد و حالم را مي پرسيد. احساس مي كردم به شيوه ناشيانه اي سعي مي كند مرا از كمينگاهم بيرون بكشد و در عين حال كه از او ترسي نداشتم، اما كارش را چندادن حساب شده و ساده لوحانه هم نمي ديدم. زندگيم چنان تهي و سرد بود كه حتي همين توجه اندك هم دلم را خوش مي كرد و به رغم اينكه نمي توانستم به او اعتماد كنم ولي تا مزاحمتي جدي ايجاد نمي كرد، عكس العمل خاصي نشان نمي دادم. از ان مهم تر اينكه او از چند توليدي ديگر هم برايم كار گرفته بود و من عملا نمي توانستم سرم را بخارانم و از نظر تامين معاش هم وضعم كمي بهتر شده بود.
    سهراب مشكل خاصي ايجاد نمي كرد و هنوز كجدار و مريز درسش را مي خواند و در ساعت بيكاري هم سرش را با كامپيوتري كه فتانه از خانه خودش اورده بود ، گرم مي كرد. در مجموع حال و روز بدي نداشتم و پس از سال ها بالاخره مي توانستم كمي پول جمع كنم و تصمييم گرفتم به سفر بروم. فتانه هم از اينكه سرانجام تصميم گرفته بودم به خودم مرخصي بدهم خوشحال بود و گفت:
    _من سه چهار روز سهراب رو برات نگه مي دارم، برو يه نفسي بكش و بيا.
    _بدون اون نمي تونم برم.
    _چيه؟ مي ترسي بخورمش؟
    _نه فتانه. مي دونم كه به اون با تو بيشتر خوش مي گذره. خودم دلم نمياد.
    _دلت بياد. مطمئن باش اگه تو روحيه ات خوب باشه واسه سهراب بهتره.
    _اخه اون طفلك هم به سفر احتياج داره. گناه داره به خدا.
    _خدا وَرِت داره كه ادم نمي شي. دارم مي گم من واسه ات نگهش مي دارم و اون قدر هم شهربازي و پارك مي برمش كه از دماغش بزنه بيرون. چي مي گي ديگه؟ بگو خودت مريضي و كيف كردن بلد نيستي.
    _شايد. در هر حال بدون اون به من خوش نمي گذره.
    _وردار ببرش. خلايق هر چه لايق. تو ادم بشو نيستي.
    سهراب شامش را خورد و خوابيد و من و فتانه گپ زدن هاي شبانه را شروع كرديم. در طي سال هاي گذشته، با قراردادي نانوشته به اين نتيجه رسيده بوديم كه در طي روز به هر ضرب و زور و مسخرگي كه هست زندگي را بگذرانيم و بعد كه همه كارهايمان تمام شدند، بنشينيم و در باره" خودِ" اصليمان، ارزوهاي دروني و غم هايي كه بر دلمان چنگ انداخته بودند و كس ديگري از انها خبر نداشت حرف بزنيم. فردا جمعه بود و گيريم صبح خواب هم مي مانديم به هيچ جاي عالم بر نمي خورد. قهوه اي رو به راه كردم و شكلات مورد علاقه فتانه را از يخچال بيرون كشيدم و روي قالي نشستم و پاهايم را دراز كردم. فتانه گفت:

  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/