نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 59

موضوع: رمان سر عشق | مریم محمودی

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    با دو فنجان چاي برگشتم. يكي را روي ميز جلوي دست احمد گذاشتم و با يكي ديگر پشت ميزم قرار گرفتم. احمد هنوز داشت با دقت به طرح هاي مجله نگاه مي كرد. بعد انگار خلقش تنگ شده باشد گفت:
    _ژورنال لباس بچه يا لباس ورزشي ندارين؟
    -نه.... تا حالا لزومش پيش نيامده بود.
    قيافه اش با ان سال ها فرق چنداني نكرده بود. فقط در چشم هايش ان حجب و حياي سابق نبود و موقع حرف زدن با من نگاهش را نمي دزديد و صاف توي صورتم زل مي زد. چشمم به زخم روي چانه اش افتاد ولي قبل از انكه سوالي بپرسم دستش را روي زخم گذاشت و گفت:
    _توي جوشكاري اينطوري شده. دستگاه جوش تركيد.
    سري تكان دادم و گفتم:
    _بازم خدا رحم كرده.
    _اره بعدشم ديگه كار جوشكاري رو يه سره گذاشتم كنار.
    _و رفتي توي كار توليد لباس... چقدر كه واقعا به هم مربوطن.
    _نه... بعدش هزار جور كار رو امتحان كردم...بي فايده بودن... هر جور كاري بگي كردم غير از جوشكاري...پدرم دراومد.
    _ناله نكن، پدر همه در اومده. چند وقته توي اين كار افتادي؟
    _دو سه سالي ميشه. چند تا از رفقام هفت هشت سالي بود اين كار رو مي كردن و وضعشون هم بد نبود. مدام هم به من مي گفتن برم باهاشون كار كنم ولي من از اينجور كارا خوشم نمياد.
    _اره يادمه. تو هميشه از كاراي فني خوشت ميومد.
    _ولي ديدم توي كار فني خودت كه صاحب كار نباشي مي شي حمال مردم.
    _توي همه كارا همين جوره.
    _اره خب ولي توي كار فني بدتره. خداي مهارت هم كه باشي اخرش به شكل يه كارگر بهت نگاه مي كنن. سرو صداي زنم هم بيشترش از همين بود كه كارم كلاس نداره. خلاصه اخرش دل به دريا زدم و اومدم توي اين كار.
    _كي؟ تو؟ اگه صدتا قران بيارم و تو دست بذاري روشون كه دل به دريا زدي من باور نمي كنم.
    خنديد و گفت:
    _درسته. من خيلي اهل ريسك نيستم. از اين و اون پرس و جو كردم و وقتي ديدم كارش زياد خطري نيست و سرمايه اي كه ميخ وام بذارم اگه سود نداره، حداقل اصلش از بين نميره، رفتم باهاشون شريك شدم.
    _حالا چي؟ راضي هستي؟
    _اره بد نيست. يه چيزايي توش هست كه بتونم باهاش حال كنم.
    _خيلي خب. حالا برنامه ات و كارت چيه؟
    _راستش تازگي تصميم گرفتيم يه سري لباس ورزشي بزنيم. ديگه از بس روي اين لباسا طرح توپ و تيم هاي مختلف رو زديم بازار پر شده. الان رو به تابستونه، مي خوايم يه سري تي شرت سفيد بزنيم با طرح هاي ورزشي كه غير ورزشي ها هم بخرن.
    _پس در واقع يه سري طرح شبيه ارم و اين چيزها مي خواي.
    _هم اره هم نه. نمي خوام طرح ها جشنواره اي باشن كه بمونن روي دستمون. تو كه مي دوني پسند بازار، لااقل اون بازاري كه ما باهاش سرو كار داريم چه جوريه.
    _نه... نمي دونم... چه جوريه؟
    _طرح خيلي كه شيك و با كلاس باشه نمي خرن.
    _ببين احمد. من فرق طرح كلاس بالا و كلاس پايين رو نمي فهمم. اگه نمونه داري بيار تا خوب منظورت رو بفهمم. اينجوري با يه مشت مفهوم توي هوا نمي تونم كار كنم.
    _باشه... واسه ات ميارم. تو هم ببين مجلات لباس، بخصوص لباس بچه ورزشي مي توني پيدا كني. ببين توي رفقات كسي داره؟
    _باشه... مي سپرم واسه ات پيدا مي كنم.
    احمد از جا بلند شد و گفت:
    _تشكر، فعلا خداحافظ. بهت زنگ ميزنم. تلفنت رو ميدي؟
    كارتي را كه براي كلاس چاپ كرده بوديم به دستش دادم و گفتم:
    _پس من منتظرم.
    _باشه زود خبرت مي كنم.
    احمد از ليلا و كاوه خداحافظي كرد و من پشت ميزم برگشتم و همين طور كه چايم را مي خوردم، به مرور زندگي گذشته ام پرداختم. ايا اگر سالها پيش احمد به اصرار من براي ازدواج تسليم شده بود، حالا وضع بهتري داشتم؟ و ايا زندگي من با او به سرنوشت زندگي فعلي او ختم نمي شد؟ ديگر احساسم نسبت به او مثل ان سالها همراه با سراسيمگي و بينوايي نبود. ايا چون زندگي دشوار با محمود را از سرگذرانده بودم يا چون تجربه احساس عجيبم نسبت به استاد را پشت سر داشتم اينطور فكر مي كردم؟
    اشنايي دوباره با احمد بد نبود و حس مي كردم به هر صورت او نشاني از دوراني است كه دنيا را از پشت عينك ساده لوحي و خوش باوري مي ديدم و هر چند هنوز خوش باوري من چندان مداوا نشده بود، اما قطعا ساده لوح نبودم.
    عصر موقع كه داشتم به خانه بر مي گشتم، چندان احساس دلتنگي نداشتم و برخلاف روزهاي قبل، خودم را به زور نمي كشيدم. حس مي كردم به هر حال احمد گوشه اي از اين تنهايي هولناك را پر مي كند و شايد هم... خيلي زود مهار ذهنم را كشيدم تا با خيال پردازي هاي احمقانه اش مرا دچار توهم نكند. در اين ارتباط جديد، روي هيچ چيز نمي شد حساب كرد و همين كه من و احمد مي توانستيم با هم كار كنيم و من اندكي به درامدم مي افزودم، بايد خدا را شكر مي كردم.
    فردا صبح اول وقت احمد با چند تي شرت و مقداري مجله ورزشي و يكي دو ژورنال كهنه به دفتر امد و همه را روي ميز من ولو كرد و نشست و با صداي بلند گفت:
    _اينا كل چيزاييه كه داشتيم. ببين چه كار مي توني بكني.
    صدايش انقدر بلند و لحنش انقدر خودماني بود كه ليلا و كاوه از ان طرف هال چپ چپ نگاهم كردند و من دستپاچه گفتم:
    _احمد! يه ذره يواش تر. اينجا كلاس درسه.
    احمد نگاهي به اطراف انداخت و گفت:
    _خيال كردم تو كارگاه خياطي ام. ترك عادت موجب مرضه. معذرت ميخوام.
    نشستيم و طرح هاي مختلف را زير و رو كرديم. از هيچ يك خوشم نمي امد، ولي احمد رو بعضي ها دست مي گذاشت و مي گفت انها را خوب خريده اند. عجب تخريب سليقه اي! مردم چطور ان لباس ها را مي خريدند و مي پوشيدند؟ در مجموج دستم مي امد كه چه طرحي بايد بزنم كه نه سيخ بسوزد و نه كباب. مي دانستم ك من نمي توانم جلوي سيل كج سليقگي و بد سليقگي را بگيرم و همين قدر مي توانم تا جايي كه در توانم هست طرح مفتضخ ندهم وگرنه طرح خوب، به شرطي كه با هزار تلاش و مطالعه هم ارائه مي شد، حداقل در چارچوب كارهاي احمد قابل ارائه نبود.
    درباره دو سه طرح به توافق رسيديم. مدتها بود كه مي دانستم بايد از طريق طراحي و نقاشي، تامين معاش كنم و خيلي با كسي كه كار را به من ارجاع مي كرد سر به سر نمي گذاشتم و همه تلاشم فقط معطوف به اين بود كه كار بسيار بد ارائه نكنم. وگرنه مدت ها از خير ارائه كارهاي هنري و اثري كه در شان شاگرد استاد بودن باشد، گذشته بودم. شايد اگر مثل استاد از حداقل زندگي برخوردار بودم، مي توانستم بين كارهايي كه به من پيشنهاد مي شد، انهايي را كه باب ميلم هست، انتخاب كنم و بقيه را كنار بگذارم ولي با توجه به پيشنهاد اندك كارهاي خوب و سليقه بد مصرف كنندگان اثار هنري، عملا چنين حق انتخابي از من سلب شده بود و من ناچار بودم به هر سازي برقصم و تنها هدفم اين بود كه با تحمل هزار شكنجه و ازار، دست كم خوش رقصي نكنم.
    ليلا و كاوه هم نظر خوشي نسبت به اين طرز فكر من نداشتند و گاهي چپ چپ نگاهم مي كردند ولي من داشتم ياد مي گرفتم كه از كنار قضاوت مردم، چه در كلام و چه با نگاه، بگذرم و چشمم را به هدفم كه بزرگ كردن سهراب و از اب و گل در اوردن او بود بدوزم.
    احمد اجازه خواست كه تلفني بزند و هنوز يكي دو دقيقه از صحبت كردنش نگذشته بود كه باز صدايش اوج گرفت و من متوجه شدم كه ليلا و كاوه باز دارند چپ چپ نگاهم مي كنند. روي تكه اي كاغذ نوشتم"يواش تر" و ان را جلوي احمد سُر دادم. احمد بي توجه به نگراني من و كاغذي كه جلويش گذاشته بودم، با صداي بلند حرف مي زد كه چه چيز را از كجا بگيرند و فلاني غلط كرده كه چكش برگشته و پدر ان يكي را در مي اورد...
    بالاخره بعد از ان كه من حسابي زير نگاه ليلا له شدم، متوجه كاغذ من شد و با اشاره حاليِ من كرد كه معذرت ميخ واهد، ولي ظاهرا اين دردش درمان پذير نبود، چون پنج دقيقه بعد دوباره صدايش اوج گرفت. از ان بدتر كه تلفنش بيش از حد طول كشيد و ما جز همان يك خط، تلفني نداشتيم.
    گوشي را كه گذاشت، نگاهي به من كه زير نگاه كاوه و ليلا له شده بودم انداخت و خنديد و با بي خيالي گفت:
    _دست خودم نيست اما شماها خيلي شيك هستين. خب تلفنه ديگه.
    گفتم:
    _اينجا كلاس طراحي و نقاشيه. اشتباه از من بود كه كار تو رو قاطيش كردم. تو هم تقصيري نداري. اگه دفتر داري، از اين به بعد من ميام اونجا.
    _اره يه دفتر فسقلي توي توليدي هست، خود منم اينجا كه ميام معذبم. اين خانم همكارت بدجوري چپ چپ نگاه مي كنه.
    _باشه ادرس و تلفن بذار، كاري پيش امد من ميام دفتر تو.
    احمد ادرس و شماره تلفن را گذاشت و قرار شد من ظرف يك هفته طرح ها را تهيه كنم و به او تلفن بزنم و به سراغش بروم.
    موقعي كه در را پشت سر احمد بستم و برگشتم، ليلا و كاوه هر دو از زير چشم نگاهم كردند. قبل از انكه انها شروع به صحبت كنند گفتم:
    _از اين به بعد براي كارهاش من ميرم دفترش.
    نمي دانم در لحنم چه اثري بود كه ليلا گفت:
    _واسه چي دلخور مي شي؟ اون اصلا رعايت نمي كنه كه اينجا كلاس درسه.
    گفتم:
    _من دلخور نيستم. ديدم با تذكر درست نمي شه، گفتم كه خودم مي رم اونجا. بايد حواسم مي بود كه اين تيپ ادما رو نيارم اينجا.
    _خودت هم مي دوني موضوع تيپ و اين صحبت ها نيست. مساله رعايت نكردن يه سري اداب اجتماعيه وگرنه مگه ما اينجا دانشمندها رو مياريم؟
    _نه دانشمند نمياريم ولي بالاخره كسي كه مياد واسه طراحي و نقاشي با كسي كه صبح تا شب با كارگر و كاسب سرو كله مي زنه فرق داره. معذرت مي خوام، اشتباه از من بود.
    نمي دانم چرا ليلا فكر مي كرد دلخور هستم در حالي كه واقعا اينطور نبود و خود من بيش از هر كسي از اين كه ديگران رعايت محيط اموزشي را نكنند، ازار مي ديدم و قطعا اگر من هم چنين رفتاري را مي ديدم، مثل ليلا عكس العمل نشان مي دادم.

  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/