فصل 12
سي سالگي براي من سن عجيبي بود. نه ديگر احساس جواني و نشاط مي كردم و نه پير و عاقل بودم. هنوز دلم در هواي كسي كه از من مراقبت كند و در سختي ها يار و ياورم باشد، پر مي زد و در عين حال خيالپردازيهاي جوني را هم نداشتم كه بتوانم با هر كسي ارتباط برقرار كنم و به او نزديك شوم. زندگيم عاري از شور و هيجان و منحصر به كار و بزرگ كردن سهراب بود.
ان سال سهراب بايد به مدرسه مي رفت و من حداقل به ده بيست نفر مراجعه كرده بودم كه به من توصيه نامه بدهند تا بتوانم اورا در مجتمعيكه همه برايش سر و دست مي شكستند و هر كسي را در ان ثبت نام نمي كردند، بنويسم. مجتمع در وسط يك بيابان درندشت قرار داشت و از دبستان تا سال اخر دبيرستان را شامل مي شد.
روزي كه توانستم بالاخره اسم سهراب را در ان مدرسه بنويسم، احساس فتح خيبر كردم. خيالم راحت بود كه حداقل از ان روز به بعد مدرسه بخشي از مسئوليت هاي سنگيني را كه بر دوش من قرار داشت، بر عهده مي گيرد و مي دانستم سهراب با ان رشد خوب جسمي و ذهني، خيلي راحت از پس درس خواندن برمي ايد.
اما تصورات ذهني من يكسره باطل بودند. هنوز يك هفته از مدرسه رفتن سهراب نگذشته بود كه ديدم اين پا و ان پا مي كند و نمي خواهد به مدرسه برود. نگاهم به عقربه هاي ساعت بود كه بسرعت پيش مي رفتند و سهراب در رختخواب غلت مي زد و هر چه سعي مي كردم بلندش كنم، فايده نداشت. به او گفتم:
_مادر جان! الان سرويس مدرسه ات مي ره. پاشو نمي رسي ها.
سهراب غلتي زد و صورتش را به متكا چسباند و گفت:
_من ديگه نمي رم مدرسه.
دلم ريخت. خداي من! اگر او از مدرسه و محيط مدرسه فراري مي شد چه بايد مي كردم؟ يادم امد كه بچه هاي كلاس اول اين مسائل را دارند و بايد با انها مدارا كرد . گفتم:
_پاشو مادر جان. پاشو منم باهات ميام.
ذوق زده از چا بلند شد و گفت:
_سر كلاس هم مياي؟
_نه، مادر جان. منو كه سر كلاس راه نميدن. مي شينم توي دفتر، مدرسه كه تموم شد ميارمت خونه.
_زنگ تفريح چي؟
_حالا پاشو بريم. ببينم چيه كارمي شه كرد.
سهراب با كمي دلهره از جا بلند شد. روپوشش را تنش كردم و بعد از خوردن صبحانه، دستسش را گرفتم و با او به مدرسه رفتم. برايم خيلي عجيب بود كه ناظم دوره دبستان مرد بود. مردها معمولا در رفتار با بچه هاي خردسال، حوصله و صبر زنها را ندارند و او پسر جواني بودكه ظاهرا خيلي زود هم از كوره در مي رفت. وقتي مرا ديد كه دست سهراب را در دست گرفته ام و داخل مدرسه شده ام به طرفم امد و گفت:
_امري دارين خانم.
_خير، عرضي نيست. پسرم امروز صبح نتونست با سرويس بياد، من اوردمش.
_بسيار خب، بدينش به من و شما برين.
سهراب پشت دامنم پنهان شد و محكم به من چسبيد. گفتم:
اگر اجازه بدين من باهاش تا در كلاس ميام و برمي گردم.
_خير خانم! اگه قرار باشه تك تك مادرها با بچه هاشون بيان كه مدرسه غلغله مي شه. دستشو ول كنين. من مي برمش عادت مي كنه.
سهراب به پهناي صورتش اشك مي ريخت و در حالي كه به زور پشت سر ناظمش كش مي خورد، نگاهش به من بود و گفت:
_مادر! نذار منو ببره.
گفتم:
_نترس مادر جان! من همين جا هستم و با خودم مي برمت.
اما دلم خون بود. ناگهان ياد تذكرات دائمي فتانهع افتادم كه هميشه به من مي گفت، « اون قدر به اين بچه توجه نكن كه فردا وقتي خواست بره توي جامعه، نتونه طاقت بياره و مدام بشينه گريه كنه.» ايا واقعا عكس العمل پر از اظطراب سهراب به توجهات بيش از حد من برمي گشت؟ ايا من مقصر بودم؟
دلشوره عجيبي داشت مرا از پاي درمي اورد. با هزار فكر و خيال به خانه برگشتم و ظهر براي برداشتن او، ان بيابان كذايي را پياده طي كردم و وقتي رسيدم ديدم همه سرويسي ها رفته اند و سهراب گريه كنان كنر در مدرسه در كنار فراش ايستاده و به جاده زل زده است.
دستش را گرفتم و در حالي كه داشتم از خستگي از پا در مي امدم گفتم:
مادر جان، اگه با سرويس بيايي خونه نه خودت اذيت مي شي نه من. حالا بايد تا سر جاده پاده بريم.
معصومانه نگاهم كرد و گفت:
_من خسته نمي شم.
و دستم را محكم گرفت.
اين چه چيزي بود كه او را تا اين حد از محيط مدرسه مي ترساند؟ ايا فقط وابستگي اش به من او را اين طور ترسانده بود؟ تا ان سن او را در كلاس هاي مختلفي گذاشته بودم و يادم نمي امد كه او براي رفتن به ان كلاس ها اين قدر ترسيده باشد. قاعدتا در سنين پايين تر، ترس از جدايي از مادر در او قوي تر مي بود.
هنگامي كه به طرف جاده مي رفتيم تا ماشين بگيريم، متوجه شدم كه چندين بار برگشت و نگاهي به مدرسه انداخت و گفت:
_بي شعور.
سهراب به هر چيز كه بشدت از ان متنفر بود مي گفت بي شعور و من در لحن او نفرتش را نسبت به محيط مدرسه درك مي كردم. خداي من! من با اين بچه چه كرده بودم؟ حالا چطور بايد درس مي خواند و مدرسه را تحمل مي كرد؟
يك هفته ديگر را هم، همين طور كج دار و مريز گذرانديم و من به خاطر طي كردن مسافتي كه ماشين رو نبود و بايد پياده طي مي كردم تا به مدرسه مي رسيدم و بعد هم سهراب را پشت سر خود مي اوردم تا به مدرسه مي رسيدم و بعد هم سهراب را پشت سر خود مي اوردم، واقعا كلافه شده بودم، مضافا بر اين كه با ان فشار مالي عجيب، پول سرويس را هم داده بودم.
هفته بعد اين همراهي من هم در سهراب كارگر نشد و هر چه كردم پايش را در محكم توي يك كفش كرد كه به مدرسه نمي رود و بعد هم كه مرا به جان رساند. سيلي محكمي به گوشش زدم، گوشه اي خزيد و شروع كرد به باباف بابا گفتن!
داشتم از پا درمي امدم. سهراب تا ان روز حتي يك بار مرا موقعيتي قرار نداده بود كه حتي به او تشر بزنم و حالا بيشتر بيشتر از ان مه او از سيلي من ناراحت شده باشد، خودم داشتم زجر مي كشيدم.
ان روز هر چه كردم حريف سهراب نشدم. بقدري هم سنگين و درشت بود كه زورم نمي رسيد كه او را دنبال خودم بكشم، براي همين به ناچار تسليم شدم و ان روز در خانه ماندم.
سهراب وقتي خيالش از اين كه ان روز به مدرسه نمي رود، راحت شد، در كمال ارامش روپوشش را بيرون اورد، كتابهايش را روي ميز چيد و نشست سه چهار صفحه مشق نوشت. معلوم مي شد او با خواندن و نوشتن مشكلي ندارد. داشتم از سر درد مي مردم و مي دانستم كه سهراب منتظر شروع صحبت از طرف من است تا خودش را برايم لوس كند و به گردنم اويزان شود. بقدري كلافه بودم كه به فتانه زنگ زدم و گفتم اگر فرصت داري سري به من بزن.
طرف هاي غروب بود و سهراب توي تختش خوابيده بود كه فتانه امد و پرسيد:_چيه؟ باز پنچري!
_فتانه نمي دونيچه مصيبتي دارم سر مدرسه نرفتن سهراب.
_چيه؟ نمي خواد بره؟
_نه، يك هفته است كه هر روز خودم مي برمش، ولي امروز هر كاري كردم نرفت.
_ من كه بهت گفته بودم وابستگيش به تو كار دستش مي ده.
_اين حرفت رو قبول دارم، ولي فتانه همه شم اين نيست. روز اولي كه رفتن دنبالش، همين طور كه پياده مي امديم سر جاده هي برمي گشت و به مدرسه نگاه مي كرد و مي گفت بي شعور.
_حالا تكليف چيه؟
_نمي دونم. برو با مدير و معلمش حرف بزن. اونا كارشونه. حتما بهتر بلدن.
_او... وه! اگه بدوني چه مجتمع بزرگيه. دست كم دوهزار تا شاگرد ريخته توش.
_واسه چي؟
_اخه از دبستان تا دبيرستان.
_بچه دبستاني و دبيرستاني قاطي ؟
_اره.
_اون وقت واسه يه همچين جايي هي مي دويدي توصيه نامه گرفتي؟
_خب اره.
_واله چه عرض كنم؟ مسائل بچه دبستاني و بچه راهنمايي و بچه دبيرستاني رو چه جوري مي شه كنار هم حل كرد؟ برو ببين اون گنده بك ها بلايي سر بچه ات نياورده باشن.
انگار تنم را به سيم برق وصل كرده بودند. با وحشت گفتم:
_چه بلايي مثلا؟
_چه مي دونم. دوهزارتا بچه رو نمي شه كنترل كرد. شايد كتكش زدن، شايد خوراكي هاشو دزديدن، شايد...
_شايد چي؟ جونمو به لب رسوندي. بگو چي مي خواي بگي؟
_هيچي. من خودم يه جوري لزش مي كشم بيرون. تو رو خدا اين جور اين بچه رو ژيگول نكن بفرست مدرسه.
_چي مي خواي بگي فتانه؟
_مي خوام بگم خر تو خره. هر كي هركيه. مسئولين مدرسه ها يا اون قدر سرشون شلوغه كه نمي رسن به خيلي چيزها دقت كنن، يا اصلا توي باغ بعضي چيزها نيستن. خرفهم شد؟
داشتم از ترس مي مردم. من چه مسلئل و مشكلاتي پيش رو داشتم كه از درك حتي يكي از انها هم عاجز بودم؟ با اين دانش اندك و مسائل بسيار چه بايد مي كردم؟ فتانه با اندوه گفت:
_اينجاهاست كه بايد بابا زنده مي بود تا مي رفت بابا و ننه شونو مي اورد جلوي چشمشون. البته اگر قبل از اون، بچه از زير كتكهاي خودش جون در مي برد.
بغضم رو فرو بردم و گفتم:
_حالا مي فهمم چرا بچه دار نشدي.
_اره خدا رو شكر مي كنم بچه ندارم، ولي به شعور خودم مربوط نبوده. اسدي عقيمه.
و اين حرف رو چنان معمولي و خونسرد ادا كرد كه من ماندم چه جوابي بدهم. پرسيدم:
_از اينكه بچه نداري ناراحت نيستي؟
_چرا، ولي الان ناراحتيم يك چيزه، اگه داشتم هزار تا مي شد. جايي كه نه واسه بزرگ كردن كردن بچه ات كمك داري، نه موقعي كه بچه تو مي ذاري مدرسه خيالت راحته كه اون طرف، كارشون رو بلدن، نه وقتي كه بزرگ مي شه واسه اش مي توني كار جور كني و همه جور مسئوليتي را از ريز تا درشت بايد خودت انجام بدي و به همه شونم گند مي زني، بچه نداشته باشي بهتره. تو هم بچه دار شدنت خريت محض بود، مخصوصا با اون اخلاق بابا.
_بخدا كه من بچه نمي خواستم.
_حالا ديگه كار از كار گذشته. اين تازه يه چشمه شه. مشكلات اقازاده داره يكي يكي شروع مي شه . خدا بخير كنه.
_فتانه اين جوري پيش بره من نمي تونم. از پسش برنميام.
_زر زر زيادي نكن. كار كسي جز خودت نيست. هر چي هم به خودت تلقين كني كه نمي توني، بدتره.
_چطوره برم با يك روان پزشك صحبت كنم؟
_نمي دونم من كه بهشون اعتماد ندارم، ولي اگه فكر مي كني دردي ازت دوا مي شه، ضرر نداره.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)