گفتم:
_فتانه! نمي دوني چه خبر بود؟ همشون دكتر بودن.
فتانه خنديد و گفت:
_پس استاد بيچاره تو توشون بلك شيب گله بوده.
_يعني چه.
_يعني كه يك گله بره سفيد را در نظر بگير، يه بره سياه چه جور توشون توي ذوق مي زنه....
_خب بگو گاو پيشوني سفيد.
_نخير گاو اولا ادم رو ياد حماقت ميندازه، پيشوني سفيدش هم ادم رو ياد كسي مي ندازه كه كار خطايي كرده، ولي اين حيونكي هم خودش بره است هم سياه بودنش دست خودش نبوده كه... منم هميشه توي خانواده ام همين جوري بوده ام و حال استادت را مي فهمم.
_از اون جالب تر مي دوني چي بود؟
_چي؟
_اونا فكر مي كردن من خيلي ادمم.
فتانه با تعجب گفت:
_مگه نيستي؟
_چرا، كمي تا قسمتي هستم، ولي نه اون جوري كه اونا فكر مي كردن. مي دوني اونا فكر مي كردن من يه ادم پر تلاش، فداكار، فهميده... چه مي دونم... خلاصه ادم حسابي هستم. من نمي دونم اون از من براشون چي گفته بود كه يه جوري با من رفتار مي كردن كه انگار منو مي شناسن... خوب هم مي شناسن... با كرامت و بزرگواري هم مي شناسن...
نتوانستعم جلوي گريه ام را بگيرم و صدايم در گلويم گره خورد. فتانه بلند شد و به طرفم امد و قوري چاي را از دستم گرفت و گفت:
_خيلي خب. لابد اونجا گريه نكردي و گريه هاتو اوردي اينجا. بده من خودم چاي مي ريزم.
روي صندلي نشستم و سعي كردم صداي هق هق گريه ام سهراب را بيدار نكند. چند دقيقه سكوت بود و من كه نمي دانستم گريه ام گريه شادي است يا اندوه، همين قدر مي دانستم در ذهن و چشم او چه مرتبه اي و جايي داشته ام.
فتانه روبرويم نشست و گفت:
_اينايي كه تو مي گي كه بد نيست.
اشكم را پاك كردم و گفتم:
_نه، بد نيست، ولي من اين چيزا نيستم.
_يعني مي خواي بگي استادت ادم دروغگويي بوده؟
_ابدا.
_پس چي؟ چرا خودت را دست كم مي گيري؟ چرا نمي فهمي كه بعضي خصلت ها توي وجود تو زلال و ناب و پاك هستند؟ چرا نمي فهمي كه يك ادم هوشمند و صاحب دل دنبال علم و اطلاعات و دايرةالمعارف نمي گرده، دنبال دل مي گرده و تو دل خوبي داري.
با تعجب نگاهش كردم و گفتم:
_فتانه راست مي گي؟
_دروغم چيه؟ تو ادم شكرگزاري هستي و اين صفت اين روزها توي ادمها گير نمياد. تو مثل بچه ها با ديدن كمترين خوبي، كمترين صداقت، كمترين زلالي، دست و پاتو گم مي كني و هول مي شي و مي خواي جونت رو بدي. اين جور چيزها خيلي نايابه و اون حتما اين هوشياري رو داشته كه اين چيزها رو بفهمه.
_اگه اين چيزايي كه مي گي توي من هست، پس چرا اين قدر دلتنگ مي شم؟ پس چرا اين قدر خودم رو مي بازم؟ چرا هنوز يه چيزايي توي وجودم ناقص مونده.
_واسه اين كه پاسخ اون چيزها رو نگرفتي. طفلك من! تو تا امروز حتي يك مرد واقعي توي زندگيت نداشتي. اون از پدرت، اون از پدر من، اين از پسربچه هاي لوسي كه باهاشون سر و كار داري، استادت هم كه توي يك عرشي بود كه اصلا نمي تونستي بياري بذاريش روي فرش. تازه معلوم نيست اگه از توي اون قاب خاص مي اورديش بيرون، اين قدري كه حالا جلوه مي كنه، جلوه مي كرد.
_تو رو خدا اين حرف رو نزن.
_بخد اين حرف رو مي زنم كه بدوني زندگي واقعي جاي اسطوره ها نيست.
_نازنين كه ظاهرا از زندگي باهاش خيلي راضي بوده.
_اونا چقدر با هم زندگي كرده ان؟
_دو سال.
_صاحب بچه هم شده ان.
_نه.
_همه شم خارج از اينجا، درست مي گم؟
_اره خب. جفتشون واسه تحصيل رفته بودن ايتاليا.
-خب اين زندگي عادي توي اين مملكت نيست. زندگي دانشجويي اونم پاي مجسمه هاي ميكل آنژ. منم باشم با تربيت و متمدن مي شم. زندگي عادي يعني اين كه بيايي اينجا و بري توي صف و سر سال نشده صاحبخونه واسه ات اعلاميه ده ماده اي بخونه و همه چيزت به همه كس مربوط باشه و نگاه كني ببيني همه كس هستي جز خودت. توي يه همچين وضع و شرايطي اگه باز هم تونستي اون جوري تابلو بكشي و مولانا بخوني، واسه ات كارت صدافرين مي فرستم.
_يه جوري حرف مي زني انگار استاد توي پر قو بزرگ شده. زندگي اونا يه زندگي معموليه.
_اولا كسي كه توي اون محله زندگي مي كنه زندگيش معمولي نيست. نه اين كه حالامعمولي نباشه، جد اندر جد معمولي نبوده. خانواده اي كه بچه هاشون همه دكتر باشن از يه حداقل رفاه برخوردار بوده. چرا داداش و خواهر تو دكتر نشدن؟ چرا خودت نشدي؟ خنگ بودي؟ خوب درس نخوندي؟
_تو با اين حرفت مي خواي همه لياقت ها و تلاشهاي ادمها رو ببري زير سوال و بگي ادم تابعي از شرايطه.
_نه، ابدا. اگه اعتقادم اين بود مي نشستم با حقوق شندر غاز اسدي مي ساختم و هيچ تلاشي براي بهتر شدن زندگيم نمي كردم، در حالي كه تو مي دوني اين ظور نيست. مي خوام بگم اگر اين ادم ارزش و اعتبار خاصي هم داره به خاطر درس خوندن و استاد شدن نيست. مي خوام بگم اگر اين ادم ارزش و اعتبار خاصي هم داره به خاطر درس خوندن و استاد شدنش نيست. به خاطر شعور و درك كشف ادميت توي ادمهايي مثل توست كه حداقل امكانات رو هم براي ادم شدن نداشتين. نه عزيزم! مي توني قاب اين استاد رو بزني روي ديوار اتاقت و اون خود خوبت رو توي حرفاش، خاطراتش و كارهاش پيدا كني و هميشه به عنوان شاخص توي ذهنت نگه داري و اگر هم خراب شدي و خرابت كردن، يادت بياد كه تو اين هستي، ولي همون قدر كه به ديگران به خاطر شعور و دركشون احترام ميذاري، به خودت هم بذار. تو براي پيش رفتن و تغيير كردن و بخصوص تغيير دادن زندگي ادمهاي محيطت كم تلاش نكرده اي. حالاشم همين طور. تو هر كاري كه از دستت برمياد واسه ادما مي كني و اين توي زمانه " كلاه خودتو محكم بچسب كه باد نبره " كم كاري نيست. زري! به خودت فرصت بده. سهم خودت رو از اين زندگي بگير. بيخود توي خيالات و توهمات سير نكن. استاد با اون شكلي كه توي ذهن تو هست، به درد مباحث اسطوره شناسي مي خوره. تو به مردي احتياج داري كه بياد بشينه اينجا و آروغ هم بزنه.
_اه برو گمشو تو هم.
_اره. حقيقت...
_باقيشو نگو خودم بلدم.
_اگه بلدي پس حواس ات رو جمع كن. استاد با همه بزرگيش و بزرگواريش رفت كنار دست بقيه اساطير. زندگي فقط يه بخش كوچكش اسطوره است، باقيش زباله است و بايد دنبال بازيافت اونا بود.
* * * * *
هيچ نمي فهميدم فتانه با اين همه بد بيني نسبت به ادمها، چطور مي توانست اين قدر با نشاط و سرحال و فعال باشد. او هر كاري را كه ممكن مي ديد انجام مي داد و از كارهايي كسب درامد مي كرد كه عقل جن هم به ان نمي رسيد. گاهي نمايشگاه شمع و جعبه كادو مي زد و با مهارت خاصي همه انها را مي فروخت و چون مي ديد در اين كار، دست زياد شده است، به سراغ خريد و فروش وسايل منزل مي رفت، گاهي سرمايه مي گذاشت و با كسي كه از درست كردن داروهاي گياهي اطلاع داشت، براي لك و پيس صورت خانمها پماد و لوسيون مي ساخت و خلاصه لحظه اي نبود كه از كار و فعاليت دست بكشد و مصرف روزانه بنزين ماشينش به قول خودش از راننده تاكسي ها هم بيشتر بود. هميشه با خنده مي گفت:
«جونم به دو چيز بتده. تلفن و ماشين. اين دو تا نباشه فلجم.»
و با همين دو وسيله، انصافا هم پول خوبي به دست مي اورد و ذهنش هميشه پر از ايده هاي جديد بود. ان روز پس از ان كه غذاي خوشمزه اي را كه او پخته بود را خورديم و كمي با سهراب بازي كرديم، گفتم:
_نگفتي پروژه تازه ات چيه.
_راستشو بخواي چند وقت پيش قاطي وسايلي كه از كيش خريدم و اوردم، يه عروسك قوزي هم اورده بودم و فكر نمي كردم كسي جز خودم ازش خوشش بياد، اما نمي دوني اينجا چطور خودشون رو واسه اش هلاك كردن. خوب همين كه رفتم توي كوك ادمها و حتي دختر بچه ها، ديدم ديگه از عروسكهاي موبور خوششون نمياد و هر چند اين موضوع برام، عجيب بود كه ادم چطور ممكن است به جاي خوشگلي از زشتي خوشش بياد، زد به سرم كه اينجا با كمك چند تا از رفقا عروسك زشت بسازيم و بفروشيم.
_خب كسي كه بتونه عروسك بدوزه داري؟
_اره بابا، يه گردان. زنها بيكارن و بعضي هاشون استعداد خياطي دارن. تازه عروسك دوختن كه كاري نداره، قبلا هم يه بار اين كار رو كرديم، منتهي اون دفعه خرس و پاندا و اين چيزها دوختيم.
_خيلي كار ظريفيه. به نظر من كار هر كسي نيست.
_نه، اونقدرها هم سخت و ظريف نيست. به ليلا گفتم يه جايي مي خوايم واسه نشون دادن و نمونه گرفتن سفارش، اخلاقشو كه مي دوني دوباره مث مث و ماده تبصره. منم حوصله اين چيزا رو ندارم. گفتم فوقش نمونه هاشو مي سازيم ميذاريم خونه من يا تو.
_اره. مي شه اين كارو كرد. ولي ما اونجا يه اتق اضافي داريم و فقط فعلا از دو تا كلاسش استفاده مي كنيم. گمان نمي كنم ليلا با استفاده از اون دفتر مخالف باشه.
_نه، مخالف كه نيست، فقط دورش كنده. من نمي تونم با ادمهاي دور كند كار كنم. امروز كه يه حرفي رو بهش بزني، هفته ديگه جوابتو مي ده. كارهاي حالا هم كه كند بودن ور نمي داره. يه ذره دير بجنبي، فردا مي بيني بازار پر شده از اين عروسكها. هزاران نفر ديگه مثل ما هستن كه دنبال كار مي گردن.
_حق با توست. به نظر من فكر خوبيه. از دست من چه كاري برمياد؟
_همه كاري. اول تكليف اون دفتر رو معلوم كن، بعدشم به ما طرح بده. طرحهاي عملي كه بشه سريع پياده كرد و دوختنش هم ساده باشه. اول روي كاغذ يه طرح بزن، با هم ببينيم، بعد اگه تصويب شد، سريع جزئياتشو بكش و الگو دربيار.
_باشه، از همين فردا.
_خير از همين امشب. باشه؟
_باشه.
فتانه دستش را محكم به كف دستم زد و گفت:
_پس بزن بريم.
پايان فصل 11
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)