صفحه 3 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 59

موضوع: رمان سر عشق | مریم محمودی

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 5
    چشمهايم را كه باز كردم حس قشنگي توي دلم دويد. يك جور خنكي بعد از هرم افتاب. پنجره را باز كردم. هنوز افتاب سرنزده بود. از ان روزهايي بود كه دلم مي خواست پا برهنه روي خاك باغچه بايستم و نماز بخوانم. از ان روزهايي كه ياس هر چه زور مي زد راهي به دلم پيدا كند، حريف نمي شد.
    بارها از خودم پرسيده بودم:
    «چطور ميشه ادم اين حالي رو كه يك لحظه از ذهنش عبور مي كنه توي خودش ادامه بده و نذاره از دست بره.»
    ولي هر چه بيشتر توي ذهنم كاوش مي كردم، كمتر به نتيجه مي رسيدم و كم كم ياد مي گرفتم اين جور حس ها هر چه عميقتر باشند كمتر دوام مي اورند.
    سه سال از ازدواج من و محمود مي گذشت. در اين مدت ياد گرفته بودم كه ديگر چيزي از او طلب نكنم و سر به سرش نگذارم. و همين كه مثل اوايلف چندان بهانه نمي گرفت و كاري به كارم نداشت. خدا را شكر مي كردم. من هم به اخلاقش عادت كرده بودم و مثل سابق از او نمي ترسيدم و مهمتر از همه اين كه حساسيت هايش را كه چندان هم كم نبود مي شناختم و روي انها انگشت نمي گذاشتم.
    بهار بود و هوا محشر. شاخه اي از گل باغچه چيدم و وسط ميز صبحانه گذاشتم. انگار مي خواهم از عزيزترين انسان زندگيم پذيرايي كنم همه چيز را با نهايت سليقه روي ميز چيدم.
    محمود با صداي زنگ ساعت بيدار شد و چند دقيقه بعد طبق معمول صداي ماشين ريش تراشي امد. به قدري همه كارهايش را يكنواخت و بدون تغيير انجام ميداد كه من بعد از اين سه سال دقيقا مي دانستم هر كاري را چه موقع انجام ميدهد. ابروهاي درهم كشيده و چهره عبوس و لبهاي اويخته چيزي نبود كه او بتواند به ماشين ريش تراشي بسپارد و بيايد. اينها همه جزيي از صورتش شده بودند و او نمي توانست انها را دور بريزد.
    با خوشحالي گفتم:
    _سلام صبح بخير. اگه بدوني چه هواييه!
    _اره ديدم كله صبح پنجره رو باز كردي. فكر نمي كني ادم سرما مي خوره؟
    عذرخواهانه گفتم:
    _معذرت مي خوام حواسم نبود.
    از زير عينك چپ چپ نگاهم كرد و گفت:
    _حواست به چي هست كه به اين باشه؟
    در لحنش چيزي بيشتر از شماتت و انتقاد هميشگي بود. دلم فرو ريخت و با اضطراب پرسيدم:
    _چيزي شده؟
    سكوت كرد و قاشق را در فنجان چاي گرداند. صداي خوردن قاشق به لبه فنجان توي سرم مثل بمب صدا مي داد. دلم بدجور شور ميزد و متوجه نبودم كه صدايم بلند شده:
    _ازت پرسيدم چيزي شده؟
    _هوار نزن. فكر كردي اينجا مي تينگ سياسيه؟
    سر جايم نشستم و با دلهره به او زل زدم. زير لبي گفت:
    _ديروز پدرت زنگ زد اداره و گفت بهت بگم يه سري بري خونه تون.
    بغض توي گلويم گره خورد و سرم را پايين انداختم. بعد براي اينكه محمود متوجه ناراحتيم نشود، از جا بلند شدم و سرم را به شستن فنجانم گرم كردم. بعد انگار كس ديگري از حنجره من حرف بزند گفتم:
    _سه ساله كه هر وقت خواستم برم اونجا تو گفتي نرو و اونا گفتن نيا. حالا يك دفعه چي شده كه طرفين به توافق رسيدين؟
    با لحني عصبي گفت:
    _من در مورد هيچ چيز با هيچ كس به توافق نرسيده ام و هنوز هم فكر مي كنم معاشرت با خانواده تو در شان من نيست ولي پدرت مي گفت حال مادرت خوب نيست و من فكر مي كنم به خاطر جلوگيري از مسايل بعدي بهتره بهش سر بزني.
    با نگرني نگاهش كردم و گفتم:
    _مامان هميشه فشار خون داشت. اين كه چيز تازه اي نيست و هيچ وقت هم به خاطرش منو نمي خواستن. موضوع بايد جدي تر از اين حرفا باشه.
    محمود صندلي را با سرو صدا عقب كشيد و از جا بلند شد و همين طور كه به طرف اتاق مي رفت تا لباسش را عوض كند گفت:
    _موضوع فشار خون نيست. گمونم سكته كرده.
    انگار همه خون بدنم را به يكباره كشيدند. فنجان از دستم رها شد و در دستشويي افتاد. صندلي را به زور جلو كشيدم و روي ان نشستم و سرم را ميان دستهايم گرفتم. حساب همه جا را كرده بودم جز اين يكي را. بي اختيار اشكم سرازير شد و هق هق گريه را سر دادم.
    محمود همين طور كه داشت به طرف در مي رفت گفت:
    _همين جور اونجا نشستي به سوگواري. پاشو برو بهش يه سر بزن تا قضيه بيخ پيدا نكرده.
    با عصبانيت فرياد زدم:
    _از سكته هم بالاتر داريم؟ بيخ پيدا كردن يعني چي؟
    _بيخود هوار نزن. فعلا كه چيزي نشده. تازه اگه مادرت بميره هيچ اتفاق جديدي نيفتاده. روزي صد هزارتا توي اين كره خاكي به دنيا ميان و روزي صد هزارتا هم مي ميرن. اب از اب هم تكون نمي خوره.
    و در را باز كرد تا بيرون برود. فرياد زدم:
    _خيلي دلم مي خواد ببينم واسه عزيزان خودتم از اين ماده تبصره ها صادر مي كني.
    سرش را تو اورد و گفت:
    _واسه اونا هم از اين ماده تبصره ها صادر كردم. تو نبودي ببيني.
    _واسه خودت چي؟
    _بذار پيش بياد تا بگم.
    _انشالله.
    دلم داشت مي تركيد. بي رحم! بي عاطفه! من كه توقع همدلي و همراهي از او نداشتم. اما دلم هم نمي خواست نمك روي زخمم بپاشد. با چشم گريان از جا بلند شدم و مانتويم را پوشيدم و راه افتادم.
    در تمام طول راه دلم به هزار راه مي رفت و قيافه معصوم ريحانه كه حالا براي خودش خانمي شده بود و به مدرسه مي رفت، لحظه اي از جلوي چشمام محو نمي شد.
    ***********





  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    خانه ماتم سراي عجيبي بود. خاله زهرا توي خانه مي پلكيد و داشت سعي مي كرد با اندك چيزهايي كه از گوشه و كنار گير مي اورد، براي ناهار بچه ها چيزي درست كند. ريحانه تازه از مدرسه برشگته بود و داشت روپوشش را اويزان مي كرد و با ديدن من سراسيمه به طرفم دويد و خود را به گردنم اويزان كرد و زد زير گريه. خاله زهرا تكيده و رنگ پريده شروع كرد به گلايه:
    _دختر يعني نبايد بگي چه بلايي سر اينا اومده؟ يه سري بزني يه تلفني خونه فاطمه خانم بكني. مادر بيچاره ت كه از دوري تو دق كرد.
    مي خواستم شروع به درد دل كنم، ديدم كار بي فايده اي است. درد دل با كي و كجا و چرا؟ دوري من از خانواده ام كاري نبود كه من به ميل خودم انجام داده باشم و لااقل خانواده ام در اين مورد پافشاري مي كردند، شايد راه به جايي مي بردم.اما با تاكيدهاي دائمي پدر و مادرم كه به زندگيت بچسب، طوري نيست، اينجا نيا، كاري از دستم بر نمي امد. لزومي نداشت خاله زهرا اين چيزها را بداند البته اگر تا به حال ندانسته بود.
    خاله كلافه بود و غرغر مي كرد:
    _قدرتيِ خدا! هيچ وقت توي اين خونه چيزي گير نمياد. من نمي فهمم همون شندرغاز حقوق بابات كجا مي ره؟
    سخت به من برخورد و با لحني كنايه امز گفتم:
    _خاله1 شما به سي تومن مي گيد حقوق؟ همين كه قسط اين خونه رو بده و واسه بچه ها دوتا دفتر بخره تمومه. با اين اوضاع گرون سي تومن به كجا مي رسه؟
    _گفتيم تو عروسي كني بلكه بشي كمك خرج اينا. از تو هم كه ابي گرم نشد.
    با تغير گفتم:
    _خاله مگه مال منه كه بتونم بيارم بدم به خانواده م؟ تازه خودشون هم كه مدام مي گن از شوهرت اطاعت كن. مگه بدون اجازه اون مي تونم؟
    _من نميگم بدون اجازه اون ولي گاهي يه چيزي به اينا برسون. زندگيشون والزارياته.
    بايد به خاله چي مي گفتم؟ ايا بايد براش تعريف مي كردم كه وقتي براي اولين بار دوتا مرغ و چند تكه گوشت براي انها اوردم چه كتكي خوردم؟ و گيريم كه اينطور نبود، تا كي مي شد مرغ و گوشتي را كه محمود مي خريد براي اينها بياورم؟ در اين ميان چه كسي مقصر بود؟ پدرم؟ محمود؟ مامان؟ من؟ جالب اين بودكه حس مي كردم همه حق دارند و همه هم مقصرند. پرسيدم:
    _حالا مامان كجاست؟
    _مي خواستي كجا ياشه؟ بيمارستانه. ديروز ظهر بردنش. فعلا هم توي بخش نمي دونم چي چي يو هست.
    _كدوم بيمارستان بردنش؟
    _همين بيمارستان راه اهن. خدا مي دونه خرج بيمارستان چقدر ميشه. موندم كه اسماعيل اقا از كجاش مي خواد بياره.
    كمي پول را كه به مرور زمان از خرج خانه پس انداز كرده بودم از كيفم بيرون اوردم و گفتم:
    _خاله فعلا با اين يك كمي گوشت و ميوه بخرين. بچه داره از حال ميره.
    نگاهي به ريحانه انداختم. چشمهاي قشنگش در ان صورت تكيده و رنگ پريده درشت تر از هميشه به نظر مي رسيد. از پوست سالم و صورت پر خودم خجالت كشيدم. چه بايد مي كردم؟ چه كاري از دستم برمي امد؟ دستي به سر ريحانه كشيدم و گفتم:
    _من ميرم بيمارستان سري بهش بزنم..
    ريحانه پرسيد:
    _ابجي برمي گردي؟
    نمي دانستم جوابش را چه بدهم كه دلش نشكند. كمي نگاهش كردم و گفتم:
    _اگه تونستم حتما.
    و صورتش را بوسيدم و از در خانه بيرون امدم. عجيب احساس عذاب وجدان مي كردم. خانواده ام در ان فقر جانسوز زندگي مي كردند و از دست من هيچ كاري ساخته نبود.
    وقتي به بيمارستان رسيدم، نيم ساعت از وقت ملاقات گذشته بود. به نگهبان دم در التماس كردم كه بايد مادرم را ببينم. او مدام تكرار مي كرد:«نميشه خانم مقرراته» مي دانستم كه اين مقررات ها خيلي اسان با كمي پول شكسته مي شوند. ديده بودم كه محمود با كمك اسكناس از سد همه مقررات ها مي گذرد. در كيفم به جستجو پرداختم. جز دو سه تا اسكناس پانصد توماني چيزي نداشتم. دعا كردم كه مقررات انها خيلي برايم گران تمام نشود. اهسته پانصد در جيب بغل نگهبان گذاشتم و او راه را باز كرد تا من وارد شوم.
    مامان را از پشت شيشه مي ديدم و اجازه نداشتم وارد بخش سي سي يو شوم. چهره اش از سه سال پيش بسيار تكيده تر شده بود. اشك مجالم نمي داد. با خود فكر كردم:
    «مامان راستي راستي مردن از اين جور زندگي بهتر نيست؟ تو از زندگيت چي فهميدي؟ همه ش بدبختي، همه ش فقر، همه ش دلواپسي. حالا هم اينجا افتادي و حتي دختر بزرگت حق نداشته بياد و ازت پذيرايي كنه. من و تو چوب چي رو خورديم مامان؟»
    متوجه نبودم كه دارم هق هق مي كنم. پرستاري از كنارم رد شد و گفت:
    _از وقت ملاقات يك ساعت گذشته. كي به شما اجازه داده اينجا باشين؟
    نگاهش كردم و ناليدم:
    _مامانم، مامانم اونجاست.
    ان قدر بيمار و مرده ديده بود كه به زور مي توانست حضور مزاحم مرا تحمل كند. با كمي تغير گفت:
    _تشريف ببرين و وقت ملاقات كه شد بيايين. ما بخوايم به تك تك ملاقات كنندگان از اين اجازه ها بديم كه بيمارستان رو ميذارن رو سرشون. بفرمايين خانم مزاحم نشين.
    نگاهش كردم. هم حق داشت و هم حق نداشت. با ان همه بيمار و امكانات اندك و توقعات نابجاي ادمهايي مثل من حوصله اي برايش باقي نميماند كه بخواهد با تك تك ما حرف بزند و حق نداشت چون امثال من در موقعيت روحي اي نبوديم كه بتوانيم اين بي مهري ها را تحمل كنيم.
    خسته و كوفته از بيمارستان خارج شدم و تاكسي گرفتم تا به خانه برگردم.
    چرا اينقدر بيكاره و به درد نخور بودم؟ چرا نبايد كاري مي كردم و پس اندازي مي داشتم تا حالا كه خانواده ام انقدر به من نياز داشت به كمكش بشتابم؟ چرا بايد انقدر اسان تسليم احكام محمود مي شدم و سه سال تمام از خانواده و بخصوص مامان بي خبر مي ماندم؟ اين چه ترسي بود كه مرا تا اين حد بيچاره و زبون كرده بود؟
    به خانه كه رسيدم بي اختيار سيل اشك از چشمهايم روان شد. دردم سكته و بيماري مامان نبود. مامان در شرايط عادي هم زندگي اساني نداشت و گاهي فكر ميك ردم حداقل بيماري باعث شده يكي دو هفته اي بخوابد و به مشكلات فراواني كه دوره اش كرده بودند فكر نكند. فقرا فقط در قبرستان است كه روي ارامش را مي بينند و مامان به نظرم بهترين روزهاي عمرش را سپري مي كرد. دردم از خودم بود، از عجزم، از خاك تو سر بودنم، از حقارتم، از عمر تلف كردنم، از...از...
    پشت ميز اشپزخانه نشستم و زار زدم. دلم داشت مي تركيد و سرم به دوران افتاده بود. يكي دو ساعتي در اين حال نشستم و به گذشته تلخ و اينده مبهم فكر كردم. انقدر ها مهم نبود كه ديگران با من چه كرده بودند، خودم با خودم و براي خودم چه كرده بودم؟ خودم براي نجات خودم چقدر تقلا كرده بودم؟
    تلفن زنگ زد. حوصله نداشتم جواب دهم اما ول كن نبود. بالاخره با خلق تنگ گوشي را برداشتم و گفتم:
    _بله؟
    صدايي شاد و شنگول از ان طرف ادايم را دراورد:
    _بله...؟ چيه دعوا داري؟
    _تويي فتانه؟ چطوري؟
    _تو به چطورِ من چه كار داري؟ خودت چطوري؟ غلط نكنم پاك پنچري.
    _اره حالم هيچ خوب نيست.
    _چيه باز بابا اعلاميه صادر كرده؟
    _نه به محمود مربوط نيست.
    _پس چي شده؟ تو كه غير از بابا شكر خدا نه با كسي ارتباطي داري نه با كسي مساله اي.
    _فتانه ميتوني بياي اينجا؟
    _خب...اره...ولي به من بگو چي شده؟ نصف العمرم كردي.
    _مامان...مامان سكته كرده...
    و دوباره زدم زير گريه. پرسيد:
    _كي؟
    _ديروز.
    _كي بهت خبر داد؟
    _صبح محمود گفت.
    _بابا؟ اون از كجا خبر داشت؟
    _ديروز بابام بهش زنگ زده و گفته.
    _و اون از ديروز تا حالا بهت هيچي نگفت؟
    _ايناش مهم نيست. تازه درد منم اين چيزا نيست. مثلا حالا كه خبر دارم چه غلطي دارم مي كنم كه ديروز نمي كردم؟ تو رو خدا فتانه پاشو بيا اينجا.
    _باشه بذار شام حاج اقا رو حاضر كنم ميام. تو هم ديگه مراسم اشكباري رو ختم كن. هر چي تا حالا گريه كردي بسه. پاشو برو يه دوش بگير حالت بهتر ميشه. منم يكي دو ساعت ديگه راه مي افتم. به قول مادربزرگم"اين نيز بگذرد"
    _باشه الان پا ميشم. پس اومدي ها.
    _باشه فعلا خداحافظ.
    _خداحافظ.

  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    در فاصله اي كه فتانه رسيد به جان خانه افتادم.براي محمود شام پختم، دوش گرفتم و ح كردم حالم كمي بهتر شده. بعد هم چون مي دانستم فتانه قهوه هاي من را دوست دارد كمي قهوه دم كردم. صداي زنگ در كه بلند شد حس كردم بهترين رفيق زندگيم و كسي كه براي هر مشكلي راه حلي عملي در ذهن دارد، دارد از حياط مي گذرد.
    فتانه با ذهن عمل گرا و ليلا با قدرت ارائه تئوري، مجموعه بسيار ارزشمندي را در زندگي برايم ساخته بودند و من چقدر ارزو داشتم روزي برسد كه بتواند اين دو قابليت را يكجا در خودم جمع كنم.
    در را باز كردم و مشتاقانه فتانه را در اغوش كشيدم و بوي خوش عطرش را با همه وجود در ريه هايم فرو بردم و گفتم:
    _طبق معمول عطر درجه يك.
    با اشتياق مرا در اغوش خود فشرد و با خنده گفت:
    _هديه حاج اقاست به مناسبت سالگرد ازدواج.
    _خوبه اين چيزا يادش مي مونه.
    _اره اين چيزا يادش مي مونه. خب تو چطوري؟ ديگه چرا پنچري؟
    _حالا بيا بشين. دم در وايستادي و محاكمه مي كني؟
    _باشه ميام ميشينم پشت ميز و محاكمه ت مي كنم. عجب بوي قهوه اي مياد. بده يه فنجون از اون قهوه درجه يك ات ببينم.
    قهوه را در فنجان ريختم و مقابلش گذاشتم و شكر را كنار دستش قرار دادم. فتانه گفت:
    _بگرد ببين توي اون برهوت شكلاتي چيزي گير مياد؟
    و به يخچال اشاره كرد. گفتم:
    _كجاش برهوته؟ خودت پاشو بگرد.
    _چه بهش بر هم مي خوره. برهوته ديگه. ي مشت كاهو و خيار و هويج. كجا توش تافي مافي يگر مياد؟
    _پاشو بگرد گير مياد.
    فتانه سر يخچال رفت و ان را زير و رو كرد و يك جعبه شكلات را بيرون كشيد و گفت:
    _نه معلوم ميشه محمود اقا تازگي خرج كرده باريكلا.
    _محمود هميشه واسه شكم خوب خرج مي كنه.
    فتانه جعبه شكلات را روي ميز گذاشت و گفت:
    _اره يكي از تزهاي بابا اينه كه بايد جنس درجه اول خورد.
    خنده ام گرفت و گفتم:
    _چي؟
    _اره خب. هميشه برنج صدري و روغن اعلا و گوشت تازه و اينجور چيزها مي خريد ولي امان از وقت كه ما ناپرهيزي مي كرديم و كتاب مي خريديم. دادش درميومد كه چرا ولخرجي مي كنيد؟ مگه پوبل علف خرسه؟ واسه ام عجيبه كه مي بينم حالا روزنامه مي خره. اونم لابد واسه صفحه اگهيش.
    _تو نوه تم با محمود خوب نميشه. چرا اينقدر گير مي دي بهش؟
    _حقيقت كون خياره.
    _بس كن فتانه. لازمه كه توي هر جمله ت دو سه تا فحش بياري؟
    _فحش نمك زندگيه. هيچ جور ديگه نمي تونم حقيقت رو بهتر از اين توصيف كنم. نه كه تو هم بدت مياد؟
    _بدم نمياد ولي...
    _ولي چي؟ ميترسي يه جايي كه نبايد بگم ابروي چايچي ها بره؟ نه بابا همين الان منو ببر تو محفل نويسندگان ببين چه جوري همشون رو ميذارم سر كار.
    _مي دونم. ديده ام كه وقتي تصميم مي گيري شيك باشي با چه مهارتي اب رو با چنگال مي خوري.
    _از اين كمپليمان شما بسيار متشكرم.
    _از چي چي متشكري؟
    _ از كمپليمان عزيزم. كمپليمان يعني تعريف، تعارف، كي مي خواهي ياد بگيري دهاتي؟
    خنديدم و پشت ميز نشستم و فنجان قهوه را هم زدم تا شكري كه در ان ريخته بودم حل شود. فتانه تكه اي شكلات در دهان گذاشت و ان را مزه مزه كرد و گفت:
    _خب بگو چته؟
    سرم را پايين انداختم و به فنجان قهوه ام نگاه كردم و گفتم:
    _فتانه حالم از خودم به هم مي خوره.
    _اين كه چيز تازه اي نيست. يه چيزي بگو كه نشنيده باشم.
    _مسخره بازي در نيار.
    _مسخره بازي در نميارم. كيه كه بتونه ادعا كنه حالش از خودش به هم نخورده؟ اين كه اپيدمي شده.
    _حالم از بي عرضگي، منفعل بودن، خاك تو سري، حقارت و به درد نخور بودن خودم به هم ميخوره.
    _بگرد ببين ديگه لغت مغتي چيزي پيدا نمي كني؟ چه خبره بابا؟ فكر ميك ني بقيه دارن فيل هوا مي كنن كه تو نمي كني؟
    _من كاري ندارم كه بقيه چي كار مي كنند ولي من بي عرضه ام.
    _خوش باش. دنيا به بي عرضه ها هم احتياج داره.همه كه نبايد ماشالله ماشالله باعرضه و با هوش و دانشمند باشن. هي گفتم با اين ليلا نگرد و اين كتاباي دري وري رو نخون. گوش ندادي.
    _به كتاب خوندن من مربوط نيست.
    _به خدا هست.
    _نه فتانه موضوع اين چيزها نيست. من به هيچ دردي نمي خورم.
    _صدي نودمون به هيچ دردي نمي خوريم و حيف نون هستيم. فكر مي كنه جايي داره زندگي مي كنه كه همه مشغول كاراي سازنده هستن. زري خانوم دانشمند! همه بيكارن و به درد نخور. اونايي هم كه فكر مي كنن دارن كار مي كنن عمله يه عده ديگه هستند كه خر رو با خور مي خورن و مرده رو با گور.
    _من به همه كار ندارم، دست كم من بايد به درد خانواده ام بخورم.
    _تو بايد براي خانواده ت چه مي كردي كه نكردي؟ لااقل دو تا چشمه ش رو كه من ديدم. خانواده ت واسه تو چه كردن؟
    _خانواده ميتونه كاري بكنه و نمي كنه؟
    _معلومه كه ميتونه. پدر و مادرت نبودن كه در مقابل فشار بابا تسليم شدن و گفتن نري خونشون؟ بابات نبود كه تو رو فروخت؟ تو با اين بي تجربگي و دست خالي چه بايد براشون مي كردي كه نكردي؟ تو رو خدا دست بردار از اين چوب زدن دائمي به خودت. بخدا رو هم چيز خوبيه. ديگه چه توقعي ازت دارن؟
    _داد نزن. اونا توقعي از من ندارن ولي من بايد براشون كاري بكنم يا نه؟
    _ميتوني كاري بكني و نمي كني؟ اونجايي كه تونستي تا پاي مرگ و كتك هم واستادي. به نظر من تو فقط واسه يه نفر بايد كاري بكني و اون يه نفر هم خودتي و بس. پاك قاطي كردي.
    _همين ديگه. واسه خودم هم هيچ غلطي نكرده ام و نمي كنم.
    _موضوع همينه. بيخود به اين و اون اويزون نشو. تو تا وقتي كه نتوني واسه خودت كاري كني واسه هيچ كس نمي توني. خيالت تخت.
    _دردم بيشتر از همينه. واسه خودم هم هيچ كاري نكردم.
    _خداييش تا امروز اصلا فكر كردي كه تو هم ادمي كه واسه خودت فكري بكني؟ فكر نكن به اين چيزها مي گن فداكاري.به اين چيزها مي گن خريت. اولش خونه بابا و ننه ات، بعدش خونه شوهر، فردا هم مقابل بچه ت. همه شون دندوناتو شمردن.
    _فتانه به خدا چاره اي نداشتم. اينو بفهم.
    _اينو نمي فهمم. نمي خوام كه بفهمم. به مامان هم هر وقت مي گفتم چرا تحمل مي كني مي گفت چاره ندارم. اخرش چي شد؟
    صداي فتانه در گلويش گره خورد و اشك از چشمانش سرازير شد. انگار كسي به دلم چنگ زد. فتانه بلند شد و به طرف پنجره رفت تا من اشكهايش را نبينم. با عجله گفتم:
    _معذرت مي خوام كه اذيتت كردم. به خدا يه همچين قصدي نداشتم.
    فتانه انگار حرف مرا نشنيد ادامه داد:
    _اخرشم رفت و افتاد توي بيمارستان. بعدشم...خب كه چي؟ مثلا كي اخ گفت؟ بابا دو سه سالي اداي ادماي وفادار رو در اورد بعدشم كه تو رو گرفت كه خار شدي رفتي تو دل من. از وقتي تو زن بابام شدي هي دارم مامانو دوره مي كنم. گمان نكن خودت از دست خودت حالت بهم مي خوره. حال من از اين تسليم تو بيش از هر كس ديگه اي بهم مي خوره...لعنت به تو و لعنت به هر چي زن لنگه تو.
    تا امدم به خودم بيايم، فتاننه به طرف دستشويي دويد و در را از داخل بست و صداي هاي هاي گريه اش بلند شد. با عجله پشت در دستشويي رفتم و خواستم صدايش كنم امام چنان غم سنگيني روي سينه ام حس مي كردم كه برگشتم پشت ميز نشستم و گذاشتم اشك، عقده اي را كه روي دلم تلنبار شده بود، بشويد و ببرد. واكنش فتانه در مقابل حرفهايم برايم عجيب بود. هيچ كس باور نمي كرد و من هرگز فكرش را نكرده بودم كه فتانه اينقدر عميق زخم خورده باشد.
    چند دقيقه اي گذشت و فتانه كه صورتش را شسته و قيافه عادي به ود گرفته بود از دستشويي بيرون امد و مانتويش را برداشت و گفت:
    _من ديگه بايد برم. جيره امروزم كافيه.
    بعد از داخل كيفش بسته اسكناسي برون اورد و روي ميز گذاشت و گفت:
    _اين پيشت باشه. مي ترسم واسه خرج بيمارستان مادرت، بابات اون يكي خواهرت رو هم بفروشه.
    _اما...
    _اما نداره. باشه پيشت هر وقت داشتي بده. نداشتي هم مهم نيست. پول مال خودمه. اسدي هم خبر نداره.
    و بلافاصله در را باز كرد و گفت:
    _يه ذره مواظب خودت باش. تو رو جون هر كي كه دوست داري لامصب!
    مات و مبهوت پشت در ايستاده بودم و بيرون رفتن عجولانه او را از حياط نگاه مي كردم.
    يك هفته اي شد كه مامان در سي.سي.يو بستري بود و علائم حياتيش هيچ پيشرفتي را نشان نمي داد. پزشكان مي گفتند كه فاصله سكته و رساندنش به بيمارستان زياد بوده. احتمالا ترس از هزينه بيمارستان باعث شده بود كه بابا و اطرافيان مامان سعي كنند با دوا درمان هاي خانگي موضوع را رفع و رجوع كنند. غافل از اينكه با اين تاخير بر وخامت اوضاع مي افزايند.
    هر روز به بيمارستان سر مي زدم و از پشت شيشه مامان را مي ديدم كه انگار هيچ تلاشي هم براي زنده ماندن نمي كرد. گاهي هم كمي گوشت و ميوه براي خانه مي خريدم و مي بردم تا خاله زهرا بتواند غذايي فراهم كند و كمتر شكايت كند. هر بار كه به خانه مي رفتم و مي خواستم برگردم ريحانه به گردنم اويزان مي شد و قول مي گرفت كه خيلي زود به سراغشان بروم.
    حالت بدي در خانه حكمفرما بود. بابا از هميشه كمتر حرف ميزد و از زير نگاه من مي گريخت. جعفر سفت و سخت به درسش چسبيده بود. باز خدارا شكر كه او همتي كرده بود و در دانشگاه قبول شده بود. مهدي هم كه فارغ از كنترل مامان، براي خودش توي كوچه مي چرخيد و درس بي درس. با غيبت مامان وضع به قدري بد شده بود كه كسي نمي توانست دردي از دردهاي بيشمار خانواده من دوا كند و فقط همگي شبي را به روزي مي رسانديم و در انتظاري درد الود به سر مي برديم.
    بالاخره قلب مامان طاقت نياورد و پس از ده روز از كار افتاد. حس تك تك ما زير ضربات فقر و بي فردايي چنان كرخ شده بود كه با مرگ او مثل هر فاجعه ديگري كه از سرگذرانده بوديم روبرو شديم. از پولي كه فتانه به من داده بود خرج بيمارستان را دادم و براي سوم مامان مسجدي را كه چندان هزينه اي برنمي داشت گرفتم. عملا كار مهمي از من برنمي امد و هيچ دلم نمي خواست چشمم به چشم كسي بيفتد. در اين ميان بيش از همه بدبختي و عجز پدرم كلافه ام مي كرد و سعي مي كردم كمتر با او روبرو شوم. حتي ديگر گريه هم نمي توانستم بكنم و مدام يك فكر در ذهنم مي گشت:
    «خوش به حالت مامان! تو رسيدي به اخر جايي كه من اولشم. خوش به حالت»
    در ميان ان معركه تنها كاري كه از دستم برمي امد مراقبت از ريحانه بود كه از ان به بعد حال و روزش از همه اعضاي خانواده بدتر مي شد. مطمئنا محمود اجازه نمي داد او را پيش خودم ببرم وگرنه اين كار را مي كردم. فشار اندوه و بدبختي به قدري زياد بود كه مي خواستم هر چه زودتر سوم و هفتم هم تمام شود و از انجا فرار كنم. از دست من كاري برنمي امد و بودنم در انجا فقط به افسردگيم دامن ميزد. ناگهان به ياد حرف احمد افتادم كه يكوقتي به من مي گفت:
    _«هر وقت مشكلي پيش مياد بايد فرار كرد؟ يا جمعي يا فردي؟»
    هيچ تظاهر نمي كردم كه مي توانم بمانم و فرار نكنم. بله فرار مي كردم چون با ماندنم فقط خودم را از بين مي بردم. خيلي دلم مي خواست بدانم كسي كه مخالف فرار بود، خودش با زندگيش چطور كنار امده. از اين طرف و ان طرف شنيده بودم كه با دختر همسايه شان احتمالا هماني كه سرو گوش خود را تاب مي داد، ازدواج كرده اما اينكه عاقبتش به كجا رسيده و چه كرده، خبر نداشتم.
    خديجه خانم هم كه مدتها قبل از طبقه بالاي خانه بابا رفته بود و من فقط روز مسجد او را ديدم و فرصت نبود كه با او حرف بزنم.
    *************

  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    چهلم مامان را هم برگزار كرديم و من به خانه برگشتم و دوباره زندگي كسالت بارم را شروع كردم. در اين ميان فقط حضور ليلا و فتانه و توضيحاتي كه استاد پايين ورقه هاي طراحيم مي نوشت، رنگ شادمهاني به زندگيم مي زد. با دخالت فتانه و در واقع ميل باطني خودم كه هميشه از رنگ سياه نفرت داشتم، بعد از چهلم لباس مشكي ام را از تنم بيرون اوردم، چون مي دانستم جز اينكه خلق مرا بيشتر از پيش تنگ كند فايده اي ندارد. مامان رفته بود و اين كارها نمي توانست دردي از او دوا كند و اگر قرار بود خدمتي به او بكنم بايد به خانواده و بخصوص ريحانه كمك مي كردم.
    ان روز فتانه و ليلا با هم به ديدنم امدند. فتانه پيراهن سفيد و ساده اي راكه خودش دوخته بود به دستم داد و گفت:
    _زري تو كه معتقد نيستي مرده ها به مشكي احتياج دارند؟
    _نه نيستم من از رنگ مشكي متنفرم.
    _خيلي خب. پس بيا بگير اين لباس رو بپوش و مشكيت رو در بيار. امروز فرداس كه صداي بابا هم در بياد. اون از رنگ مشكي بيزاره تا حالا هم كه حرفي نزده خيلي رعايتتو كرده.
    به اتاقم رفتم و لباس سفيدم را پوشيدم و به اشپزخانه برگشتم تا قهوه اي درست كنم. دل و دماغ هيچ كاري را نداشتم و حضور ليلا و فتانه هم دردي از من دوا نمي كرد. سكوت سنگيني حكمفرما بود. بالاخره ليلا به حرف امد و گفت:
    _ديروز استاد گفت بهت بگم كه ديگه مي توني رنگ و روغن رو شروع كني.
    فنجان ها را جلوي انها گذاشتم. فتانه گفت:
    _ليلا اون برهوت پشت سرت رو وا كن و يه تيكه شكلات به من بده.
    ليلا مي خواست از جا بلند شود كه من قبل از او در يخچال را باز كردم و جعبه شكلات را بيرون اوردم. فتانه گفت:
    _شكر خدا توي اين خونه هيچ كس شكلات نمي خوره؟ اين كه از دفعه پيش كه من اينجا بودم دست نخورده!
    گفتم:
    _نه من اهل شكلات خوردنم نه محمود.
    فتانه تكه اي شكلات در دهان گذاشت و قهوه را سر كشيد و گفت:
    _پس واسه چي مي خرين؟ اهان نمي خواد جواب بدي، واسه اينكه نگن شكلات ندارين.
    لبخندي زدم و گفتم:
    _نه واسه اينكه شايد تو به هواي شكلات بيايي اينجا.
    فتانه نگاهي به ليلا كرد و از جا بلند شد و گفت:
    _تا ليلا درباره استاد و مثنوي و چيزهاي بالاتر از ديپلم حرف بزنه منم مي رم يك كمي تربچه بچينم.
    و فورا ابكش كوچكي برداشت و از در حياط خلوت بيرون رفت.
    ليلا با نگاه فتانه را بدرقه كرد و لبخندي زد و گفت:
    _يك ذره حوصله مباحث جدي رو نداره. نمي دونم اين قدرت تحليل هولناك رو از كجاش اورده.
    گفتم:
    _از زندگي كردن. فتانه ششدانگ حواسش جمع زندگي و يادگرفتن از زندگيه.
    _اره ولي اي كاش اين هوش سرشار رو با يه ذره علم مجهز مي كرد. در هر حال بگذريم. ديروز استاد گفت بهت بگم كه رنگ و بوم تهيه كني و يواش يواش رنگ رو شروع كني.
    _مگه تو و استاد نمي گفتين رنگ به خاطر گستردگي و تنوعش ادمو از كار اصليش كه طاحيه ميندازه؟ حالا چطور شد كه مي گين برم سراغ رنگ؟
    _واسه اينكه به نظر استاد طراحي تو به سطحي رسيده كه مي توني اين كار رو بكني.
    _گمان نكنم رنگ رو بشه بدون كلاس و استاد از سر گذروند.
    _يك كمي سخته ولي غير ممكن نيست. با دايي درباره ش صحبت مي كنم.
    _گمان نمي كنم راضي بشه.
    _سعي خودم رو مي كنم.
    _من كه بهش نمي گم اگه لازم مي دوني خودت بگو.
    _باشه اگر هم راضي نشد هر چي ياد گرفتم بهت ياد ميدم. از هيچي كه بهتره.
    _تا خدا چي بخواد؟ فعلا بيا يك تكه از اين كيك بخور ببين چطوره؟
    ليلا تكه اي كيك برداشت و گفت:
    _بيا اين كتاب را هم استاد داد كه بدم بهت بخوني.
    _چي هست؟
    _شازده كوچولو.
    _مال بچه هاست؟
    _ظاهرا اره.
    _باطنا چي؟
    _بخون ديگه. پنجاه صفحه كتاب كه انقدر سين جيم نداره.
    _اخه واسه چي كتاب كودكان داده بخونم؟
    _كتاب خوب كه كودك و بزرگسال نداره. لابد يه حكمتي توش بوده. بخون و براش بنويس كه نظرت چيه. روي اين نكته تاكيد داشت.
    _باشه تا حالا كه ما از اين استاد فرتاش تو بدي نديديم. باقيشم انشالله خيره.
    و كتاب را گرفتم و گوشه اي گذاشتم و سيب زميني ها را اوردم تا خرد كنم. ليلا هم مشغول پاك كردن لوبيا سبزها شد.
    ده دقيقه بعد فتانه با خنده و سر و صدا وارد اشپزخانه شد و گفت:
    _اينم تربچه. ببينم حالا شام ميخواي چي بدي به ما؟
    _تو بنشين تا يه خوراك خوشمزه مرغ بذارم جلوت.
    _از همون خوراك هاي مخصوص ات؟
    _از همون مخصوص ها.
    خنده كنان شام را پختيم و سر به سر هم گذاشتيم و خنديدم و چنان مشغول بوديم كه متوجه ورود محمود نشديم. اولين كسي كه متوجه شد ليلا بود كه گفت:
    _سلام دايي خسته نباشين.
    محمود جواب سلام او را داد و به اتاق رفت تا لباسش را بردارد و طبق معمول دوش بگيرد و بيايد جلوي تلويزيون بنشيند و روزنامه ش را بخواند.
    ***********8
    ان شب وقتي ليلا و فتانه رفتند و من غذاي فرداي محمود را در قابلمه ش گذاشتم و دستي به سر و روي خانه كشيدم، چشمم به كتاب افتاد و ان را باز كردم و وقتي نقاشي كودكانه ش را ديدم واقعا حيرت كردم كه استاد چرا بايد به من كتاب كودكان بدهد. كنجكاوي باعث شد كه صفحه اول را بخوانم، اما بعد مثل كسي كه ضربه محكمي به سرش خورده باشد دوباره برگشتم و از اول شروع كردم. اين چه شوخي عجيبي بود كه او با من شروع كرده بود؟ چرا اين كتاب را براي من فرستاده بود؟ از من چه مي خواست؟
    با حرص و ولع پيش رفتم و نه يك بار بلكه دو بار و سه بار و چهار بار ان را خواندمو اين كار را انقدر ادامه دادم كه صداي موذن از گلدسته هاي مسجد شنيده شد. همه تنم بي حس شده بود. مثل ديوانه ها يك صفحه از اول مي خواندم و يك صفحه از اخر و مدام سراغ روباه مي رفتم كه مدام ناله مي كرد:" اهليم كن."
    وحشت عجيبي سراپاي وجودم را گرفته و در همه وجودم و حسم زلزله اي راه افتاده بود. يعني چه؟ اين عبارات ساده در خود چه داشتند كه دل و روحم را زير و رو كرده بودند؟ بيقراري و اضطراب كلافه ام كرده بود. از جا بلند شدم و وضو گرفتم اما ذره اي حضور ذهن نداشتم.
    «خدايا داري با من چكار مي كني؟ خدايا داري منو كجا مي بري؟ خدايا يعني چي اين چيزها؟»

  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    يك هفته گذشت و من هر شب مثل ادمي كه با معشوقش وعده ملاقات دارد همه كارهايم را مي كردم و دوباره و ده باره اين كتاب را مي خواندم و نكته به نكته را يادداشت مي كردم. احساسم اين بود كه طرح هايم هر چند شكل و تصوير مشخصي ندارند ولي مرا به عالمي مي برند كه برايم ناشناخته اما فوق العاده شيرين است.
    ليلا چندين بار تذكر داده بود كه استاد يادداشت مرا مي خواهد ولي من جواب داده بودم كه حرفي براي گفتن ندارم. بالاخره يك روز ليلا به من زنگ زد و گفت:
    _امروز استاد گفت شماره تلفنشو بهت بدم هر وقت خودت تصميم گرفتي بهش بگو كه چي فهميدي. براش مهمه.
    گفتم:
    _من حرفي ندارم كه بهش بزنم.
    _باشه شماره رو بنويس. وارونه هم بنويس كه اگه دايي ديد واسه ت دردسر نشه. نترس استاد نظر سويي نه به تو داره نه به هيچ كس ديگه.
    _از نظر سو استاد نمي ترسم. حرفي براي گفتن ندارم.
    _حالا بنويس شايد عقيده ت عوض شد. اين تلفن اتليه است. صبح ها مي توني زنگ بزني.
    كاغذي را برداشتم و با دست لرزان شماره را يادداشت كردم. بعد هم همانطور كه ليلا توصيه كرده بود، شماره را معكوس در دفترم نوشتم و جلوي ان اسم يكي از همكلاسي هاي سابقم را نوشتم.
    واقعا ترسم از استاد به خاطر سو استفاده و حرفهايي از اين قبيل نبود. استاد براي من نمونه يك انسان شريف و كامل بود و ابدا برايش جنسيتي قائل نبودم كه از سو استفاده ش بترسم. در واقع او در ذهن من در جايي ايستاده بود كه جرات نمي كردم به چيزي جز معلم و شاگردي فكر كنم، ان هم معلمي كه او را نديده بودم. همه ترس من از افكار و احساسات عجيب و غريبي بود كه يكباره به ذهنم هجوم اورده بودند و هيچ يك از انها را نمي شناختم. من جرات نداشتم از چيزهايي كه حتي خودم هم نمي شناختم با كسي حرف بزنم.
    همه ذهن و فكر مرا شازده كوچولو پر كرده بود. ان قدر اين كتاب را خوانده بودم كه كلمه به كلمه و سطر به سطرش را حفظ بودم. بدبختي اينكه هر چه بيشتر مي خواندم، كلافه تر و تشنه تر مي شدم.
    يك ماه از انس من با ان كتاب گذشت و من مثل زني پا به ماه مدام منتظر تمام شدن دردي بودم كه در من ايجاد كرده بود و انقدر زجر كشيده بودم كه برايم مهم نبود كه بچه ناقص به دنيا بيايد و يا بميرد، فقط مي خواستم از درد خلاص شوم. بالاخره روزي كه همه بدنم داشت از شدت درد منفجر مي شد، شماره را گرفتم و بدون انكه سلام كنم گفتم:
    _چرا اينو دادين من بخونم؟
    گوشي تلفن در دستم يخ زده بود و همه تنم مي لرزيد. صدايي نيامد. دوباره با لكنت گفتم:
    _چرا اينو دادين بخونم؟
    همه وجودم شده بود انتظار. من از استاد فرتاش جز خط زيبا و نقاشي زيبايش چيزي نمي دانستم. حتي سن اش برايم مشخص نبود.بالاخره طنين صداي مردانه اي در گوشي پيچيد:
    بالاخره خونديش صبا؟
    حس كردم دارم پس مي افتم. او از كجا مرا شناخته بود؟ و چطور با انكه نام اصلي مرا مي دانست، صبا صدايم مي كرد؟ نمي توانستم حرف بزنم. اين او بود كه حرف زد:
    _باز هم بخون و اگه غير از گلايه از من كه دادمش بخواني حرف ديگه اي داشتي كه بزني، من اماده گوش كردنم.
    هولكي گفتم:
    _استاد حرف دارم يا...نه...چه جوري بگم...حرف هم دارم هم ندارم...يعني اينكه نمي دونم چي رو بگم... يا از كجا بگم؟
    _همين. منظورم اينه كه هر وقت فهميدي چي رو بگي يا از كجا بگي من اماده ام. ممنون كه زنگ زدي.
    با لكنت گفتم:
    _من ممنونم...يعني...يعني شما خيلي لطف كردين كه به حرفام...به حرفهاي بي معنيم گوش دادين.
    _لطفا بذار بي معني بودن يا با معني بودن حرفاتو خودم تشخيص بدم. باشه؟
    _چشم. بازم ممنون.خداحافظ.
    گوشي را كه گذاشتم يكمرتبه سيلي از خوشحالي به قلبم ريخت. اين اولين ارتباط انساني و عادلانه من با يك مرد بود. ارتباطي كه در ان احساس ستم ديدن يا ستم كردن نداشتم. چيزي كه معني ان را نمي فهميدم اما مي ديدم كه به من حس بزرگواري و سرفرازي مي دهد.
    با عجله به سراغ كاغذ طراحي رفتم و بر خلاف هميشه كه طرح هاي كوچكي مي كشيدم، با ذغال طراحي به كشيدن طرح هاي بزرگ و في البداهه پرداختم كه خودم هم نمي دانستم از كجا و چگونه از سر پنجه هايم بيرون مي ريزند. يك جور جنون لطيف و در عين حال توفنده و پر خروش دستم را پيش مي برد. حس مي كردم بالاي ابرها شنا مي كنم و در مقابل حسي كه داشت در من متولد مي شد، هر رنجي قابل تحمل است. حدود سي طرح برگ كشيدم و به ليلا زنگ زدم و گفتم:
    _ليلا امروز هر جور مي توني خودت رو برسون اينجا و طرح هام رو ببر واسه استاد.
    _بالاخره بااهش حرف زدي؟
    _نه زياد ولي همون بس هفت پشتم بود.
    _استاد اهل زياد حرف زدن نيست، خوبيشم به همينه.
    _خوش به حالت و خوش به حالم كه شاگرد اون هستيم.
    _با شازده كوچولو چطوري؟
    _ماه! رفيقمه.
    _انگار خيلي ذوق زده اي. چي شده؟
    _هيچ نمي دونم، نمي خوام هم كه بدونم. من خيلي خوشحالم و ازت ممنونم.
    _از من چرا؟
    _واسه اينكه من رو با اين ادمو دنياي اينجور ادمها اشنا كردي.
    _يادت نره كه اهلي شدن موقع جدايي درد داره.
    _اره ولي به رنگ گندم زارش مي ارزه. تو رو خدا بيا اين طرح ها رو بگير.

    **********
    ليلا مات و مبهوت طرح ها را كف سالن پرت كرده بود و بين انها مي چرخيد و من ذوق كنان كناري ايستاده بودم و نگاهش مي كردم. بالاخره در حالي كه معلوم بود كاملا كلافه شده است برگشت و گفت:
    _چه كردي؟ چه جوري؟ از كجا امد؟
    _من نمي دونم ليلا. همين جوري. خودش امد. عين درد زايمان كه مي گن نميشه جلوشو گرفت. من هيچ نمي دونم.
    ليلا تك تك طرح ها را دوباره با دقت نگاه كرد و بعد انها را بست و در ساكش گذاشت و گفت:
    _مطمئنم كه استاد هم به اندازه من تعجب خواهد كرد. شايدم فهميده چه كرده و تعجب نكنه. نمي دونم. حيرت اوره. به خدا كه نقاش بالفطره اي. نمي دونم چرا يك كم همت نمي كني. نقاشي تو چيزي نيست كه با مخالفت دايي يا هر كس ديگه اي بشه جلوش رو گرفت. يعني كسي حق نداره اين كار رو بكنه. حيفه، به خدا حيفه.
    _من واسه دل خودم نقاشي مي كنم.
    _من نمي گم واسه دل كس ديگه اي نقاشي بكني ولي حيفه اين پنجه تعليم نبينه. دختر تو توي اين زمينه بي نظيري. مي فهمي چي ميگم؟توي كلاس كساني هستند كه ده سال دارن اموزش مي بينن و جز كپي ، كاري از دستشون برنمياد. اما تو، ولش كن. حتما درست ميشه. من كه ايمان دارم
    ظرف ميوه را جلوي ليلا گذاشتم و گفتم:
    _ليلا مي تونم درباره شازده كوچولو باهات حرف بزنم؟
    _نه...درباره ش با استاد حرف بزن.
    _جرات نمي كنم.
    _به خاطر همين مي گم با اون حرف بزن. من جرات مرور دوباره ش رو ندارم. اذيتم مي كنه.
    _تو چرا؟
    _به هزار دليل.
    _كدوم شخصيتشو بيشتر دوست داري؟
    _همه شونو. از خار بيابون گرفته تا كلاه شاپوي روي فيله رو.
    _با كدومشون بيشتر حال كردي؟
    _از من نپرس، نمي خوام حرفشو بزنم.
    _بهت گفتم كه با استاد حرف بزن. من هم درباره ش با اون حرف زدم.
    _خوش به حالت ليلا كه هفته اي دو بار ميري كلاس يه همچين ادمي.
    _اره خودم ميدونم كه خيلي خوش به حالم هست ولي تو هم نگران نباش. استاد تو رو هم به اندازه همه ماها مي شناسه و دوست داره. شايدم بيشتر.
    _جدي مي گي؟
    _شوخيم چيه؟
    _از كجا اين حرف رو ميزني؟
    _از اونجا كه هر دفعه طرح هاي تو رو مي بينه رگ روي شقيقه ش شروع مي كنه به زدن. البته تا حالا. با طرح هاي اين دفعه ت نمي دونم چي بشه.
    _يعني اينقدر خوب شده؟
    _شايد از نظر تكنيك ايرادهايي داشته باشه ولي استاد اونقدر كه به محتوا اهميت ميده به تكنيك اهميت نميده و اين طرح هات حرف نداره.

    ************
    دو روز گذشت و از ليلا خبري نشد. دل توي دلم بند نبود كه ببينم استاد چه نظري درباره طرح هايم داده است. محمود هم متوجه تغيير حالت من شده بود و با دقت بيشتري رفتارم را زير نظر داشت. وقتي شام را كشيدم با شادي گفتم:
    _بفرمايين اقا شام حاضره.
    با حيرت پرسيد:
    _چيه؟ كبكت خروس مي خونه؟ چيزي شده كه من خبر ندارم؟
    _نه حتما به خاطر هواي خوب پاييزه.
    _شنيده بودم هواي بهار ادما رو حالي به حالي مي كنه، پاييز رو نشنيده بودم.
    _محمود من خيلي ادم خوشبختي هستم.
    _جدي؟ چطوري؟
    پشت ميز نشستمو برايش برنج كشيدم و گفتم:
    _يه خونه خوب و اروم دارم، تو رو دارم، ليلا رو دارم، فتانه رو دارم...
    _و ديگه؟
    قلبم ريخت و حس كردم قلبم پريده است. با عجله گفتم:
    _ديگه سلامتي.
    با لحني مشكوك گفت:
    _اينا رو كه قبلا هم داشتي.
    احساس مي كردم گير افتادم و بند را اب دادم. با دلهره گفتم:
    _داشتم اما نمي فهميدم.
    _خب حالا چي شده كه فهميدي؟
    -همين جوري.
    _همين جوري هم ميشه چيز فهميد؟
    _باهوش باشي اره.
    _و تو باهوشي؟
    با خلق تنگ گفتم:
    _فراموش كن.
    _چي رو؟
    _خوشبخت بودن من رو.
    پوزخندي زد و گفت:
    _چه اشكالي داره؟ تو هم كه خوشبخت باشي انگار همه مون خوشبختيم.
    تير طعنه را مي شناختم و سكوت كردم. مي دانستم اخر اين گفتگو به جاي خوبي ختم نمي شد. ان شب محمود با دقت عجيبي طرح هاي مرا زير و رو كرد و مي توان اين را كه حتي يك خط جديد روي كاغذ بكشم، نداشتم. همه شادماني و اشتياق من براي طراحي زير نگاه ظنين و با كلمات پر از طعنه محمود، زايل شده بود. خود را مشغول غذاخوردن كردم تا شامش را تمام كند. بعد هم ظرف ها را شستم و وانمود كردم كه خوابم مياد تا از سوال جواب هاي بيشتر محمود فرار كنم.
    در تمام طول شب، خواب روباه شازده كوچولو را مي ديدم كه سرش را يواشكي از پناهگاهش بيرون مي اورد و نگاهي به اطراف مي انداخت و باز سنگي به پوزه اش مي خورد و با هول و دلهره سرش را پس مي كشيد.
    پايان فصل پنجم

  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل ششم
    ليلا داشت محمود را متقاعد مي كرد كه روزهاي جمعه مرا با خودشان به كوه ببرند.
    _دايي، من هستم و بابا. كس ديگه اي نيست كه شما اجازه نميدين.
    _دايي جان، صحبت بودن يا نبودن كس ديگه نيست. دوست ندارم زنم بدون من جايي بره.
    _خب دايي جان خودتون هم بياين.
    _منم و يه روز جمعه. مي خوام استراحت كنم. از اون گذشته قلب من كشش كوه رو نداره.
    _اين حرفا چيه ميزنين؟ بابا پيرتره يا شما؟
    _صحبت پيري و جووني نيست. بابات ماشالله قلبش سالمه، من قلبم درب و داغونه.
    _بگين حوصله شو ندارين. خب لااقل اجازه بدين زري بياد. اون كه هيچ جا نميره. بخدا گناه داره دايي.
    _گفتي كي مياد باهاتون؟
    _من و بابا.
    _ديگه؟
    _ديگه هيچ كس، باور كنين.
    _يعني بابات هر هفته پا ميشه با تو مياد كوه؟ عجب حوصله اي داره.
    _به كجاشو ديدين؟ باباست كه هر هفته من رو وادار مي كنه بريم كوه وگرنه من تنبلي ام كه اون سرش ناپيدا. تو رو خدا دايي اجازه بدين.
    _محمود كه ظاهرا بهانه ديگري نداشت با صداي بلند گفت:
    _زري تو خودت چي ميگي؟
    از اشپزخانه فرياد زدم:
    _راجع به چي؟
    _راجع به رفتن كوه.
    _نمي دانم هر چي تو بگي.
    _دلت مي خواد جمعه ها با ليلا و بابات بري كوه؟
    _اره خب بدم نمياد.
    _كارهاي خونه چي؟ مي رسي؟
    _سعي مي كنم.
    _سعي مي كنم نداريم، اگه فكر ميك ني مي رسي برو وگرنه روز جمعه من رو گرسنه نذاري.
    با سيني چاي امدم و گفتم:
    _من كي تا به حال شما رو گرسنه گذاشتم اقاي چايچي؟
    _نذاشتي اما تذكرش بد نيست.
    ليلا با اشتياق گفت:
    _يعني قبوله؟
    محمود با اكراه گفت:
    _باشه برين ولي يادت باشه اوضاع خونه نبايد بريزه به هم.
    ليلا دست هايش را به هم زد و گفت:
    _ممنونم دايي.
    و تا محمود به خود بيايد،پريد و او را بوسيد و گفت:
    _پس زري فردا صبح ساعت پنج ميام عقبت.
    محمود كه در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود با عجله پرسيد:
    _مگه فردا جمعه است؟
    ليلا خنديد و گفت:
    _اين طور مي گن.
    محمود با دلخوري گفت:
    _باشه از جمعه ديگه.
    _اِه... دايي به اين زودي زدين زير قولتون؟
    _اون كه نمي رسه الان براي فردا ناهار تهيه كنه.تازه لباس ها هم مونده. خونه هم كثيفه.
    _من كمكش مي كنم همه كارا رو روبه راه كنه. تازه ساعت هفت و نيمه. تا ساعت نه همه كارها رو تموم مي كنيم.
    _تو ديرت نميشه؟ نبايد بري خونه؟
    _نگران نباشين. تاكسي تلفني مي گيرم.
    و بلافاصله دست زد زير بازوي من و گفت:
    _پاشو ديگه معطل چي هستي؟
    سرعت ليلا وادارم كرد پا به پاي او در ظرف يك ساعت همه كارها را انجام دهيم و درست ساعت نه بود كه ليلا تلفن زد تا تاكسي تلفني بيايد و دوباره صورت محمود را بوسيد و تشكر كرد و گفت:
    _تلفن رو بذار بالاي سرت.بيدارت مي كنم. خواب نيفتي.
    مات و مبهوت مانده بودم كه ليلاي ارام و منطقي چطور توانسته بود اين طور شلوغ بازي راه بيندازد و در مقابل ادمي مثل محمود حرفش را به كرسي بنشاند.

    ************
    ان شب تا صبح از ذوق خوابم نبرد. باورم نمي شد محمود اجازه داده باشد بدون او جايي بروم. مثل مرغي بودم كه پس از سالها براي چند ساعتي در قفسش را باز كرده اند و به او اجازه داده اند نفسي بكشد و بال و پري بزند. تا وقتي كه در ماشين دكتر ملكي ننشستم و بوي خوش ادكلن او توي دماغم نپيچيد، باور نكردم كه دارم بدون حضور محمود جايي مي روم.
    هوا هنوز كاملا روشن نشده بود كه پايين كوه رسيديم. نسيم خنك پاييز روح و جانم را نوازش مي داد و چشمهاي گرسنه من هر تاريك و روشني را مثل دوربين عكاسي ثبت مي كرد. كجا بودند ان همه درخت و كوه و اسمان كه تا ان سن نديده بودمشان؟ كجا بودند ان همه غوغاي جويبارها كه تا ان روز نشنيده بودمشان؟
    چشم و ذهنم مثل خرگوشي بازيگوش از سنگي به سنگي و از برگي به برگي مي دويدند و بيقراري مي كردند. من به چه جرمي تا بيست و سه سالگي از طبيعتي كه هر جزئش با خون من اشنا بود، جدا مانده بودم؟
    دكتر ملكي چابك و سرحال از كوه بالا مي رفت ولي من خيلي نفس نداشتم و با انكه سبك بودم، ناچار بودم هر چند متر يك بار بايستم و نفسي تازه كنم. ليلا پا به پاي من مي امد و مي ايستاد. گفتم:
    _منو ببخش. نفس ندارم. مي خواي تو با بابات برو.
    _مهم نيست. اوايل هميشه همين طوره. عادت مي كني.
    _ولي دكتر ملكي رفتند.
    _عيب نداره. بابا هميشه تا قله ميره. ما يك كمي مي ريم و برمي گرديم.
    _برمي گرديم؟ كجا؟
    _تو كاريت نباشه مي خوام ببرمت يه جاي خوب.
    _كجا؟
    _چه كار داري؟ كوهت رو برو بالا. اينقدر هم سعي نكن دو روزه كوه نورد بشي. فعلا طبيعت رو توي ذهنت ثبت كني از همه واجب تره. هيچ عجله اي نداريم.
    ساعت هفت بود كه به قهوه خانه اي رسيديم و ليلا چاي و خرما گرفت. دكتر بي انكه معطل ما شود راهش را گرفته و به سوي قله بالا رفته بود. پرسيدم:
    _هميشه اينجوره؟
    _چه جوره؟
    _دكتر مي رن بالا و تو مي موني پايين؟
    _روزايي كه كلاس داشته باشم اين جوره. روزاي ديگه تا هر جا كه بتونم باهاش مي رم بالا.
    _كلاس داشته باشي؟ چه جور كلاسي؟
    _كلاس طراحي.
    _مگه تو روزهاي جمعه هم كلاس داري؟
    _نه هميشه. گاهي اوقات استاد واسه شاگرداي قديميش كلاس ميذاره تا درسهايي رو كه نمي تونه سر كلاس معمولي بگه اونجا بگه. بيشترش تئوريه تا عملي.
    _وامروز هم يكي از اون كلاس هاست؟
    _اره تو رو هم به همين خاطر اوردم.
    دلشوره عجيبي بر دلم چنگ انداخت و گفتم:
    _ولي محمود به هواي اينكه من با تو و بابات اومدم كوه اجازه داد. اگه بفهمه كه جاي ديگه اي رفتم ميدوني چه رسوايي راه مي ندازه؟
    _از كجا بايد بفهمه؟ يا بايد من بگم يا بابا.
    _بابا مي دونه كه تو ميري كلاس؟
    _خب اره. ظهر هم كه ميشه موقع برگشتن مياد منو برمي داره. واسه ش يه چيز خيلي طبيعيه.
    _واسه اون طبيعيه واسه محمود كه نيست.
    _خوب گوش كن زري. من هيچ وقت توي زندگيم دروغ نگفتم يعني مجبور نشدم كه بگم اما اگه توي نقاشي استعدادي مثل تو داشتم و مقابل ادمي مثل دايي قرار مي گرفتم، حتما مي گفتم.
    با دلهره گفتم:
    _نه ليلا. من نمي تونم. كافيه بفهمه رسوايي به بار مياره. من نمي خوام همين امكان كم رو هم از دست بدم.
    _نترس اين كلاس دائمي نيست. فقط ماهي يه باره. ميريم برنامه مطالعاتي مي گيريم، يك ماه مطالعه مي كنيم و دور هم جمع مي شيم. اصلا قرار نيست دايي بفهمه. زري ددين چهار تا ادم درست و حسابي و اشنا شدن با يك سري موضوعات جديد حق تواه. چرا اينو نمي فهمي؟ فردا صاحب بچه بشي چي مي خواهي بهش ياد بدي؟ ترس؟
    _ولي من مي ترسم.
    _لازم نيست بگي. از قيافه ت معلومه كه مي ترسي ولي بخدا نترس. اونا ادماي جالبي هستن. كلي ازشون چيز ياد مي گيري. بهت كاري ندارن.
    _من كه نمي گم به من كاري دارن. محمود رو چيكار كنم؟
    _اينقدر محمود محمود نكن. اون با من. پاشو، پاشو برگرديم.ساعت هشت و نيم بايد سر كلاس باشيم. تو هم كه ناشي هستي نميشه تند رفت.
    در تمام مدتي كه سرازيري كوه را پايين مي امدم دلم شور ميزد. از طرفي از ديدن ادمي كه نزديك به سه سال با حوصله طرح هايم را بررسي كرده و از طريق ليلا به من اموزش داده بود و مخصوصا كسي كه شازده كوچولو را به دستم داده و ل و روحم را زير و رو كرده بود، داشتم از ذوق مي مردم و از سوي ديگر تصور اينكه محمود به جانم بيفتد و با طعنه ها و سوءظن هايش زندگيم را سياه كند، تنم مي لرزيد. بالاخره مثل ادمي كه در لحظه احتضار قرار گرفته است و هيچ چاره اي جز تسليم نداره، خودم را به دست ليلا و تقدير سپردم و با خود گفتم:
    «خدايا خودت كمكم كن. مي دوني كه قصد هوس بازي و دروغ گويي ندارم. اون مجبورم مي كنه. خدايا منو درياب.»
    ليلا برگشت و به من لبخندي زد و گفت:
    _چيه؟ داري از ترس ميميري؟ نترس. وقتي بيايي و با بچه ها اشنا بشي مي فهمي كه مي ارزه.
    با صدايي لرزان گفتم:
    _مطمئنم كه مي ارزه.
    _پس اينقدر دل دل نزن و بدو كه دير شد.
    پايين كوه رسيديم. ليلا در ماشين را باز كرد و ساك هميشگي اش را برداشت و گفت:
    _اين وسايل خيانت به دايي.
    و زد زير خنده.
    باقي راه را با عجله دويديم و ساعت درست هشت و نيم بود كه پشت در خانه اي قديمي توقف كرديم و ليلا زنگ زد.

  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    كمي بعد مردي خوش قيافه و بلند قد در را باز كرد، ليلا سلام كرد و من هم با كمي دستپاچگي سلام دادم و وارد شديم. داخل اتاق كوچكي كه به شكل جالبي تزئين شده بود، دو دختر و دو پسر روي راحتي هاي دست سازي نشسته بودند و طراحي مي كردند. ان مرد كه لابد يكي از شاگردان قديمي بود گفت:
    _ليلا و صبا.
    به تك تك بچه ها معرفي شدم و گوشه اي روي يكي از همان راحتي ها نشستم و سعي كردم خود را پشت هر حصاري كه جلوي دستم مي امد پنهان كنم. مدتي گذشت و بچه ها به طراحي خود ادامه دادند. ليلا كاغذ و قلم طراحي را به دستم داد وگفت:
    _شروع كن.
    با دلهره گفتم:
    _چي را شروع كنم؟ من كه نمي دونم چي بايد بكشم؟
    _ببين بقيه چي ميكشن، تو هم همونو بكش.
    همه داشتند گلدان پر گلي را كه روي ميز قرار داشت مي كشيدند.
    همان مرد گفت:
    _مجبورش نكن ليلا. اون اين شكلي نمي تونه كار كنه.
    او از كجا مي دانست كه من چه شكلي مي توانم كار كنم و چه شكلي نمي توانم؟ سرم را بلند كردم و با دلهره نگاهي به او انداختم. با لحني قاطع و محكم گفت:
    _قلم و كاغذت رو وردار بيار اينجا تا بهت بگم چه كني.
    فكر كردم اشتباه ميشنوم. به اطرافم نگاهي انداختم و ديدم همه مشغول طراحي هستند.انگشتم را به طرف خودم گرفتم و گفتم:
    _با من هستين؟
    _اره با تو هستم . مداد و كاغذت رو بيار ببينم.
    زانوهايم مي لرزيدند. با عجله كيفم را كه تا ان لحظه در بغلم گرفته بودم زمين گذاشتم و تخته و مداد طراحيم را برداشتم و به طرف او رفتم. تخته را از من گرفت و مداد را روي ان گذاشت و گفت:
    _پشت سر من واستا و خوب نگاه كن ببين چه كار مي كنم.
    سرعت دستش بقدري زياد بود كه سر گيجه گرفته بودم و خطوط جلوي چشمم تار شده بودند.
    هنوز حواسم را نتوانسته بودم جمع جور كنم كه تصوير زنده اي از گلدان رو به رو را روي كاغذ طراحي ديدم.
    ان مرد قلم را روي زمين گذاشت و نگاهي به من انداخت و پرسيد:
    _فهميدي؟
    گيج ومنگ نگاهش كردم و با ترس گفتتم:
    _نه نفهميدم.
    حسابي از سرعت دست و تسلطش ترسيده بودم. نگاهي به ليلا انداختم تا از حالت قيافه او بفهمم كه چقدر افتضاح كرده ام، ولي او سخت مشغول طراحي بود و به من توجهي نداشت. امدم توضيح بدهم كه بار اول است كه به كلاس طراحي مي ايم، ولي صدا در گلويم شكست. ان مرد با ارامش عجيبي لبخند زد و بعد خم شد و لوله كاغذ بزرگي را از زير ميزش بيرون كشيد و گفت:
    _صاحب اين طرح ها ممكنه الان نفهميده باشه كه من چه كردم، ولي نمي تونه طراحي بلد نباشه.
    وتا من به خود بيايم، طرح ها را باز كرد و روي ميز جلوي چشم من گسترد. طرح هاي اخر خودم بودند. يكمرتبه حس كردم گر گرفته ام.
    نگاهش كردم و گفتم:
    _شما...شما استاد هستين؟
    _بچه ها استاد صدام مي كنن، ولي خودم گمان نمي كنم هنوز شاگرد هم نيستم.
    انگار همه جانم را از تنم بيرون كشيدند. استاد اشره كرد روي صندلي بنشينم و من مثل ادم اهني بي اختيار نشستم. چنان خيره به او زل زده بودم كه انگار مرا جادو كرده بودند. ليلا كه حال مرا خوب فهميده بود به دادم رسيد و گفت:
    _استاد! صبا تا حالا كلاس طراحي نرفته .
    استاد اين را بهتر از هر كس ديگري مي دانست. لبخندي زد و گفت:
    _مي دونم، اما طراحي بلده، چون معلم خوبي داشته.
    ليلا لبخندي زد و گفت:
    _ممنون استاد.
    پس استاد اين بود؟ در تمام اين مدت تصور كرده بودم با پيرمردي استخواني روبه رو خواهم شد و حالا جواني خوش تيپ و خوش هيكل با چهره اي فوق العاده جذاب و صدايي پر صلابت مقابل من نشسته بود كه سي و هفت سال بيشتر سن نداشت و ابدا شبيه تصوير ذهني من نبود. موهاي مانندش را كوتاه زده بود و چنان محكم و صاف راه مي رفت و مي نشست كه گويي هر چه اعتماد به نفسي كه از ديگران دريغ شده بود به او تقديم كردده بودند. داشتم زير نگاه نافذ او ذوب مي شدم. طرح ها را برداشت و گفت:
    _بچه ها! شما طرح هاتونو تموم كنين. من الان ميام. ليلا پاشو بيا.
    ليلا كارش را كنار گذاشت و گفت:
    _چشم استاد.
    بعد رو به من كرد و گفت :
    تو هم پا شو صبا.
    با صدايي كه از ته چاه در مي امد گفتم:
    _بله.
    استاد راه افتاد كه از اتاق بيرون برود و من و ليلا پشت سرش راه افتاديم. او در مهمان خانه شان را باز كرد و به خانم موقر و خوش تيپي كه از كنارمان گذشت و ما با عجله به او سلام كرديم گفت:
    _مامان! يه دقه از مهمونخونه ئاستفاده ميكنيم. اونجا جا نيست.
    خانم با لحني ارام و لبي خندان گفت:
    _ باشه مامان جان . اشكالي نداره.
    استاد نيمي از طرح ها رو به ليلا داد و نيم ديگر را به سرعت روي ميز، روي مبل ها و كف اتاق پهن كرد. ليلا هم به تقليد از او همين كار را كرد و هر دو كنار ايستادند و به طرح ها نگاه كردند. من كناري ايستاده بودم و نمي دانستم تكليفم چيست. استاد دستش را به چانه گرفته بود و نگاهش را از طرحي به طرح ديگر
    مي گرداند. بعد گفت:
    _حالا نميشه حرفي زد. بذار كلاس تموم بشه، شما دو تا بمونين.
    بعد رو به ليلا كرد و گفت:
    _بابا مثل هميشه ساعت دوازده ميان دنبالت؟
    _بله استاد.
    _بسيار خوب. امروز كلاس رو ده و نيم يازده تعطيل ميگنيم. من با شما دو تا كار دارم.
    مثل مجسمه ايستاده بودم و تكان نمي خوردم . ليلا سقلمه اي به پهلويم زد و متوجهم كرد كه راه بيفتم. سر كلاس برگشتيم و استاد طرحهاي بچه ها را يكي يكي با دقت ديد و ايرادهايشان را گوشزد كرد.
    بعد بحث درباره مكاتب مختلف نقاشي شروع شد كه من از انها هيچ چيز نفهميدم و به جاي گوش دادن به بحث، به تماشاي اتاق پرداختم كه همه چيزيش برايم جالب بود. روي ديوارهاي اتاق تابلوهاي رنگ و روغن، ابرنگ، اب مركب و اشعاري به خط خوش اويخته بودند.راحتي هايي كه بچه ها رويش نشسته بودند اجر
    بلوك هاي بزرگي بودند كه روي انها تشكچه هاي رنگي گذاشته بودند. ميز ضبط و قفسه كتاب هم از اجر بهمني و تخته درست شده بودند. در عمرم تصور هم نكرده بودم كه بشود با اجر و تخته، چنين چيزهاي به درد بخور و زيبايي ساخت و از همه زيباتر گليم خهوش نقشي بود كه وسط اتاق پهن كرده بودند و طرح هاي جالبش ساعتها ميتونست چشم و ذهن بازيگوش مرا به خود مشغول كند. بالاخره صداي استاد مرا به خود اورد كه گفت:
    _بچه ها! دفعه ديگه روي اساطير ايران كار ميكنيم. ليلا! تو و صبا قصه سياوش رو از شاهنامه مي خونين. بقيه هم به ترتيب كاوه داستان رستم و سهراب، سوسن داستان رستم و اسفنديار، مريم داستان رودابه و مجيد داستان ........
    مجيد وسط حرف استاد پريد و گفت:
    _اقا من قصه دنيا اومدن زال رو ميگم.
    _باشه. بچه ها دقت كنين كه نكته اي رو جا نندازين. يك ماه وقت دارين كه هر چي تحقيق و مقاله در اين باره هست بخونين، پس با دقت بخونين و مطمئن باشين خيلي چيزا دستگيرتون ميشه كه بعد ها به دردتون ميخوره.

  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    بچه ها يكي يكي خداحافظي كردند و رفتند. استاد دوباره ما را به اتاق پذيرايي راهنمايي كرد و گفت روي صندلي بنشينيم. بعد با دقت به طرح ها نگاهي انداخت و رو به من كرد و گفت:
    _به ليلا هم گفتم.نمي گم از نظر تكنيك قوي هستي، ولي حس و استعداد نقاشيت خيلي خوبه. بارها به ليلا گفته ام تو رو بياره كلاس، ولي كفته محظور داريو نمي توني. من من نمي خوام بدونم محظور يا محظورات تو چي هست، هر چي كه باشه، نميذاره تو توي كلاس هاي دائمي شركت كني، ولي من فقط يك چيز را مي دونم. وقتي خداوند به هر دليلي كه من نمي دونم چيه، چنين استعداد عجيبي رو به به كسي مي ده، صاحب اون استعداد حق نداره اونو عاطل و باطل بذاره و ازش استفاده نكنه و به بقيه هم استفاده نرسونه. تو در انتقال حس و فكرت بسيار توانا هستي و بخصوص اين طرحهاي اخرت، بسيار طرح هاي خوبي هستن.
    من نمي دانستم چه بايد بگويم. ابدا اداب اجتماعي و پاسخگويي به چنين سخناني را بلد نبودم. با دلهره اي كه از شوقم سرچشمه مي گرفت گفتم:
    _من ... من... ممنونم.
    استاد با لحني جدي گفت:
    _اين حرفها رو نزدم كه بگي ممنونم. امتنان تو چيز خوبيه، ولي دردي از كسي دوا نميكنه. ليلا مي دونه من عادت ندارم از كسي يا چيزي تعريف الكي بكنم و اگر دارم مي گم طراحيت خوبه، يعني كه واقعا خوبه و مي تونه مقدمه اي براي كارهاي بهتر باشه. من جاي تو باشم، نميذارم چنين استعداد شگفتي هدر بره.
    با صدايي كه از ته چاه در مي امد گفتم:
    _استاد! براي من امكان شركت توي كلاس نيست.
    _اينو كه خودم هم گفتم، ولي تو مي توني با من وليلا همكاري كني و خودت رو بالا بكشي.
    _مگه تا حالا اين كارو نكرده ام؟
    _نه، تو هيچ وقت بطور جدي دنباله طراحي و مطالعه رو نگرفتي. اين جوري به هيچ جا نمي رسي. وقتي ميگم هيچ جا، نه اين كه قراره بري نمايشگاه نقاشي پاريس، منظورم اينه كه واسه خودت به هيچ جا نميرسي. بي رودربايستي ميگم. با اين ترسي كه توي وجود تو هست و توي طرح هايت هم داد ميزنه، نه به خودت مي توني كمك كني نه به هيچ كس ديگه اي. فهميدي؟
    اشك پشت پلك چشمهايم غوغا مي كرد و مي خواست راهي به بيرون بيلبد. استاد ادامه داد:
    _بخش اعظم ترس هاي ادم از خودشه و هنر مي تونه به ادم كمك كنه كه با اين ترس ها مقابله كنه. هنر يه جور افرينشه و وقتي ادم بتونه چيزي رو خلق كنه، زندگيش معني پيدا مي كنه، ديدش وسعت پيدا مي كنه نوع غمهاش فرق ميكنه و نوع شاديهاش. ادم هنرمند هيچ وقت تنها نيست تو به نظر من اين استعداد رو داري كه تبديل به يك هنرمند خوب بشي به شرط اين كه كار رو جدي بگيري و چيزهايي رو بهت ميگم بخوني. مرد اين ميدون هستي يا نه؟
    _نمي دونم.
    استاد با لحني جدي و با تحكم گفت:
    _جواب منو يك كلمه بده. اره يا نه؟
    _استاد! من خيلي همت كنم، اونم تازه اگه بشه ، اين جلسه هاي ماهانه رو بتونم بيام. چه جوري مي تونم كار كنم؟
    _تو به اين كارها كاريت نباشه. من بلدم چه جوري برنامه بدم كه برسي. فقط بگو مرد اين ميدون هستي يا نه؟
    خنديدم و گفتم:
    _اگرم نباشم اين چوري كه شما ميگين بايد بگم بله.
    _اهان! اين درست شد. بشر اگر بخواد كاري رو انجام بده هيچ چيزي نمي تونه جلوشو بگيره و من بي تعارف بهت بگم، تو موظفي كه نقاش بشي، چون خدا تو رو براي اين كار خلق كرده. شاگرد دارم كه ده ساله داره مياد اينجا و هي توي سر خودش ميزنه و واقعا نمي تونه حتي يكي از اين طرح ها رو بكشه. تو حق نداري ادامه ندي. مطمئن باش يه مدت كه خودت را وادار به نظم بكني يواش يواش ذهنت، حس ات و زندگيت نظم ميگيره.
    بعد نگاهي به ساعتش انداخت و رو به ليلا كرد و گفت:
    _هنوز نيم ساعت به اومدن بابات مونده. درست ميگم؟
    _بله استاد.
    استاد اشاره اي به طرح ها كرد و گفت:
    _اينا پيش من مي مونه. بعيده حالا حالاها بتوني اين جوري طرح بزني. اين جور طرح ها چيزيه كه فقط گاهي از دست و قلم بيرون مياد بيرون. بعد از خوندن شازده كوچولو. درست مي گم؟
    _بله استاد شما از كجا فهميدين؟
    خنديد وگفت:
    -بعد از سي سال نقاشي اگه نفهمم ابشخور شاگردام كجاست كه به چه درد مي خورم؟ تفاوت مضمون اين طرح ها با طرح هاي قبليت دقيقا نشون ميده كه يه تغيير اساسي توي نگرش ات پيدا شئه يا اگر هم نگم توي نگرش، توي حس ات. درست ميگم؟
    _من نمي دونم استاد. همين قدر مي دونم كه اين قصه منو گيچ كرده و هنوز هم نمي تونم خيلي جاهاشو بفهمم.
    _تصور غلطي داري كه فكر ميكني ميتوني همه چيز را بفهمي. همين قدر كه قصه اي يا اثري بتونه براي ادم دو سه تا سوال اساسي رو مطرح كنه، وظيفه خودشو انجان داده.
    _جوابش چي استاد؟ جواب هم بايد بده؟
    _به نظر من اين قصه به خيلي سوالها جواب ميده و تازه نكته جالبش اينه كه توي هر سني كه باشي يه سري جوابهاي جديد از توش در مياد. درست مثل منشوري كه به هر طرف بگردوني، رنگ جديدي ازش بيرون مياد. منحصر به اين كار هم نيست. هر اثر هنري بديعي همين جوره. مي خواد نقاشي باشه، مي خواد فيلم باشه، داستان باشه، شعر باشه فرق نمي كنه و هر چي زمان بگذره، به جاي اينكه كهنه بشه مضامين جديدي ازش ميزنه بيرون. زياد معلمي كردم، حالم بد شد. پاشم بريم ببينم چاي گير مياد يا نه. ليلا خانم مواظب باش اين رفيق ما زير قولش نزنه.
    ليلا لبخندي زد و گفت:
    _چشم استاد، دنبال مجوز بودم كه پوستش رو بكنم. حالا شما مچوزش رو به من دادين.
    ده دقيقه بعد وقتي دكتر ملكي دنبالمان اومد و زنگ زد، مثل اغدمهايي كه در خواب راه مي روند ، زير لب خداحافظي كردم و از در خانه بيرون رفتم. ان قدر دلم سرشار از شوق و ذهنم درگير مطالب و موضوعات بديع بود كه نفهميدم كي سوار ماشين شدم و كي به خانه رسيدم.


    * * * * * * * * *
    استاد لحظه اي از جلوي چشمم دور نمي شد. بيان متين، چهره جذاب و لبخند باشكوهش همراه با قلمي سحراميز و حسي قوي از او مجموعه اي ساخته بود كه نمي شد فراموشش كرد. شادي عجيبي در دلم مي جوشيد كه در عين حال مرا سخت مي ترساند. مي ترسيدم چشم باز كنم و ببينم كه ملاقات با اين موجود استسنايي خواب و خيالي بيش نبوده است. چطور مي توانستم از ليلا تشكر كنم كه مرا با دنيايي چنين گسترده و زيبا و با ادمهايي تا اين حد جالب و متفكر اشنا كرده بود.
    با علاقه و با پيگيري تكاليقي را كه استاد بر عهده ام گذاشته بود انجام مي دادم و كتابهايي را كه ليلا از كتابخانه پدرش يا كتابخانه هاي عمومي امانت ميگرفت با ولع خاصي مي خواندم. دلم مي خواست راه بيفتم و هر چه مقاله درباره داستانهاي شاهنامه پيدا مي كنم بخوانم، اما متاسفانه در خانه حبس بودم و همه ترسم از اين بود كه بي احتياطي كنم و همين ازادي جزئي را هم از دست بدهم. محمود كاملا متوجه تغيير روحيه من شده بود، اما دليل ان را نمي دانست و با كنجكاوي عجيبي مر كه ا ديوانه وار طراحي مي كردم و مطالب كتابها را به جاي خواندن، مي بلعيدم، زير نظر گرفته بود. براي انكه بهانه اي به دستش ندهم كارهاي منزل و اشپزخانه را با دقت بيشتر انجام مي دادم و سرغ طراحي و مطالعه مي رفتم. كم كم در ذهنم به طراحي و مطالعه به عنوان كار نگاه مي كردم و هر چه غير از اين دو را با سرعت تمام مي كردم تا به كارم برسم. زندگي ام معنا و جهت پيدا كرده بود و شادمانه به اميد فردايي زيباتر تلاش مي كردم.
    روزها و هفته ها را به اميد كلاس و ديدار با او و گرفتن درسهاي جديد با اشتياق و شادي مي گذراندم و گذشته پر رنج و زندگي يكنواخت در كنار محمود، ذره اي غبار تكدر بر دلم نمي نشاند. خوب مي فهميدم كه عشق در دلم لانه كرده است. عشقي بي شائبه، باشكوه و عزت بخش. عشقي كه وادارم مي كرد خود را از سطح گلايه ها و مسائل عادي بالا بكشم و در اسمانها و روي ابرها سير كنم.
    ديگر از خدا هيچ نمي خواستم. همه وجودم سصرشار از شكر و عشق بود و خوشبختانه معشوق در چنان مرتبه اي از جلال ايستاده بود كه كمترين شائبه خطا و كدورتي از اين عشق در خاطرم نقش نمي بست. ان كه دوستش داشتم، هر كسي غير از استاد بود، عذاب وجدان لحظه اي ارامم نمي گذاشت، ولي چنان احترام و اطميناني از او در دل داشتم كه مي توانستم همه عاطفه و محبتم را نثارش كنم و كمترين لطمه اي نخورم. يكباره همه طبيعت جلوي چشمم رنگ گرفته بود و نور خورشيد را با همه شفافيت و زيباييش روي برگ درختان احساس مي كردم. چنان رقيق القلب و نازك خيال شده بودم كه حس مي كردم سنگيني پروانه را بر گلبرگ هاي گل مي فهمم و صداي ظريف جويبارها را مي شنوم. مي ديدم كه يك عمر كور و كر و منگ
    بوده ام. مي ديدم كه همه حواسم مثل نوزادي كه تازه قدم به دنيا گذاشته است، امده تا جزء جزء هستي را بفهمد و مثل كويري در خود فرو كشد.راه رفتنم به رقص پرنده ها شبيه شده بود و خنده هايم ار بن وجودم سر بر مي اوردند. عاشق بودم و از عشق خود سرفراز.


    پايان فصل 6

  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 7

    ان شب وقتي مقابل محمود نشستم و طرح او را كه داشت روزنامه مي خواند، كشيدم ، از پشت عينك با دقت نگاهم كرد و پرسيد:
    _داري منو مي كشي؟
    _اره ببين.
    و طرح را جلوي رويش گرفتم. محمود طرح را در دست گرفت و چند دقيفه اي به ان خيره شد وگفت:
    _همه اين چيزا را ليلا يادت ميده؟
    رد شك را در صدايش تشخيص دادم و گقتم:
    _اره. ليلا نقاش خوبيه. تا حالا هم توي چند نمايشگاه شركت كرده.
    _اما تو هم خوب پيشرفت كردي. طرح خيلي خوبيه.
    _ممنونم، اخه زياد تمرين مي كنم.
    _مي بينم. همه جاي خونه شده پر از كاغذهاي تو.
    _من كه سعي ميكنم اونا رو پخش و پلا نكنم.
    _منظودم اين بود كه خيلي طراحي ميكني. اين كارو دوست داري، نه؟
    _اره از بچگي نقاشي را دوست داشتم.
    _هيچ وقت هم معلم نداشتي؟
    _تا فبل از ليلا نه، نداشتم.
    _چرا تابلو نمي كشي؟
    _اولا كه وسايلش گرونه، ثانيا هنوز طراحيم قوي نشده.
    _مگه وسايلش چقدر ميشه؟
    _فكر كنم بيست سي هزار تومني بشه.
    _خب پول بده ليلا واسه ات بخره.
    از جايم بلند شدم و گفتم:
    _فعلا كه ضرورتي نداره. همين كاغذ و مداد طراحي خوبه.
    هيچ وقت به توجه و محبت او اعتماد نداشتم. ان شب هم نمي دانسشتم دليل گل كردن محبتش چيست. مي ترسيدم زياد ذوق زده شوم و از انجا كه راحت مي شد از زير زبانم حرف كشيد، مي ترسيدم حرفي بزنم كه به ظررم تمام شود. احتياط ايجاب مي كرد كه به همان كاغذ و مداد طراحي قناعت كنم و خريد وسايل نقاشي را براي موقع مناسبتري بگذارم.

    * * * * * * *
    دومين جمعه اي كه به خانه استاد رفتم ، بقدري با خيال او خو گرفته بودم كه احساس ميكردم سالهاست با او زندگي مي كنم. ان روز حجم عظيم طرح هايم را ديد، لبخندي زد و گفت:
    _خيلي خوبه، همه شونو نميشه توي سك جلسه ديد. بذار كنار ميبينم و بعد مي دم ليلا برات بياره. فعلا بريم سر بحث شاهنامه.
    بچه ها با علاقه و دقت خاصي شاهنامه را خوانده بودند، طوري كه من از كمي اطلاعاتم خجالت كشيدم، هر چند چنان با داستان سياوش از نظر عاطفي درگير شده بودم كه وقتي شروع به صحبت كردم، متوجه نشدم كه نيم ساعت حرف زده ام و كسي هم حرف مرا قطع نكرد. استاد با دقت خاصي به حرفهاي همه ما گوش كرد. و گفت:
    _باريكلا بچه ها! همه تون خوب و دقيق به موضوعاتي كه براتون تعيين كرده بودم توجه كردين. تو هم صبا با اين كه دفعه اولت بود به موضوع، خوب نگاه كرده بودي. اين دفعه سعي كنين موضوعي را كه خوندين تصويري ببينين وتا هر جا كه به ذهنتون مي رسه طرح بزنين. دست كم ده تا طرح براي هر داستان. از نظر مطالعه هم اين بار مي ريم سراغ اساطير يونان. واسه دفعه بعد همه تون اديسه هومر رو مي خونين. با دقت و حتي اگه شد دو سه بار. حالا يكيتون بشينه روي صندلي، چهره كار ميكنيم.
    بچه ها نگاهي به همديگر كردند و من از جا بلند شدم.
    استاد گفت:
    _صبا خانم! حواست هست كه بايد لا اقل نيم ساعت بيحركت بشيني اونجا؟
    با تعجب گفتم:
    _نيم ساعت؟
    _بله، واسه همين براي اينكه حوصله ات سر نره اون كتاب شعر رو وردار بگير دستت و بخون. سعي كن زياد جا به جا نشي كه بچه ها بتونن كارشونو تموم كنن.
    _چشم استاد.
    كتاب شعري را ار قفسه كتابهاي او برداشتم وروي صندلي نشستم و چند دقيقه اول بدجوري وسوسه شدم كه جابه جا شوم، ولي كم كم سرم را به شعر گرم شد و بعد هم چنان غرق شعرها شدم كه وقتي استاد گفت ممنون، كافيه به هيچ وجه احساس خستگي نكردم.
    كنار ميز استاد رفتم تا طرح هايي را كه بچه ها از صورتم كشيده بودند، ببينم. همه شبيه من كشيده بودند جز استاد كه نيمي از صورتم را در سايه وسياه و نيم ديگر را روشن كشيده بود. با ديدن طرح او دلم لرزيد. چه چيزي در من وجود داشت كه او را به كشيدن چنين طرحي واداشته بود؟ نيمه تاريك من چه بود كه او مي ديد وحس مي كرد و من نمي فهميدم؟ نگاهم به طرح خيره مانده بود. استاد طرح را به طرفم گرفت و گفت:
    _ورش دار. مال خودت.
    با دستي لرزان طرح را برداشتم و سر جايم نشستم. ان روز تا اخر كلاس ذهنم مشغول نيمه تاريك وجودم بود و چيزي ازار دهنده خاطرم را مكدر كرده بود.




    پايان فصل 7

  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 8

    از مطب دكتر كه بيرون امدم، انگار دنيا را توي سرم كوبيدند. من نمي خواستم از محمود صاحب فرزند شوم. زندگي با او بحد كافيت دشوار و ازار دهنده بود، واي به حال اينكه بچه اي هم اين زنجير را محكمتر مي كرد. همه اميدهايم را بر باد مي ديدم و زندگي پيش چشمم سياه شده بود.
    يادم امد كه گريه كنان از پزشك پرسيده بودم،« هيچ راهي نيست كه بشه از شرش خلاص بشم؟ » و دكتر به علامت نفي سر تكان داده بود.
    چه بايد ميكردم؟ چهار سال توانسته بودم با اخلاق و رفتار غير قابل تحمل محمود كنار بيام و حداقل به خود گفته بودم كه اين منم كه بايد زجر بكشم و فرزندي ندارم كه از اين رابطه هولناك ضربه بخورد، ولي حالا با اين موجودي كه ابدا از او نمي خواستم چه بايد ميكردم؟ ديوانه شده بودم و مي خواستم فرياد بزنم. به چه كسي مي توانستم بگويم كه فرزندي نمي خواهم؟ چه كسي باور مي كرد كه زني از شنيدن خبر مادر شدنش به اين روز بيفتد؟ چنان دلشوره و اظطرابي به دلم چنگ مي زد كه نه مي توانستم به كارهاي خانه برسم و نه دست و دلم به طراحي مي رفت. به محمود نگفتم كه ازمايش داده ام و نتيجه مثبت بوده است. مي خواستم به نحو ممكن راهي براي از بين بردن جنين پيدا كنم.
    شنيده بودم كه اگر زن حامله جسم سنگيني را بلند كند، احتمال سقط جنين هست. لباسم را عوض كردم و به هواي تميز كردن خانه، يخچال را با همه سنگيني اش از جا كندم تا جابه جا كنم. كمرم تير كشيد و درد ان تا بالاي ستون فقراتم پيچيد، اما نه اين كار نه هزار كار عجيب و غريب ديگري كه كردم، اثري نداشت. ناگهان وحشت از اين كه اين كارها باعث معلول شدن بچه بشوم وجودم را لرزاند.
    جز ليلا و فتانه محرم رازي نداشتم و اين خبر را به هر كدام از انها كه مي دادم توي سرم مي زد و سرزنشم مي كرد، چون هر دوي انها از احساس من نسبت به محمود خبر داشتند و تنها كار عاقلانه مرا باردار نشدن مي دانستند. اين جور مواقع معمولا دخترها به مادرشان روي مي اورند ولي من نه مادري داشتم و نه خواهري كه به دادم برسد.
    هر روز كه از رشد جنين مي گذشت، اظطراب و افسردگي من بيشتر مي شد. ليلا دائما برايم كتاب مي اورد و چون مي ديد انها را نمي خوانم و همه شوق و ذوقم فروكش كرده است، مدام سوال پيچم مي كرد و من جوابي نداشتم كه به او بدهم.
    سرانجام چنان از نظر روحي و جسمي از پا در امدم كه مريض شدم و محمود ناچار شد از فتانه كه او را محرم راز من مي دانست كمك بخواهد.
    صبح تا شب گريه مي كردم و نمي توانستم جلوي گريه ام را بگيرم. بشدت ضعيف شده بودم و بمحض اين كه مي خواستم از جا بلند شوم و يا كاري كنم، سرم گيج مي رفت و مجبور مي شدم بنشينم. ان روز فتانه به سراغم امد و وقتي ديد نمي توانم از رختخواب بلند شوم، كنارم نشست و گفت:
    _تو كه حالت خيلي خوب شده بود. روحيه ات هم كه عالي بود. يكهو جت شد؟ مريضي پاشو بريم دكتر. اوضاح روحيت ريخته به هم بريم پيش روان پزشك. اين كار نشد كه صبح تا شب بنشيني گريه كني. قيافه ات رو تو ايينه ديدي؟ شدي عين مرده ها. چته؟ چي شده؟ چرا حرف نمي زني؟
    _فتانه من خيلي بدبختم. ديگه نمي خوام زنده بمونم.
    _تو رو خدا پاشو جمعش كن . ديگه دوره اين شعارها گذشته. چي شده؟ سرطان گرفتي؟
    _كاش سزطان مي گرفتم و مي مردم.
    _خب پس چي شده؟ حرف بزن.
    _من....من باردار شده ام.فتانه كمي نگاهم كرد وگفت:
    _خب اينكه افتضاحه، ولي كاريه كه شده. زنگوله پاي تابوت واسه بابا.
    _تو هم كه از هر چيزي جنبه مسخره شو ببين.
    _خدا كنه اين يكي پسر باشه كه حسرت به دل از دنيا نره.
    _فتانه. من دارم ديوونه ميشم، تونشستي داري جنس رو تعيين مي كني؟
    فتانه از جا بلند شد و گفت:
    _شعار هميشگي من اينه: اگه مي خواي زندگي به ريش ات نخنده، تو به ريش زندگي بخند. پاشو، تو رو خدا اون قيافه رو به خودت نگير. نبايد ميذاشتي پيش بياد، حالا كه پيش اومده، بهر جنگ اماده شو. با اون
    دري وري هاي ليلا كه ميده بخوني كه بايد خيلي بيشتر از من فيلسوف باشي. پس اون همه شعر و ادبيات به چه دردت خورده پاشو ببينم. به جاي اين ادا اطوارها بايد به خودت برسي يه داداش خوشگل واسه من بياري.
    پتو رو روي صورتم كشيدم و گفتم:
    _واقعا كه ادم مسخره اي هستي.
    پتو را از روي صورتم كنار زد وگفت:
    _اگه من مسخره ام، تو هم يه ادم دست و پا چلفتي هستي كه تا سرما ميخوري مي افتي توي رختخواب. پاشو به جاي اين ادا اطوارها يه فكر اساسي كنيم.
    _فكر اساسي اينه كه بگرديم يه جايي را پيدا كنيم كه بچه رو كورتاژ كنن.
    _من يكي توي هر نوع جرمي شريك مي شوم، اما اهل قتل و كشتار نيستم.
    _قتل و كشتار چيه؟ اون كه هنوز ادم نيست.
    _بگو سوسك، بگو مرچه، جون داره يا نه؟
    _اره جون داره اما شعور كه نداره.
    _البته در با مقايسه با دانشمندي مثل تو شعور نداره. بيخود از اين شعارها واسه من نده. هرجا كه بگي هستم، ولي توي اين كار، دور من يكي رو خط بكش.
    _پس من چه خاكي توي سرم بگنم؟
    _همون خاكي كه همه زنها به سرشون ميكنن. تو فكر ميكني اولين زن دنيايي كه حامله شده يا اخريش؟ پاشو تو رو خدا. پي بهانه ميگردي يه جوري خودتو بندازي. پاشو ببينم.
    و پتو را از روي من عقب زد.
    برخورد صريح و ساده فتانه با موضوع باعث شد كه جان بگيرم. از چا بلند شدم و با انكه هنوز سرم گيج
    مي رفت، ارام ارم به طرف اشپزخانه رفتم و براي خودم شربت عسل درست كردم.
    فتانه خوراك مرغ درست كرده بود، كمي از ان را در بشقاب برايم كشيد و جلويم گذاشت و گفت:
    _يك كمي بخور جون بگيري. تو رو خدا زري، زودتر بزرك شو. دق دادي منو از بس واسه هر چيزي مثل بچه ها بق كردي يه گوشه.
    از بوي غذا حالم بهم مي خورد، اما فتانه زحمت كشيده بود و نمي توانستم دستش را رد كنم. فتانه وقتي اكراه منو ديد گفت:
    _گوشتشو نخور، از ابش سر بكش. مي خواي بهش ليمو بزنم؟
    _بخدا معذرت مي خوام فتانه. دست خودم نيست.
    _معذرت خواهي نداره، ضعيف شدي بوي غذا اذيتت مي كنه. همون شربت عسل را بخور لااقل.
    روحيه ام كم كم داشت بهتر مي شد. فتانه سرم را در اغوش گرفت و گفت:
    _چه مادري بشي تو. گمانم مادري خيلي بهت بياد.
    گفتم:
    _مي ترسم فتانه. زندگي من ثبات نداره. اين همه تفاوت سني بين من و پدرت.
    _چي مي خواي بگي اگه اون بميره چه جوري بچه رو بزرگ كني؟ فكر مي كني فقط ادمايي به سن اون مي ميرن؟ چند مورد مي خواي نشونت بدم كه جوونا مرده ان و زنهاشون مجبور شدن نه يك بچه كه سه چهار تا رو بزرگ كنن. بيخود مصيبت نتراش. عمر دست خداست و مرگ هم پير و جوون نميشناسه.
    _نه، به مردن اون كاري ندارم. دارم به اين زندگي دشوار فكر مي كنم.تحمل اخلاق اون واسه من كه زندگي اسوني هم نداشته ام، سخته چه برسه به يه بچه.
    _مگه ما بچه همين بابا نبوديم؟ چمه؟ ادم خوش اخلاق تر از من مي خواي
    خنده ام گرفت و گفتم:
    _اون دو تا چي؟ عنق منكسره.
    _بچه تو انشاءالله به خواهر كوچيكترش مي ره.
    _فتانه من مادر تو نيستم. از چيزهايي كه تو ازش تعريف كردي، اون خيلي با صبر و حوصله بوده.
    _تو هم دست كمي از اون نداري. با اين كه خيلي جوون هستي، ولي خوب تونستي با بدخلقي هاي بابا كنار بيايي.
    _من ناچار بودم
    _نه، همه شم از ناچاري نيست. خيلي جاهاشم صبر كردي و اونو از رو بردي. مخصوصا اين شش هفت ماه اخر كه روحيه ات حرف نداشت. تو رو خدا نذار روحيه ات رو از دست بدي.
    _فتانه؟
    _چيه؟
    _مي خوام يه چيزي رو ازت بپرسم.
    _مگه من دائرة المعارفم كه همه چيز رو از من مي پرسي؟
    _بنشين ببين چي مي گمن؟دارم جدي حرف مي زنم.
    فتانه گفت:
    _پس بذار اول يه چايي واسه هردومون بريزم كه اگه حرفات باعث سر درد من شد، زود چايي رو سر بكشم.
    دم دستت اسپريني چيزي نداري؟

صفحه 3 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/