نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 59

موضوع: رمان سر عشق | مریم محمودی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    به كوچه كه رسيديم آرام گفتم:
    لازم نكرده بيايي . از همون راهي كه اومدم ، برميگردم . شما برگردين خونه كه مادر جونتون دلواپس نشن.
    احمد با چهره اي عبوس و ابروهاي درهم كشيده در كنارم راه مي آمد.حس مي كردم عضله گونه اش از شدت عصبانيت مي پرد. حرفي نزد و گذاشت هر چه دلم مي خواهد بگويم.
    تو كه مرد نبودي چرا به من قول دادي ؟ نفهميدي با اين قولت روزگارم رو سياه مي كني ؟ نمي فهمي داره چه بلايي سرم مياد ؟ نمي فهمي دارن شوهرم ميدن ؟ نمي فهمي ديگه من و تو نمي تونيم با هم زندگي كنيم؟ چطوري همين طور خونسرد نشستي و داري نگاه مي كني ؟ چطوري مي توني بذاري اين بلا رو سرم بيارن؟
    من نمي تونم يقه مردم را بگيرم و بزور دخترشو نو از خونشون بيارم بيرون . پدرت توقعاتي داره كه من نمي تونم بر آورده كنم. بهت گفتم كه اون مقروضه و من مني تونم قرضاشو بدم .
    پس من چي ؟ من اين وسط چه كاره ام ؟ چرا به سرنوشت من فكر نمي كني ؟ واسه ات مهم چه بلايي سرم مياد ؟
    چرا برام مهمه ، ولي نميتونم قشقرق به راه بندازم. اهل اين جور آرتيست بازي ها نيستم. از اينا گذشته من بايد مادر و خواهرهامو جمع كنم، نمي تونم به اين همه مساله اي كه دارم مسائل جديدي رو هم اضافه كنم. اگه آروم و طبيعي و عادي مثل هر زندگي عادي ديگه اي مي تونستم ازت خواستگاري كنم و بيايي تو خونه ام ،
    يك لقمه نوني كه در ميارم با هم مي خورديم، ولي زندگي شما عادي نيست، پدرت وضع عادي نداره .همين تصميم هم كه گرفته نشون ميده كه چقدر اوضاع خونه شما غير عاديه.
    ناگهان احساس كردم احمد را نميشناسم . احمدي كه من در ذهن داشتم مردي بود كه از هيچ چيز نمي ترسيد و مي توانست مر از آن همه بدبختي نجات بدهد، ولي احمدي كه داشت در كنارم راه مي آمد، آدمي بود كه با زباني منطقي همه اجزاي زندگي من و زندگي خودش را كنار هم مي چيد و نتيجه گيري مي كرد. او اهل خطر كردن نبود واز هيچ جنجالي خوشش نمي آمد. با عصبانيت گفتم:
    تو لايق عشق نيستي. تو لياقتت همينه كه اون دختره عوضي رو بگيري كه واسه ات صد تا عشوه و ناز بياد و خرت كنه . حيف من.
    احمد با لحني آرام گفت:
    به مردم توهين نكن . تو دختر شايسته اي هستي ، ولي نه اون قدرها كه خودت فكر ميكني.
    با لجبازي گفتم:
    ولي من يك موي گنديده ام به صد تا از اين اكبيري ها مي ارزه.
    انشاءالله كه اين طوره.
    به وانت اسقاط احمد رسيده بوديم.
    براي يك لحظه فكر كردم اگر بخت به من رو كرده كه سوار بهترين ماشينها بشوم ، چرا خودم را اين طور ذليل كنم و به خفت بيندازم و دلم را به خانه دو اتاقه و وانت كهنه احمد خوش كنم ؟ حالا كه بخت در خانه مرا زده بود چرا داشتم به آن پشت پا مي زدم.؟ احمد لياقتش همان بود كه دختر گداي همسايه شان را بگيرد و يك مشت بچه هاي گداتر از خودش و زنش راه بيندازد. من ميتوانستم در بهترين خانه ها زندگي كنم، بهترين لباسها را بپوشم، پشت ماشين آخرين سيستم بنشينم وبه ريش او زن آينده اش بخندم.
    هر چه اين حرفها را بيشتر در ذهنم تكرار مي كردم، بيشتر آتش ميگرفتم. مي دانستم كه دارم از حرصم اين حرفها را مي زنم، ولي براي به دست آوردن احمد و زندگي با او خود را تا آخرين حدي كه در توانم بود خوار و خفيف كرده بودم و بيشتر از اين نميتوانستم مايه بگذارم. مي دانستم كه صحبت هاي خديجه خانم با مادر و پدرم فايده ندارد. اگر قرض هاي پدرم آن قدر سنگين بودند كه راهي جز رفتن پيش پايش نمانده بود چاره اي جز اين نداشت كه مرا به رغم ميل شوهر بدهد.
    ********************************
    اوضاع خانه قمر در عقرب بود. مامان همين كه در را باز كرد و مرا پشت در تنها ديد، با عصبانيت يقه ام را گرفت و مرا داخل راهرو كشيد و چند كشيده جانانه نثارم كرد. احمد مرا سر كوچه پياده كرده بود و من مي ديدم كه كار عاقلانه اي كرده كه با اين اوضاع خانه جلوي چشم پدر و مادرم نيامده است. مامان فرياد ميزد:
    ذليل شده ! كدام گوري رفته بودي ؟ حالا ديگه ميذاري از خونه فرار ميكني ؟ چه غلطها ! برو خدا رو شكر كن كه كلانتري پيدات نكرد، و گرنه با كمربند سياهت مي كردم.
    آبرو واسه ما نذاشتي دختره هرزه. ديگه همينم مونده بود كه برم كلانتري خبر بدم كه اين گردن شكسته گم شده. يه سره بگو بابا نداري ، بگو ننه نداري ، بكو خانواده نداري ، كدام گوري رفته بودي از صبح تا حالا ؟
    داشتم از شدت ضعف از پا در ميآمدم. ديگر هيچ كس و هيچ چيز برايم اهميت نداشت. آنها مي توانستند هر بلايي كه دلشان خواست به سرم بياورند. بعد از احساس حقارتي كه در خانه احمد به من دست داده بود . احساس مي كردم تحمل هر خفتي ممكن است. نا اميدي ازكمك وهمراهي احمد باعث شده بود كه كتك ها وفحش هاي مامان ذره اي در من اثر نكند ومن منتظر عكس العمل شديد بابا بودم با ان كه هرگز به ياد نداشتم پدرم يكي از ماها را زده باشد مامان با ضربه شديدي مرا به طرف پدرم هل داد و من نزديك او به زمين افتادم و خودم را جمع وجور كردم و به ديوار تكيه دادم وبه زمين زل زدم مامان گفت :
    ازش بپرس كدوم گوري رفته بوده؟ بپرس از كي تا حالا اين جورسربه هوا شده كه واسه خودش راه بيفته بره اين ور اون ور؟ اونم امشب كه قراربود بيان خواستگاريش. خدا رحم كرد كه خودشون زنگ زدن خونه فاطمه خانم و قرار امشبو به هم زدن. فكرشو بكن كه اگه مي اومدن و حضرت خانم تشريف نداشتن چه آبروريزي مي شد. ازش بپرس چرا اينمژ كارها رو مي كنه ؟ ازش بپرس چه مرگشه ؟ يه عمر غذا و لباس و خونه گرم به خانوم داديم كه درس بخونه و واسه خودش آدم بشه ، حالا كه ديپلم گرفته هار شده ، واسه من حرفهاي گنده گنده مي زنه و غلطهاي زيادي مي كنه. اگه درس خوندن باعث مي شه كه آدما اين جور هار بشن لعنت به هر چي درسه.
    سرم پايين بود و هيچ يك از حرفهاي مامان در من اثر نمي كرد. تصميم خودم را گرفته بودم. مامان وقتي سكوت مرا ديد كم كم عصبانيتش فروكش كرد و تبديل به غرغر زير لب شد. بابا كه تا آن لحظه در گوشه اي چمباته زده بود و سيگار مي كشيد ، گفت:
    معصومه! تو يه دقيقه برو بيرون ، من با زري چند كلمه حرف دارم.
    بابا برعكس مامان ، مرد بسيار ساكت و درخود فرو رفته اي بود. هميشه وقتي مي خواستم او را به ياد بياورم ، هيكل كوچك و ضعيفي در كنج اتاق يادم مي آمد كه چندك زده و سرش را روي زانو گذاشته بود و سيگار مي كشيد. كار كردن براي بابا عذاب اليم بود و براي هر كاري ايراد و بهانه اي پيدا مي كرد ، براي همين هميشه هشت خانواده گرو نه اش بود و مامان كه در ايجاد درآمد خانواده نقشي نداشت و چندان هم مديريت درستي را در اداره خانواده فقيرش رعايت نمي كرد ، دائما از درآمد كم گلايه داشت و آرزو مي كرد كه لااقل من كه دختر بزرگش بودم در رفاه و آسايش مادي زندگي كنم. بابا حوصله جر بحث نداشت و هر وقت عرصه كمي به او تنگ مي شد، ساكش را مي بست و به همدان منزل عموي بزرگم مي رفت و مامان را با ما و مسائلمان تنها مي گذاشت. شايد فرار كردن از مقابل مشكلات و فرار از خانه را همه ما و از جمله خود من از بابا ياد گرفته بوديم.

  2. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/