نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 59

موضوع: رمان سر عشق | مریم محمودی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دختر چندان خيال پردازي نبودم وهيچ وقت گمان نمي كردم شاهزادهاي خيالي از ميان ابرها بيايد و مرا با خود به سرزمين رويا ها ببرد ،اما هيچ وقت هم به ذهنم خطور نكرده بود با مردي ازدواج كنم كه از پدرم هم بزرگتر باشد.اين فاجعه چيزي بود كه ابدا در باور من نميگنجيد .هيجده سال در عالمي كودكانه به مدرسه رفته و برگشته بودم همه غصه و مساله ام آوردن نمره هيجده و بيست بود .هيچ جا كسي به من ياد نداده بود كه اگر با چنين مشكلي روبه رو شدم چه بايد بكنم وبه چه راهي بروم .همه اطلاعات من درباره زندگي ومسائل آن به چهار تا پاورقي مجلات و فيلمهاي سينما و تلويزيون محدود ميشد كه هيچ يك نمي توانستند در اين مرحله به دادم برسند و راهي پيش پايم بگذارند.
    دوست و رفيقي عاقل تر از خودم هم نداشتم كه حداقل با او مشورت كنم و خود را از مخمصه اي كه در آن گرفتار شده بودم ، نجات بدهم.
    اشكريزان به اتاق ديگر رفتم و دور از چشم مادرم چند دست لباس فقيرانه ام را در ساكي ريختم و آرام از خانه بيرون زدم.هيچ نميدانستم به كجا بايد بروم فقط احساس مي كردم بايد از آن جهنم ،از آن جايي كه داشتند مرا به قربانگاه ميبردند ، فرار كنم.
    پيش رويم هيچ آشنا و دوستينداشتم كه به خانه اش بروم. بايد به چه كسي پناه ميبردم.همه آدمهاي دنيا وقتيگرفتار ميشوند و كسي را ندارند كه به او پناه ببرند ، رو به مادر خود مي آورند و من داشتم از پدر و مادرم فرار ميكردم .غريبه ها نبودند كه داشتند اسباب نابودي من را فراهم مي ساختند، بلكه پدر و مادرم ، كساني كه از گوشت و پوستشان بودم كمر به قتل من بسته بودند.
    نگاهي به كوچه انداختم . زنهاي همسايه جلوي در خانه صغرا خانم جمع بودند . گل ميگفتند و گل ميشنيدند.هميشه وقتي از مدرسه برمي گشتم تند به آنها سلام مي كردم و مي گذشتم اما آن روز از ترس زانو هايم مي لرزيدند و حتما رنگ صورتم نشان مي داد كه دارم از ترس مي ميرم، چون محبوبه خانم همسايه بغلي مان بمحض اينكه چشمش به من و ساك دستم افتاد با تعجب گفت:
    خير باشه . كجا ؟
    با عجله گفتم:
    دارم مي رم حموم.
    كاملا معلوم بود كه حرفم را باور نكرده است، چون مچ دستم را گرفت و تقريبا داد زد :
    اين قد چمدونه . با چمدون ميري حموم ؟
    با عجله دستم را از دستش بيرون كشيدم و دويدم .هيچ وقت كوچه باريك خانه مان آن قدر به نظرم طولاني نيامده بود .چشمهايم سياهي ميرفتند و آسمان انگار آن قدر پايين آمده بود كه مي خواست توي سرم بخورد. بوي لجن جوي وسط كوچه بيشتر از هميشه توي دماغم مي پيچيد و محله آشناي كو دكيم به اندازه يك قبر كوچك شده بود .
    به هر جان كندتي بود خود را به سر كوچه رساندم و لحظه اي به ديوار تكيه زدم تا نفسي تازه كنم. مي دانستم كه صغرا خانم بلافاصله پيش مامان رفته و موضوع را برايش تعريف كرده است. با عجله جلوي يك تاكسي را گرفتم و گفتم:
    مستقيم !
    و بي آنكه معطل جواب راننده شوم ، در عقب را باز كردم و داخل ماشين پريدم. راننده از آينه نگاهي به من كرد و پرسيد:
    مستقيم تا كجا ؟ تا شاه عبدلعظيم ؟
    با لحن تندي گفتم:
    نخير ! خودم ميگم بهتون .
    من تا گمرك بيشتر نمي رم .
    منم همون جا پياده مي شم .
    و سرم را پايين انداختم.هيچ وقت عادت نداشتم تنهايي دو سه محله دور تر از خانه بروم و راه چاه را خيلي بلد نبودم.دلم داشت از ترس از جا كنده ميشد ولي تصور برگشتن به خانه حالم را بد تر مي كرد.كجا بايد مي رفتم ؟ از چه كسي بايد كمك مي گرفتم ؟ دستم را در جيب مانتو يم فرو بردم و گفتم:
    آقا بيشتر از پنجاه تومن نرين.
    راننده پوزخندي زد و گفت:
    آبجي ! پنجاه تومن كه فقط پول باز و بسته كردن در تاكسيه.
    با عجله و ترس گفتم:
    خب! پس همين جا پياده ميشم.
    سري تكان داد و گفت:
    نه بشين آبجي .تا گمرك ميبرمت.از اونجا مسيرت كجاست؟
    مي خواستم بگويم نمي دونم ولي هوشياري به خرج دادم و گفتم:
    مقصدم همون جاست.
    و به خيابان زل زدم تا به به قول مامان حرف را كوتاه كنم . ذهنم به هزار راه مي رفت. قرار بود ميدان گمرك كه از تاكسي پياده مي شوم كجا بروم ؟ ترس و دلهره چنان خسته ام كرده بود كه حس مي كردم اين شهر پر غوغا دارد مثل اژده هايي مرا مي بلعد. كم كم تصور بيكسي و بي جايي داست تا مغز استخوانم را مي لرزاند. احساس بي پناهي و درماندگي همان يك ذره شجاعتي را هم كه هنگام خروج از منزل در خود احساس مي كردم از من گرفته بود.غرق افكار دردآلود خود بودم كه راننده گفت:
    خانم ! ميدون گمرك.
    پنجاه توماني مچاله شده را از جيبم بيرون آوردم وبه طرفش گرفتم.
    خنده اي كرد و گفت:
    باشه پيشت ، لازمت ميشه.
    هنوز از بهت اين كار بيرون نيامده بودم كه پايش را روي پدال گاز گذاشت و رفت.
    وسط جمعيت ميدان گمرك مثل قطره اي كه وسط اقيانوس افتاده باشد، بي اختيار اين طرف و آن طرف ميرفتم.گيج و گنگ و بي پول معطل مانده بودم كه چه كنم . يك لحظه به خودم نهيب مي زدم كه به خانه برگردم و يك لحظه بعد از تصور بلايي كه قرار بود به سرم بيايد به خود مي لرزيدم و باز راه مي افتادم نسيم خنك بهاري عرقي را كه روي تنم نشسته بود خشك مي كرد .فروردين از نيمه گذشته بود و هنوز بوي عيد از خيابان ها و چهره مردم نرفته بود . هنوز هوا و سال بوي نويي مي داد.

  2. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/