صفحه 1 از 6 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 59

موضوع: رمان سر عشق | مریم محمودی

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    رمان سر عشق | مریم محمودی

    نام كتاب : سر عشق

    نويسنده : مريم محمودي


    تعداد صفحات : 350


    فصل اول

    صداي گنجشكها از روي درخت خشكيده حياط ميآمد.بهار آمده بود و طبيعت نو شدن خود را جشن گرفته بود . از پشت پارچه كثيفي كه به جاي پرده، جلوي اتاق محقرمان آويزان بود نگاهي به حياط انداختم.مادر داشت زير تنها شير حياط ظرفها را ميشست و خواهر و برادرهاي كوچكترم با سر و ريخت كثيف و لباسهاي پاره در حياط دنبال سر هم ميكردند و صداي مامانم را در مي آوردند.مامان فرياد زد:
    ذليل مرده ها!يه دقيقه آروم بشينين.واسه چي حياط رو گذاشتين روي سرتون ؟الانه كه صداي در و همسايه ها دربياد.چقدر از دست شما جز جيگر زده ها بكشم؟
    ولي بچه ها كه بارها اين حرفها را شنيده بودند و گو ششان پر بود ، بي اعتنا به اطراف ميدويدند. دلم از اين همه نكبت و فقر به درد مي آمد و روح جوانم داشت زير اندوه متلاشي مي شد. امكانات خانواده من در حد صفر بود، با اين وجود اين در دوران دبيرستان سعي كرده بودم تا جايي كه در توان داشتم درست درس بخوانم و با معدل خوبي ديپلم بگيرم ، شايد بتوانم كمكي به خانواده بكنم،ولي براي من كه هيچ ،براي كساني كه مدرك بالاتر هم داشتند ،كار پيدا نمي شد و چند زبان هم مدانستند ،كار پيدا نميشد.يكسره همه آرزوهايم را بر باد مي ديدم و با مشاهده وضع پدرم ،مادرم وخواهر و برادرم چنان نا اميد مي شدم كه مي خواستم بميرم.
    اشكي را كه بي اختيار روي گونه ام مي دويد را پاك كردم و از اتاق بيرون رفتم تا به مامانم كمك كنم .مامان به محض اين كه چشمش به من افتاد گفت:
    به جاي اين كه مثل مجسمه مينشيني پشت پنجره و زل ميزني به در حياط بيا اين ذليل مرده ها رو خفه كن . الانه كه صداي بالايي ها در بياد.
    خديجه خانم همسايه بالايي ما پيرزن مريض احوالي و بي آزاري بود كه به هيچ كس كار نداشت،اما مادر كه زورش به بچه ها نمي رسيد،اين را بهانه مي كرد كه صداي او در مي آيد ، در حالي كه آن بنده خدا بقدري ناتوان و بي آذار بود كه نفسش در نمي آمد .روزي چند بار به او سر مي زدم تا ببينم كاري دارد يا نه و او هميشه مرا با لحن مهرباني دعا ميكرد و مي گفت:دختر جون!خير از جوونيت ببيني.الهي از هر دست كه مي دي از همون دست بگيري.
    سالهاي سال ميشد كه احمد نوه خديجه خانم هفته اي يك بار به او سر ميزد خريدهايش را برايش انجام ميداد و اگر لازم ميشد او را به دكتر مي برد. احمد در يك كارگاه جوشكاري كار ميكرد و در آمد بدي نداشت ولي از آنجا كه بايد خرج خانواده اش را مي داد و پدرش را هم در كودكي از دست داده بود هميشه خرجش بيشتر از دخلش بود و بايد مدام كار ميكرد و مي دويد براي همين هم نتوانسته بود بيشتر از كلاس دوم دبيرستان درس بخواند و ديپلمش را نگرفته بود .

  2. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  3. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    آن روز موقعي كه از پله ها بالا رفتم تا به خديجه خانم سر بزم ،دلم ناخودآگاه شور مي زد.نميدانستم چه حادثه اي در پيش بود. حالم را نمي فهميدم ولي سعي مي كردم خديجه خانم متوجه نگرانيم نشود چون پيرزن به اندازه كافي مشكل داشت و من نمي خواستم غصه هايم را روي دوش او بگذارم .
    وارد اتاق خديجه خانم شدم،ديدم احمد آنجا نشسته است. براي يك لحظه تصميم گرفتم برگردم،ولي خديجه خانم گفت:
    زري جان!بيا بنشين مادر .تو كه احمد رو ميشناسي،واسه چي غريبگي ميكني؟
    آرام رفتم و كنار خديجه خانم نشستم و سعي كردم سرم را به پاك كردن سبزي هايي كه احمد آورده بود ، گرم كنم. از وقتي احمد شتابان و در يك جمله به من گفته بود كه مي خواهد مرا از پدر و مادرم خواستگاري كند ديگر در حضور او احساس آرامش نميكردم و دست و پايم را گم مي كردم.
    آن روز خديجه خانم احساس هميشگي را نداشت و با صدا يي كه مي لرزيد،پرسيد:
    زري جان؟تو اين خواستگاري رو كه قراره واست بياد ديدي ؟ پسنديدي؟
    يكمرتبه احساس كردم يك سطل آب يخ روي سرم ريختند.هراسان اول به خديجه خانم و بعد به احمد كه سرش را پايين انداخته بود نگاه كردم و نتوانستم جواب بدهم.خديجه خانم اداده داد:امروز صبح مادرت اومده بود شيريني خوري و پيش دستي هاي منو ببره .بهش گفتم انشاءالله كه خيره گفت خيلي خيره. قراره واسه زري خواستگار بياد يه خواستگار حسابي.
    نفسم در نمي آمد.براي من؟پس چرا كسي با من حرفي نزده بود ؟حالا ميفهميدم چرا مامان همه جا را ساييده و تميز كرده بود.حالا ميفهميدم چرا آنقدر عصبي بود.دلم گرفت. آنها به همين سادگي مي توانستند من و احمد را از هم جدا كنند ؟اين خواستگاري كه قرار بود بيايد از كجا سر و كله اش پيدا شده بود ؟منظور مامان از خواستگار حسابي چه بود؟
    با صدايي كه ميلرزيد زير لب گفتم:
    من.....من خبر ندارم.
    احمد نگاه شماتت باري به من انداخت و پوزخندي زد.خديجه خانم پرسيد:
    چطور خبر نداري؟مگه ميشه؟
    كسي...كسي به من حرفي نزده.
    لحنم به قدري صادقانه بود كه احمد با تعجب نگاهي به خديجه خانم و بعد به من انداخت و پرسيد:
    يعني ميخواين بگين كه....
    با خلق تنگي و عصبانيت فرياد زدم:
    بله...يعني ميخوام بگم دارن سر من معامله ميكنن.
    احمد پرسيد:
    يعني چي اين حرف؟
    در حالي كه ميلرزيدم ادامه دادم:
    يعني كه مي خوان منو به قيمت خوب بفروشن.مدتها حرفشو مي زدن ولي فكر مي كردم شوخيه.فكر نميكردم پدرم بتونه اين كارو با من بكنه،حالا معلوم شد تونسته متونه....
    وگريه امانم نداد.خديجه خانم سرم را در آغوشش گرفت و نوازشم كرد و گفت:
    انشاءالله كه خيره و اين طورها هم كه تو فكر ميكني نيست.من نبايد دست دست ميكردم.بايد همون روزي كه احمد صحبت خواستگاري تو كرد با پدر و مادرت حرف ميزدم حالا هم دير نشده.غصه نخور. من همين امروز با مادرت حرف مزنم.شما دو تا هم به جاي اين كه قيافه ماتم زده ها رو به خودتون بگيرين ،بخندين .نا سلامتي عيده.
    با اين حرف خديجه خانم نور اميدي در دلم تابيد.حالا مي فهميدم كه چقدر احمد را دوست دارم و حاضرم با او با همه كم و زياد زندگي بسازم و از هيچ چيز شكوه و شكايت نكنم .بار ها در خيالم خود را در كنار او و مادرش احساس كرده بودم.در خانه اي كوچك اما پر از صفا و صميميت.با خود عهد كرده بودم به او كمك كنم درسش را بخواند و ادامه تحصيل بدهد و سري تو سرها در آورد اما حالا ميديدم
    كه همه آرزوهايم دارد به باد مي رود ودستم به هيچ جا بند نيست.
    سرم را بلند كردم و به جهره نجيب و مردانه احمد نگاهي انداختم به دستهاي پينه بسته و پوست سوخته اش كه خبر از پيري زودرس مي داد.احمد 26سال بيشتر نداشت ولي زير بار مشكلات زندگي قيافه سي ساله ها را پيدا كرده بود و كنار بيني خوش تراش و زيبايش چين هاي عميقي افتاده بود.ناگهان احساس كردم دارم زير نگاه چشمهاي سياه و نافذ او آب مي شوم .خديجه خانم به هواي آوردن آبكش لحظه اي از اتاق خارج شد و از پله ها بالا رفت.احمد ملامت كنان گفت:
    اين بود قولي كه دادي؟مگر قرار نبود ديپلمت رو كه گرفتي با اونا حرف بزني و زمينه رو آماده كني كه من بيام خواستگاريت؟همين بود قول و قرار هايت؟
    اشك به چشمانم هجوم آورد و ناليدم:
    بخدا من از هيچ چيز خبر ندارم .من نميدونم ائنا به چه حسابي واسه خودشون بريده ان و دوخته ان.با من يك كلمه حرف نزدده ان.
    حالا تكليف چيه؟
    موضوع خيلي ساده است من جواب رد مي دم.
    مگه مي توني؟اگه بابات مجبورت كنه نفس نمي توني بكشي.
    بابام چه جوري ميتونه مجبورم كنه؟
    همه جوره.
    مگه شهر هرته؟ميذارم از خونه در مي رم.
    الكي حرف نزن .در مي ري كه بري كجا؟
    براي يك لحظه از حرفي كه زده بودم خنده ام گرفت .واقعا به كجا مي خواستم فرار كنم؟ مثل بچه ها گفتم :
    مگه اونا نمي خوان يه نون خور كم بشه؟ خب وقتي تو بيايي خواستگاري من كم ميشه ديگه.
    نه مشكل اونا يه نون خور كمتر نيست.اين جور كه من فهميده ام پدرت وضع درستي نداره .طلبكارها بد جوري بهش فشار آورده ان و....
    خب من ميدونم اون بد جوري تحت فشاره ولي اين چه ربطي داره به خواستگار من؟
    اي بابا!تو واقعا اين قدر خنگي يا خودت را به خنگي زدي؟اين جور كه من از حرفهاي مادربزرگم فهميدم، اين خواستگار تو به قول مادرت آدم حسابيه، يعني كه پول داره و مي تونه قرض هاي پدرت رو بده.
    خوب بره بده.
    بله همين كارو هم مي كنه ولي به ازاش تو رو ميدن بهش.
    انگار مرا از بالاي كوهي به قعر دره اي پرتاب كردند.با وحشت گفتم:
    اونا نمي تونن با من اين كار رو بكنن.ازشون شكايت ميكنم مگه من گاو و گوسفندم كه منو بفروشن؟
    شكايت مي كني؟ به كي؟ ازكي؟ چي ميخواي بگي؟ كي حرفت رو باور مي كن؟
    داشتم از شدت وحشت و بيچارگي پس مي افتادم . احساس مي كردم در بيابان تاريكي گرفتار شده ام و نمي دانم به كدام طرف فرار كنم .همه تنم مي لرزيد احمد با دلسوزي گفت:
    حالا واسه چي مي لرزي؟ چيزي نشده كه.به خودت مسلط باش.
    چطور چيزي نشده؟ اونا دارن منو تو رو از هم جدا مي كنن اونا دارن منو ميفروشن اون وقت تو ميگي چيزي نشده؟
    بعد يكمرتبه فكري به ذهنم رسيد و ذوق زده گفتم :
    احمد! بيا با هم فرار كنيم بيا بريم به جايي كه هيچ كس ما رو نشناسه بريم با هم زندگي كنيم.
    احمد پوزخند تلخي زد و گفت:
    تو هم كه يا فكر فرار تكي هستي يا فرار جمعي.نكنه قراره هر وقت تو زندگي واست مشكلي پيش بياد فرار كني؟ من هيچ جا رو ندارم كه برم و ناچارم همين جا بمونم و از مادر پيرم و خواهر برادرهام مراقبت كنمۀ
    با دلشكستگي گفتم:
    پس تكليف من چي ميشه؟
    با لحن محزوني گفت:
    مادر بزرگم با مادرت حرف ميزنه اگه قبول كردن كه چه بهتر قبول هم نكردن چاره اي نيست و بايد تسليم سر نوشت شد.
    با عصبانيت گفتم:
    تو چطور ادعا مي كني به من علاقه داري و از تسليم به سرنوشت حرف ميزني؟
    براي اينكه من ميدونم بدتر از اين اوضاع هم مي تونه وجود داشته باشه براي همين هميشه از خدا مي خوام بد رو از بدتر نگه داره.
    با عصبانيت از جا بلند شدم و گفتم :
    چه خوب شد كه تو را بموقع شناختم همين جوري در مقابل مشكلات زندگي از من حمايت كني؟ مي خواستي هر وقت اوضاع سخت شد تسليم سرنوشت بشي؟ عشق و علاقه ات همين قدر بود؟
    توقع داري چه كار كنم؟ زره آهني بپوشم و برم به جنگ اكوان ديو ؟
    نخير! توقع دارم مرد و مردونه بري پيش پدرم و بگي من دختر شما را دوست دارم و مي خواهم با او ازدواج كنم و قول مي دهم كه خوشبختش كنم.
    و اگه نتونستم خواسته هاي پدرت رو برآورده كنم چي؟ مي دوني پدرت چقدر قرض داره؟ اگه نتونم قرض ها شو كه شرط از دواج تو قرار داده بپردازم چي؟ چرا اگه حرف زدن با او آسونه ، خودت نميري حرف بزني؟ من برم بگم چي؟
    در اين موقع خديجه خانم با آبكش وارد اتاق شد و گفت:
    اين قدر سر هم داد نزنيد. اينجوري كارها پيش نميره. احمد! تو هم لازم نيست اين قدر تو دل اين طفلك رو خالي كني.اون خودش به اندازه كافي ترسيده ، قرار نيست تو هم بيشتر بترسونيش.بگير آروم بشين ببينم چه بايد كرد.
    احساس ميكردم قفسه سينه ام تنگي مي كند.از جا بلند شدم و مثل آدم هاي كوكي راه افتادم قرار بود چه بلايي سرم بيايد؟
    به كدام گناه؟

  4. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  5. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از پله ها كه پايين مي آمدم حس كردم دارم به جايي در قعر زمين فرو مي روم.از تصور بلايي كه تا آن روز فكرش را نكرده بودم همه هستيم ميلرزيد .من جز احمد نمي توانستم و نمي خواستم با كسي زندگي كنم.
    ما دو تا اتاق بيشتر نداشتيم ،يكي آن كه همگي در آن زندگي ميكرديم و ديگري آن كه آبرومندتر بود از از مهمانهايي كه سالي ماهي به خانه مان مي آمدند پذيرايي ميكرديم . وارد اتاق كه شدم ديدم مامان دارد با عجله پيشدستس ها يي را كه از خديجه خانم گرفته تميز ميكند سعي كردم خونسرد باشم و آرام پرسيدم:
    خبريه؟ قراره كسي بياد؟
    مامان كمي دستپاچه شد و گفت:
    آره! عصر قراره يكي دو تا از رفقاي بابات بيان.
    از كي تا حالا واسه رفقاي بابا ظرف از خديجه خانم قرض ميگيري؟
    مامان با ترديد و نگراني نگاهم كرد و چيزي نگفت.حتي تصورش را هم نمي كرد كه من از موضوع خبر داشته باشم.با عصبانيت گفتم:
    از كي تا حالا رسم شده دختري را بدون اطلاع خودش شوهر بدن؟
    كي قراره شوهر كنه؟
    ظاهرا من!
    كي گفته؟
    چه فرق مي كنه كي گفته باشه؟ميخوام ببينم از كي تا حالا رسم شده ؟
    از همون وقتي كه رسم شده دخترها اين قدر پر رو بشن و توي اين جور كارها دخالت كنن.
    همچين ميگي اين جور كارها كه انگار هيچيش به من مربو ط نيست.
    به تو فقط اين مربوطه كه مثل آدم رفتار كني كه مردم در نرنۀ
    و اصلا هم واست مهم نيست كه من اين آدم رو دوست داشته باشم يا نداشته باشم.
    خيال كردي زندگي قصه و افسانه است؟ مگه من باباتو دوست داشتم كه باهاش عروسي كردم؟
    نتيجه شم دارم ميبينم. بدبختي و يك مشت بچه هاي بدبخت تر. به چي افتخار ميكني مامان؟
    مامان براي يك لحظه به خود لرزيد تصورش را نمي كرد كه من اين طور صريح و محكم توي رويش بايستم و حرف بزنم .دست از كار كشيد و با اندوه گفت:
    ديگه كار از اين حرفها گذشته. پدرت تا خرخره زير بار قرضه .هيچكس هم نيست كمكش كنه يعني اگر هم بخواد نمي تونه كمك كنه. امروز و فرداست كه ببرنش زندون. تنها راهي كه براش مونده همينه كه......
    كه چوب حراج بزنه به من . درسته؟
    با من اين جوري حرف نزن.فكر ميكني از دل خوشمونه ؟ فكر ميكني نمي فهميم كه دادن يه دختر هيجده ساله به يه مرد پنجاه ساله يعني چي؟
    نفسم در سينه گره خورد. با هراس گفتم:
    پنجاه ساله ؟ شما ها خجالت نميكشين ؟ يكدفعه بگين زن بابام بشم .
    مامان سعي ميكرد لحن مهرباني داشته باشد و گفت:
    دختر جان ! خيلي طول نميكشه اون پيره .عمر زيادي نميكنه .زود ميميره و همه ثروتش ممونه واسه تو و بچه هات .به جاش به اين نكبتي كه من گرفتا بودم گرفتار نمي شوي .
    مامان!اين شمايين كه اين حرفها رو مي زنين؟ سواي اينكه دخترتو نو بدبخت ميكنين ، آرزوي مرگ يه بدبخت ديگه رو هم مكنين ؟ چتون شده ؟
    اشك از چشمهاي مامان سرازير شد و با بغض گفت:
    من واسه كسي آرزوي مرگ نكردم ولي دختر جان خسته شدم از اين همه بدبختي ،خسته شدم از اين همه نداري.تو اگه زن اون بشي شايد بتوني به خواهر و بادرات برسي. شايد بتوني لااقل خودت رو نجات بدي.
    مامان! شما واسه چي اينقدر ساده اين ؟ كدوم پولداري پولشو بخشيده به اين و اون ؟ اگه مي بخشيد كه پولدار نميشد. اون هر كي كه ميخواد باشه وقتي توي 50 سالگي هوس كرده يه دختر 18 ساله رو بگيره، يعني كه ميخواد اونو وسيله فرو نشاندن شهوتش كنه و مطمئن باشين نخواهد گذاشت نفس بكشم. حتما بچه هاش از من بزرگترن،چه جوري ممكنه آب خوش از گلوم پايين بره؟
    مامان با عجزي كه تا اون روز به آن شدت در چهره اش نديده بودم دستم را گرفت و ناليد:
    زري! به خاطر ماها، به خاطر بابات .حالا كه بخت به ما رو كرده تو رو خدا بهش لگد نزن ببين! اون برات بهترين جشن ها رو ميگيره، بهترين لباسها رو ميخره، بهترين سفره عقد رو ميده واست ميچينن،بهترين خونه رو در اختيارت مي زاره، بهترين ماشينو برات ميخره،ميبرتت مسافرت،گردش،سينما،چيزايي كه هيچ وقت نداشتي.چرا بايد هميشه حسرت يه كفش و لباس نو به دلت بمونه؟ چرا هميشه بايد گرسنه باشي؟ حيف نكرده دختر قشنگي مثل تو هميشه رنگ روش پريده باشه؟
    اشك امنم نميداد و چهره احمد لحظه اي از جلوي نطرم دور نميشد. همه آرزوهايم بر باد رفته بودند و چشم اندازي كه مامان جلوي نظرم ترسيم مكرد هيچ اشتياقي را در دلم بر نمي انگيخت.
    آرام دستم را از دست مامان بيرون آوردم و از اتاق خارج شدم.

  6. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  7. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دختر چندان خيال پردازي نبودم وهيچ وقت گمان نمي كردم شاهزادهاي خيالي از ميان ابرها بيايد و مرا با خود به سرزمين رويا ها ببرد ،اما هيچ وقت هم به ذهنم خطور نكرده بود با مردي ازدواج كنم كه از پدرم هم بزرگتر باشد.اين فاجعه چيزي بود كه ابدا در باور من نميگنجيد .هيجده سال در عالمي كودكانه به مدرسه رفته و برگشته بودم همه غصه و مساله ام آوردن نمره هيجده و بيست بود .هيچ جا كسي به من ياد نداده بود كه اگر با چنين مشكلي روبه رو شدم چه بايد بكنم وبه چه راهي بروم .همه اطلاعات من درباره زندگي ومسائل آن به چهار تا پاورقي مجلات و فيلمهاي سينما و تلويزيون محدود ميشد كه هيچ يك نمي توانستند در اين مرحله به دادم برسند و راهي پيش پايم بگذارند.
    دوست و رفيقي عاقل تر از خودم هم نداشتم كه حداقل با او مشورت كنم و خود را از مخمصه اي كه در آن گرفتار شده بودم ، نجات بدهم.
    اشكريزان به اتاق ديگر رفتم و دور از چشم مادرم چند دست لباس فقيرانه ام را در ساكي ريختم و آرام از خانه بيرون زدم.هيچ نميدانستم به كجا بايد بروم فقط احساس مي كردم بايد از آن جهنم ،از آن جايي كه داشتند مرا به قربانگاه ميبردند ، فرار كنم.
    پيش رويم هيچ آشنا و دوستينداشتم كه به خانه اش بروم. بايد به چه كسي پناه ميبردم.همه آدمهاي دنيا وقتيگرفتار ميشوند و كسي را ندارند كه به او پناه ببرند ، رو به مادر خود مي آورند و من داشتم از پدر و مادرم فرار ميكردم .غريبه ها نبودند كه داشتند اسباب نابودي من را فراهم مي ساختند، بلكه پدر و مادرم ، كساني كه از گوشت و پوستشان بودم كمر به قتل من بسته بودند.
    نگاهي به كوچه انداختم . زنهاي همسايه جلوي در خانه صغرا خانم جمع بودند . گل ميگفتند و گل ميشنيدند.هميشه وقتي از مدرسه برمي گشتم تند به آنها سلام مي كردم و مي گذشتم اما آن روز از ترس زانو هايم مي لرزيدند و حتما رنگ صورتم نشان مي داد كه دارم از ترس مي ميرم، چون محبوبه خانم همسايه بغلي مان بمحض اينكه چشمش به من و ساك دستم افتاد با تعجب گفت:
    خير باشه . كجا ؟
    با عجله گفتم:
    دارم مي رم حموم.
    كاملا معلوم بود كه حرفم را باور نكرده است، چون مچ دستم را گرفت و تقريبا داد زد :
    اين قد چمدونه . با چمدون ميري حموم ؟
    با عجله دستم را از دستش بيرون كشيدم و دويدم .هيچ وقت كوچه باريك خانه مان آن قدر به نظرم طولاني نيامده بود .چشمهايم سياهي ميرفتند و آسمان انگار آن قدر پايين آمده بود كه مي خواست توي سرم بخورد. بوي لجن جوي وسط كوچه بيشتر از هميشه توي دماغم مي پيچيد و محله آشناي كو دكيم به اندازه يك قبر كوچك شده بود .
    به هر جان كندتي بود خود را به سر كوچه رساندم و لحظه اي به ديوار تكيه زدم تا نفسي تازه كنم. مي دانستم كه صغرا خانم بلافاصله پيش مامان رفته و موضوع را برايش تعريف كرده است. با عجله جلوي يك تاكسي را گرفتم و گفتم:
    مستقيم !
    و بي آنكه معطل جواب راننده شوم ، در عقب را باز كردم و داخل ماشين پريدم. راننده از آينه نگاهي به من كرد و پرسيد:
    مستقيم تا كجا ؟ تا شاه عبدلعظيم ؟
    با لحن تندي گفتم:
    نخير ! خودم ميگم بهتون .
    من تا گمرك بيشتر نمي رم .
    منم همون جا پياده مي شم .
    و سرم را پايين انداختم.هيچ وقت عادت نداشتم تنهايي دو سه محله دور تر از خانه بروم و راه چاه را خيلي بلد نبودم.دلم داشت از ترس از جا كنده ميشد ولي تصور برگشتن به خانه حالم را بد تر مي كرد.كجا بايد مي رفتم ؟ از چه كسي بايد كمك مي گرفتم ؟ دستم را در جيب مانتو يم فرو بردم و گفتم:
    آقا بيشتر از پنجاه تومن نرين.
    راننده پوزخندي زد و گفت:
    آبجي ! پنجاه تومن كه فقط پول باز و بسته كردن در تاكسيه.
    با عجله و ترس گفتم:
    خب! پس همين جا پياده ميشم.
    سري تكان داد و گفت:
    نه بشين آبجي .تا گمرك ميبرمت.از اونجا مسيرت كجاست؟
    مي خواستم بگويم نمي دونم ولي هوشياري به خرج دادم و گفتم:
    مقصدم همون جاست.
    و به خيابان زل زدم تا به به قول مامان حرف را كوتاه كنم . ذهنم به هزار راه مي رفت. قرار بود ميدان گمرك كه از تاكسي پياده مي شوم كجا بروم ؟ ترس و دلهره چنان خسته ام كرده بود كه حس مي كردم اين شهر پر غوغا دارد مثل اژده هايي مرا مي بلعد. كم كم تصور بيكسي و بي جايي داست تا مغز استخوانم را مي لرزاند. احساس بي پناهي و درماندگي همان يك ذره شجاعتي را هم كه هنگام خروج از منزل در خود احساس مي كردم از من گرفته بود.غرق افكار دردآلود خود بودم كه راننده گفت:
    خانم ! ميدون گمرك.
    پنجاه توماني مچاله شده را از جيبم بيرون آوردم وبه طرفش گرفتم.
    خنده اي كرد و گفت:
    باشه پيشت ، لازمت ميشه.
    هنوز از بهت اين كار بيرون نيامده بودم كه پايش را روي پدال گاز گذاشت و رفت.
    وسط جمعيت ميدان گمرك مثل قطره اي كه وسط اقيانوس افتاده باشد، بي اختيار اين طرف و آن طرف ميرفتم.گيج و گنگ و بي پول معطل مانده بودم كه چه كنم . يك لحظه به خودم نهيب مي زدم كه به خانه برگردم و يك لحظه بعد از تصور بلايي كه قرار بود به سرم بيايد به خود مي لرزيدم و باز راه مي افتادم نسيم خنك بهاري عرقي را كه روي تنم نشسته بود خشك مي كرد .فروردين از نيمه گذشته بود و هنوز بوي عيد از خيابان ها و چهره مردم نرفته بود . هنوز هوا و سال بوي نويي مي داد.

  8. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  9. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نفهميدم تا كجا رفتم و چقدر ،همين قدر متوجه شدم كه از شدت خستگي نميتوانم قدم از قدم بردارم. از عابري ساعت را پرسيدم دو بعدازظهر بود .از تصور اينكه چهار پنج ساعت ديگر آفتاب غروب مي كرد و من تك و تنها در خيابان ها سرگردان مي ماندم داشتم پس مي افتادم.به تابلوي خيابان نگاه كردم ، كجا بودم؟ من اين خيابان ها را نمي شناختم و هيچ نمي دانستم از كدام طرف به كجا مي توانم بروم. از شدت خستگي روي پله خانه اي نشستم و بعد خوابم برد. نمي دانم چقدر خوابيده بودم كه با صداي بچه كوچكي از خواب بيدار شدم.
    مامان ! مامان !اين گداهه خوابش برده.
    با وحشت از جا پريدم و دختر بچه اي را ديدم كه با سماجت دست مادرش را مي كشيد و مرا به او نشان ميداد . با عجله از جا پريدم و مانتويم را تكان دادم و ساكم را به دوش گرفتم و دويدم . مي ترسيدماگر بيشتر بمانم ، آن خانم به وضعم مشكوك شود و مرا به دست نيروهاي انتظامي بسپارد.
    چند خيابان را با ترس و وحشت پشت سر گذاشتم و به ايستگاه اتوبوس رسيدم . كجا بايد مي رفتم؟ حتما مادرم داشت از دلواپسي مي مرد. ياد اشكهاي او ، هم دلم را مي سوزاند و هم مرا از او متنفر مي كرد . او هيچ وقت در مقابل مسائل زندگي مقاومت نميكرد و هميشه زود تسليم ميشد و شروع به گريه زاري مي كرد. ناگهان به ياد خودم افتادم مگر من جز اين كاري كرده بودم ؟ مگر به محض اينكه با مشكلي رو به رو بودم ، از خانه فرار نكرده بودم ؟ آن هم بدون هدف و بدون پول ؟من كه با بيفكري دست به به چنين كاري زده بودم چطور توقع داشتم مادرم از پس آن همه مشكل بتنهايي برآيد ؟ با خود گفتم : لااقل مي توانست ماها رو به دنيا نياره . اون كه اين قدر بيچاره و ضعيف بود لااقل ما رو به دنيا نمي آورد . مگه ماها گناه كرده بوديم كه با فقر و بدبختي اون دو تا بسازيم و آخرش هم ما رو بفروشن ؟
    نفرت از اين تصميم پدر و مادرم هر چه شفقت را كه در دلم بود از بين برد . من نبايد تسليم اين سرنوشت ميشدم . بايد از كسي كمك مي گرفتم . حتما يك نفر پيدا ميشد كه به فريادم برسد.
    هوا داشت تاريك ميشد .وحشت عجيبي به دلم چنگ انداخت ناگهان به ياد مادر احمد و خانه او افتادم . بايد ميرفتم و از آنها كمك ميخواستم . بايد احمد را مجبور ميكردم به دادم برسد. بايد به او ميگفتم كه اگر كمكم نكند خودم را ميكشم .
    ناگهان نور اميدي در دلم تابيدن گرفت و احساس كردم خداوند فرشته نجاتي را براي من فرستاده است .دلم داشت از ذوق مي تركيد ، احمد حتما وقتي مرا در آن وضع مي ديد دست از ترديدهايش برمي داشت. لابد تا به حال باور نكرده بود كه من نمي خواهم جز او با كسي زندگي كنم . من هيچ وقت رفتاري نكرده بودم كه او باور كند جز او كسي را به شوهري قبول ندارم . شايد خانواذه متعالي داشتم و مي توانستم آزادانه تصميم بگيرم . احمد هم چندان جالب به نظر نمي آمد ولي در آن وضعيت هولناكي كه داشت برايم پيش مي امد نجات بدهد . يكمرتبه احمد هزار برابر خوش تيپ تر و فهميده تر و مهربانتر از قبل در ذهنم جلوه كرد . با خود گفتم : ميرم خونشون و بهش التماس ميكنم منو از اين وضع نجات بده . مي گم كه از مادرش روي چشمهام مواظبت مي كنم. ميگم كه با خوب و بدش ميسازم .مي گم كه هيچ وقت از كم و زياد زندگيش گله نخواهم كرد. مي گم كه حاضرم جونمو بذارم تا اون پيشرفت كنه ...
    مي گم كه... مي گم كه... همه اين چيزا رو بهش مي گم ...اي خدا... اگه فقط امشب رو بيخطر از سر بگذرونم ...اگه فقط از اين مخمصه نجات پيدا كنم ... اكه فقط....
    اين فكر به پاهاي لرزانم جان داد. با عجله به طرف گيشه فروش بليط رفتم و پنجاه تومتني مچاله را جلوي پيرمرد بليط فروش گذاشتم و پرسيدم "
    آقا ! از اين جا چه جوري ميشه رفت اميريه ؟
    با خط جلويي. كجاش ميخواهي بري؟
    مي خواهم برم مختاري.
    تا مختاري كه راهي نيست دختر جون. ده دقيقه بري ميرسي.
    تشكر كردم و در جهتي كه پيرمرد نشانم داد راه افتادم. با عجله راه ميرفتم كه به تاريكي شب نخورم. جز تصوير احمد و خانه آنها چيزي جلوي نظرم نبود. مي دانستم كه احمد حتما برايم كاري خواهد كرد. مي دانستم دل مادر احمد به حالم خواهد سوخت و نمي گذارد من با بدبختي و زجر دست به گريبان شوم .مي دانستم همان شبانه براي خواستگاريم خواهند آمد.من براي آنها عروسخوبي ميشدم. از من بهتر كجا ميتوانستند پيدا كنند ؟
    چند بار همراه خديجه خانم به خانه احمد آمده بودم و نشاني آنجا را خوب ميدانستم ولي از شدت اظطراب و دلهره نمي توانستم كوچه آنها را به ياد آورم. هوا تاريك شده بود ومن داشتم از ترس ميمردم. چه بلايي سرم آمده بود ؟مغازه الكتريكي شيوا كه سر كو چه شان بود كدام گوري رفته بود ؟
    آشفته و مظطرب از اين سوي خيابان به آن سو مي رفتم و تابلوي تك تك مغازه ها را با دقت ميخواندم. نااميدي داشت مرا از پا در مي آورد .از آن همه بي عرضه گي خودم به ستوه آمده بودم.يك دختر هيجده ساله كه عرضه نداشته باشد نشاني منزلي را كه بارها به آنجا آمده است پيدا كند به درد لاي جرز ديوار مي خورد.
    اشك در چشمهايم جمع شده و حرصم از دست خودم در آمده بود . عاجز و درمانده به مغازه بقالي روبهرويم رفتم و پرسيدم :
    آقا ببخشين ! شما اينجا الكتريكي شيوا رو ميشناسين ؟
    صاحب مغازه به من نگاهي انداخت و گفت:
    بله ! از چهار راه كه رد شدين سر كوچه دومه ، ولي الان كه بسته است.
    با خوشحالي گفتم:
    ميدونم ، ممنونم، كدوم چهار راه؟ اين يكي يا اون يكي ؟
    وبا دست دو جهت خيابان را نشان دادم. صاحب بقالي گفت:
    اين يكي ، دست راست.
    با عجله از مغازه بيرون آمدم و به طرف چهار راه دويدم و هراسان به تابلوي مغازه ها نگاه كردم . ديگر جاني در بدن نداشتم سر كوچه دوم چشمم به تابلوي مغازه شيوا خورد و جان تازه اي گرفتم. داخل كوه رفتم كه با تك چراغي روي تير سيماني روشن شده بود. زير نگاه كنجكاو جوانهايي كه زير تير چراغ برق جمع شده بودند و گپ مي زدند ، از كوچه گذشتم و خود را به انتهاي آن رساندم و وارد كوچه فرعي كوچكي شدم كه در آن سه خانه قرار داشت و مي دانستم خانه دوم ، متعلق به احمد و خانواده اش است.
    خود را با عجله پشت در رساندم و كمي ايستادم تا نفس تازه كنم . بعد دست لرزانم را روي زنگ گذاشتم و منتظر ماندم. خبري نشد. دلهره به دلم چنگ انداخت چه بايد ميكردم ؟ مادر احمد مريض بود و نميتوانست تنهايي از خانه بيرون برود .نكند كارش به بيمارستان كشيده بود ؟ بچه ها كجا بودند ؟حتما يك نفر در خانه مي بود كه جواب مرا بدهد. آنها حق نداشتند مرا با آن حال و روز تنها بگذارند.

  10. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  11. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دوباره زنگ زدم و باز هم منتظر ماندم ،اما كسي در را به رويم باز نكرد . از شدت بيچارگي كنار در نشستم و نتوانستم جلوي اشكم را بگيرم.
    نه توان برخاستن و برگشتن داشتم و نه ميتوانستم تا صبح پشت در بمانم.همه زندگيم شده بود بياباني هولناك وتاريك كه به هر طرف نگاه ميكردم حتي يك نور ضعيف هم نميديدم زير لب گفتم:خدايا تو كه داري همه درها رو به روي من ميبندي ، پس چرا منو نمي كشي راحت كني؟ تو كه ديدي حاضر شدم تا كجاها كوتاه بيام ... تو كه ديدي به خاطر نجات از وضعي كه گرفتارش شدم حا ضرم تا كجاها كوتاه بيام ...تو كه ديدي حاضرم از همه اميدها و آرزو هام بگذرم و با اين زندگي محقر بسازم ...پس واسه چي با من اين طور رفتار ميكني؟ پس چرا همين يه ذره اميد و آرزو رو هم از من مي گيري؟
    سرم را روي زانو گذاشته بودم و گريه ميكردم كه صداي آشنايي مرا به خود آورد . صداي احمد را شناختم كه با حيرت پرسيد:
    زري ؟ تويي ؟ اين وقت شب اينجا چه ميكني؟
    باورم نميشد كه صداي احمد را شنيده باشم . از ترس اين كه خواب ديده باشم سرم را بلند كردم .او دوباره پرسيد:
    پرسيدم اين وقت شب اينجا چه ميكني؟ پاشو زشته. الان يكي مياد. چرا نرفتي توي خونه ؟
    زنگ زدم كسي در رو باز نكرد..
    لابد رفته ان خونه فاطمه خانوم.
    و قبل از آن كه در منزل را باز كند زنگ خانه پهلويي را زد.
    مدتي بعد دختر جواني در خانه را باز كرد و وقتي چشمش به احمد افتاد با عجله و شرم گفت:
    سلام احمد آفا! بفرمايين تو . مامان و خواهراتون اينجا هستن.
    احمد سرش را پايين انداخت و گفت:
    ممنونم. به مامان بگين واسه شون مهمون اومده.
    دختر اصرار كرد:
    بفرمايين تو. مهمونتونم تشريف بيارن . قدمشون بالاي چشم. آخه تولد مهنازه. بفرمايين.
    احمد كه كلافه شده بود با بيحوصلهگي اما بسيار مودبانه گفت:
    ممنونم. شما به مامان بگين زري خانم اومدن. خودشون متوجه ميشن.
    دختر تاب و كرشمه ديگري به خود داد و گفت:
    چشم.همين الان مي گم، ولي تشريف مي آوردين خونه خودتونه.
    احمد حرفي نزد و به طرف در منزلشان برگشت و كليد را در قفل جاي داد و آرام در خانه را باز كرد و گفت:
    تو برو تو... من مامانو بيارم.

  12. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  13. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    انگار به چشمه آب حيات رسيده بودم.تن خسته ام را به داخل حياط كوچكشان كشيدم ، كفش هايم را كندم و كنار اتاق نشستم و چشمهايم را بستم و تازه متوجه كه درام از خستگي مي ميرم. انگار همه ي حرفهاهي را كه در ذهنم رديف كرده بودم ته به احمد و مادرش بگويم يكسره ازيا دم رفته بودند.انگار يك مرتبه همه چيز معني خود را برايم از دست داده بود. بعد از ان همه دوندگي و خستگي حس مي كردم از دست آن بيچاره هاهم براي من كاري ساخته نيست .
    هنوز چند دقيقه اي نگذشته بود كه صداي متعجب عاليه خانم را شنيدم كه گفت:
    عجبه از اين طرفا ؟تنها آمدي ؟ مامان كو ؟ اتفاقي افتاده ؟
    چشمهايم را باز كردم ونگاهي به او انداختم . چهره رنگ پريده او كه نشان از بيماري طولاني داشت آرزوي هر جور تلاش و مقاومتي را در من مي كشت چه بايد مي گفتم ؟در سكوت محض نگاهش كردم .
    احمد نگران بود و مي دانست من براي مهماني، آن هم آن وقت شب به خانه آنها نمي آيم. عاليه خانم رو به احمد كرد وگفت:
    يه شربتي چيزي واسه اش مي آوردي. نمي بيني رنگ به صورت نداره؟
    احمد با عجله به آشپزخانه رفت و جند دقيقه بعد با يك ليوان شربت برگشت و گفت:
    چرا اين قدر رنگ تون پريده ؟ چي شده ؟
    از خونه فرار كرده ام. صبح تا حالا ...
    ونتونستم ادامه بدهم . عاليه خانم با حيرت نگاهي به احمد انداخت و با دلهره پرسيد:
    واسه چي ؟ خدا بد نده ، نكنه...
    احمد مثل كسي كه جانش را گرفته باشند ، خود را به ديوار يله داد و سرش را زير انداخت. با عصبانيت گفتم:
    داشت واسه ام خواستگار مي آمد .
    عاليه خانم با ساده لوحي گفت:
    خب اينكه بد نيست .انشاءالله كه مباركه.
    چه جوري مبارك باشه وقتي يارو از بابام بزرگتره ؟
    اين چيزا كه شرط نيست . مرد خونه باشه ، بتونه نون زن و بچه شو بده ، بچه بازي در نياره...
    وسط حرفش پريدم و گفتم :
    عاليه خانم ! دارم ميگم از بابام بزرگتره...
    لحنم بقدري بد بود كه عاليه خانم ترجيح داد سكوت كند. سنگيني سكوت روي حلقم افتاده بود و داشت خفه ام مي كرد. بالاخره احمد همان طور كه سرش پايين بود ، گفت :
    حالا چرا آمدين اينجا ؟
    انگار زمين و آسمان را گلوله كردند و توي سرم كوبيدند.اين چه سوالي بود كه احمد از من مي پرسيد ؟ آيا او واقعا نمي دانست كه به او پناه آورده ام با بهت به او زل زدم.عاليه خانم انگار نه انگار از جايي و موضو عي خبر دارد ، بي حال و ضعيف به من نگاه مي كرد. ميخواستم فرياد بزنم... ميخواستم موهاي سرم را بكنم... ميخواستم با مشت و لگد به جان احمد بيفتم... ميخواستم هر چه فحش بلدم نثارش كنم... ميخواستم بگويم تف به غيرت تو كه اين جور تسليم هستي... ميخواستم... ميخواستم... گريه امانم نداد و سرم را روي زانويم گذاشتم و احساس كردم زندگيم به پايان رسيده است . ديگر برايم كمتر اهميتي نداشت كه احمد چه بگويد . ديگر نميخواستم صدايش را بشنوم . آرام و شمرده گفت :
    صبح هم گفتم كه خديجه خانم مياد با پدر و مادرتون حرف مي زنه، اگر جواب مثبت دادند چشم ، اگر قبول نكردن ...
    يادمه چي گفتي ...گفتي كه نمي توني زره بپوشي و بري جنگ اكوان ديو ... به تو هم ميگن مرد ؟ نميبيني دارن بيچاره ام ميكنن ؟ همين طور نشستي و نگاه ميكني ؟
    دوباره با همان لح ن آرام ادامه داد :
    اگه موافقت نكنن نمي تونم بزور بيارمتون بيرون.
    كي گفت بزور ؟ اونا نمي تونن مجبورم كنن . خيالم از طرف تو كه راحت باشه خودم ميام بيرون . ميرم دادگاهي جايي ميگم كه نمي خوام با يك پيرمرد ازدواج كنم ... ميگم كه مي خوام عروس اين خانواده بشم... ايرادي كه نمي تونن بگيرن مسأله اينه كه ميبينم تو مرد اين ميدون نيستي ؟ تو جرأتشو نداري ...
    احمد عصباني شد و گفت اگه جرأت يعني اين كه از همين روز اول واستم توي روي پدر و مادرت... نه... من جر أتشو ندارم. زندگي كه ميدون جنگ نيست.... از همين اولش دعوا و مكافات كه چي بشه / اگه مردونگي يعني هوار وسر و صدا ... نه ... من نيستم ...نمي خوام باشم...
    پس چرا به من وعده اي دادي ؟ پس چرا دل منو خوش كردي ؟
    من چه وعده اي دادم ؟ گفتم ميام خواستگاري ، اگه جواب مثبت دادن چشم ، نگفتم كه سوار اسبت مي كنم و شبانه درمي ريم ، گفتم ؟
    داشتم از ياس و خفت از پا در مي آمدم . براي آنجا آمده بودم ؟ مگر احمد قبلا همين حرفها را به من نزذه بود ؟ چطور توقع داشتم وضع مرا درك كند و تغيير عقيژده بدهد ؟
    چنان احساس حقارت مي كردم كه مي خواستم زمين دهن باز كند ومن فرو بروم ديگر حتي گريه هم نمي كردم . تن خسته ام را از جا كندم و با صدايي ضعيف و لرزان گفتم :
    بايد برم .
    و ساكم را برداشتم . عاليه خانم گفت :
    تنها ؟ اين وقت شب ؟
    به طرف در اتاق راه افتادم و گفتم :
    مهم نيست. مي رم . هنوز ساعت نه ...
    عاليه خانم رو به احمد كرد و گفت :
    پا شو مادر ... نذار تنها بره... پا شو.
    احمد آرام از جا بلند شد ، از كنارم گذشت و كفش هايش را پوشيد و جلوتر از من از حياط كوچك خانه شان گذشت و در حياط را باز كرد .
    كفش هايم را پوشيدم وگفتم :
    عاليه خانم ببخشيد اين وقت شب مزاحم شدم .
    عاليه خانم لبخند بي رمقي زد و گفت :
    خدا ببخشه ۀ به مامان سلام برسون .
    سپس رو به احمد كرد وگفت:
    مادر زود برگرد .توي دلواپسيم نذار.
    احمد زير لب گفت:
    چشم !
    به كوچه كه رسيديم ، آرام گفتم :
    لازم نكرده بياي.

  14. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  15. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    به كوچه كه رسيديم آرام گفتم:
    لازم نكرده بيايي . از همون راهي كه اومدم ، برميگردم . شما برگردين خونه كه مادر جونتون دلواپس نشن.
    احمد با چهره اي عبوس و ابروهاي درهم كشيده در كنارم راه مي آمد.حس مي كردم عضله گونه اش از شدت عصبانيت مي پرد. حرفي نزد و گذاشت هر چه دلم مي خواهد بگويم.
    تو كه مرد نبودي چرا به من قول دادي ؟ نفهميدي با اين قولت روزگارم رو سياه مي كني ؟ نمي فهمي داره چه بلايي سرم مياد ؟ نمي فهمي دارن شوهرم ميدن ؟ نمي فهمي ديگه من و تو نمي تونيم با هم زندگي كنيم؟ چطوري همين طور خونسرد نشستي و داري نگاه مي كني ؟ چطوري مي توني بذاري اين بلا رو سرم بيارن؟
    من نمي تونم يقه مردم را بگيرم و بزور دخترشو نو از خونشون بيارم بيرون . پدرت توقعاتي داره كه من نمي تونم بر آورده كنم. بهت گفتم كه اون مقروضه و من مني تونم قرضاشو بدم .
    پس من چي ؟ من اين وسط چه كاره ام ؟ چرا به سرنوشت من فكر نمي كني ؟ واسه ات مهم چه بلايي سرم مياد ؟
    چرا برام مهمه ، ولي نميتونم قشقرق به راه بندازم. اهل اين جور آرتيست بازي ها نيستم. از اينا گذشته من بايد مادر و خواهرهامو جمع كنم، نمي تونم به اين همه مساله اي كه دارم مسائل جديدي رو هم اضافه كنم. اگه آروم و طبيعي و عادي مثل هر زندگي عادي ديگه اي مي تونستم ازت خواستگاري كنم و بيايي تو خونه ام ،
    يك لقمه نوني كه در ميارم با هم مي خورديم، ولي زندگي شما عادي نيست، پدرت وضع عادي نداره .همين تصميم هم كه گرفته نشون ميده كه چقدر اوضاع خونه شما غير عاديه.
    ناگهان احساس كردم احمد را نميشناسم . احمدي كه من در ذهن داشتم مردي بود كه از هيچ چيز نمي ترسيد و مي توانست مر از آن همه بدبختي نجات بدهد، ولي احمدي كه داشت در كنارم راه مي آمد، آدمي بود كه با زباني منطقي همه اجزاي زندگي من و زندگي خودش را كنار هم مي چيد و نتيجه گيري مي كرد. او اهل خطر كردن نبود واز هيچ جنجالي خوشش نمي آمد. با عصبانيت گفتم:
    تو لايق عشق نيستي. تو لياقتت همينه كه اون دختره عوضي رو بگيري كه واسه ات صد تا عشوه و ناز بياد و خرت كنه . حيف من.
    احمد با لحني آرام گفت:
    به مردم توهين نكن . تو دختر شايسته اي هستي ، ولي نه اون قدرها كه خودت فكر ميكني.
    با لجبازي گفتم:
    ولي من يك موي گنديده ام به صد تا از اين اكبيري ها مي ارزه.
    انشاءالله كه اين طوره.
    به وانت اسقاط احمد رسيده بوديم.
    براي يك لحظه فكر كردم اگر بخت به من رو كرده كه سوار بهترين ماشينها بشوم ، چرا خودم را اين طور ذليل كنم و به خفت بيندازم و دلم را به خانه دو اتاقه و وانت كهنه احمد خوش كنم ؟ حالا كه بخت در خانه مرا زده بود چرا داشتم به آن پشت پا مي زدم.؟ احمد لياقتش همان بود كه دختر گداي همسايه شان را بگيرد و يك مشت بچه هاي گداتر از خودش و زنش راه بيندازد. من ميتوانستم در بهترين خانه ها زندگي كنم، بهترين لباسها را بپوشم، پشت ماشين آخرين سيستم بنشينم وبه ريش او زن آينده اش بخندم.
    هر چه اين حرفها را بيشتر در ذهنم تكرار مي كردم، بيشتر آتش ميگرفتم. مي دانستم كه دارم از حرصم اين حرفها را مي زنم، ولي براي به دست آوردن احمد و زندگي با او خود را تا آخرين حدي كه در توانم بود خوار و خفيف كرده بودم و بيشتر از اين نميتوانستم مايه بگذارم. مي دانستم كه صحبت هاي خديجه خانم با مادر و پدرم فايده ندارد. اگر قرض هاي پدرم آن قدر سنگين بودند كه راهي جز رفتن پيش پايش نمانده بود چاره اي جز اين نداشت كه مرا به رغم ميل شوهر بدهد.
    ********************************
    اوضاع خانه قمر در عقرب بود. مامان همين كه در را باز كرد و مرا پشت در تنها ديد، با عصبانيت يقه ام را گرفت و مرا داخل راهرو كشيد و چند كشيده جانانه نثارم كرد. احمد مرا سر كوچه پياده كرده بود و من مي ديدم كه كار عاقلانه اي كرده كه با اين اوضاع خانه جلوي چشم پدر و مادرم نيامده است. مامان فرياد ميزد:
    ذليل شده ! كدام گوري رفته بودي ؟ حالا ديگه ميذاري از خونه فرار ميكني ؟ چه غلطها ! برو خدا رو شكر كن كه كلانتري پيدات نكرد، و گرنه با كمربند سياهت مي كردم.
    آبرو واسه ما نذاشتي دختره هرزه. ديگه همينم مونده بود كه برم كلانتري خبر بدم كه اين گردن شكسته گم شده. يه سره بگو بابا نداري ، بگو ننه نداري ، بكو خانواده نداري ، كدام گوري رفته بودي از صبح تا حالا ؟
    داشتم از شدت ضعف از پا در ميآمدم. ديگر هيچ كس و هيچ چيز برايم اهميت نداشت. آنها مي توانستند هر بلايي كه دلشان خواست به سرم بياورند. بعد از احساس حقارتي كه در خانه احمد به من دست داده بود . احساس مي كردم تحمل هر خفتي ممكن است. نا اميدي ازكمك وهمراهي احمد باعث شده بود كه كتك ها وفحش هاي مامان ذره اي در من اثر نكند ومن منتظر عكس العمل شديد بابا بودم با ان كه هرگز به ياد نداشتم پدرم يكي از ماها را زده باشد مامان با ضربه شديدي مرا به طرف پدرم هل داد و من نزديك او به زمين افتادم و خودم را جمع وجور كردم و به ديوار تكيه دادم وبه زمين زل زدم مامان گفت :
    ازش بپرس كدوم گوري رفته بوده؟ بپرس از كي تا حالا اين جورسربه هوا شده كه واسه خودش راه بيفته بره اين ور اون ور؟ اونم امشب كه قراربود بيان خواستگاريش. خدا رحم كرد كه خودشون زنگ زدن خونه فاطمه خانم و قرار امشبو به هم زدن. فكرشو بكن كه اگه مي اومدن و حضرت خانم تشريف نداشتن چه آبروريزي مي شد. ازش بپرس چرا اينمژ كارها رو مي كنه ؟ ازش بپرس چه مرگشه ؟ يه عمر غذا و لباس و خونه گرم به خانوم داديم كه درس بخونه و واسه خودش آدم بشه ، حالا كه ديپلم گرفته هار شده ، واسه من حرفهاي گنده گنده مي زنه و غلطهاي زيادي مي كنه. اگه درس خوندن باعث مي شه كه آدما اين جور هار بشن لعنت به هر چي درسه.
    سرم پايين بود و هيچ يك از حرفهاي مامان در من اثر نمي كرد. تصميم خودم را گرفته بودم. مامان وقتي سكوت مرا ديد كم كم عصبانيتش فروكش كرد و تبديل به غرغر زير لب شد. بابا كه تا آن لحظه در گوشه اي چمباته زده بود و سيگار مي كشيد ، گفت:
    معصومه! تو يه دقيقه برو بيرون ، من با زري چند كلمه حرف دارم.
    بابا برعكس مامان ، مرد بسيار ساكت و درخود فرو رفته اي بود. هميشه وقتي مي خواستم او را به ياد بياورم ، هيكل كوچك و ضعيفي در كنج اتاق يادم مي آمد كه چندك زده و سرش را روي زانو گذاشته بود و سيگار مي كشيد. كار كردن براي بابا عذاب اليم بود و براي هر كاري ايراد و بهانه اي پيدا مي كرد ، براي همين هميشه هشت خانواده گرو نه اش بود و مامان كه در ايجاد درآمد خانواده نقشي نداشت و چندان هم مديريت درستي را در اداره خانواده فقيرش رعايت نمي كرد ، دائما از درآمد كم گلايه داشت و آرزو مي كرد كه لااقل من كه دختر بزرگش بودم در رفاه و آسايش مادي زندگي كنم. بابا حوصله جر بحث نداشت و هر وقت عرصه كمي به او تنگ مي شد، ساكش را مي بست و به همدان منزل عموي بزرگم مي رفت و مامان را با ما و مسائلمان تنها مي گذاشت. شايد فرار كردن از مقابل مشكلات و فرار از خانه را همه ما و از جمله خود من از بابا ياد گرفته بوديم.

  16. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  17. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    سكوت بين من و بابا به درازا كشيد. احساس ميكردم آن شب به اندازه ده سال پير شده وتجربه به دست آورده ام . همان شب بود كه احساس كردم در زندگي جز به خودم و خداي خودم نمي توانم به كسي تكيه و اعتماد كنم و هر بلايي كه سرم بيايد ، حق گلايه از كسي را ندارم.
    بابا مي خواست سر صحبت را باز كند و مي ديدم كه چقدر اين كار برايش دشوار است. از طرفي از اين كه تا اين حد در مقابل مسائل و مشكلات زندگي ضعف نشان مي داد از او متنفر بودم و از سوي ديگر از آنهمه خرد شدن و احساس حقارتش جگرم آتش گرفته بود. حس كردم اگر تا فردا صبح هم آنجا بنشينم بعيد است پدرم شروع به صحبت كند ، اما در عين حال مي خواستم شنيدن آن خبر هولناك را براي چند ساعتي هم كه شده عقب بيندازم. بالاخره طاقتم طاق شد و گفتم:
    بابا ! بيخود با خودتون كلنجار نرين. بهشون بگين بيان.
    پدر با تعجب سرش را بلند كرد و پرسيد:
    يعني تو راضي هستي ؟
    پوزخندي زدم وگفتم :
    توي مدرسه يه رفيق با نمكي داشتم .مي گفت :
    يه روز يه بنده خدايي افتاده بود ته چاه ، رفيقش اومد گفت واستا درت بيارم ، گفت وانستم چه كار كنم ؟
    رنگ از روي پدر پريد. او به رغم همه ضعف هايش ، آدم نكته سنجي بود و هيچ لازم نبود با او زياد حرف بزني. با لحني اندوهبار گفت:
    من چاره اي ندارم بابا. سعي كن اينو بفهمي.
    سعي كردن نمي خواد بابا. شما هميشه اولين جواب رو براي مشكلاتتون انتخاب مي كنين.
    تو جاي من بودي چه كار مي كردي ؟
    من جاي شما بودم اصلا ازدواج نمي كردم، اگر هم مي كردم صاحب بچه نمي شدم.
    چند ثانيه نگاهم كرد و گفت:
    بدترين كار براي آدمي كه توي يه مخمصه گير كرده اينه كه سرزنشش كنن.
    دندانهايم را به هم فشردم و گفتم :
    نه بابا ! بدترين كار اينه كه آدم براي جبران اشتباهش، ديگري رو قربوني كنه.
    پدرم كمي صاف نشست و گفت:
    حالام طوري نشده. من مي رم زندان و به اونا جواب رد مي دم.
    پوزخندي زدم و گفتم:
    نه بابا ! بي زحمت اداي آدمهاي شجاع رو درنيارين. شما نمي رين زندان ، بلكه چمدونتون رو مي بندين مي رين همدان پيش عمو دتا طلبكارها از فردا پاشنه در خونه رو از جا در بيارن و من و مامان هي مجبور بشيم چاخان كنيم و دروغ سرهم بديم . شوهر دادن من هم دنباله همون برنامه فراره.
    پدر با تعجب نگاهي به من انداخت و گفت :
    اين حرفا رو كجا ياد گرفتي ؟ كي اين حرفا رو يادت داده ؟
    از پشت پرده اشك نگاهش كردم و با بغض گفتم :
    توي دانشگاه يوسفي.
    پدر سكوت كرد. مي ديدم كه دارد زير بار عذاب وجدان خرد مي شود. دلم به درد آمد، در عين حال از تصور بلايي كه داشت بر سرم مي آورد، نفرت در دلم موج ميزد.
    سرانجام از جا برخاستم و گفتم:
    بابا بگين بيان. من مخالفتي ندارم.

    و قبل از اين كه پدر فرصت كند جوابي بدهد از اتاق بيرون رفتم تا پشت پنجره اتاق ديگر و ذير نگاه جعفر، مهدي و ريحانه سعي كنم جلوي گريه ام را بگيرم و وانمود كنم كه اگر درست درس بخوانند آينه درخشاني خواهند داشت.

    * * * *

    شب از نيمه گذشته بود و من خوابم نميبرد. ماجراهاي آن روز سخت خسته ام كرده بود و از همه بدتر ياس و احساس سرشكستگي ، داشت كمرم را مي شكست كنار پنجره نشسته بودم و طراحي مي كردم. از بچگي علاقه خاصي به نقاشي داشتم و بعدها از هر كس كه چيزي در اين زمينه مي دانست نكته اي آموخته بودمۀ تا كلاس دوم راهنمايي هيچ تصوري از نقاشي و طراحي نداشتم، ولي معلم هنر كلاس دوم ، در اين زمينه ديدگاه جديدي به من داد وبا كتابهاي هنري متعددي كه در اختيارم مي گذاشت طراحي را به صورت جدي تري موضوع زندگي من درآورد طوري كه هر وقت دلم مي گرفت و يا مي خواستم ذهنم را روي موضوع خاصي متمركز كنم كاغذ و مداد برمي داشتم و گوشه اي مي نشستم و از هر چه كه به دستم مي رسيد طرح مي كشيدم.

    آن شب هم بي آنكه متوجه گذشت زمان باشم كاغذهاي باطله جلوي خودم گذاشته بودم و با حرص و ولع خاصي طرح هايي را مي كشيدم كه خودم هم معني آن را نمي فهميدم. خطوط تيز و گوشه دار طرحهايم نشان مي دادند كه چقدر عاصي و كلافه هستم و چطور ذهنم راه به جايي نمي برد.
    شب از نيمه گذشته بود كه مامان وارد اتاق شد و وقتي ديد كه هنوز بيدارم و دارم نقاشي مي كشم ، با لحن مهرباني پرسيد:
    بيداري ؟ داري چه مي كني ؟
    جوابش را ندادم. سخت از او دلگير بودم. مشكلي پيش آمده بود و او به جاي آنكه با درايت و صبر همه ما را هدايت كند كه مشكل را حل كنيم، با بيحوصله گي و ترس، حل كل مساله اي را كه من نقش چنداني در ايجاد آن نداشتم، بر عهده من گذاشته بود. شايد اگر همدلي و همراهي بيشتري از او و بابا مي ديدم، حداقل احساس مي كردم كه دارم براي نجات خانواده، فداكاري ميكنم، ولي با اين برخوردهاي وحشيانه، تنها احساسي كه به من دست مي داد، احساس قرباني شدن بود.
    مامان باز پرسيد:
    داري نقاشي مي كشي ؟
    با خلق تنگي گفتم:
    هميشه خودت ميگي سوالي كه جوابش معلومه پرسيدن نداره.
    براي چي اوقات تلخي ميكني ؟
    واسه اين كه محبت هاي كشكي شماها از صد تا فحش بدتره. حداقل اين قدر سوال نكنين و كاري رو كه واسه تون خوبه و نجاتتون ميده انجام بدين. اين قدر هم به حال من پيله نكنين. حالم بده و از اين بدتر هم ميشه. باز هم سوالي هست ؟
    مامان با عصبانيت گفت:
    انشاءالله گورت رو از اين خونه گم ميكني، من ديگه اخلاق نحس تو رو تحمل نمي كنم.
    با حرص گفتم:
    انشاءالله ! حتما با رفتن من آقا دامادتون همه تونو مي بره باغ دلگشا. مامان جان صنار بده آش به همين خيال باش. پولدارا اگر مي خواستن پولاشونو به اين كشكي خرج كنن پولدار نمي شدن و پولدار هم نمي موندن.
    پولاي آقا داماد ارزوني تو. ما با همين نون خشك مي سازيم و منت شما را نمي كشيم.
    آره دارم مي بينم كه دارين مي سازين. اين ازدواج فرخنده نتيجه همين قناعت هاست. مامان خانم ! جلوي هر كي از اين لافها ميايف جلوي من يكي تو دو خدا ! من هرگز تو و بابا را براي اين بلايي كه دارين سرم ميارين نخواهم بخشيد. شما همه زندگي و جووني منو دارين به خاطر بي فكري هاي خودتون از بين ميبرين.شماها چون زندگي كردن بلد نبودين دارين بچه خودتونو قرباني ميكنين.
    من دارم سعي مي كنم تو رو به كسي شوهر بدم كه خوشبختت كنه. كسي كه مثل ماها محتاج نون شب نباشه و به خاطر شندر غاز پول مجبور نشه بره زندون. بد كاري مي كنم ؟
    نخير! ابدا! اهداف خيرخواهانه سركار بر هيچ كس پوشيده نيست.
    مامان خانم! لطفا اداي آدمهاي با عاطفه و انسان دوست رو درنيار. شماها دارين منو قرباني ميكنين وخودتون اينو بهتر از هر كسي ميدونين.
    مامان پشتش را به من كرد و با غيظ گفت:
    منو بگو كه همه عمر جونيمو گذاشتم پاي شماها .
    تو كه ضرر نكردي مامان. يه معامله كردي سودشم مي بري. برده فروش هاي آمريكا هم اين قدر سود نكردن كه تو داري سود ميكني.گلايه ات چيه ؟
    مي دونم كه با اين زبونت دو روز هم نمي توني شوهر داري كني و هفته اول به دوم، بقچه زير بغلت و پس ات مي فرستن.
    احساس كردم قلبم به درد آمد و با بغضي فروخورده گفتم:
    نه مامان! مطمئن باش من ديگه به خونه اي كه تو اون به من چوب حراج زدن، برنمي گردم.
    مامان جواب نداد وبا عجله از اتاق بيرون رفت. بچه ها به خواب عميقي فرو رفته بودند و جعفر طبق معمول داشت در خواب حرف مي زد. نزديك رفتم و دستي به موهاي زيباي ريحانه كشيدم. چه آرزوهايي كه براي آنها در دل نپرورانده بودم. آيا بايد آنها را به دست سرنوشت شومي چون سرنوشت خودم مي سپردم ؟

  18. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  19. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم
    با نزديك شدن عقربه هاي ساعت ديواري به شش بعدازظهر ، لحظه به لحظه به سنگيني قلبم افزوده مي شد لباس سفيدي را كه مادرم از همسايه عاريه گرفته بود، پوشيده بودم كه به اندام باريك من زار مي زد و حتي كمربند پهن و چرمي هم نتوانسته بود چندان كمكي بكند، اما من به تنها چيزي كه توجه نداشتم مطلوب بودن و محبوب بودن نزد مهمان هايي بود كه آن روز مي آمدند تا بر سر من با پدرم معامله كنند.
    جلوي آينه نگاهي به صورتم انداختم. اروهاي مشكي و چشمهاي سبزم، در زمينه صورت رنگ پديده ام بيشتر از هميشه توي ذوق مي زدند. انگار از گور گريخته بودم و همه وجودم از سرما مي لرزيد.
    روسري سفيد را كه خواهر داماد برايم آورده بود، به اصرار مامان سر كردم و دوباره نگاهي به خود انداختم. آيا واقعا زيبا نبودم كه مردي عاشقم شود و به رغم فقر هولناك خانوادهام، به خواستگاريم بيايد و مرا از آن ماتم سرا نجات دهد ؟ آيا كساني كه زندگي سعادتمندانه اي پيدا كرده بودند از من زيباتر و فهميده تر بودند ؟ آيا سزاوار بود كه من به خاطر اشتباهات پدر و مادرم اين طور قرباني شوم ؟
    يادم آمد كه با خود عهد كرده بودم از كسي گلايه نكنم و جز به خود و خداي خود تكيه و اعتماد نكنم، اما چطور مي توانستم بر سر اين عهد باقي بمانم ؟ من از اين زندگي دشوار كه از همان روزهاي نخست جواني دندانهايش را به من نشان داده بود، چيزي نمي دانستم و از آن مي ترسيدم. تصويري كه من از ازدواج و زندگي مشترك در ذهن داشتم، هر چند مبهم بود و نمي توانستم خوب توصيفش كنم، ولي با واقعيتي كه پيش رويم قرار گرفته بود، فرسنگها فاصله داشت. بشدت ترسيده بودم و مي دانستم با اين همه هراس و وحشت قادر نخواهم بود از پس كوچك ترين مشكلي هم برآيم، چه رسد به زندگي اي كه هر جزئش مرا مي ترساند و به وحشت مي انداخت. داشتم مثل مار گزيده ها به خودم مي پيچيدم كه مامانم با لحني تصنعي و مهربان صدايم زد:
    زري جون! بيا دخترم!
    حالم داشت به هم مي خورد، حالا بيشتر از آنچه كه چشم انداز زندگي آينده مرا بترساند، تهوع از محبت هاي نابجا و تصنعي مامان وادارم كرد كه هر چه زودتر از آن خانه بروم. همين قدر مي دانستم كه ديگر دلم نمي خواهد در آنجا باشم.
    سعي كردم بدنم را صاف نگه دارم و چانه ام را بالا بگيرم. نفس در سينه ام گره خورده بود و انگار داشتند مرا به قتلگاه مي بردند. آرام در اتاق را باز كردم و وارد شدم. يك خانم چاق كه آرايش ابدا تناسبي با سنش نداشت، نگاه خريدانه اي به من انداخت و خنديد. صورتش زيبا بود و نشان مي داد كه در جواني، دل از هر مردي مي توانسته بربايد. دندانهاي سفيدش را با سخاوت نشان مي داد و چشمهاي خوش فرمش را با نازي دخترانه خمار مي كرد. در كنار او مردي نشسته بود كه بر خلاف او كمترين بهره اي از ايبايي نبرده بود. بيني فوق العاده بزرگ و لبهاي آويزان، سر تاس و هيكل گوشتالو و قد كوتاهش حقيقتا اين سوال را در ذهن ايجاد مي كرد كه آن دو چطور ممكن است فرزندان يك پدر و مادر باشند. مليحه خانم با لحن مليحي گفت:
    ماشاءالله، هزار الله اكبر! عروس خانم بنشين اينجا ببينم.
    لحنش به قدري خودماني بود كه انگار صد سال است مرا مي شناسد. هر چه از ديدن قيافه او حض مي كردم، ديدن چهره زشت و عبوس برادرش دلم را به هم ميزد. به خود نهيب زدم و فكر كردم: اصلا بهش نگاه نكن. به جاش زل بزن به خواهرش. اول و آخرش كه مجبوري باهاش ازدواج كني، پس بهتره كه اصلا بهش نگاه نكني.
    قيافه احمد روشن تر از هميشه جلوي چشمم بود. چشمهاي سياه و بيني زيباي او، در تضاد عجيبي با اين موجود كريه المنظري بود كه مي خواست به پاداش پول داشتنش، حتي در پيري بهترين بهره ها را از زندگي ببرد.مليحه خانم ماشاءالله يكنفس حرف مي زد وبه كسي مجال نمي داد و بقدري هم به دانش و كمالات خود مطمئن بود كه لغات و اصطلاحات را پشت سر هم و غلط رديف مي كرد و كمترين احساس ناراحتي هم نداشت.
    راستش داداش محمود از خانم سابقش سه تا دختر داره مثل دسته گل. يكي از يكي بهتر. كوچيكه فتانه، بيست و سه سالشه. محمود هميشه آرزو داشت يه پسر داشته باشه كه بعد از خودش اسمش رو حفظ كنه، ولي خدا نخواسته. اوايل خيلي ناراحت بود، ولي بالاخره عادت كرد تا حالا كه به خواست خدا پيش آمده كه اين زري خانم خوشگل رو واسه اش بگيريم و انشاءالله يك پسر كاكل زري خوشگل به دنيا مياره. بعد هم مثل اين كه خوشمزه ترين حرف دنيا را زده باشد از خنده ريسه رفت. من احساس كردم همه صورت و بدنم از شدت خجالت سرخ شده است. حالا چه وقت اين حرفها بود؟ مامان با عجله ظرف شيريني را جلوي همه گرفت و گفت:
    به مباركي انشاءالله!
    مليحه خانم ادامه داد:
    مثل اينكه قبلا همه حرفها بين داداش محمود و اسماعيل آقا رد و بدل شده فقط مونده تعيين روز عقد و اين چيزها. البته دخترها فعلا قهر كرده ان و نيومده ان، ولي من مطمئنم كه يواش يواش آشتي ميكنن و جلو ميان. البته بايد بهشون حق داد. اونا دلشون نمي خواست پدرشون بعد از فوت پري خدا بيامرز زن بگيره، ولي مرد كه نبايد بدون زن بمونه. خدا را خوش نمياد. راستش پري و محمود اون قدر به هم علاقه داشتن كه ما فكر نمي كرديم بتونيم محمود رو راضي كنيم دوباره زن بگيره، ولي بالاخره حرفهاي ما به شكر خدا كارساز بود و تصميم گرفت ازدواج كنه. راستش اسماعيل آقا من هميشه نگران تنهايي داداش محمود بودم. بچه ها كه هر كدوم شوهر كردن ورفته ان پي زندگي شون، داداش محمود مونده و يك خونه درندشت.خداي نكرده شبي نصف شبي، كاره ديگه. آدم چه مي دونه؟ اجل دست خداست، ولي احتياط شرط عقله. زن كه داشته باشه خيال هممون راحت تره، مخصوصا زن جوون و خوشگلي مثل زري خانم شما.
    و باز از آن خنده هاي مليحش تحويل من داد و دلم را برد. محمود آقا بر خلاف مليحه خانم نه مي خنديد و نه حرف مي زد. ابروهايش را در هم كشيده بود و مثل كساني كه ارث پدرشان را مي خواهند از پشت عينك، اعمال و حركات تك تك ما را زير نظر داشت، ولي بالاخره صدايش درآمد و گفت:
    مليحه خانم! لطفا برين سر اصل مطلب.
    صدايش از قيافه اش نا مطبوع تر بود و لهجه زشت و عجيبي داشت. اين كسي بود كه من بايد اولين عبارات عاشقانه زندگيم را از دهانش مي شنيدم!
    سعي كردم به احمد فكر كنم ولي تصويرش از ذهنم مي گريخت. گويي با مطرح شدن مساله ازدواجم، حتي ياد و خاطره او نيز تنهايم گذاشته بود. وقتي به او و حرفهاي منطقي اش فكر مي كردم كفرم بالا مي آمد، ولي در عين حال نياز داشتم براي تحمل نوشيدن شوكراني كه جلوي دستم گذاشته بودند، يك تصور ذهني شيرين پيوسته در كامم مزمزه كنم ناچار بودم براي تحمل حقيقت تلخ به روياهاي شيرين پناه ببرم.
    حس مي كردم باز هم مليحه خانم متكلم وحده است و صداي كس ديگري را نمي شنيدم، نمي خواستم هم كه بفهمم. همين قدر مي شنيدم كه دائما تكرار مي كرد:
    زمرد خيلي به چشماش مياد.
    و صداي برادرش را مي شنيدم كه:
    خرج تراشي الكي نكنين.
    ديگر براي من چه فرقي مي كرد كه چه چيز تنم كنند، كفن يا لباس عروسي؟ دلم سوگوار بود و هيچ فرقي نمي كرد كه مرا به باغ ببرند يل به قبرستان. دلم براي تلاش شبانه روزيم در زمينه درس مس سوخت. اگر مي دانستم كه قرار است چنين بلايي سرم بيايد دست كم بچگي مي كردم وآن قدر درس نمي خواندم. لااقل تا وقتي كه زندگي به من مجال مي داد كه آن را شوخي بگيرم، شوخي مي گرفتم. چه بسا اگر سر به هواتر بودم، خيلي بهتر مي توانستم شرايطي را كه برايم پيش آورده بودند، تحمل كنم. تصورات من درباره با ارزش بودن و جدي بودن زندگي و تلاش براي از دست ندادن حتي يك لحظه عمر، باعث شده بود هميشه نسبت به سنم بزرگتر جلوه نمايم و در مقابل هر مشكلي درد بيشتري تحمل كنم و زجر بيشتري هم بكشم.شايد اگر به جاي من هر دختر ديگري در آن مجلس نشسته بود، از اين كه درباره جواهر و طلا و لباسهاي متعدد صحبت مي كردند، توي دلش قند آب مي شد، ولي من داشتم از شدت حقارت پس مي افتادم. اينها بهايي بود كه محمود خان پنجاه ساله عبوس براي تصاحب يك دختر جوان مي پرداخت و هيچ معلوم نبود قرار است به ازاي اين پرداخت ها چه خفت ها و خواري هايي را بر من تحميل كنند.
    صداي مليحه خانم مرا به خود آورد:
    نظر تو چيه عزيزم؟
    اول نفهميدم كه با من صحبت ميكند. در عمرم كسي مرا عزيزم صدا نزده بود و يكمرتبه غرابت عجيبي با اين كلمه حس كردم. عزيزم كيست؟ منم؟ با حيرت پرسيدم:
    با منين؟
    آره عزيزم. پس با كي ام؟
    نظرم راجع به چي چيه؟
    راجع به خريد و لباس و عقد.
    هر چي كه صلاح مي دونين. براي من فرقي نمي كنه.
    داداش محمود معتقده كه بهتره يه جشن مختصر بگيريم و زياد شلوغش نكنيم و خرجشو بزنين به زخم زندگيتون يا برين سفر.
    توي دلم فكر كردم:
    داداش محمود حساب همه جا شو كرده.
    با بي تفاوتيگفتم:
    درست ميگن.
    يعني تو موافقي كه جشن كوچيك باشه؟ آخه تو جووني. فردا كه پا تو سن بزاري حسرت مي خوري كه چرا واسه ات عروسي
    نگرفته ان.
    با خودم گفتم:
    اون قدر حسرت ها دارم بخورم كه لباس عروسي توش گمه.
    گفتم:
    گمان نكنم حسرت لباس عروسي را بخورم. به نظر من هم هر چي ساده تر باشه بهتره . البته نظر پدر و مادرم هم شرطه.
    مامان و بابا كه انگار هنوز گيج بودند با عجله گفتند:
    هر چي مليحه خانم صلاح بدونن.
    مليحه خانم خنديد و گفت:
    اگه مي خواين جشن مختصر باشه به خودتون مربوطه، ولي خريد لباس و طلا و حلقه رو نبايد مختصر گرفت.
    محمود خيلي از اين پيشنهاد خوشش نيامد و با همان قيافه عبوس گفت:
    زندگي هر چه ساده تر بهتر.
    نگاهش كردم. رفتار و طرز لباس پوشيدنش با تنها ادعايي كه جور در نمي آمد سادگي بود. مامان چه وعده هايي كه به خود نداده بود! رفاه، آسايش مادي، خوشبختي! همه تقلاي اين بود كه به خودم تلقين كنم خداوند هر چه از ظاهر و قيافه و صدا در او كم گذاشته، انشاءالله كه به حسن خلق و شعور و مناعتش افزوده باشد، چون با قيافه زشت مي توان ساخت، ولي با خست و بد اخلاقي چه بايد مي كردم؟

  20. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


صفحه 1 از 6 12345 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/