خضر گفت : عقلها حكم كننده نيستند بر امرهاى خدا بلكه امر حق تعالى حكم كننده است بر عقلها، پس چيزى كه به امر خدا واقع شود بايد قبول كرد و تسليم و انقياد نمود هر چند عقل به سبب آن نتواند رسيد، و من مى دانستم تو بر ديدن كارهاى من صبر نتوانى نمود.
موسى عليه السلام گفت : اگر بعد از اين از چيزى سؤ ال نمايم ، ديگر با من مصاحبت مكن كه عذر براى تو تمام است ، پس رفتند تا رسيدند به قريه ((ناصره )) كه نصارى به آن منسوب شده اند، از اهل آن قريه طعام طلبيدند، آنها قبول نكردند كه ايشان را نزد خود فرود آورند و طعام بدهند، پس موسى عليه السلام و حضرت خضر ديوارى ديدند در آن قريه كه نزديك بود بيفتد، پس خضر عليه السلام دست خود را بر آن ديوار گذاشت ، و به اعجاز خود ديوار را راست كرد، موسى عليه السلام اعتراض كرد چنانچه گذشت ، پس خضر عليه السلام گفت : وقت جدائى من است از تو، اكنون خبر مى دهم تو را به سبب آنها كه صبر نكردى بر ديدن آنها:
اما كشتى ، پس از مسكينى چند بود كه در دريا كار مى كردند، پس من خواستم آن را معيوب گردانم كه براى ايشان بماند، زيرا كه در عقب ايشان پادشاهى بود كه هر كشتى درستى را غضب مى كرد، پس اين كار را براى مصلحت ايشان كردم - و گفت : من مى خواستم آن را معيوب گردانم ، زيرا كه نخواست نسبت معيوب گردانيدن را به خدا بدهد بلكه خدا صلاح آنها را مى خواست نه معيوب گردانيدن كشتى ايشان را -.
اما پسر، پس پدر و مادرش مؤ من بودند، او كافر برآمده بود، و حق تعالى مى دانست كه اگر او بزرگ شود پدر و مادر او به سبب او كافر خواهند شد، و به محبت او مفتون خواهند شد و ايشان را گمراه خواهند نمود، پس خدا امر كرد كه او را بكشم ، خواست كه ايشان را به محل كرامت خود برساند و عاقبت ايشان را نيكو گرداند؛ پس در اينجا گفت كه : ترسيديم ما ايشان را كافر گرداند پس خواستيم كه خدا به عوض فرزندى به ايشان بدهد كه از او بهتر باشد. و اين قسم سخن از بشريت بود كه در او اثر نمود از اين جهت كه معلم مثل موسى عليه السلام پيغمبرى گرديده بود چنانچه در موسى عليه السلام پيشتر اثر كرده بود، زيرا مناسب ادب آن بود كه خشيت را به خود نسبت دهد و بگويد من ترسيدم و نگويد ما ترسيديم زيرا كه خدا را خشيت و ترس نمى باشد، بلكه او مى ترسيد كه مبادا سخنى در امر كشتن آن پسر بشنود از جانب خدا يا مانعى از جانب خلق طارى شود كه امر الهى را در باب آن پسر بعمل نياورد و به ثواب آن عمل و به اطاعت امر پروردگار خود فايز نگردد، و بايست اراده عوض دادن را به خدا نسبت دهد و خود را شريك نكند در آن و بگويد كه خدا مى خواست عوض دهد به ايشان نه چنانچه گفت كه : ما مى خواستيم ، چنان نبود كه حضرت خضر عليه السلام را مرتبه تعليم موسى عليه السلام بوده باشد بلكه موسى عليه السلام افضل از خضر بود و ليكن حق تعالى مى خواست بر موسى عليه السلام ظاهر گرداند كه علم منحصر نيست در آنچه او مى داند، اگر افاضه علوم از جانب حق تعالى بر او نشود او جاهل خواهد بود.
پس خضر عليه السلام سبب درست نمودن ديوار را بيان نمود.
حضرت فرمود: آن گنج از طلا و نقره نبود كه مطلب از آن گنج طلا و نقره باشد، بلكه گنج علم بود زيرا كه لوحى بود از طلا كه در آن لوح اين كلمات نوشته بود: عجب است كسى را كه يقين به مرگ دارد چگونه شادى مى كند؛ عجب است كسى را كه يقين به تقدير خدا دارد چگونه اندوهناك مى باشد؛ عجب است كسى را كه يقين به قيامت داشته باشد چگونه ظلم مى كند؛ عجب است كسى را كه ببيند دنيا را و گرديدن اهل آن را از حالى به حالى چگونه ميل به دنيا مى كند و دل به او مى بندد.
پس فرمود كه : ميان آن دو پسر و آن پدر صالح هفتاد پدر فاصله بود و خدا حفظ حرمت آن دو پسر نمود براى صالح بودن آن پدر.
پس خضر گفت كه : پس خواست پروردگار تو كه چون آن دو پسر به حد كمال برسند، گنج خود را بدر آورند، پس در اينجا اراده خود را بيرون كرد و به اراده خدا نسبت داد، زيرا كه اين آخر قصه بود ديگر معلم بودن او نسبت به موسى تمام شد چيزى نماند كه بايد او بگويد و موسى گوش دهد، و خواست تدارك كند آنچه در اول قصه و ميان قصه از راه بشريت يا مصلحت تنبيه موسى به خود نسبت داده بود، پس مجرد شد از اراده خود مجرد شدن بنده مخلص و در مقام اعتذار برآمد از آنچه دعواى اراده خود را در آنها كرده بود و گفت : اين رحمتى بود از جانب پروردگار تو و نكردم آنچه كردم از امر خود بلكه همه را به امر پروردگار خود كردم .(532)
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون حضرت موسى خواست كه از حضرت خضر جدا شود گفت : مرا وصيتى بكن . پس از جمله وصيتهاى خضر اين كلمات بود: زنهار لجاجت مكن ، و بى ضرورت و احتياج راه مرو، در غير موضع تعجب خنده مكن ، گناهان خود را به ياد آور، زنهار به گناهان ديگران مپرداز.(533)
و در حديث معتبر از امام زين العابدين عليه السلام منقول است كه : آخر وصيتى كه خضر عليه السلام موسى عليه السلام را كرد اين بود: سرزنش مكن كسى را به گناهى ، بدرستى كه سه چيز است كه خدا از همه چيز دوست تر مى دارد: ميانه روى كردن در وقت توانگرى ؛ و عفو كردن در وقت قدرت بر انتقام ؛ مدارا و نرمى با بندگان خدا كردن ، و كسى با كسى مدارا و احسان نمى كند مگر آنكه حق تعالى در قيامت با او مدارا و احسان مى نمايد؛ و سر حكمتها ترس خداوند عالميان است .(534)
و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : خضر عليه السلام به موسى گفت : اى موسى ! شايسته ترين روزهاى تو روزى است كه در پيش دارى يعنى روز قيامت ، پس ببين كه چگونه خواهد بود براى تو؟ جوابى براى آن روز مهيا كن كه تو را باز خواهند داشت و از تو سؤ ال خواهند كرد، پند خود را را از زمانه بگير و از تقلب احوال آن ، و بدان كه عمر دنيا دراز است براى كسى كه اعمال شايسته كند و كوتاه است براى كسى كه به غفلت گذارند، پس چنان عمل كن كه گويا ثواب عمل خود را مى بينى تا موجب مزيد طمع تو گردد در ثواب آخرت ، بدرستى كه آنچه از دنيا مى آيد مانند آنهاست كه گذشته است ؛ چنانچه از گذشته ها چيزى با تو نمانده است مگر عمل صالحى كه كرده باشى ، آينده نيز چنين خواهد بود.(535)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون خضر عليه السلام ديوار يتيمان را براى صلاح پدر ايشان درست كرد، حق تعالى وحى فرستاد به موسى كه : جزا مى دهم پسران را به سعى پدرهاى ايشان ، اگر نيك است به نيكى ، و اگر بد است به بدى ؛ زنا مكنيد با زنان مردم تا زنان شما زنا نكنند، و هر كه به رختخواب زن مسلمانى پا گذارد به قصد بد بر رختخواب زن او نيز پا گذارند، هر چه مى كنى جزا مى يابى .(536)
و به سند صحيح از امام جعفر صادق عليه السلام منقول است : چون موسى عليه السلام ماءمور شد از پى خضر برود، براى او زنبيلى فرستاد حق تعالى كه در آن ماهى نمك سودى بود و وحى فرمود: اين ماهى تو را دلالت مى كند بر خضر نزد چشمه اى كه آب آن چشمه به هر مرده اى كه مى رسد زنده مى شود و آن را چشمه زندگانى مى گويند.
پس موسى و يوشع رفتند تا به آن چشمه و سنگ رسيدند، پس يوشع بر سر چشمه رفت و ماهى را به ميان آب فرو برد كه بشويد، ماهى زنده شد در دستش به حركت آمد و چندان حركت كرد كه دستش را ريش كرد و رها شد و داخل آب شد، و فراموش يا ترك كرد اين قصه را براى موسى عليه السلام نقل كند. چون روانه شدند اندك راهى رفتند و چون از وعده گاه گذشته بودند موسى عليه السلام مانده شد؛ تا آنجا كه راه مقصود بود، مانده نشده بودند، پس به يوشع گفت : چاشت ما را بياور كه در اين سفر تعب بسيار كشيديم .
پس در اين وقت يوشع قصه ماهى را نقل كرد. پس برگشتند، چون به نزديك سنگ رسيدند ديدند جاى رفتن ماهى در ميان آب مانده است . پس در جزيره اى از جزاير دريا خضر را ديدند نشسته است و عبائى در بر دارد، موسى عليه السلام بر او سلام كرد، او جواب گفت ، تعجب كرد از سلام زيرا او در زمينى بود كه در آنجا سلام شايع بنود، پس خضر گفت : تو كيستى ؟
فرمود: منم موسى .
گفت : ابن عمران كه خدا با او سخن مى گويد؟
فرمود: بلى .
گفت : به چه كار آمده اى ؟
فرمود: آمده ام از تو علم بياموزم .
گفت : من موكل به امرى شده ام كه تو طاقت آن ندارى .
پس خضر براى موسى از حديث آل محمد صلوات الله عليهم و بلاهائى كه به ايشان خواهد رسيد آنقدر براى موسى عليه السلام نقل كرد كه هر دو بسيار گريستند، و براى موسى از فضيلت محمد و على و فاطمه و حسن و حسين و امامان از ذريه ايشان صلوات الله عليهم اجمعين آنقدر نقل كرد كه موسى عليه السلام مكرر مى گفت : چه بودى اگر من از امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم مى بودم ؟
پس حضرت صادق عليه السلام قصه كشتى و پسر و ديوار را ذكر نمود و فرمود: اگر موسى عليه السلام صبر مى كرد، خضر عليه السلام هفتاد امر عجيب و غريب به او مى نمود.(537)
در روايت ديگر فرمود: خدا رحمت كند موسى را كه تعجيل كرد بر خضر، اگر صبر مى كرد هر آينه امر عجيبى چند مى ديد كه هرگز نديده بود.(538)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: بخداوند كعبه سوگند مى خورم اگر من در ميان موسى و خضر مى بودم ايشان را كه من از هر دو داناترم و هر آينه به چيزى چند ايشان را خبر مى دادم كه در دستشان نبود و نمى دانستند، زيرا كه خدا به موسى و خضر علم گذشته را داده بود، و علم آينده را به ايشان نداده بود، و نزد ماست علم آينده تا روز قيامت كه به ميراث از پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم به ما رسيده است .(539)
از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : چون موسى از خضر سؤ الها كرد جواب شنيد، ديدند پرستكى صدا مى كند و پرواز مى كند در ميان دريا و بلند و پست مى شود! خضر فرمود: مى دانى اين پرستك چه مى گويد؟ گفت كه : مى گويد: بحق پروردگار آسمانها و زمين و پروردگار دريا كه نيست علم شما نزد خدا مگر به قدر آنچه من به منقار خود از اين دريا بردارم بلكه كمتر.(540)
و در حديث ديگر منقول است كه : چون موسى به نزد قوم خود برگشت بعد از آنكه از خضر جدا شد، هارون از او سؤ ال كرد از علومى كه از خضر شنيده بود و از عجائب دريا كه ديده بود؟
موسى فرمود: من و خضر در كنار دريا ايستاده بوديم ناگاه ديديم مرغى فرود آمد از هوا بسوى دريا و قطره اى برداشت به منقار خود و به جانب مشرق انداخت ، و قطره اى ديگر برداشت و به جانب مغرب انداخت ، و قطره اى ديگر برداشت و به جانب آسمان انداخت ، و قطره اى ديگر برداشت و به زمين انداخت ، و قطره اى ديگر برداشت باز به دريا انداخت . پس از خضر پرسيدم از سبب افعال آن مرغ ، خضر هم ندانست .
ناگاه صيادى را ديديم كه در كنار دريا شكار ماهى مى كرد، پس نظر كرد بسوى ما و گفت : چرا شما را در تعجب مى بينم ؟
گفتيم : از عمل اين مرغ تعجب داريم !
گفت : من مرد صيادم و مى دانم فعل اين مرغ را، شما دو پيغمبر نمى دانيد؟
ما گفتيم : ما نمى دانيم مگر آنچه خدا به ما تعليم كرده است .
پس صياد گفت : اين مرغى است در دريا آن را ((مسلم )) مى گويند زيرا كه در خوانندگى خود مسلم مى گويد، اين عمل آن اشاره بود به آنكه خدا بعد از شما پيغمبرى خواهد فرستاد كه امت او مالك مشرق و مغرب زمين خواهند شد و به آسمان بالا خواهد رفت و در زمين مدفون خواهد شد، علم علماى ديگر نزد او مانند اين قطره است نسبت به اين دريا، و علم او به ميراث خواهد رسيد به وصى و پسر عم او.
پس علم ما هر دو نزد ما كم نمود و آن صياد از نظر ما غائب شد، پس دانستيم آن ملكى بود كه خدا براى تاءديب ما فرستاده بود.(541)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت موسى داناتر از حضرت خضر بود.(542)
و در حديث ديگر فرمود: خضر و ذوالقرنين عليهما السلام هر دو عالم بودند و پيغمبر نبودند.(543)
و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه فرمود: مثل على بن ابى طالب عليه السلام و مثل ما در ميان اين امت مانند مثل موسى و خضر است در هنگامى كه او را ملاقات كرد و او را به سخن درآورد و از او سؤ ال كرد كه رفيق او باشد و گذشت ميان ايشان آنچه گذشت چنانچه حق تعالى در قرآن ياد كرده است ، زيرا حق تعالى به موسى وحى نمود: من تو را برگزيدم بر مردم به رسالتهاى خود و به كلام خود پس بگير آنچه را به تو عطا كردم و از شكركنندگان باش ، و فرموده است : نوشتيم براى موسى در الواح از هر چيز موعظه و تفصيلى براى هر چيز، بتحقيق كه نزد خضر علمى بود كه براى موسى در الواح نوشته نشده بود و موسى گمان كرد كه جميع چيزها كه مردم به آن احتياج دارند در تابوت هست و جميع علوم براى او در الواح نوشته شده است چنانچه اين جماعت دعوى مى كنند كه فقيهان و علماى اين امتند، و دعوى مى كنند كه هر علم و دانائى كه در دين ضرور است و امت به آن محتاجند ايشان مى دانند، و از پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم به ايشان رسيده است ! دانسته اند دروغ مى گويند آنچه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم مى دانست به ايشان نرسيده و ندانسته اند زيرا كه بسيار مساءله از حلال و حرام احكام به ايشان مى رسد نمى دانند و كراهت دارند از آنكه از ما سؤ ال كنند كه مبادا مردم ايشان را به جهالت نسبت دهند به اين سبب علم را از معدنش طلب نمى كنند، و راءى باطل خود و قياس را در دين خدا به كار مى برند، دست از آثار پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم برداشته اند و خدا را به عبادتهاى بدعت مى پرستند و حال آنكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: هر بدعتى ضلالت و گمراهى است ؛ عداوت و حسد ما ايشان را مانع شده است از آنكه طلب علم از ما بكنند، والله كه موسى عليه السلام به آن بزرگوارى حسد بر خضر عليه السلام نبرد، و آن مرتبه از علم و دانش كه او داشت مانع نشد او را كه از خضر سؤ ال كند از آنچه نمى دانست ، و چون موسى از خضر سؤ ال كرد او را علم بياموزد و ارشاد نمايد خضر دانست كه او تاب رفاقت او و ديدن اعمال او ندارد و گفت : چگونه صبر مى نمائى بر ديدن امرى چند كه علم تو به آنها احاطه نكرده است ؟ پس موسى از روى خضوع و شكستگى سعى كرد او را بر خود مهربان گرداند شايد رفاقتش را قبول كند، پس گفت : انشاء الله مرا صبر كننده خواهى يافت ، در هيچ امرى معصيت تو نخواهم كرد.
خضر مى دانست كه موسى تاب عملش را نمى آورد، والله كه چنين است حال قاضيان و فقيهان و جماعت مخالفان ما در اين زمان ، تاب علم ما را نمى آورند و قبول نمى كنند و طاقت فهم آن را ندارند و اخذ به آن نمى كنند چنانچه صبر نكرد موسى بر علم عالم در وقتى كه رفيق او شد و ديد آنچه ديد از كارهاى او و آن كارها مكروه موسى عليه السلام بود و پسنديده خدا بود، همچنين علم ما مكروه جاهلان است و حق است نزد خداوند عالميان .(544)
و در حديث ديگر فرمود: روزى موسى عليه السلام بر منبر بالا رفت ، و منبر او سه پله داشت ، پس در خاطرش گذشت كه خدا كسى را خلق نكرده است كه از او عالمتر باشد!
جبرئيل به نزد او آمد و گفت : به عجب مبتلا شدى يا در معرض امتحان خدا درآمده اى ، از منبر فرود آى ، در زمين كسى هست كه از تو داناتر است او را طلب كن .
پس موسى فرستاد به نزد يوشع كه : حق تعالى مرا مبتلا و ممتحن گردانيده است ، از براى ما توشه اى مهيا كن تا برويم به طلب عالمى كه خدا ما را به طلب او امر فرموده است . پس ‍ يوشع ماهى خريد و آن را بريان كرد و در زنبيلى گذاشت با خود برداشت ، به جانب آذربايجان روان شدند و از آنجا به ساحل دريا رسيدند و در آنجا پيرمردى را ديدند كه به پشت خوابيده است و عصاى خود را در پهلوى خود گذاشته است و عبائى بر روى خود انداخته است كه هرگاه بر سر مى كشيد پاهايش باز مى شد، و اگر پاهايش را مى پوشانيد سرش ‍ بيرون مى آمد!
پس موسى عليه السلام به نماز ايستاد و گفت به يوشع كه : تو محافظت توشه ما بكن ، ناگاه قطره اى از آسمان به زنبيل چكيد، ماهى به حركت آمد و زنبيل را بسوى دريا كشيد، پس ‍ مرغى آمد و به ساحل دريا نشست منقارش را در آب فرو برد و گفت : اى موسى ! از علم حق تعالى آنقدر نگرفته اى كه منقار من از تمام اين دريا گرفته است !
پس موسى عليه السلام برخاست با يوشع روانه شد، و اندك راهى كه رفت مانده شد، در آنقدر راه كه آمده بود مانده نشده بود زيرا پيغمبرى كه پى كارى مى رود تا از آن محل كه ماءمور شده است به آنجا برود نگذرد مانده نمى شود؛ چون قصه ماهى را از يوشع شنيد دانست كه از محل ملاقاتى كه حق تعالى فرموده است گذشته اند، پس برگشتند تا به همان موضع رسيدند، ديدند كه آن مرد پير به همان حال خوابيده است ، پس موسى عليه السلام به او گفت : السلام عليك اى عالم ، خضر گفت : و عليك السلام اى عالم بنى اسرائيل ، برجست و عصاى خود را گرفت كه برود، موسى عليه السلام گفت : من ماءمور شده ام از جانب خدا كه از پى تو بيايم تا از آن علومى كه آموخته اى به من بياموزى .
پس بعد از طى آنچه حق تعالى از مكالمات ايشان بيان فرموده ، موسى و خضر همراه رفتند تا به كشتى رسيدند، اهل كشتى گفتند: ما ايشان را داخل كشتى مى كنيم و مزد از ايشان نمى گيريم چون از مردم صالح مى نمايند؛ چون به ميان دريا رسيدند خضر كشتى را سوراخ كرد، ميان موسى و او گذشت آنچه مذكور شد، پس از كشتى بيرون آمدند، در ساحل دريا پسرى را ديدند كه با جمعى از اطفال بازى مى كند و پيراهن حرير سبزى پوشيده و در گوشهايش دو مرواريد آويخته است ، پس خضر آن پسر را گرفت در زير پا گذاشت و سرش را جدا كرد! پس به كنار دريا به قريه ((ناصره )) رسيدند، ايشان را ضيافت نكردند گرسنه بودند چون در اين حال خضر متوجه ديوار ساختن شد موسى گفت : كاش به مزد اين كار نانى براى ما مى گرفتى كه مى خورديم زيرا كه گرسنه شده ايم .(545)
در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : روزى موسى عليه السلام در ميان اشراف بنى اسرائيل نشسته بود، ناگاه شخصى عرض كرد: گمان ندارم كسى به خدا اعلم باشد از تو.
موسى گفت : من نيز گمان ندارم !
پس حق تعالى به او وحى فرستاد: بلكه خضر از تو اعلم است ، برو او را پيدا كن ، هر جا كه ماهى ناپيدا مى شود خضر را آنجا خواهى يافت .(546)
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون موسى و خضر عليهما السلام به آن پسر رسيدند كه در ميان اطفال بازى مى كرد، پس خضر دستى برآورد و او را كشت ، چون موسى اعتراض كرد، خضر دست در ميان بدن آن طفل داخل كرد و شانه او را جدا كرده و به موسى نمود، بر آن نوشته بود: كافر است و به كفر سرشته شده است ؛(547) پس در آخر گفت : براى اين او را كشتم كه والدين او مؤ من بودند مى ترسيدم اگر او بالغ شود والدينش را به كفر دعوت كند، از فرط محبتى كه آنها به او دارند قبول كنند دعوت او را و كافر شوند.(548)
و فرمود: حق تعالى به عوض آن پسر، دخترى به ايشان داد كه هشتاد پيغمبر از نسل آن دختر بهم رسيدند.(549)
فرمود: ميان آن دو طفل يتيم كه خضر ديوار را براى ايشان ساخت و ميان آن پدرى كه براى صلاح او خدا خضر را ماءمور ساخت كه ديوار را براى ايشان بسازد، هفتصد سال فاصله بود.(550)
در حديث ديگر فرمود: خدا به نيكى مؤ منى ، رستگار مى گرداند فرزندان او را و فرزندان فرزندان او را و اهل خانه او را و اهل خانه هاى دور حوالى او را پس همگى در حفظ خدايند به سبب كرامت آن مؤ من نزد خدا. پس فرمود: نمى بينى كه خدا براى صلاح پدر و مادر صالح ، خضر را فرستاد كه ديوار را براى فرزندان ايشان بسازد.(551)
مؤ لف گويد: شيطان را در اين قصه غريبه ، بر عقول ناقصه راه شبهه بسيار هست ، مؤ من متدين نبايد در علت خصوص هر يك از اينها فكر كند كه مبادا موجب لغزش او گردد، اولا شيطان را جواب بگويد: به براهين قاطعه معلوم است كه آنچه حق تعالى امر مى فرمايد عين عدالت و حكمت است ، و آنچه رسولان خدا مى كنند موافق حق و صواب است هر چند عقل ما به خصوص امرى و حسن او راه نيابد. اما مفصل جواب بعضى از شبهات ، در اين مقام چند شبهه ايراد كرده اند:
اول آنكه : پيغمبر مى بايد اعلم اهل زمان خود باشد، چون مى شود كه موسى عليه السلام محتاج به ديگرى شود در علم ؟
جواب آن است كه : پيغمبر از رعيت خود مى بايد اعلم باشد، خضر خود پيغمبر بود، گاه باشد كه رعيت موسى نباشد و علمى كه پيغمبر مى بايد در آن محتاج بغير نباشد علم شرايع و احكام است ، اگر بعضى علوم را كه تعلق به شرايع و احكام نداشته باشد حق تعالى به توسط بشرى تعليم پيغمبر نمايد چنانچه به توسط ملائكه تعليم او مى نمايد مفسده اى ندارد، و از اينكه موسى عليه السلام در بعضى از علوم محتاج به خضر عليه السلام باشد لازم نمى آيد خضر از آن حضرت اعلم و افضل باشد، زيرا ممكن است علمى كه مخصوص موسى عليه السلام باشد و خضر عليه السلام نداند بيشتر و شريفتر باشد از علمى كه مخصوص خضر بود، چنانچه در ضمن احاديث معتبره مذكور شد.
دوم آنكه : خضر عليه السلام چگونه آن طفل را كشت در صورتى كه هنوز گناهى از او صادر نشده بود؟
جواب آن است كه : ممكن است او بالغ شده باشد و اختيار كفر كرده باشد، به اعتبار آنكه در اوايل بلوغ بود او را غلام گفته باشند، و به اعتبار كفر مستحق كشتن شده باشد، و اگر بالغ نشده باشد خدا را هست كه براى مصلحت جانى كه خود بخشيده است بگيرد چنانچه ملك الموت را مى فرمايد قبض روح مردم بكند و ليكن پيغمبران ظاهر را اكثرا ماءمور ساخته است كه به ظواهر احوال مردم عمل بكنند، و جايز است عقلا كه بعضى از ايشان را ماءمور فرمايد به علم واقع با ايشان عمل بكنند به اعتبار كفرى كه مى دانند بعد از اين اگر بمانند اختيار خواهند كرد، و ايشان را بكشند كه هم براى خودشان مصلحت است كه كافر نشوند و مستحق جهنم نشوند و هم براى ديگران مصلحت است كه ديگران را گمراه نكنند.
سوم آنكه : موسى عليه السلام چگونه مبادرت به اعتراض فرمود در اين امور با آنكه بزرگى مرتبه خضر را مى دانست و به او گفت كه : امر منكر كردى ، گناه كردى ؟
جواب آن است كه : ممكن است موسى به حسب علم ظاهر مكلف باشد كه امرى كه به حسب ظاهر معصيت نمايد و سبب مشروعيتش بر او ظاهر نباشد انكار نمايد، و آنكه گفت : منكر كردى يعنى كارى كردى كه به حسب ظاهر منكر و قبيح مى نمايد.
بعضى گفته اند كه : كلام موسى معلق به شرط بود يعنى اگر اينها را بى امر خدا كرده اى بد كرده اى ، يا بر سبيل استفهام بود كه آيا اينها را بر وجه منكر كردى يا بر وجه ديگر آن ؟ يا آنكه مراد او از منكر غريب بود يعنى كار غريبى كردى كه عقل در آن حيران است . چهارم آنكه : چگونه موسى وعده كرد و شرط نمود كه : من اعتراض نخواهم كرد و سؤ ال نخواهم نمود تا خود علت كارهاى خود را بگوئى ، باز مخالفت آن كرد؟
جواب آن است كه : وفا به وعده مطلقا معلوم نيست كه واجب باشد خصوصا وقتى كه معلق به مشيت الهى كرده باشند، چون در اول ((انشاء الله )) فرمود لازم نبود وفا به آن بكند، در ترك آن معصيتى لازم نمى آيد.
پنجم آنكه : چگونه موسى عليه السلام گفت (لا تؤ اخذنى بما نسيت ) و نسيان به معنى فراموشى است و به اعتقاد اكثر علماى اماميه نسيان بر ايشان جايز نيست ؟
جواب آن است كه : در ضمن احاديث مذكور شد كه نسيان در اينجا و در آنجا كه يوشع گفت (فانى نسيت الحوت ) به معنى ترك است ، و در لغت نسيان به معنى ترك آمده است .
و ساير جوابها از اين شبهه ها و شبه هاى ديگر كه ذكر نكرديم در كتاب ((بحارالانوار)) مذكور است ،(552) و اين كتاب گنجايش ذكر زياده از اين نداشت .
و اكنون ساير احوال حضرت خضر عليه السلام را ايراد نمائيم . چون اكثر احوال آن حضرت به تقريب اين قصه مذكور شد، باب عليحده براى احوال آن حضرت وضع نكرديم .
ابن بابويه رحمة الله گفته است كه اسم آن حضرت : خضرويه بود پسر قابيل پسر آدم بود؛ بعضى گفته اند اسم او خضرون بود؛ بعضى گفته اند خلعيا.(553) براى اين او را خضر گفتند كه به هر زمين خشكى كه مى نشيند آن زمين سبز و پر گياه مى شود، او از همه فرزندان آدم عمرش درازتر است ، و صحيح آن است كه نام او ((تاليا)) است پسر ملكان پسر عابر پسر ارفخشد پسر سام پسر نوح عليه السلام است .(554)
مؤ لف گويد: بعضى نام آن حضرت را ((بليا)) گفته اند؛ و بعضى يسع و بعضى الياس .(555) و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را به معراج بردند، در راه بوى خوشى شنيد مانند بوى مشك ، از جبرئيل سؤ ال كرد كه : اين چه بو است ؟
گفت : اين بو از خانه اى بيرون مى آيد كه قومى را به سبب بندگى خدا در آن خانه عذاب كردند تا هلاك شدند. پس جبرئيل گفت : خضر از اولاد پادشاهان بود، و ايمان به خدا آورده بود، در حجره اى از خانه پدرش خلوت گزيده بود و عبادت خدا مى كرد، پدرش را فرزندى بجز او نبود، پس مردم به پدر او گفتند، تو را فرزندى بغير او نيست ، پس زنى را به او تزويج كن شايد خدا فرزندى به او روزى كند كه پادشاهى در او و فرزندان او بماند، پس دختر باكره اى را براى او تزويج كرد، چون نزد خضر آوردند متوجه او نشد و با او نزديكى نكرد، روز ديگر به او گفت : امر مرا پنهان دار اگر پدرم از تو بپرسد آنچه از مردان نسبت به زنان واقع مى شود نسبت به تو واقع شد؟ بگو: بلى .
پس چون پدر از آن زن پرسيد، او موافق فرموده حضرت خضر عليه السلام عمل كرد و گفت : بلى . مردم گفتند به پادشاه : بلكه آن زن دروغ گويد: زنان را بفرما كه ملاحظه آن زن بكنند كه بكارتش باقى است يا زايل شده است . چون زنان او را ملاحظه كردند ديدند بر حال خود باقى است ، به پادشاه گفتند كه : تو دو بى وقوف را به يكديگر داده اى كه هيچيك چنين كارى نكرده اند، و نمى دانند كه چه بايد كرد، زنى را به عقد او درآور كه شوهر ديگر كرده باشد، باكره نباشد تا اين كار را تعليم او نمايد.
چون آن زن را به نزد خضر عليه السلام آوردند، حضرت خضر از او نيز التماس كرد كه امر او را از پدرش مخفى دارد، او قبول كرد، چون پادشاه از آن زن سؤ ال كرد گفت : پسر تو زن است ، هرگز ديده اى كه زن از زن حامله شود؟
پس پادشاه بر حضرت خضر غضب كرد و فرمود كه او را در حجره كردند و درش را به گل و سنگ برآوردند. چون روز ديگر شد شفقت پدرى او به حركت آمد فرمود كه در را بگشايند، چون در را گشودند او را در حجره نيافتند.
حق تعالى به او قوتى كرامت كرد به هر صورت كه خواهد متصور تواند شد، و از نظر مردم پنهان تواند شد، پس با ذوالقرنين همراه شد و سپهسالار چرخچى لشكر او شد تا آنكه از آب زندگانى خورد، و هر كه از آن بخورد تا دميدن صور زنده است ، پس از شهر پدرش دو مرد براى تجارت به كشتى سوار شدند، كشتى ايشان تباهى شد و به جزيره اى از جزاير دريا افتادند، حضرت خضر را در آنجا ديدند كه ايستاده نماز مى كند.
چون از نماز فارغ شدند ايشان را طلبيد و از ايشان سؤ ال كرد از احوال ايشان ، چون احوال خود را نقل كردند گفت : آيا خبر مرا كتمان خواهيد كرد از اهل شهر خود اگر من امروز شما را به شهر خود برسانم كه داخل خانه هاى خود شويد؟
گفتند: بلى . پس يكى نيت كرد كه وفا به عهد خود كند و خبر خضر عليه السلام را نقل نكند، و ديگرى در خاطر گذرانيد كه چون به شهر خود برسد خبر او را به پدر او نقل كند.
پس خضر عليه السلام ابرى را طلبيد و گفت : بردار اين دو مرد را و به خانه هاى ايشان برسان ، پس ابر ايشان را برداشت و به همان روز ايشان را به شهر خود رسانيد.
پس يكى به عهد خود وفا كرد و كتمان نمود و ديگرى به نزد پادشاه رفت و خبر خضر را نقل كرد، پادشاه گفت : كى گواهى مى دهد كه تو راست مى گوئى ؟
گفت : فلان تاجر كه رفيق من بود.
چون پادشاه او را طلبيد انكار كرد و گفت : من از اين واقعه خبرى ندارم و اين مرد را نيز نمى شناسم .
پس آن مرد اول گفت : اى پادشاه ! لشكرى همراه من كن تا بروم به آن جزيره و خضر را بياورم ، و اين مرد را حبس كن تا دروغ او را ظاهر گردانم .
پس پادشاه لشكرى همراه او گردانيد و آن مرد را نگاه داشت ، چون آن مرد لشكر را به آن جزيره برد، خضر عليه السلام را در آنجا نيافت و برگشت . پادشاه آن مرد را كه خبر را پنهان كرده بود رها كرد.
پس اهل آن شهر گناه بسيار كردند تا حق تعالى ايشان را هلاك نمود و شهر ايشان را سرنگون كرد، و همه هلاك شدند الا آن زن و مردى كه خبر حضرت خضر را پنهان كرده بودند از پدرش كه هر يك از يك جانب شهر بيرون رفتند.
پس چون آن مرد و زن به يكديگر رسيدند و هر يك قصه خود را به ديگرى نقل كرد گفتند: ما نجات نيافتيم مگر براى آنكه خبر خضر را پنهان كرديم ؛ پس هر دو ايمان به پروردگار حضرت خضر آوردند، مرد زن را به عقد خود درآورد و هر دو به مملكت پادشاه ديگر افتادند، و آن زن به خانه آن پادشاه راه يافت و مشاطگى دختر پادشاه مى كرد، روزى در اثناى مشاطگى شانه از دستش افتاد پس گفت : ((لا حول و لا قوة الا بالله )) چون دختر اين كلمه را شنيد گفت : اين چه سخن بود؟
گفت : بدرستى كه مرا خدائى هست كه همه امور به حول و قوت او جارى مى شود.
دختر گفت : تو را خدائى بغير از پدر من هست ؟!
گفت : بلى آن خداى تو و خداى پدر تو نيز هست .
چون دختر به نزد پدر خود رفت ، سخن زن را نقل كرد، پادشاه زن را طلبيد از او سؤ ال كرد، زن ابا نكرد از گفته خود، پادشاه پرسيد: كى با تو در اين دين شريك است ؟ گفت : شوهر من و فرزندان من .
پس پادشاه فرستاد همه را حاضر كردند و تكليف نمود كه از يگانه پرستى خداوند برگردند، ايشان ابا نمودند، پس امر كرد كه ديگى حاضر نمودند و پر از آب كردند و بسيار جوشاندند، ايشان را در آن ديگ انداخت و گفت كه خانه را بر سر ايشان خراب نمودند.
پس جبرئيل گفت : اين بوى خوش كه مى شنوى از آن خانه است كه اهل توحيد الهى را در آنجا هلاك كردند.(556)
و به سند موثق از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : خضر عليه السلام از آب حيات خورد و او زنده خواهد ماند تا در صور بدمند و همه زندگان بميرند و مى آيد به نزد ما و بر ما سلام مى كند و ما صداى او را مى شنويم و او را نمى بينيم ، و هر جا كه نام او مذكور شود او در آنجا حاضر مى شود، پس هر كه او را ياد كند بر او سلام كند، و در هر موسم حج در مكه حاضر مى شود و حج مى كند، و در عرفات وقوف مى كند و براى دعاى مؤ منين آمين مى گويد، زود باشد كه حق تعالى خضر را مونس قائم آل محمد صلوات الله عليهم گرداند در وقتى كه آن حضرت از مردم غايب گردد و در تنهائى رفيق آن حضرت باشد.(557)
و به سندهاى حسن و موثق و معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : چون ذوالقرنين شنيد كه در دنيا چشمه اى هست كه هر كه از آن چشمه آب بخورد تا دميدن صور زنده مى ماند، در طلب آن چشمه روانه شد، خضر عليه السلام سپهسالار لشكر او بود و او را از جميع لشكر خود دوست تر مى داشت ، پس رفتند تا به جائى رسيدند كه سيصد و شصت چشمه آب در آنجا بود، پس ذوالقرنين سيصد و شصت نفر از اصحاب خود را طلبيد كه خضر در ميان ايشان بود، و به هر يك از ايشان يك ماهى نمك سودى داد و گفت : هر يك ماهى خود را در يكى از چشمه ها بشوئيد و براى من بياوريد.
پس خضر عليه السلام چون ماهى خود را به چشمه فرو برد زنده شد و از دست او رها شد به ميان آب رفت ، پس خضر جامه خود را كند و خود را در آب افكند و براى طلب آن ماهى مكرر سر فرو برد در آن آب و از آن آب خورد و ماهى به دستش نيامد، بيرون آمد.
چون به نزد ذوالقرنين برگشتند، ماهيها را جمع كرد گفت : يكى كم است ، تفحص كنيد كه نزد كيست .
گفتند: خضر ماهى خود را نياورده است . چون خضر را طلبيدند و از او سؤ ال كرد، خضر قصه ماهى را نقل كرد.
ذوالقرنين پرسيد: تو چه كردى ؟
گفت : من از پى آن ماهى به آب فرو رفتم و آن را نيافتم ، بيرون آمدم .
پرسيد كه : از آن آب خوردى ؟
گفت : بلى .
ديگر هر چند طلب كرد ذوالقرنين آن چشمه را نيافت ، پس به خضر گفت : تو از براى آن چشمه خلق شده بودى و براى تو مقدر شده بود.(558)
در احاديث معتبره بسيار از ائمه اطهار عليهم السلام منقول است كه : چون حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم از دنيا مفارقت نمود، عساكر هموم و غموم بر اهل بيت رسالت عليهم السلام هجوم آوردند. در حجره اى كه حضرت رسول عليهم در آن حجره بودند صدائى بلند شد كه ((السلام عليك اى اهل بيت نبوت ، هر نفسى مرگ را مى چشد، و اجر شما را در قيامت به شما تمام خواهند داد، بدرستى كه خدا خلف و عوض است از هر كه هلاك شود، ثواب او صبر فرماينده هر مصيبت است و تدارك كننده است از هر امرى كه فوت شود. پس بر خدا توكل نمائيد و بر او اعتماد كنيد كه محروم آن كس است كه از ثواب خدا محروم گردد)).
پس حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: اين برادرم خضر عليه السلام است كه آمده است شما را تعزيه فرمايد بر فوت پيغمبر شما.(559)
در احاديث معتبره بسيار منقول است كه : مسجد سهله محل نزول حضرت خضر عليه السلام است ؛(560) و اخبار بسيار در كتب مزار و غير آن مذكور است كه : جمعى از صلحا آن حضرت را در مسجد سهله و مسجد صعصعه و غير آنها از اماكن مشرفه ملاقات كرده اند، و ايراد آنها موجب طول سخن است .
و ابن طاووس رحمة الله روايت كرده است كه : خضر و الياس عليهما السلام در هر موسم حج به يكديگر مى رسند، و چون از يكديگر جدا مى شوند اين دعا را مى خوانند: بسم الله ما شاء الله لا قوة الا بالله ما شاء الله ، كل نعمة فمن الله ، ما شاء الله الخير كله بيد الله عزوجل ، ما شاء الله لا يصرف السوء الا الله (561) و بسيارى از قصه هاى حضرت خضر عليه السلام در باب احوال ذوالقرنين عليه السلام گذشت .
فـصـل دهـم : در بـيـان مواعظ و حكمتهايى است كه حق تعالى به حضرت موسى عليه السـلام وحـى نـمـوده يـا از آن حـضـرت منقول گرديده و بعضى از نوادر احوال آن حضرت است
به سند معتبر از حضرت امام على النقى عليه السلام منقول است كه : چون حق تعالى با حضرت موسى سخن گفت ، موسى عليه السلام مناجات كرد كه : خداوندا! چيست جزاى كسى كه شهادت دهد كه من رسول و پيغمبر توام و تو با من سخن گفته اى ؟
فرمود: اى موسى ! ملائكه من در وقت مردن به نزد او مى آيند و او را به بهشت بشارت مى دهند.
گفت : خداوندا! چيست جزاى كسى كه نزد تو بايستد و نماز كند؟
فرمود: با او مباهات مى كنم با ملائكه خود در وقتى كه در ركوع يا سجود ا ست يا ايستاده است يا نشسته است ، و هر كه را من با او مباهات كنم با ملائكه خود او را عذاب نمى كنم .
موسى عليه السلام گفت : چيست جزاى كسى كه طعام دهد مسكينى را به محض رضاى تو؟
فرمود: اى موسى ! امر مى كنم منادى را كه در روز قيامت ندا كند كه همه خلايق بشنوند كه فلان پسر فلان از آزادكرده هاى خداست از آتش جهنم .
موسى عليه السلام گفت : خداوندا! چيست جزاى كسى كه نيكى با خويشان خود بكند؟
فرمود: اى موسى ! عمرش را دراز مى كنم و سكرات مرگ را بر او آسان مى كنم و در قيامت خزينه داران بهشت او را ندا كنند كه : بيا بسوى ما و از هر در از درهاى بهشت كه خواهى داخل شو.
موسى عليه السلام گفت : خداوندا! چيست جزاى كسى كه آزارش به مردم نرسد و نيكى او به مردم رسد؟
فرمود: اى موسى ! در روز قيامت جهنم او را ندا كند كه : مرا بر تو راهى نيست .
موسى عليه السلام گفت : الهى ! چيست جزاى كسى كه تو را به دل و زبان ياد كند؟
فرمود: او را در سايه عرش خود جا دهم در روز قيامت و او را در پناه خود درآورم .
موسى عليه السلام گفت : خداوندا! چيست مزد كسى كه كتاب تو را پنهان و آشكار تلاوت كند؟
فرمود: اى موسى ! بر صراط بگذرد مانند برق جهنده .
موسى عليه السلام گفت : خداوندا! چيست جزاى كسى كه صبر كند بر آزار مردم و دشنام ايشان از براى رضاى تو ؟
فرمود: او را يارى مى كنم بر احوال روز قيامت .
موسى عليه السلام گفت : خداوندا! چيست جزاى كسى كه ديده او گريان شود از ترس تو؟