فرمود: بلى ، موسى عليه السلام در اول به ايشان نگفت كه خدا شما را امر كرده است به كشتن بقره ، زيرا كه اگر اول به ايشان چنين گفته بود هر بقره اى كه مى كشتند كافى بود، پس بعد از سؤ ال ايشان در كار نبود كه از خدا سؤ ال كند از كيفيت آن بقره بلكه بايست در جواب ايشان بفرمايد كه هر بقره اى بكشيد كافى است .
چون امر بر چنين گاوى قرار گرفت ، تفحص كردند نيافتند آن را مگر نزد جوانى از بنى اسرائيل كه حق تعالى در خواب به او نموده بود محمد و على و امامان از ذريت ايشان عليهم السلام را و به او گفته بودند كه : چون تو دوست مائى و ما را بر ديگران تفضيل مى دهى مى خواهيم بعضى از جزاى تو را در دنيا به تو برسانيم ، پس چون بيايند كه بقره تو را بخرند مفروش مگر به امر مادرت ، اگر چنين كنى خدا مادرت را الهام خواهد فرمود به امرى چند كه باعث توانگرى تو و فرزندان تو گردد. پس آن جوان شاد شد از ديدن اين خواب .
چون صبح شد بنى اسرائيل آمدند كه گاو را از او بخرند و گفتند: به چند مى فروشى گاو خود را؟
گفت : به دو دينار طلا، و مادرم اختيار دارد.
گفتند: ما به يك دينار مى خريم .
چون با مادر خود مصلحت كرد گفت : به چهار دينار بفروش .
چون به بنى اسرائيل گفت : مادرم چهار دينار مى گويد، گفتند: ما به دو دينار مى خريم . چون با مادر خود مصلحت كرد گفت : بلكه به صد دينار بفروش . پس ايشان گفتند: به پنجاه دينار مى خريم .
همچنين آنچه ايشان راضى مى شدند، مادر مضاعف مى كرد، و آنچه مادر مضاعف مى كرد ايشان به نصف راضى مى شدند تا آنكه رسيد قيمت آن گاو كه پوستش را پر از طلا كنند! پس به آن قيمت گاو را خريدند و كشتند.
استخوان بيخ دم آن را كه آدمى از آن مخلوق مى شود در اول و در قيامت نيز اجزاى آدمى بر آن تركيب مى يابد گرفتند، پس بر آن كشته زدند و گفتند: خداوندا! به جاه محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل طيبين او كه اين مرده را زنده گردان و به سخن درآور تا خبر دهد كه كى او را كشته است .
پس ناگاه برخاست صحيح و سالم و گفت : اى پيغمبر خدا! اين دو پسر عم من حسد بردند بر من براى دختر عم من ، مرا كشتند و بعد از كشتن در محله اين جماعت انداختند تا ديه مرا از ايشان بگيرند.
پس موسى عليه السلام آن دو نفر را كشت .
در اول مرتبه كه جزء گاو را بر ميت زدند، زنده نشد، بنى اسرائيل گفتند: اى پيغمبر خدا! چه شد آن وعده اى كه با ما كردى !
حق تعالى وحى فرستاد بسوى موسى كه : در وعده من خلف نمى باشد اما تا پوست اين گاو را پر از اشرفى نكنند و به صاحبش ندهند اين مرده زنده نخواهد شد.
پس اموال خود را جمع كردند و حق تعالى پوست گاو را گشاده گردانيد تا آنكه از مقدار پنج هزار دينار پر شد، چون زر را تسليم آن جوان كردند و آن عضو را بر ميت زدند زنده شد، پس بعضى از بنى اسرائيل گفتند: نمى دانيم كدام عجيب تر است ، زنده كردن خدا اين مرده را و به سخن آوردن او، يا غنى كردن خدا اين جوان را به اين مال فراوان ؟!
پس خدا وحى نمود به موسى كه : بگو بنى اسرائيل را: هر كه از شما مى خواهد كه من عيش او را در دنيا طيب و نيكو گردانم و در بهشت محل او را عظيم گردانم و او را در آخرت هم صحبت محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل طيبين او گردانم پس بكند چنانچه اين جوان كرد، بدرستى كه آن جوان از موسى عليه السلام شنيده بود ياد محمد و على و آل طيبين ايشان را و پيوسته صلوات بر ايشان مى فرستاد و ايشان را بر جميع خلايق از جن و انس و ملائكه تفضيل مى داد، به اين سبب من اين مال عظيم را براى او ميسر گردانيدم تا تنعم نمايد به روزيهاى نيكو و دوستان خود را بنوازد و دشمنان خود را منكوب گرداند.
پس جوان به موسى عليه السلام گفت : اى پيغمبر خدا! من چگونه حفظ كنم اين مالها را و چگونه حذر كنم از عداوت دشمنان و حسد حاسدان ؟
موسى عليه السلام فرمود: بخوان بر اين مال صلوات بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل طيبين او را چنانچه پيشتر مى خواندى به اعتقاد درست ، و به بركت آن اين مال گرانمايه به دست تو آمد تا خدا اين مال را براى تو تو حفظ نمايد، و هر دزدى يا ظالمى يا حاسدى اراده بدى كند خدا به لطايف احسان خود ضرر او را دفع نمايد.
در اين وقت آن جوانى كه زنده شده بود، چون اين سخنان را شنيد عرض كرد: خداوندا! سؤ ال مى كنم از تو به آنچه اين جوان از تو سؤ ال كرده است از صلوات فرستادن بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل طاهرين او و توسل به انوار مقدسه ايشان كه مرا باقى بدارى تا برخوردار شوم از دختر عم خود، و خوار گردانى دشمنان و حاسدان مرا و مرا خير بسيار به سبب او روزى فرمائى .
پس حق تعالى به موسى عليه السلام وحى فرستاد كه : اين جوان را به بركت توسل به انوار مقدسه ايشان صد و سى سال عمر دادم كه در اين مدت صحيح و سالم باشد و در قواى او ضعفى حادث نشود و از همسر خود بهره مند گردد، و چون اين مدت منقضى شود هر دو را با هم از دنيا ببرم و در بهشت خود جا دهم كه در آنجا متنعم باشند.
اى موسى ! اگر از من سؤ ال مى كرد آن قاتل بدبخت به مثل سؤ الى كه اين جوان نمود و متوسل به انوار مقدسه آن بزرگواران مى گرديد با صحت اعتقاد، هر آينه او را از حسد نگاه مى داشتم و قانع مى گردانيدم او را به آنچه روزى كرده بودم به او، و اگر بعد از اين عمل توبه مى كرد و متوسل به ايشان مى شد و سؤ ال مى كرد كه من او را رسوا نكنم هر آينه او را رسوا نمى كردم و خاطر بنى اسرائيل را از معلوم شدن قاتل مى گردانيدم ، و اگر بعد از رسوائى توبه مى كرد و متوسل به انوار مقدسه مى شد كار او را از خاطرهاى مردم فراموش مى كردم و در دل اولياى مقتول مى افكندم كه عفو كنند از قصاص او، و ليكن محبت و ولايت بزرگواران و توسل به آنها فضيلتى است به هر كه مى خواهم به رحمت خود عطا مى كنم ، و از هر كه مى خواهم به عدالت خود به سبب بديهاى اعمالشان منع مى كنم ، منم خداوند عزيز حكيم . پس آن قبيله بنى اسرائيل به فرياد آمدند بسوى موسى و گفتند: ما به لجاجت ، خود را به پريشانى مبتلا كردم و قليل و كثير اموال خود را به بهاى گاو داديم ، پس دعا كن حق تعالى روزى ما را فراخ گرداند.
فرمود: واى بر شما! چه بسيار كور است دلهاى شما! مگر نشنيديد دعاى اين جوان را و دعاى اين مقتول زنده شده را و نديديد چه ثمره اى بر دعاى ايشان مترتب شد؟ پس شما نيز مثل آنها به انوار مقدسه بزرگواران متوسل شويد تا خدا رفع فاقه و احتياج شما بكند و روزى شما را فراخ گرداند.
پس ايشان عرض كردند: خداوندا! بسوى تو ملتجى شديم و بر فضل تو اعتماد كرديم ، پس فقر و احتياج ما را زايل فرما بجاه محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام و آل طيبين ايشان .
پس حق تعالى وحى فرستاد: اى موسى ! بگو به آنها كه بروند به فلان خرابه و فلان موضع را بشكافند كه در آنجا ده هزار هزار دينار هست بردارند، و از هر كس آنچه گرفته اند براى قيمت گاو به او پس بدهند، زيادتى را ميان خود قسمت كنند تا اموالشان مضاعف شود به جزاى آنكه متوسل شدند به ارواح مقدسه محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل طيبين او، و اعتقاد كردند به زيادتى فضل و كرامت ايشان بر جميع مخلوقات .
پس اشاره به اين قصه است قول حق تعالى (و اذ قتلتم نفسا فادار اءتم فيها) يعنى : ((به ياد آوريد آن وقت را كه كشتيد شخصى را پس اختلاف كرديد در كشنده او، و هر يك گناهان را از خود دفع كرده به ديگرى نسبت داديد)) (والله مخرج ما كنتم تكتمون )(483) ((و خدا بيرون آورنده و ظاهر كننده است آنچه شما پنهان مى كرديد)) از اراده تكذيب موسى به گمان اينكه آنچه شما سؤ ال كرديد از او كه آن مرده را زنده گرداند، خدا اجابت او نخواهد فرمود.
(فقلنا اضربوه ببعضها) ((پس گفتيم بزنيد به كشته شده بعضى از بقره را))، (كذلك يحيى الله الموتى ) ((چنين خدا زنده مى گرداند مردگان را)) در دنيا و آخرت به ملاقات مرده اى با مرده ديگر، اما در دنيا پس آب مرد با آب زن ملاقات مى كند و خدا از آن زنده مى كند آنچه در رحمهاى زنان است ، اما در آخرت پس از بحر مسجور كه در نزديك آسمان اول است كه آب آن مانند منى مرد است بعد از دميدن اول در صور كه همه زندگان مرده باشند، پيش از دميدن دوم در صور بارانى مى فرستد بر بدنهاى پوسيده خاك شده كه همه از زمين مى رويند و به دميدن دوم صور زنده مى شوند، (و يريكم آياته ) ((و مى نمايد به شما ساير آيات و علامات خود را)) كه دلالت مى كند بر يگانگى او و پيغمبرى موسى عليه السلام و فضيلت محمد و على و آل طيبين ايشان صلوات الله عليهم بر همه خلايق و آفريدگان ، (لعلكم تعقلون )(484 ) ((شايد شما تعقل و تفكر نماييد)) كه آن خداوندى كه اين آيات عجيبه از او ظاهر مى گردد امر نمى كند خلق را مگر به چيزى كه صلاح ايشان در آن باشد، و برنگزيده است محمد و آل طيبين او صلوات الله عليهم اجمعين را مگر براى آنكه از همه صاحبان عقول افضل و برترند.(485)
على بن ابراهيم به سند حسن از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام روايت كرده است كه : شخصى از نيكان و علماى بنى اسرائيل خواستگارى كرد زنى از ايشان را، و آن زن قبول كرد، و آن مرد را پسر عمى بود بسيار فاسق و بدكردار و او خواستگارى كرده بود و زن قبول نكرده بود؛ پس پسر عم او حسد برد و در كمين او نشست تا او را كشت و كشته را به نزد موسى عليه السلام آورد و گفت : اين پسر عم من است كه كشته شده است .
فرمود: كى كشته است او را؟
گفت : نمى دانم .
و امر كشتن در ميان بنى اسرائيل بسيار عظيم بود. پس جمع شدند بنى اسرائيل و گفتند: چه مصلحت مى دانى در اين باب اى پيغمبر خدا؟
در بنى اسرائيل شخصى بود كه گاوى داشت و پسرى داشت بسيار نيكوكار و مطيع او، و آن پسر متاعى داشت ، جمعى آمدند كه متاع او را بخرند و كليد موضعى كه متاعها در آنجا بود در زير سر پدر او بود و پدر هم در خواب بود، پس رعايت حرمت پدر كرده و او را از خواب بيدار نكرد و مشتريان را جواب گفت ! چون پدرش از خواب بيدار شد از او پرسيد: چه كردى متاع خود را؟
گفت : در جاى خود هست ، آن را نفروختم ، براى آنكه كليد در زير بالين تو بود نخواستم تو را بيدار كنم .
پدر گفت : من اين گاو را به تو بخشيدم در عوض آن ربحى كه از تو فوت شد به سبب نفروختن متاع .
پس خدا را خوش آمد از آنچه او با پدر خود كرد و رعايت حق او نمود، و به جزاى عمل او امر كرد بنى اسرائيل را كه گاو او را بخرند و بكشند.
چون به نزد موسى عليه السلام جمع شدند گريستند و استغاثه كردند در باب مقتول كه در ميان ايشان ظاهر شده بود.
آن حضرت فرمود: خدا امر مى كند شما را كه بقره اى بكشيد.
بنى اسرائيل تعجب كرده گفتند: آيا ما را ريشخند مى كنى ؟! ما مقتول را به نزد تو آورده قاتل او را مى خواهيم تو مى گوئى بقره اى بكشيم ؟!
موسى فرمود: پناه مى برم به خدا از آنكه از جاهلان باشم و استهزاء به شما بكنم .
پس دانستند كه خطا كردند و بى ادبى در خدمت موسى كرده اند، گفتند: دعا كن تا حق تعالى بيان فرمايد چگونه گاوى باشد.
گفت : خدا مى فرمايد آن گاوى است كه نه فارض باشد و نه بكر - و فارض آن است كه نر آن جهانيده باشند و آبستن نشده باشد و بكر آن است كه هنوز نر بر آن نجهانيده باشند - بلكه در ميان اين دو حال باشد.
گفتند: سؤ ال كن از پروردگار خود تا بيان كند به چه رنگ باشد؟
فرمود: خدا مى فرمايد آن بقره اى است زرد كه زردى آن نيكو باشد و مسرور گرداند نظر كنندگان را.
گفتند: دعا كن بيان فرمايد براى ما كه چه صفت دارد آن بقره ؟
فرمود از جانب خدا كه : آن بقره اى است كه كار نفرموده باشند به شخم زدن زمين و نه به آب دادن زراعت ، و از اين عملها آن را معاف كرده باشند و مسلم از عيبها باشد كه عيبى در خلقت آن نباشد و غير رنگ اصلش رنگ ديگر در آن نباشد.
گفتند: الحال آوردى آنچه حق و سزاوار بود در وصف بقره ، اين گاو مال فلان مرد است - يعنى گاوى كه آن مرد به پسر خود بخشيده بود به پاداش نيكى او -، چون به نزد آن پسر رفتند كه بخرند گفت : نمى فروشم مگر به آنكه پوستش را براى من پر از طلا كنيد!
پس به نزد موسى آمده گفتند چنين مى گويد.
فرمود: شما را چاره اى نيست جز خريدن آن ، مى بايد همان گاو كشته شود، به آنچه مى گويد بخريد.
پس آن گاو را به همان قيمت خريدند و كشتند و گفتند: اى پيغمبر خدا! الحال چه كنيم ؟ حق تعالى وحى فرستاد به موسى عليه السلام كه : بگو به ايشان كه بعضى از آن گاو را بر آن مقتول بزنند و بپرسند كى تو را كشته است ؟ پس دم آن گاو را گرفته بر آن زدند و پرسيدند: كى تو را كشته است ؟
گفت : فلان پسر فلان ، يعنى آن پسر عمى كه به دعوى خون او آمده بود.(486)
در حديث صحيح از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : شخصى از بنى اسرائيل يكى از خويشان خود را كشت و او را بر سر راه بهترين اسباط بنى اسرائيل انداخت و به نزد موسى آمد به طلب خون او.
بنى اسرائيل گفتند: اى موسى ! براى ما ظاهر گردان قاتل او را.
فرمود: گاوى بياوريد.
اگر هر گاوى را مى آوردند، كافى بود، پس سخت گرفتند در هر مرتبه كه سؤ ال كردند، و خدا بر ايشان سخت گرفت تا آنكه منحصر شد در گاوى كه نزد جوانى از بنى اسرائيل بود، چون از او طلب كردند گفت : نمى فروشم مگر به آنكه پوستش را براى من پر از طلا كنيد، پس به ناچار به آن قيمت خريده و كشتند.
امر كرد موسى عليه السلام كه دم آن را بريده بر آن ميت زدند تا زنده شد و گفت : اى پيغمبر خدا! پسر عمم مرا كشته است ، نه آنها كه بر ايشان دعوى مى كند.
پس شخصى به موسى عليه السلام گفت : اين گاو را قصه اى هست .
گفت : آن قصه چيست ؟
گفت : آن جوان كه صاحب اين گاو بود بسيار نيكوكار بود نسبت به پدر خود، روزى متاعى خريده بود، چون آمد كه قيمت متاع را بدهد ديد پدرش در خواب است و كليدها در زير سر اوست نخواست او را از خواب بيدار كند به اين سبب از ربح آن سودا گذشت و متاع را پس داد، و چون پدرش بيدار شد و اين خبر را به او نقل كرد گفت : خوب كردى ، من اين گاو را به تو بخشيدم به عوض آن ربحى كه به سبب من از تو فوت شد.
پس حضرت موسى عليه السلام فرمود: نظر كنيد كه نيكى به پدر و مادر اهلش را به چه مرتبه اى مى رساند.(487)
و بر اين مضامين احاديث بسيار وارد شده است ، چون مكرر مى شد به همين اكتفا نموديم .
فـصـل نـهم : در بيان قصه ملاقات موسى و خضر عليهما السلام و ساير احوال و قصص خضر عليه السلام است
حق تعالى در قرآن مجيد فرموده است و اذ قال موسى لفتاه لا ابرح حتى ابلغ مجمع البحرين او امضى حقبا(488) يعنى : ((ياد آور وقتى را كه موسى گفت به جوان خود - يعنى يار و مصاحب دائمى خود - كه : من ترك رفتن نخواهم كرد تا برسم به آنجا كه محل اجتماع دو دريا است يا راه رفته باشم زمانى بسيار))؛ يعنى هشتاد سال ، بعضى هفتاد سال گفته اند،(489) قول اول از حضرت محمد باقر عليه السلام منقول است .(490)
بدان كه مشهور اين است كه : موسى در اين آيه موسى بن عمران عليه السلام است ، و يار او يوشع بن نون عليه السلام وصى آن حضرت است ، و بر اين معنى متفق است احاديث خاصه و عامه . و قول ضعيفى از اهل كتاب نقل كرده اند كه : موسى در اين آيه مذكور است پسر ميشا پسر يوسف است و پيش از موسى بن عمران بوده است .(491)
و مشهور آن است كه : دو دريا، درياى فارس و درياى روم است .(492)
و بعضى گفته اند: مراد ملاقات دو درياى علم است يعنى موسى عليه السلام كه درياى علم ظاهر بود و خضر عليه السلام كه درياى علم باطن بود.(493)
على بن ابراهيم عليه الرحمه روايت كرده است كه : چون حق تعالى با موسى عليه السلام سخن گفت و الواح را بر او فرستاد و در الواح علوم بسيار بود، برگشت بسوى بنى اسرائيل و خبر داد ايشان را كه خدا بر او تورات را نازل گردانيد و با او سخن گفت ، پس در خاطرش گذشت كه : خدا كسى را خلق نكرده است كه از من داناتر باشد!
پس حق تعالى وحى فرمود به جبرئيل كه : درياب موسى را نزديك است كه عجب او را هلاك كند، و بگو به او كه : نزد ملتقاى دو دريا نزد سنگى كه در آنجا هست مردى است كه از تو داناتر است . برو بسوى او و از علم او بياموز.
پس جبرئيل نازل شد و وحى الهى را به موسى رسانيد، آن حضرت در نفس خود ذليل شد، يافت كه خطا كرده است و ترسان شد و به وصى خود يوشع عليه السلام فرمود: خدا مرا امر كرده است كه بروم از پى مردى كه نزد محل ملاقات دو درياست و از او علم بياموزم .
پس يوشع ماهى نمك سودى براى توشه خود و موسى برداشت و روانه شدند، چون به آن مكان رسيدند خضر را ديدند بر پشت خوابيده است ، او را نشناختند، پس يوشع ماهى را بيرون آورد در آب شست و به روى سنگى گذاشت ، پس ماهى زنده شد و داخل آب شد و آن آب چشمه زندگانى بود!
چون روانه شدند و پاره اى راه رفتند، مانده شدند، موسى به يوشع گفت : بياور چاشت ما را بخوريم كه از اين سفر تعبناك شديم . در اين وقت يوشع قصه ماهى را براى آن حضرت نقل كرد كه زنده شد و داخل آب شد. موسى گفت : پس آن مردى كه او را مى طلبيم همان بود كه نزد سنگ بود.
پس برگشتند از همان راه كه آمده بودند، چون به آن موضع رسيدند ديدند خضر در نماز است ، پس نشستند تا از نماز فارغ شد و بر ايشان سلام كرد.(494)
در بعضى روايات مذكور است كه حق تعالى وحى به موسى عليه السلام كرد كه : هر جا آن ماهى ناپيدا شود، خضر در آنجا است ، موسى عليه السلام به يوشع گفت كه : هر وقت ماهى را نيابى مرا خبر كن .(495)
(فلما بلغا مجمع بينهما) ((پس چون رسيدند موسى و يوشع به مجمع دو دريا)). (نسيا حوتهما) ((فراموش كردند - يا ترك نمودند - ماهى خود را)) موسى احوال ماهى را نپرسيد و يوشع به موسى نگفت ، فاتخذ سبيله فى البحر سربا(496) ((پس گرفت ماهى راه خود را در دريا و به ميان آب رفت )).
و بعضى گفته اند كه : موسى به خواب رفت و ماهى به اعجاز آن حضرت زنده شد و به آب رفت .(497)
و بعضى گفته اند: يوشع وضو ساخت و آب وضوى او به ماهى رسيد و زنده شد برجست و داخل آب شد.(498)
فلما جاوزا قال لفتاه آتنا غدائنا لقد لقينا من سفرنا هذا نصبا(499) ((پس چون گذشتند از مجمع البحرين ، موسى گفت به رفيق خود: بياور به نزد ما چاشت ما را بتحقيق كه رسيد به ما از اين سفر مشقتى و واماندگى )).
قال ارايت اذ اوينا الى الصخرة فانى نسيت الحوت و ما انسانيه الا الشيطان ان اذكره و اتخذ سبيله فى البحر عجبا(500) يوشع گفت : ((آيا ديدى كه چه شد در وقتى كه نزد آن سنگ قرار گرفتيم ، پس من فراموش كردم امر ماهى را به تو بگويم - يا ترك كردم و نگفتم - و باعث نشد بر فراموشى - يا ترك آن - مگر شيطان ، و آن ماهى زنده شد به دريا رفت رفتنى عجيب )).
(قال ذلك ما كنا نبغ ) ((موسى گفت : همان بود كه ما طلب مى كرديم ، و آنچه مى گويى نشانه مطلوب ماست ))، (فارتدا على آثارهما قصصا)(501) ((پس برگشتند از همان راه كه رفته بودند و پى پاى خود را ملاحظه مى كردند)) فوجدا عبدا من عبادنا آتيناه رحمة من عندنا و علمناه من لدنا علما(502) ((پس يافتند بنده اى از بندگان ما را كه داده بوديم به او رحمتى از نزد خود - يعنى وحى و پيغمبرى - و آموخته بوديم به او از نزد خود علمى چند))، قال له موسى هل اتبعك على ان تعلمن مما علمت رشدا(503) ((گفت به او موسى : آيا از پى تو بيايم به شرط آنكه تعليم نمائى به من از آنچه خدا به تو تعليم كرده است علمى را كه باعث رشد و صلاح من باشد؟))، (قال انك لن تسطيع معى صبرا)(504) ((خضر گفت : بدرستى كه تو استطاعت و توانائى آن ندارى كه با من بيائى و صبر كنى بر آنچه از من مشاهده نمائى ))، و كيف تصبر على ما لم تحط به خبرا(505) ((و چگونه صبر نمائى بر امرى كه ظاهرش بد است و به باطنش علم تو احاطه نكرده است ؟)).
قال ستجدنى ان شاء الله صابرا و لا اعصى لك امرا(506) يعنى ((موسى گفت : بزودى مرا خواهى يافت اگر خدا خواهد صبر كننده ، و نافرانى نخواهم كرد براى تو امرى را))، قال فان اتبعتنى فلا تسالنى عن شى ء حتى احدث لك منه ذكرا(507 ) ((خضر گفت كه : پس اگر از پى من آئى سؤ ال مكن مرا از چيزى تا خود احداث كنم از براى تو ذكر آن را)). فانطلقا حتى اذا ركبا فى السفينة خرقها ((پس موسى و خضر روانه شدند تا چون سوار شدند در كشتى ، خضر كشتى را سوراخ كرد)) قال اخرقتها لتغرق اهلها لقد جئت شيئا امرا(508) ((موسى گفت : آيا سوراخ كردى كشتى را براى آنكه اهلش را غرق كنى ؟ بتحقيق كه كارى كردى بسيار عظيم )).
قال الم اقل لك انك لن تستيطع معى صبرا(509) ((خضر گفت : آيا نگفتم كه تو طاقت ندارى كه با من صبر كنى ؟))، قال لا تؤ اخذنى بما نسيت و لا ترهقنى من امرى عسرا(510) ((موسى گفت : مؤ اخذه مكن مرا به آنچه فراموش كردم - يا ترك كردم - اول مرتبه و وارد مساز بر من از امر من دشوارى را و كار را بر من دشوار مكن )).
فانطلقا حتى اذا لقيا غلاما فقتله (511) ((پس رفتند بعد از آنكه از كشتى بيرون آمدند تا آنكه ملاقات كردند پسرى را، پس خضر آن پسر را كشت ))، قال اقتلت نفسا زكية بغير نفس لقد جئت شيئا نكرا(512) ((موسى گفت : آيا كشتى نفسى را كه از گناه پاك بود بى آنكه كسى را كشته باشد؟ بتحقيق كه اتيان كردى به امر بدى ))، قال الم اقل لك انك لن تستطيع معى صبرا(513) ((خضر گفت : آيا نگفتم تو را كه توانائى آن ندارى كه با من صبر كنى ؟)).
قال ان سالتك عن شى ء بعدها فلا تصاحبنى قد بلغت من لدنى عذرا(514) ((موسى گفت : اگر سؤ ال كنم از تو بعد از اين از چيزى پس با من مصاحبت مكن بتحقيق كه رسيدى از جانب من به عذرى ، يعنى اگر بعد از سه مرتبه مخالفت ترك ترك مصاحبت من كنى ، معذور خواهى بود)).
فانطلقا حتى اذا اتيا اهل قرية استطعما اهلها فابوا ان يضيفوهما فوجدا فيها جدارا يريد ان ينقض فاقامه (515) ((پس رفتند تا رسيدند به اهل قريه اى - كه گفته اند كه : آن انطاكيه بود يا ايله بصره يا باجروان ارمينه (516 ) - و طعام طلبيدند از اهل آن قريه ، پس ابا كردند از آنكه ايشان را ضيافت كنند، پس يافتند در آن قريه ديوارى را كه مى خواست خراب شود يعنى مشرف بر خرابى بود، پس خضر ديوار را برپا داشت ، به ساختن آن يا به عمودى كه به آن متصل كرد يا آنكه دست به ديوار كشيد به اعجاز او درست ايستاد)).
(قال لو شئت لتخذت عليه اجرا)(517) ((موسى گفت : اى كاش اگر مى خواستى مزدى براى ديوار ساختن از اهل اين قريه مى گرفتى كه ما به آن شام مى كرديم ، يا آنكه كنايه گفت كه : كار عبثى كردى كه مزدى ندارد)).
قال هذا فراق بينى و بينك ساءنبئك بتاءويل مالم تستطع عليه صبرا(518) ((خضر گفت : اين هنگام جدائى من و توست و بزودى تو را خبر دهم به تاءويل آنچه ديدى كه بر آن صبر نتوانستى كرد)).
اما السفينة فكانت لمساكين يعملون فى البحر فاردت ان اعيبها و كان ورائهم ملك ياءخذ كل سفينة غصبا(519) ((اما كشتى پس بود از محتاج و مسكينى چند كه كار مى كردند در دريا، پس خواستم كه آن كشتى را معيوب كنم ، و در پيش روى ايشان يا در عقب ايشان پادشاهى بود كه هر كشتى درست را به غضب مى گرفت ، از براى آن معيوب كردم كه او به غضب نگيرد)).
و اما الغلام فكان ابواه مؤ منين فخشينا ان يرهقهما طغيانا و كفرا(520) ((و اما آن پسر، پدر و مادر او مؤ من بودند، ترسيديم كه فرا گيرد ايشان را از طغيان و كفر و اذيت به ايشان برساند يا ايشان را طاغى و كافر گرداند)) فاردنا ان يبدلهما ربهما خيرا منه زكوة و اقرب رحما(521) ((پس خواستيم كه به عوض آن پسر عطا كند به ايشان پروردگار ايشان فرزندى كه نيكوتر باشد از آن پسر به جهت پاكيزگى از گناهان و صفات بد و نزديكتر باشد از جهت رحم و مهربانتر بر مادر و پدر)).
و اما الجدار فكان لغلامين يتيمين فى المدينة و كان تحته كنز لهما ((اما ديوار پس از دو پسر يتيم بود كه در آن شهر بودند، و بود در زير آن ديوار گنجى براى آنها)) و كان ابوهما صالحا فاراد ربك ان يبلغا اشدهما و يستخرجا كنزهما رحمة من ربك ((و پدر ايشان صالح و شايسته بود پس خواست پروردگار تو كه آن دو پسر به حد بلوغ و كمال عقل برسند و بيرون آورند گنج خود را از زير ديوار، اين رحمتى بود از پروردگار تو نسبت به ايشان ))، (و ما فعلته عن امرى ) ((و نكردم آنچه كردم از راءى خود بلكه به امر پروردگار خود كردم ))، ذلك تاءويل ما لم تستطع عليه صبرا(522) ((اين بود تاءويل آنچه بر ديدن آن صبر نتوانستى كردن )).
مؤ لف گويد: اين بود ترجمه اين آيات موافق تفسير مفسران ، و در ضمن احاديث تفاسير اهل بيت معلوم خواهد شد.
على بن ابراهيم به سند صحيح روايت كرده است كه : يونس و هشام بن ابراهيم نزاع كردند در آنكه آن عالمى كه موسى به نزد او رفت او داناتر بود يا موسى عليه السلام ، آيا جايز است كه بر موسى عليه السلام كسى حجت و امام باشد و حال آنكه او حجت خدا بود بر خلق ؟
پس در اين باب عريضه به خدمت حضرت امام رضا عليه السلام نوشتند و اين مساءله را از آن حضرت سؤ ال كردند، حضرت در جواب نوشتند كه : چون موسى به طلب آن عالم رفت او را در جزيره اى از جزاير دريا يافت كه گاهى نشسته بود و گاهى تكيه مى كرد.
پس موسى بر او سلام كرد، او سلام را غريب دانست زيرا كه در زمينى بود كه در آنجا سلام نبود، پس پرسيد كه : تو كيستى ؟
گفت : من موسى بن عمرانم .
گفت : توئى موسى پسر عمران كه خدا با او سخن گفته است ؟
گفت : بلى .
عالم گفت : چه حاجت دارى ؟
موسى گفت : آمده ام كه به من تعليم نمائى از آن علمى كه خدا به تو تعليم نموده است . عالم گفت : خدا مرا به امرى موكل كرده است كه تو طاقت آن ندارى ، و تو را به امرى موكل كرده است كه من طاقت آن ندارم .
پس عالم به او حديث كرد بلاهائى را كه به آل محمد صلوات الله عليهم خواهد رسيد تا آنكه هر دو بسيار گريستند، پس آنقدر از فضل و بزرگوارى آل محمد صلوات الله عليهم براى موسى ذكر كرد كه مكرر موسى عليه السلام مى گفت : كاش من از آل محمد صلوات الله عليهم بودم ، تا آنكه قصه ظلمهاى ابوبكر و عمر را ذكر نمود و مبعوث شدن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر قومش و آنچه از تكذيب و ايذاى ايشان به آن حضرت رسيد همه را بيان كرد و تاءويل اين آيه را براى او بيان كرد و نقلب افئدتهم و ابصارهم كما لم يؤ منوا به اول مرة (523) يعنى : ((بر مى گردانيم دلها و ديده هاى ايشان را چنانچه ايمان نياوردند اول مرتبه ))، پس فرمود كه : مراد از اول مرتبه روز ميثاق است كه حق تعالى پيمان از ارواح گرفت پيش از آفريدن بدنها.
پس موسى استدعا نمود كه با او همراه باشد، و عالم ابا كرد كه : تو را تاب ديدن كارهاى من نيست .
بعد از مبالغه ، حضرت خضر از او پيمان گرفت كه : آنچه از من مشاهده نمائى اعتراض و انكار بر من مكن تا من سببش را به تو بگويم . موسى عليه السلام قبول كرد. پس موسى و يوشع عليهما السلام و آن عالم هر سه همراه رفتند تا به ساحل دريا رسيدند، در آنجا كشتى بود كه پر از بار و آدم كرده بودند و مى خواستند روانه كنند، چون ايشان را ديدند صاحبان كشتى گفتند: اين سه نفر را داخل كشتى مى كنيم زيرا كه ايشان مردم صالحند، چون ايشان به كشتى داخل شدند و كشتى به ميان دريا رسيد، خضر برخاست به كنار كشتى رفت و كشتى را شكست ، و به جامه هاى كهنه و گل ، سوراخ كشتى را پر كرد.
موسى چون اين عمل از خضر مشاهده نمود در غضب شد و گفت : اين كشتى را سوراخ نمودى كه اهلش را غرق نمائى ؟! كار عظيمى كردى !
خضر گفت : نگفتم با من صبر نمى توانى كرد و تاب ديدن كارهاى من ندارى .
موسى گفت : مرا مؤ اخذه مكن به آنچه اين مرتبه ترك نمودم از پيمان تو، و كار را بر من دشوار مگير.
چون از كشتى بيرون آمدند، نظر خضر بر پسرى افتاد كه در ميان اطفال بازى مى كرد در نهايت حسن و جمال بود گويا پاره ماهى بود، و در گوشهايش دو گوشواره از مرواريد بود، پس خضر پاره اى در او نگريست او را گرفت و كشت .
پس موسى برجست خضر را گرفت و بر زمين زد و گفت : آيا نفس پاكيزه اى را بى گناه و بى آنكه كسى را كشته باشد كشتى ؟! بتحقيق كه كار بسيار بدى كردى .
خضر گفت : نگفتم بر كارهاى من صبر نمى توانى كرد.
موسى گفت : اگر از تو سؤ ال كنم بعد از اين از چيز ديگرى ، با من مصاحبت مكن كه بعد از آن معذورى .
پس رفتند تا آنكه وقت پسين رسيدند به قريه اى كه آن را ((ناصره )) مى گفتند و نصارى به آن قريه منسوبند، و اهل آن قريه هرگز ضيافت كسى نكرده بودند و هرگز غريبى را طعام نداده بودند، پس از ايشان طعام طلبيدند، آنها طعام ندادند و ايشان را به خانه خود فرود نياوردند و ضيافت نكردند، پس حضرت خضر عليه السلام ديوارى را ديد نزديك است كه خراب شود، به نزد آن ديوار آمد دست بر آن گذاشت و گفت : درست بايست به اذن خدا، پس ديوار درست ايستاد.
حضرت موسى گفت : سزاوار نبود كه اين ديوار را درست كنى تا ايشان طعام به ما بدهند و ما را جا بدهند در منازل خود.
اين است معنى قول موسى كه : اگر مى خواستى مزدى بر آن ديوار درست كردن مى گرفتى .
پس خضر گفت : اين است وقت جدائى ميان من و تو، اكنون خبر مى دهم تو را به سبب آنچه ديدى و تاب ديدن آن نياوردى : اما سوراخ نمودن كشتى پس براى آن بود كه آن كشتى از مسكينى چند بود كه در دريا كار مى كردند، و در عقب آن كشتى پادشاهى بود كه هر كشتى شايسته را غضب مى كرد، و اگر معيوب بود غضب نمى كرد، من خواستم آن كشتى را معيوب نمايم كه او غضب نكند و براى آن مساكين بماند.
در قرآن اهل بيت چنين است كه ياءخذ كل سفينة صالحة غصبا و اما الغلام فكان ابواه مؤ منين و طبع كافرا فرمود كه : چنين نازل شد آيه يعنى ((آن پسر پس پدر و مادرش مؤ من بودند و او مطبوع بر كفر بود)) پس حضرت خضر گفت : من چون نظر كردم ديدم كه در پيشانى او نوشته بود كه ((طبع كافرا)) يعنى در علم الهى چنين است كه اگر او بماند كافر خواهد بود، پس ترسيدم كه طغيان كفر او فراگيرد پدر و مادرش را پس خواستم كه پروردگار ايشان به عوض عطا فرمايد به ايشان فرزندى كه از او پاك تر و به مهربانى پدر و مادر نزديكتر باشد، پس خدا به عوض آن پسر دخترى به ايشان داد كه از او پيغمبرى بهم رسيد،(524) و به روايات معتبره ديگر از او و نسل او هفتاد پيغمبر از پيغمبران بنى اسرائيل بهم رسيدند.(525)
و به سندهاى معتبر بسيار از حضرت اميرالمؤ منين و امام زين العابدين و امام محمد باقر و امام جعفر صادق و امام رضا صلوات الله عليهم اجمعين منقول است كه : گنج آن دو پسر كه در زير ديوار بود لوحى بود از طلا كه اين مواعظ را در آن نقش نموده بودند: ((لا اله الا الله محمد رسول الله ؛ عجب دارم از كسى كه داند كه مرگ حق است چگونه شاد مى باشد؛ عجب دارم از كسى كه ايمان به قضا و قدر خدا دارد چگونه مى ترسد - به روايت ديگر چگونه اندوهناك مى شود -(526) از بلاها؛ عجب دارم از كسى كه جهنم را به ياد مى آورد چگونه مى خندد؛ عجب دارم از كسى كه ببيند دنيا را و گرديدن دنيا را از حالى به حالى چگونه دل به دنيا مى بندد - به روايت ديگر عجب دارم از كسى كه يقين به حساب آخرت دارد چگونه گناه مى كند -(527) سزاوار است كسى را كه عقل ربانى او را روزى شده باشد آنكه متهم نگرداند خدا را در آنچه براى او مقدر كرده است ، يعنى تصديق كند كه البته خير او در آن است و اعتراض نكند بر خدا كه چرا روزى او دير به او رسيده است )).(528)
و به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : آن گنج والله كه از طلا و نقره نبود و نبود مگر لوحى كه در آن اين چهار كلمه بود: ((منم خداوندى كه بجز من خداوندى نيست ، محمد رسول من است ، عجب دارم براى كسى كه يقين به مرگ داشته باشد چرا دلش شاد مى باشد؛ عجب دارم براى كسى كه يقين به حساب قيامت داشته باشد چرا دندانش به خنده گشوده مى شود؛ عجب دارم براى كسى كه يقين به حساب قيامت داشته باشد چرا دلگير مى باشد از دير رسيدن روزى او يا چرا گمان مى كند خدا روزى او را دير خواهد فرستاد؛ عجب دارم براى كسى كه نشاءه دنيا را مى بيند چرا انكار نشاءه آخرت مى كند)).(529 )
در حديث معتبر ديگر فرمود: فتاى موسى عليه السلام كه رفيق آن حضرت بود در سفر مجمع البحرين يوشع بن نون بود. و فرمود: انكارى كه حضرت موسى عليه السلام بر خضر مى كرد براى آن بود كه از ظلم انكار عظيم داشت آن كارها به حسب ظاهر ظلم مى نمود.(530)
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه خضر عليه السلام پيغمبر مرسل بود، خدا او را مبعوث گردانيد بسوى قومى و ايشان را دعوت كرد به يگانه پرستى خدا و اقرار به پيغمبران و كتابهاى خدا، و معجزه اش آن بود كه بر روى هر زمين خشك كه مى نشست سبز و خرم مى شد، و بر هر چوب خشك كه مى نشست يا تكيه مى داد سبز مى شد و برگ بر آن مى روئيد و شكوفه مى كرد، و به اين سبب او را خضر گفتند، و نام آن حضرت تاليا بود پسر ملكان پسر غابر ارفخشد پسر سام پسر نوح عليه السلام بود،(531) و حضرت موسى عليه السلام چون خدا با او سخن گفت و از براى او در الواح از هر چيز موعظه و تفصيلى براى هر حكم نوشت و معجزه يد بيضا و عصا و طوفان و ملخ و قمل و ضفادع و خون و دريا شكافتن را به او عطا فرمود و فرعون و قوم او را براى او غرق نمود، در موسى عليه السلام عجبى كه لازم بشر نيست حادث شد و در خاطر خود گذرانيد كه : گمان ندارم كه خدا خلقى از من داناتر آفريده باشد، پس حق تعالى به جبرئيل عليه السلام وحى فرستاد كه : درياب بنده من موسى را پيش از آنكه به عجب هلاك شود و بگو به او كه : نزد ملاقات دو دريا مرد عابدى هست از پى او برو و از علم او بياموز.
چون جبرئيل نازل شد و رسالت الهى را به موسى عليه السلام رسانيد، حضرت موسى دانست كه اين وحى به سبب آن چيزى است كه در خاطر او گذشت ، پس موسى عليه السلام با فتاى خود كه يوشع بن نون بود رفتند تا به ملتقاى دو دريا رسيدند و حضرت خضر را در آنجا يافتند كه عبادت خدا مى كرد چنانچه حق تعالى فرموده است كه : ((پس يافتند بنده اى از بندگان ما را كه عطا نموده بوديم او را رحمتى از جانب خود، و علمى از علمهاى خاص خود به او تعليم نموده بوديم )).
پس حضرت موسى عليه السلام به خضر عليه السلام گفت : مى خواهم همراه تو بيايم براى آنكه از آن علمى كه خدا تعليم تو نموده است به من تعليم نمائى .
خضر عليه السلام گفت : تو با من نمى توانى بود و طاقت ديدن كارهاى من ندارى زيرا كه من موكل شده ام به علمى كه تو تاب آن ندارى ، و تو موكل شده اى به علمى كه من تاب آن ندارم .
موسى عليه السلام گفت : بلكه من طاقت صبر با تو دارم .
خضر عليه السلام گفت : اى موسى ! قياس را در علم خدا و امر خدا مجالى نيست ، و چگونه صبر بتوانى كرد بر امرى كه علم تو به آن احاطه نكرده است ؟!
موسى گفت : عنقريب مرا خواهى يافت انشاء الله صبر كننده ، و معصيت تو در امرى از امور نخواهم نمود.
چون انشاء الله گفت و صبر خود را به مشيت الهى معلق گردانيد، خضر به او گفت : اگر از پى من بيايى پس از چيزى سؤ ال مكن از من تا خود بيان آن را براى تو بكنم .
موسى گفت : قبول نمودم اين شرط را. و با يكديگر رفتند تا داخل كشتى شدند و خضر كشتى را سوراخ نمود و موسى بر او اعتراض كرد و خضر به او گفت : نگفتم كه با من نمى توانى بود؟
پس موسى گفت : مرا مؤ اخذه مكن به آنچه نسيان كردم .
حضرت فرمود: مراد از نسيان در اينجا ترك است نه فراموشى ، يعنى : مرا مؤ اخذه مكن به آنكه يك مرتبه عهد تو را ترك نمودم و كار را بر من سخت مگير.
پس رفتند تا پسرى را ديدند، خضر عليه السلام آن پسر را گرفت به قتل رسانيد، موسى عليه السلام در غضب شد گريبان خضر را گرفت و گفت : شخص بى گناهى را كشتى ؟! كار بسيار بدى كردى .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)