به روی گونه تابیدی و رفتی
مرا با عشق سنجیدی و رفتی
تمام هستی ام نیلوفری بود
تو هستی مرا چیدی و رفی
کنار انتظارت تا سحرگاه
شبی همپای پیچک ها نشستم
تو از راه آمدی با ناز و آن وقت
تمنای من و دیدی و رفتی
چه باید کرد این هم سرنوشتیست
ولی دل را به چشمت هدیه کردم
سر راهت که می رفتی تو آنرا
به یک پروانه بخشیدی و رفتی
تو را بجان گل سوگند دادم
فقط یک شب نیازم را ببینی
ولی در پاسخ این خواهش من
تو مثل غنچه خندیدی و رفتی
کنار من نشستی تا سپیده
ولی چشمان تو جای دیگری بود
و من می دانم آن شب تا سحرگاه
نگارت را پرستیدی و رفتی
نمی دانم چه می گویند گل ها
خدا می داند و نیلوفر و عشق
به من گفتند گل ها تا همیشه
تو از این شهر کوچیدی و رفتی
شبی گفتی نداری دوست من را
نمیدانی که من آن شب چه کردم
خوشا بر حال آن چشمی که آن را
به زیبایی پسندیدی و رفتی
کنار دیدگانت چشمه ای بود
و من در پای چشمه تشنه ماندم
تو بی آنکه بپرسی این عطش چیست
ز آب چشمه نوشیدی و رفتی
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)