گر اين گونه مهر داري و محبت به تخته سياه روزگار مي نگاري
يادگاري مي گساري با تو را انديشه دارم

مي نه آن مي که دگر انديش سازد
عقل را آري آري
مي به نام عشق خواهم
کم کن تو کاري تا گر که داري
من هم از بس رفت در پشت نقاب خنده و گريه چهره ام
شدم اين گونه صاحب حال زاري
قدح پر کن ببين ياري به کاري التماس عشق را ناري فکاري
يا که اصلا بي توجه باش و برگو
هاي اي مردم ببنيد اين همان است که مي گفت منم
عاشق زاري بکنم گردش و از هيچ نترسم
به هر آنچه که در ذهن مقدس مي شماري