کامبیز صدیقی کسمایی در 29 خرداد 1320 خورشیدی در شهر رشت دیده به جهان گشود. تحصیلات خود را تا اخذ مدرک دیپلم در شهر رشت ادامه داد و به عنوان حسابدار در شرکت گونی بافی (کنف کار) مشغول به کار شد. صدیقی به زبان های فارسی و گیلکی در دو قالب نو و کلاسیک شعر می سرود، ایجاز و تصویر سازی از ویژگی اشعار وی بود. از صدیقی سه کتاب منتشر شده که به ترتیب عبارتند از: در جاده های سرخ شفق (1347)، آواز قناری تنها (1351) و در بادهای سرد (1356). همچنین صدیقی اشعار منتشر نشده دیگری نیز دارد که چاپ آنها به صورت کتاب، مهمترین دغدغهٔ وی در سالهای پایانی عمر بود. ابراهیم فخرایی در کتاب «گیلان در قلمرو شعر و ادب» خصوصیات شاعری صدیقی را این چنین بیان می کند: «شاعری است حساس و پر شور و نو آور، که نیماوار به سبک مازندرانی شعر می سراید ...». همچنین فرامرز طالبی نیز در کتاب «نام آوران ادبیات معاصر گیلان» و هوشنگ عباسی در کتاب «شاعران گیلک و شعر گیلکی» از کامبیز صدیقی نام برده و به معرفی آثار او پرداخته اند و محمد رضا شفیعی کدکنی نیز در یکی از کتاب هایش به شعر او اشاره دارد. عليرضا پنجه اي در توضيحاتي درباره شعر كامبيز صديقي که پس از فوت ایشان صورت گرفت به ایسنا چنین گفت: «او شاعری طبيعت گرا و در عين حال آرمانخواه بود كه بيشتر به حوزهٔ ادبيات كارگري توجه و التفات داشت». اين شاعر افزود: «صديقي شاعري نازك انديش و ژرف نگربود كه به سياق نيمايي شعر مي نوشت. او شاعري حساس و عميقا مهربان و صميمي بود». کامبیز صدیقی در شامگاه 8 فروردین ماه 1389 در سن 68 سالگی دار فانی را بدرود گفته و در قطعهٔ هنرمندان تازه آباد رشت به خاک سپرده شد. روحش شاد و یادش گرامی باد.

در جاده های سرخ شفق
نویسنده: کامبیز صدیقی کسمایی

این کتاب مجموعه 39 قطعه شعر است که بین سالهای 1337 تا 1347 در نشریات مختلف، چاپ شده بود و در دیماه 1347 تبدیل به کتاب (در جاده های سرخ شفق) شد.
تعداد صفحه : 46


چند شعر از این کتاب:

پنجره باز است/ گوئیا این کوچه می پیچد به خود از درد./ نه فغان های سگی ولگرد،/ نه طنین افکن، صفیر آشنای گزمه ای بیدار./ کوچه - چون اندیشه هایم - در سیاهی غرق./ من نمی دانم چرا در آن نمی روید/ بوتهٔ تک سرفه های قحبه ای بیمار/ ساقهٔ آواز ناهنجار یک شبگرد./ مرد ماهیگیر/ امشب خواب می بیند که؛ در دریاست./ مرد زارع پابه پای گاو خود در مزرعه تنهاست/ دختر همسایه؛ شاید در برِ شهزاده ای زیباست./ راهزن بر تپه ای در انتظار عابری گمراه./ مرد چوپان با سگی در سایهٔ یک بید./ باغبان - با بیل خود بر دوش - در یک باغ./ خارکن - با کولباری - در دل صحراست./ من نمی دانم که خود را، در کدامین کوچهٔ بن بست، خواهم دید./ آن زمانی را که - چونان گوشوار دختر کولی بوقت رقص - بیتابم./ آن زمانی را که در گهوارهٔ آشفتهٔ خوابم./ پنجره باز است/ گوئیا این کوچه می پیچد بخود از درد./ کوچهٔ چرکین ما خالی است/ از صدای آشنای توپ والیبال/ وز خروش کودکان در موقع بازی./ نه صدای پای مردی مست./ نه طنین افکن، صدای چرخ یک گاری./ بر سر دیوارها، دیگر نمی ریزد/ طرح ولگردان، بهنگام کتک کاری./ آسمان خالی است از کبوترهای خوش پرواز/ وز تلاش بادبادک های رنگارنگ./ آسمان آبستن باران پاییز است./ هر چه می بینم، غم انگیز است./ پنجره باز است/ گوئیا این کوچه می پیچد بخود از درد./ نه صدای فالگیری خسته و تنها/ نه طنین نعره یک لوطی سرمست. من نمی دانم که در قلبم چه عصیانی است./ من نمی دانم که در گرداب تنهایی، چه باید کرد./ من نمی دانم چه باید گفت./ قلب من در سینه می لرزد/ مثل گلهایی که رویِ دامنِ چین دار دخترهای شالیزار/ در مسیر بادها، بر روی شالیزار./ قلب من از وحشتی در سینه می لرزد./ کس نمی ریزد شتاب آلود/ در میان کوچهٔ تاریک؛ امشب پرتو فانوس./ زِ آسمان بارانِ غم یکریز می بارد./ بگذرد شب مثل هر شب؛ پوچ/ می خورم افسوس./ (شعر کوچه)

نگاهم رفته تا آن دور، تا خورشید/ نمی دانم چرا در چشم من خورشید/ چونان عنکبوتی پیر می ماند/ که در این لحظهٔ پر ارج!/ که در این لحظهٔ شیرین!/ تنیده تارهای پرتو خود را/ بدست و پای مردم - مردها، زن ها -/ که اکنون در خیابانند،/ که اکنون - در میان شهر ما - سر در گریبانند./ و می ریزد، بروی کوچهٔ خاموش/ طرح دوره گردانی که می نالند./ و می بینم میان کوچه یک زن را،/ که با زنبیل از بازار می آید./ میان کوچه ها، مانند نهری، زندگی جاری است./ در این هنگام، در گوشم طنین افکن؛ صدای چرخ یک گاری است./ من اکنون دوست می دارم؛/ دو دستِ پینه دوزی را، که در این کوچه می بینی./ و دستِ خستهٔ حمالِ پیری را/ که زیر بار سنگینی، عرق از چهره می ریزد./ و دستِ گرمِ دخترهایِ قالیبافِ مسکین را/ که شب ها بر حصیری پاره می خوابند./ و دست مهربان زارعینی را/ که در این لحظه، داسی را/ میان مزرعه در مشت خود دارند./ و دست آن کسانی را، که چون من، روز و شب تنهای تنهایند./ من اکنون دوست می دارم؛/ دو دست مرد ماهیگیر را، در بندر نزدیک./ و دست کارگرها را که می دانم/ در این ساعت به چرک و روغن آلوده است./ و در آن دورها دست عشایر را/ که گویا چون عقابی بر فراز کوهساران، آشیان دارند./ و دست آن کسانی را که پشت میله ها تنهای تنهایند./ و من شهر فقیرم را/ و من اکنون تمام مردم شهر فقیرم را/ چنان چون جانِ شیرین دوست می دارم./ و من بس دوست می دارم/ تمام آن کسانی را، که چون من عشق می ورزند/ تمام آن کسانی را، که چون من دوست می دارند./ نمی دانم که در من این چه احساسی است/ دلم امروز می خواهد/ ترا با مهربانی در بغل گیرم/ ترا هر کس که می خواهی تو باشی، باش./ تمام مردم روی زمین را، دوست می دارم./ سفید و سرخ را، امروز/ سیاه و زرد را، امروز/ تمام مردم روی زمین را، دوست می دارم./ مپندارید من مَستم، که من هشیار هشیارم/ بدانائی قسم بر این زمین، ای خواب! ای بیدار!/ فقط در لحظه هایی این چنین پر ارج/ فقط در لحظه هایی این چنین شیرین یقین دارم که من هستم./ بیا تا من ترا، با مهربانی در بغل گیرم/ مرا بگذار تا گویم ترا چون جان شیرین، دوست می دارم./ ترا هر کس که می خواهی تو باشی، باش./ خودم را کاملا خوشبخت می دیدم اگر امروز؛/ زمین کوچکتر از یک سیب قرمز بود/ و من آن سیب را در دست خود احساس می کردم./ .../ دلم امروز می خواهد/ که بگشایم بروی هر کسی در شهر زندانی است/ درِ سلول زندان را./ بروی هر کسی بر خاک در هر جا که زندانی است./ .../ دلم می خواست در این لحظهٔ فرخندهٔ جاوید؛/ تمام مردم روی زمین/ اینجا کنارم صاحب یک دست می بودند/ و من با یک جهان شادی/ و من با یک جهان لذت/ میان دست خود، آن دست را احساس می کردم (شعر پیام).

با نوک مداد/ روی گونهٔ سپیدِ کاغذی/ نقطه ای گذاشتم/ نقطه؛ خط/ و خط خطوط می شود./ زیر تازیانه ها نمی توان ترانه ساخت./ زیر تازیانه ها، نمی توان سرود خواند./ دشتِ بیکرانهٔ نیاز من!/ در خجالتم؛ از این نهال کوچکی که در تو کاشتم (شعر . __).

در زمانی که برای همهٔ آدم ها/ زندگی بیزاری است،/ خواب را موهبتی باید خواند،/ مرگ را خوشبختی،/ و بطالت را عشق./ این سخن را بدرختان گفتم/ و بمردی که درون تن من می میرد./ چشم ها را به افق می دوزم/ و به صبح کاذب/ و نسیم خنکی در بغلم می گیرد (شعر صبح کاذب).