نویسنده: کامبیز صدیقی
مجموعه 86 قطعه شعر
تعداد صفحه: 43
سال انتشار 1351
در زمینی که همه دشمن هم هستند/ و کسی را به کسی مهری نیست/ بی قرارم امروز./ برگی از شاخه فرو می افتد/ و نگاهم با آن.../ می رود با امواج/ باز برگی و نگاهم با آن/ می رود تا آن دور/ می رود تا دریا./ کاش این رود که در دره به خود می پیچد/ بی قراری مرا هم با خود،/ تا دلِ تیرهٔ دریا می برد/ در دل تیرهٔ دریا می ریخت (شعر در پای یک رود).
شکسته بال او از تیرِ جانکاهی ولی مغرور./ نشسته همچنان بر قلهٔ یک کوه./ گشوده بال پرواز،/ نگاه وحشی خود را به سوی بی کران دور./ نمی دانم که این مجروح آیا در چه رویاهای شیرینی است؟/ نمی دانم که در آن خطه های بی نهایت دور آیا او چه می بیند؟/ نمی دانم چه می خواهد؟/ دوباره دسته دسته کرکسان در آسمان ها بال افشانند./ ندارد او – دریغا! - طاقت پرواز./ شکسته بال او از تیر جانکاهی ولی مغرور./ نشسته همچنان و همچنان بر قلهٔ یک کوه (شعر عقاب).
چه شب سرد و تلخ و دلگیری است./ خوبِ من، مهربانِ من، ای دوست!/ مثل یک قوچ کوهیم؛ وحشی./ مثل یک شیر شرزه پر زورم./ چنگ بر گیسوان چنگش زد/ خواند چنگی، دوباره چنگی خواند:/ خوبِ من، مهربانِ من، ای دوست!/ می توانم اگر چه اسبی را/ با سوارش به روی شانهٔ خویش/ بگذارم به دور خود چرخم،/ می توانم اگر چه با یک مشت/ افکنم بر زمین پلنگی را،/ خوبِ من، مهربانِ من، ای دوست!/ می کنم با وجود این احساس/ قرن ها پیرتر زِ خود هستم./ چه شب سرد و تلخ و دلگیری است (شعر چنگی).
مزرعه می گوید:/ «ریشه کن تا بشود هرزه علف هایم/ نیست یک وجین گر اینجا؟»/ و سپس در دل تاریکی شب/ به من و تو- به تو و من- ای دوست!/ با چه امید عبث می نگرد!/ ما که تنبل هستیم/ ما که در فکر فریب خود و این مردم آبادی خویش/ زیر لب می گوییم:/ - «ما چرا می باید...؟»/ و تجاهل آنگاه:/ - «مزرعه با ما نیست» (شعر تجاهل).
می تپد در سینه/ دلِ مشتاقم سخت،/ چون که در آینهٔ دیدهٔ دوست/ طرحِ پروازِ کبوترها را/ باز هم می بینم (شعر طرح 8).
دلهره،/ بار دیگر امروز/ مشت خود را محکم/ بر در خانهٔ قلبم کوبید./ در دلم دلهره از جنگی هست/ که در آن هیچ کسی فاتح نیست./ در دلم دلهره از جنگی هست/ که پس از آن انسان/ باز با عصر حجر بر این خاک/ قرن ها فاصله را خواهد دید./ دلهره/ بار دیگر امروز/ مشت خود را به در خانهٔ قلبم کوبید (شعر در دلم دلهره از جنگی هست).
آسمان در فکر باران است/ طوفان است/ مثل اینکه رعد می نالد./ مثل اینکه باد می موید./ موج گاهی می برد ما را چنان بالا،/ که ما گر دست افرازیم/ می خورد بر گیسوان ابر، انگشتان دست ما./ می برد گاهی چنان پایین، که در اعماق/ سبزه ها را در کف دریای نا آرام می بینیم./ ما همه سر در گریبانیم./ می دهد یک تن ز ما بر بخت خود دشنام./ می زند آن دیگری برهم دو دست استخوانی را./ می شوم در قلب شب ناگاه/ خیره یک دم بر بسیط ابرها و آنگاه،/ چشم غمگین را به دریا باز می دوزم./ می توان برگشت/ می توان بسیار آسان تن به خفت داد./ می توان هم دل به دریا زد./ من نهیبی می زنم بر خویش/ من نهیبی می زنم بر دیگران آنگاه؛/ «نا امیدی در جهان ارزانی آنان که می خواهند./ من امیدم را ز کف هرگز نخواهم داد./ می زنم دل را به دریا هر چه بادا باد»./ یاران نیز می گویند: - هر چه بادا باد./ در دل دریا در این هنگام/ هم صدا با من همه یاران – که:/ نا امید شیطان است (شعر صیادان).
دل من مهربان ترین دل هاست./ می کنم در درون خود احساس/ مردم روی خاک را امروز؛/ آنک آنان که بر زمین حاکم/ و آنک آنان که مثل من محکوم./ با کسانی که مثل من محکوم/ قصهٔ حبس و داغ و تبعید است./ در جهان تا که یک نفر غمگین/ در جهان تا که یک گرفتار است،/ جان من! من یقین چنان غمگین/ من یقین آنچنان گرفتارم./ بر زمین هر کجا که پنداری/ یک نفر در شکنجه گر باشد/ من یقین در شکنجه خواهم بود./ هر کجا تشنه ای؛ من آنجا آب/ هر کجا خسته ای؛ من آنجا خواب/ پاکیم هر کجا که ناپاکی است./ دل من مهربان ترین دل هاست (شعر دل من مهربان ترین...).
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)