شوهرم نجاتم داد
وسوسه‌ ناگهان سراغ آدم مي‌آيد و گاهي چنان فكر و ذهن او را تسخير مي‌كند كه تا خسران و ويراني به بار نياورد، محو نمي‌شود.
مونا، زني 51 ساله است كه در 30 سالگي اسير وسوسه شد و همين او را به زندان انداخت. اين زن توضيح مي‌دهد: در يك شركت توليد قطعات آلومينيومي كار مي‌كردم. حسابدار بودم و وقتي ديدم مشكلات مالي‌ام تمامي ندارد، تصميم گرفتم اختلاس كنم، البته نه زياد فقط به اندازه‌اي كه نيازم رفع شود.مونا آن زمان متاهل بود و يك فرزند دختر داشت اما كارخانه‌اي كه همسرش در آن كار مي‌كرد، ورشكست شد و او مدت‌ها بيكار بود.
مونا مي‌گويد: بيكاري جعفر از يك سو و بيماري دخترم از طرف ديگر ما را گرفتار يك بحران كرده بود. دخترم ياسمن مشكل استخواني داشت و بايد جراحي مي‌شد.
بالاخره تصميم خودم را عملي و 4 ميليون تومان اختلاس كردم. دخترم عمل شد اتفاقا موفقيت‌آميز بود اما در روزهايي كه نياز داشت من در كنارش باشم و از او مراقبت كنم، دستگير شدم.
جعفر از جرم همسرش خبر نداشت و تصور مي‌كرد مونا آن مبلغ را از محل كارش وام گرفته است. وقتي حقيقت آشكار شد زندگي خانوادگي مونا هم به هم ريخت.
او مي‌گويد: من خيلي سعي كردم به جعفر بفهمانم به خاطر او و دخترمان اين كار را كردم اما او مي‌گفت هيچ چيزي دزدي را توجيه نمي‌كند. حق با او بود، جعفر همان موقع تصميم گرفت از من جدا شود.
در زندان بودم كه احضاريه دادگاه خانواده دستم رسيد و جعفر حضانت دخترمان را هم گرفت و من به يك پاك‌باخته تبديل شده بودم و چيزي در زندگي برايم نمانده بود.
مونا با كمك پدرش 4 ميليون تومان را پس داد و بعد از يك سال و نيم از زندان آزاد شد. او داستان زندگي‌اش را اين‌طور ادامه مي‌دهد: وقتي از زندان بيرون آمدم بايد خيلي زود كار پيدا مي‌كردم، چون از آن 4 ميليون تومان يك ميليونش مهريه خودم بود، بقيه را پدرم قرض كرده بود اما كسي حاضر نبود به زني سابقه‌دار شغل بدهد علاوه بر اين مشكل، دلم براي ياسمن تنگ شده بود.
من حق داشتم هفته‌اي يك بار او را ببينم اما مشكل آنجا بود كه نمي‌دانستم او و شوهر سابقم كجا زندگي مي‌كنند.
از طريق جاري سابقم خانه جديد جعفر را پيدا كردم، او برخورد بدي با من داشت اما آنقدر سماجت كردم تا قبول كرد طبق حكم دادگاه هفته‌اي يك روز ياسمن را به من بدهد.
آن زمان جعفر در يك تراشكاري مشغول شده و وضع زندگي‌اش سامان گرفته بود.
مونا مي‌گويد: 3 ماه از آزادي‌ام گذشته بود كه يك روز جعفر بسته‌اي را به من داد كه داخلش يك ميليون تومان پول نقد بود.
او گفت بقيه هزينه عمل دخترمان را هم هر وقت پول دستش رسيد مي‌دهد. اول نمي‌خواستم قبول كنم ولي در آن اوضاع و شرايط چاره‌اي نداشتم.
پول به بهانه‌اي تبديل شد تا جعفر و مونا بعد از مدت‌ها با هم صحبت كنند و بعد از آن ياسمن تلاش كرد يك بار ديگر پدر و مادرش را زير يك سقف ببيند:چند بار به اصرار دخترم من و جعفر او را به پارك برديم يك سال بعد از آزادي تمام بدهي‌ام را داده بودم البته با پول‌هاي جعفر. در آن مدت رابطه من و او بهتر شده بود و بالاخره تصميم گرفتيم دوباره با هم ازدواج كنيم.
از آن به بعد مونا در كنار شوهر و دخترش احساس خوشبختي مي‌كند. او ديگر شاغل نشد ولي جعفر هرگز اجازه نداد مشكلات مالي بار ديگر گريبانگيرشان شود.
زن ميانسال مي‌گويد: دخترم حالا ازدواج كرده و در كنار شوهرش خوشبخت است و من هم از زندگي‌ام راضي هستم. در واقع غيرت جعفر مرا بار ديگر به آرامش رساند و اميدوارم هميشه با عزت زندگي كند.