هواپیما به پرواز در آمد و هیتلر ٬دستانش را از پشت کمر به هم گره زده بود و به آن هواپیما می نگریست......... خلبان چالاک آن هواپیما از میان کوهی از آتش توانست عبور کند و دور و دورتر شد...... دقایقی پس از آنکه هواپیما از دیدها ناپدید شد..کماکان هیتلر ایستاده بود و به آسمان مینگریست......... لحظه ای به خود آمد و به اطرافش نگاه کرد........ همه مانند او داشتند به آسمان نگاه می کردند....... صدایش را صاف کرد و رو کرد به اوابراون که در نزدیکیش ایستاده بود.......... و بلند گفت که دیگر زمان آن شده است که ازدواج کنم.... آیا همسری مرا قبول خواهی کرد؟........ اوا براون که سالها آرزوی چنین پیشنهادی را داشت....... اشک در چشمانش حلقه زد و با لبخندی بر لب٬ سرش را به نشانه تایید تکان داد.
گوبلس دستور داد تا سریعا کشیشی بیاید و مراسم ازدواج را به اجرا بگذارد........ به سرعت تدارک جشن عروسی را دیدند و مقدار مختصری غذا و شیرینی نیز مهیا گردید ........ در آن لحظات ٬ شادی غیر قابل وصفی برقرار شد....... کشیش خطبه مربوط به ازدواج را خواند و از هیتلر پرسید که آیا حاضر است در سختیها و خوشیها در کنار همسرش باشد؟... هیتلر پاسخ داد:آری........ از اوا براون نیز سوالی مشابه پرسید که جواب او نیز مثبت بود........ در دفتر ثبت اسناد پس از امضای هیتلر و اوا براون٬ گوبلس از طرف هیتلر و همسر گوبلس از طرف اوا امضا کردند.
پس از ساعتی شادمانی....... دیگر زمان استراحت تازه داماد و نو عروس گشته بود....... اما هیتلر قبل از آنکه به اتاقش برود از گوبلس خواست تا بطور خصوصی با او صحبت کند....... پس آندو به دفتر کار هیتلر رفتند ٬ اما برعکس جلسات دیگر ٬ این جلسه زیاد طولانی نبود....... پس از آن هیتلر با همگی خداحافظی کرد و از آنها تشکر نمود که تا این لحظه او را ترک نکرده اند و پس از آن بازوی نو عروسش را گرفت و به اتفاق به اتاق هیتلر رفتند....... چشمان همه اشکبار بود......... این آخرین باری بود که پیشوای آلمان زنده دیده شد.
شاید هیتلر در این لحظات آخر شعری با این مضمون میخواند: ای مثل من در خود اسیر لیلی من با من بمیر تنها به یومن مرگ ما این قصه می ماند به جا...من با تو گریه کرده ام در سوگ همراهان خویش آنان که عاشق مانده اند بر عهد و بر پیمان خویش...
همه نگران بودند و خواب به چشمان هیچ کس راه نمیافت.......... ساعاتی گذشت تا اینکه صدای تیری از اتاق پیشوا به گوش رسید...... همه سراسیمه به اتاق پیشوا رفتند ........
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)