قسمت 7.........
«هشت روز بعد تو امریکا بودیم . با یه دنیا خاطره خوب و بد . روزی که دوستام فهمیدن که برگشتم ، همگی جمع شده بودن خونه مون . براشون تک تک سوغاتی آورده بودم . از بازار تهران و شمال . چقدرم خوششون اومده بود . بعد از این که تشکر و این چیزا تموم شد ، یکی شون پرسید که از ایران خوشم اومد یا نه؟
نمی دونم تو اون لحظه که می خواستم جوابش رو بدم ، چرا همه چیزای بد از یادم رفت ؟ فقط گفتم آره . خیلی .
جالب این بود که تو روزهای بعدی م احساس می کردم که یه چیزی گم کردم . به همه چیز فکر می کردم تا بفهمم اون چیه اما بعدش متوجه شدم که دلم برای ایران تنگ شده .
برای خودمم عجیب بود اما این طوری بود . دلم برای ایران تنگ شده بود .
یه هفته بعد .....خبردار شد که از ایران برگشتم . بهم تلفن کرد و خواست منو ببینه . اولش قبول نکردم اما بعدش وقتی زیاد اصرار کرد باهاش عصری ، ساعت هفت قرار گذاشتم .
حدود ساعت شیش و نیم بود که حرکت کردم و ساعت هفت رسیدم . جایی که قرار گذاشته بود ، یه رستوران چینی بود .
رفتم تو که دیدم هنوز نیومده . رفتم یه جا نشستم . نیم ساعت گذشت . حوصله م سر رفت . بلند شدم و اومدم بیرون که جلوی در دیدمش . خیلی از دستش عصبانی بودم . تا رسید و شروع کرد به عذرخواهی کردن .
بهش گفتم مهم نیست . ازم خواست برگردیم تو رستوران که قبول نکردم . با همدیگه رفتیم کمی اون طرف تر که یه پارک کوچیک بود . رو نیمکت نشستم که شروع کرد به حرف زدن و گفت »
-چرا نمی خواستی منو ببینی؟
-برای چی باید ببینمت ؟
-مگه دوستم نداری؟
-به عنوان یه هنرمند چرا .
-فقط به عنوان یه هنرمند ؟
«سرم رو تکون دادم . داشت فقط نگاهم می کرد . باورش نمی شد . به زور یه لبخند زد و گفت »
-شوخی می کنی؟
-نه .
-آخه چرا ؟
«نگاهش کردم که گفت »
-می دونی اگه دست رو هر دختر بذارم بهم نه نمی گه ؟
-چه خوب .
«کلافه شد و گفت »
-تا حالا هیچ دختری با من همچین رفتاری نکرده .
-هر چیزی یه اولین باری هم داره .
-تو چرا این قدر عوض شدی ؟آب و هوای ایران این طوریت کرده ؟بهتر بود نمی رفتی. حداقل الان سالم بودی .
-هر کسی کشورش رو فراموش کنه سالم نیست .
-چه وطن پرست شدی.
-اوهوم .
«بازم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت »
-می شه ازت خواهش کنم که علتش رو بگی؟
-چی رو ؟
-این که این قدر عوض شدی.
-عوض نشدم .
«یه سیگار روشن کرد و گفت »
-به درخواست من فکر کردی؟
-اوهوم .
-خب؟
-خب چی؟
-یعنی جوابم چیه ؟
-نه .
-نه؟!
-اوهوم .
-چرا؟
«از تو کیفم ، اون چند تا عکس رو در آوردم و با یه لبخند دادم دستش . یه نگاه به من کرد و تا سرش رو آورد پایین و چشمش افتاد به عکس ها ، زبونش بند اومد . خیلی غافلگیر شده بود . فقط مات به عکس ها نگاه می کرد . داشتم از این وضع لذت می بردم . همون حالتی شد که من با دیدن این عکس ها شده بودم .
وقتی چند دقیقه یکی یکی عکس ها رو نگاه کرد ، در حالیکه صورتش سرخ شده بود گفت
-اینا رو از کجا آوردی؟
«شونه هامو انداختم بالا که با دستپاچگی گفت »
-این کار منه ، شغل منه .
-منم ایرادی نگرفتم .
-پس چی؟
-تو یه هنرمندی ، مال خودت یا همسرت نیستی.
-یعنی چی؟
«از جام بلند شدم و بهش گفتم »
-همیشه به عنوان یه هنرمند دوستت دارم .
«حرکت کردم . بدون حرف و با تعجب داشت نگاهم می کرد . تو همین موقع سه تا از این رپ ها از کنارم رد شدن و یکی شون محکم با تنه ش زد به من . بهش محل نذاشتم و خواستم برم که برگشت یه حرف خیلی خیلی بد به من زد . تو اون لحظه در حالتی بودم که دلم می خواست با یه نفر دعوا کنم . ایستادم و جوابش رو دادم .
سه تایی چند قدم اومدن جلو و روبروی من ایستادن . راستش پشیمون شدم . جایی که .....باهام قرار گذاشته بود جای جالبی نبود . بهتر بود که سر به سر اونا نمی ذاشتم . مست مست بودن . وقتی سه تایی اومدن جلو ، ترسیدم . یکی شون بهم یه حرف بد دیگه زد . چیزی که برام عجیب بود ، ....همه حرفاشون رو شنید و داشت نگاه مون می کرد اما از جاش تکون نخورد . انتظار داشتم بلند شه و بیاد جلو ، ازم حمایت کنه اما فقط نگاه می کرد . اون سه تام انقدر مست بودن که هیچی حالی شون نبود . بهترین چیزی که به عقلم رسید این بود که دستم رو بکنم تو کیف م شاید فکر کنن اسلحه دارم .
تا در کیف م رو باز کردم ، سه تایی دو قدم رفتن عقب . یه نفس بلند کشیدم و منم یه قدم رفتم عقب که خوردم به یه چیزی . تا برگشتم دیدم یه مرد قوی هیکل پشتم ایستاده . یه آن نفسم بند اومد . تا سرم رو بلند کردم و به صورتش نگاه کردم انگار خدا دنیا رو بهم داد ، سهراب بود .
نمی دونم از ترس بود ؟از شادی بود ؟ از هیجان بود ؟ نمی دوم فقط شروع کردم به خندیدن . واقعا خوب اسمی براش گذاشته بودن ، مثل یه کوه پشتم ایستاده بود . بلند و قوی و محکم تازه فهمیدم اون سه تا رپ برای چی جا زدن . سهراب رو دیده بودن .
وقتی خنده م قطع شد بهم سلام کرد و محکم گفت »
-می رسونمتون خونه .
«اونقدر محکم حرف زد که فقط سرم رو تکون دادم .
دو تایی حرکت کردیم و سوار ماشین من شدیم و راه افتادیم . تو راه هیچکدوم با همدیگه حرف نمی زدیم . فقط وقتی رسیدیم جلو در خونه مون و ماشین رو نگه داشتم ، برگشت به من نگاه کرد و گفت »
-اون عکسا رو من گرفتم .
«یه نگاه بهش کردم و با تعجب گفتم »
-چی؟
-اون عکسا رو من گرفتم .
-تو؟
-آره .
-چرا؟
-من دنبالت می اومدم و خبرها رو به مادرت می دادم .
«فقط نگاهش کردم که در ماشین رو باز کرد و پیاده شد . منم زود پیاده شدم چون داشت می رفت و بلند گفتم »
-چرا؟
«ایستاد برگشت طرفم و گفت »
-چون دوستت دارم .
«وقتی اینو گفت نمی دونم چرا بازم خنده م گرفت و خندیدم . اونم خندید و رفت »
«سه ماه بعد با همدیگه ازدواج کردیم . سهراب هم درس می خونه و هم کار می کن . اما نه دیگه از اون جور کارها . هر چند که حالا می فهمم وقتی یه جوون می خواد با شرافت زندگی کنه ، کار براش عیب نیست . الان یه باشگاه بزرگ هنرهای رزمی داره که خیلی م معروفه . هر چند که ما ، یعنی من و مامانم از نظر مالی وضع مون خوبه اما سهراب هیچی از مامانم قبول نمی کنه و دلش می خواد خودش پول در بیاره که داره خوب پول در میاره . یعنی میاریم .
قراره وقتی ترم تموم شد دو تایی بریم ایران که پدر و مادرش رو ببینیم . فعلا تلفنی باهاشون حرف می زنم و انقدر خوب و مهربونن که همین جوری عاشق شون شدم .
اسم منو گذاشتن گل یاس ، هر وقت بهشون زنگ می زنم ، باباش می گه «تا تلفن زنگ می زنه و بوی گل یاس بلند می شه ، می فهمیم تویی قوبونت برم »
پایان
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)