صفحه 6 از 6 نخستنخست ... 23456
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 52 , از مجموع 52

موضوع: رمان شينا - ماندانا معيني(مؤدب‌پور)

  1. #51
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    865
    Array

    پیش فرض



    اون شب خیلی فکر کردم . اون پیرمرد مجبور بود ماهی بگیره و خودش رو به خطر بندازه چون کار دیگه ای نمی تونست بکنه . کشاورز بود و ماهیگیر ،کشاورز بود چون تو یه محیط کشاورزی به دنیا اومده بود و ماهیگیر بود چون دریا رو داشت .

    مامانم مجبود بود که با هر سختی شده ، درسش رو تموم کنه و پزشک بشه که بتونه زندگیش رو بگذرونه چون منو داشت .
    کیوانم مجبود بود که بره دزدی کنه چون آرزوهاشو داشت و فکر می کرد که از این راه می تونه بهشون برسه حالا اگر چه اشتباه .
    من چی؟ من چه اجباری داشتم ؟ منم مجبود بودم گذشته کیوان رو فراموش کنم چون دوستش داشتم ؟
    دوستش داشتم یا به خاطر کاری که اون روز برای من کرده بود باید دوستش داشتم ؟

    کیوان پسر زرنگی بود ، می تونستم کاری کنم که بتونه بیاد امریکا ، حتما اونجا موفق می شد . می تونست درسش رو ادامه بود ، می تونست وارد یه کاری بشه ، اونجا براش فرصت دوباره بود ،اما چه طوری می تونستم با خودم ببرمش ؟ تنها یه راه داشت ،ازدواج با من .
    وقتی به این فکر رسیدم یه احساس شیرینی درونم پیدا شد . چهره ش رو تو ذهنم مجسم می کردم . یه پسر خوش هیکل و خوش قیافه ، شجاع و مورد اطمینان . کسی که مس تونستم بهش اعتماد کنم ، آزمایشش رو برام پس داده بود ، اما مامانم چی؟ قبول می کرد ؟ درسته که زن خیلی روشن فکری بود اما !
    بالاخره یه جوری می شد دیگه ، فردا می تونستم بهتر فکر کنم . چشمامو بستم و خوابیدم و چه خواب خوبی و چه بیدار شدن خوب تری .
    صدای موج دریا . صدای پرنده ها .
    اونقدر رویایی بود که بتونه احساسات یه دختر بیست و یک ساله رو تحریک کنه !
    از جام بلند شدم و رفتم پایین . هوا کمی سرد بود اما می چسبید . مامانم و دوستش تو حیاط نشسته بودن . بهشون سلام کردم که دوست مامانم گفت »
    -ظهر بخیر ، من وقتی هم سن تو بودم و می اومدم شمال اصلا خواب نداشتم ، همه ش با دوستامون تو ساحل بودیم .
    «بهش خندیدم و مامانم رفت که برامون نیمرو درست کنه . منم کنار دوست مامانم نشستم و همون جور که یه چیزایی رو میز ناخنک می زدم گفتم »
    -خاله فری می تونم یه سوالی ازتون بکنم؟
    «یه نگاه بهم کرد و خندید و گفت »
    -آره ، بگو
    -مامانم خیلی در مورد شما باهام صحبت کرده . اگر چه مدت زیادی از شما دور بود اما هر دفعه که در مورد شما حرف می زد ، من فکر می کردم که مثلا همین روز قبل شما رو دیده .
    -من و مامانت همیشه مثل دو تا خواهر برای همدیگه بودیم ، حالا راحت باش و هر چی می خوای ازم بپرس .
    -مرسی . می خوام بدونم شما چرا ازدواج نکردین ؟
    «یه نگاهی به من کرد و بعد از کمی فکر کردن گفت »

    -چون از زمانش گذشت . چون از کسی که دوست داشاتم گذشتم . چون ترسیدم ، چون عشق رو فقط قصه وار شناخته بودم ، رویایی . با پول زیاد . مرد بی عیب و نقص . کلبه کنار رودخانه . اما عشق هیچکدوم از اینا نبود .
    «با چنگالش کمی پنیر برداشت و گذاشت دهن ش و گفت »
    -اگه بخوام همه اینا رو برات بگم یه هفته طول می کشه اما جوابت رو می دم چون نمی دونم چی می خوای بدونی . اگه تو یه نفر صداقت دیدی ، اگه پایداری دیدی ، حتما بدون که عشق همونه . دیگه نترس و معطل نکن . خود خودشه .
    «داشتم به حرفاش فکر می کردم که مامانم با یه ظرف نیمرو اومد . اونم چه نیمرویی .
    یه ساعت بعد سه تایی سوار ماشین شدیم و رفتیم شهر . اونجام خیلی قشنگ بود . چقدر چیزای قشنگ برای خودم خریدم ، همه کار دست . شاید کار دستایی مثل اون پیرمرد یا زن پیرش .

    وقتی بعد از چند ساعت خرید و گردش رفتیم به رستورانی که دوست مامانم خیلی ازش تعریف می کرد و برامون ماهی سفید ایران رو که خیلی ازش تعریف می کردن آوردن و گذاشتن رو میز و من شروع کردم به خوردن ، تازه فهمیدم هر چی از ایران تا حالا برام گفتن کم بوده .اون شبم برام شب قشنگ و خاطه انگیزی شد . یه شب فرموش نشدنی .

    ساحل تاریک ، یه آتیش بزرگ و افسون کننده . یه کتری چایی با عطر شکوفه بهار نارنج .
    سه تایی دور آتیش کنار ساحل نشسته بودیم و به صدای دریا گوش می کردیم و شعله ها نگاه .

    هیچکدوم حرف نمی زدیم . هر کس تو فکر خودش بود . شاید مامانم تو فکر عشقی که بهش یه روزی ایمان داشت و پوچ از آب دراومد . شاید دوستش به یه قصه که توش عشق رو پیدا کرده بود و نتونسته بود قصه رو به موقع تموم کنه . اما من می دونستم تو چه فکری هستم ، داشتم آخرین تردیدها رو از ذهنم دور می ریختم .
    وقتی بعد از یکی دو ساعت برگشتیم تو ویلا ، از تهران به دوست مامانم تلفن شد و مجبور شد که فردا برگرده تهرا . به ما گفت که اونجا بمونیم تا اون دوباره برگرده اما منم دیگه دلم نمی خواست شمال بمونم . هر چند که برام واقعا جالب بود اما تو تهران کار مهم تری داشتم . قرار شد سه تایی با هم فردا برگردیم . باید بر می گشتم و برای خودم یه مسئله رو حل می کردم . باید می فخمیدم که آیا کیوان رو دوست دارم یا احساس بدهکاری نسبت بهش دارم .
    اون شبم برام خاطره انگیز بود ، یه شب ، یه خواب ، یه ذوق ، یه احساس عجیب ، یه حس لطیف که زیر پوستم می دوید .
    احساس جوانی و شادابی .
    فردا صبحش بعد از خوردن صبحونه حرکت کردیم . اوایل راه دوست مامانم یه نوار شاد گذاشت و سه تایی می گفتیم و می خندیدیم اما نوار بعدی یه نوار غمگین بود و هر سه نفرمون رو وادار به سکوت کرد . بازم هر کی رفت تو فکر خودش و خاطراتش .
    حدود ساعت یازده بود که وارد تهران شدیم و از اونجا تا خونه تقریبا یه ساعت طول کشید .

    جلوی خونه که رسیدیم ، چمدون هامون رو از تو ماشین در آوردیم و داشتیم با خاله فری خداحافظی می کردیم و تشکر و این حرفا . من همه ش چشمم به خونه کیوان اینا بود راستش خیلی خوشحال بودم که برگشتم و می تونم کیوان رو ببینم .

    خداحافظی تموم شد و دوست مامانم داشت سوار ماشین می شد که یه مرتبه در خونه کیوان اینا بازی شد و کیوان با دو تا جوون از توش اومدن بیرون . اولش متوجه شون نشدم یعنی چشمم فقط به کیوان بود اما یه لحظه بعد که نگاه م به اون دو تا جوون افتاد یه مرتبه یه جیغ کشیدم .
    از صدای جیغ من ، مامانم برگشت طرف من و بعدش بلافاصله متوجه خونه کیوان اینا شد ، نمی دونست چرا جیغ کشیدم . برگشت طرف منو با حالت تعجب گفت »
    -چی شده شینا ؟
    «می خواستم بهش بگم اما زبونم کار نمی کرد ، انقدر ناراحت بودم که فقط تونستم جیغ دوم رو بکشم . با این یکی خاله فری م از ماشین پیاده شد و اومد طرف من و اونم شروع کرد به تند تند سوال کردن . یه سوال مامانم می کرد و یکی اون . منم فقط چشمم ب خونه کیوان اینا و به اون دو تا جوون بود که با دیدن من شروع کردن به دوئیدن . فقط تونستم به مامانم بگم »
    -خودشونن ، همون دزد .
    «بعد از جواب من ، هر سه تامون فقط فرار اونا رو تماشا کردیم . اونقدر که رسیدن سر خیابون و پیچیدن و دیگه دیده نشدن . بعدش مامانم آروم از من پرسید »
    -مطمئنی شینا ؟
    «سرم رو تکون دادم و بعد برگشتم به کیوان که جلو در خونه خشکش زده بود نگاه کردم . کم کم داشتم موضوع رو می فهمیدم . یعنی همه می فهمیدم . حالم به قدری بد شده بود که چشمام دیگه جایی رو نمی دید . دوست مامانم در ماشینش رو باز کرد و منو نشوند رو صندلی و خودش رفت و زنگ خونه مون رو زد و چند دقیقه بعد با زهرا خانم ، در حالیکه یه لیوان دستش بود برگشت .

    وقتی کمی آب خوردم ، حالم بهتر شد . از تو ماشین اومدن بیرون رفتم طرف کیوان . دلم می خواست توضیح قانع کننده ای داشته باشه . نشسته بود جلوی در خونه شون و سیگار می کشید . خیلی خونسرد . در حالیکه صدام از عصبانیت می لرزید بهش گفتم »
    -اینا این جا چیکار می کردن ؟
    «جواب نداد . دلم می خواست با یه چیزی بزنم تو سرش که مامانم اومد کنارم ایستاد و بهش گفت »
    -کیوان خان این دو نفر از دوستان شما هستن ؟
    «کیوان فقط سزش رو تکون داد که مامانم دوباره گفت »
    -این یه نقشه بود ؟
    «این دفعه جوابی نداد . مامانم دست منو گرفت و با خودش برد تو خونه . زهرا خانم و خاله فری م اومدن . وقتی رسیدیم تو سالن ، مامانم گفت »
    -می خوای به پلیس زنگ بزنیم ؟
    -آره . حتما باید تنبیه بشه .
    -زندانی ش می کنن آ.
    -همین درسته .
    «مامانم رفت طرف تلفن و گوشی رو برداشت اما تا خواست شماره بگیره زود گفتم »
    -نه ، نزن .
    «گوشی رو گذاشت و اومد کنارم نشست . خاله فری م نشست و زهرا خانم رفت تو آشپزخونه و یه دقیقه بعد با چند تا لیوان شربت برگشت .
    نمی تونستم احساسم رو کنترل کنم . خشم کینه ، تنفر و گول خوردن . از تموم اینا به اندازه یه دنیا درونم جمع شده بود . داشتم منفجر می شدم . دلم می خواست فقط تنها باشم و گریه کنم . اومدم از جام بلند شم که زنگ در رو زدن . زهرا خانم آیفون رو جواب داد و بعدش برگشت طرف ما و گفت »
    -این پسره لات عوضی یه .
    «مامانم برگشت و ب من نگاه کرد که زود گفتم »
    -باید باهاش حرف بزنم . باید بدونم چرا این کار رو کرد . باید . باید .
    «مامانم به زهرا خانم اشاره کرد و اونم در رو باز کرد و یه دقیقه بعد کیوان از در راه رو اومد تو و سلام کرد اما هیچ کس جوابش رو نداد . همون دم در ایستاد و سرش رو انداخت پایین . یه مرتبه از جام بلند شدم و سرش داد کشیدم و گفتم »
    -حرف بزن دیگه . چرا ؟
    «آروم سرش رو بلند کرد و گفت »
    -چون دوستت داشتم .
    -برای همین به اون کثافت ها گفتی که کیف م رو بدزدن . برای همین بهشون گفتی که بدزدنم ؟
    -من فقط بهشون گفته بودم که مزاحم تو بشن . بقیه ش ابتکار خودشون بود . مثلا می خواستن روغن داغش رو زیاد کنن .
    -برای چی این کار رو کردی؟
    -می خواستم به چشم تو یه قهرمان بشم .
    -یه قهرمان تو خالی ؟
    -هر چی . برام مهم نبود .
    -اگه یه اتفاقی برای من می افتاد چی ؟
    -خودم همون پشت سرت بودم .
    -نمی تونستی مثل یه آدم باهام حرف بزنی ؟
    -بلد نبودم ، شانسی م نداشتم . وقتی دور و ورت پر بود از پسرای پولدار ، من چیکار می تونستم بکنم ؟ اصلا به چشمت می اومدم ؟
    -الانم نمیای .
    -من سعی خودمو کردم می خواستم ........
    -می خواستی از من استفاده کنی ، می خواستی گولم بزنی شاید بتونی خودتو به امریکا برسونی . همین .
    -نه ، نه به خدا . دوستت داشتم . فقط می خواستم بهت برسم .
    -با دروغ ؟
    -با هر چی.
    -گم شو از این جا . دیگه نمی خوام ببینمت . ازت متنفرم .
    «اینو گفتم و از تو سالن رفتم تو یکی از اتاق ها تا اون گم شه و از خونه بره بیرون .
    یه دقیقه بعد مامانم در اتاق رو باز کرد و اومد تو و گفت »
    -رفت .
    «یه مرتبه خودمو انداختم تو بغلشو شروع کردم به گریه کردن . اصلا گریه م قطع نمی شد . تموم بلوز مامانم خیس شده بود . اونم داشت گریه می کرد اما با لبخند . وقتی کمی آروم شدم ، صورتم رو بوسید و گفت »
    -اینم قسمتی از زندگیه
    «فقط بهش گفتم »
    -مامان برگردیم .



    پایان فصل 6

  2. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #52
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    865
    Array

    پیش فرض



    قسمت 7.........

    «هشت روز بعد تو امریکا بودیم . با یه دنیا خاطره خوب و بد . روزی که دوستام فهمیدن که برگشتم ، همگی جمع شده بودن خونه مون . براشون تک تک سوغاتی آورده بودم . از بازار تهران و شمال . چقدرم خوششون اومده بود . بعد از این که تشکر و این چیزا تموم شد ، یکی شون پرسید که از ایران خوشم اومد یا نه؟
    نمی دونم تو اون لحظه که می خواستم جوابش رو بدم ، چرا همه چیزای بد از یادم رفت ؟ فقط گفتم آره . خیلی .
    جالب این بود که تو روزهای بعدی م احساس می کردم که یه چیزی گم کردم . به همه چیز فکر می کردم تا بفهمم اون چیه اما بعدش متوجه شدم که دلم برای ایران تنگ شده .
    برای خودمم عجیب بود اما این طوری بود . دلم برای ایران تنگ شده بود .
    یه هفته بعد .....خبردار شد که از ایران برگشتم . بهم تلفن کرد و خواست منو ببینه . اولش قبول نکردم اما بعدش وقتی زیاد اصرار کرد باهاش عصری ، ساعت هفت قرار گذاشتم .

    حدود ساعت شیش و نیم بود که حرکت کردم و ساعت هفت رسیدم . جایی که قرار گذاشته بود ، یه رستوران چینی بود .
    رفتم تو که دیدم هنوز نیومده . رفتم یه جا نشستم . نیم ساعت گذشت . حوصله م سر رفت . بلند شدم و اومدم بیرون که جلوی در دیدمش . خیلی از دستش عصبانی بودم . تا رسید و شروع کرد به عذرخواهی کردن .

    بهش گفتم مهم نیست . ازم خواست برگردیم تو رستوران که قبول نکردم . با همدیگه رفتیم کمی اون طرف تر که یه پارک کوچیک بود . رو نیمکت نشستم که شروع کرد به حرف زدن و گفت »
    -چرا نمی خواستی منو ببینی؟
    -برای چی باید ببینمت ؟
    -مگه دوستم نداری؟
    -به عنوان یه هنرمند چرا .
    -فقط به عنوان یه هنرمند ؟
    «سرم رو تکون دادم . داشت فقط نگاهم می کرد . باورش نمی شد . به زور یه لبخند زد و گفت »
    -شوخی می کنی؟
    -نه .
    -آخه چرا ؟
    «نگاهش کردم که گفت »
    -می دونی اگه دست رو هر دختر بذارم بهم نه نمی گه ؟
    -چه خوب .
    «کلافه شد و گفت »
    -تا حالا هیچ دختری با من همچین رفتاری نکرده .
    -هر چیزی یه اولین باری هم داره .
    -تو چرا این قدر عوض شدی ؟آب و هوای ایران این طوریت کرده ؟بهتر بود نمی رفتی. حداقل الان سالم بودی .
    -هر کسی کشورش رو فراموش کنه سالم نیست .
    -چه وطن پرست شدی.
    -اوهوم .
    «بازم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت »
    -می شه ازت خواهش کنم که علتش رو بگی؟
    -چی رو ؟
    -این که این قدر عوض شدی.
    -عوض نشدم .
    «یه سیگار روشن کرد و گفت »
    -به درخواست من فکر کردی؟
    -اوهوم .
    -خب؟
    -خب چی؟
    -یعنی جوابم چیه ؟
    -نه .
    -نه؟!
    -اوهوم .
    -چرا؟
    «از تو کیفم ، اون چند تا عکس رو در آوردم و با یه لبخند دادم دستش . یه نگاه به من کرد و تا سرش رو آورد پایین و چشمش افتاد به عکس ها ، زبونش بند اومد . خیلی غافلگیر شده بود . فقط مات به عکس ها نگاه می کرد . داشتم از این وضع لذت می بردم . همون حالتی شد که من با دیدن این عکس ها شده بودم .
    وقتی چند دقیقه یکی یکی عکس ها رو نگاه کرد ، در حالیکه صورتش سرخ شده بود گفت
    -اینا رو از کجا آوردی؟
    «شونه هامو انداختم بالا که با دستپاچگی گفت »
    -این کار منه ، شغل منه .
    -منم ایرادی نگرفتم .
    -پس چی؟
    -تو یه هنرمندی ، مال خودت یا همسرت نیستی.
    -یعنی چی؟
    «از جام بلند شدم و بهش گفتم »
    -همیشه به عنوان یه هنرمند دوستت دارم .
    «حرکت کردم . بدون حرف و با تعجب داشت نگاهم می کرد . تو همین موقع سه تا از این رپ ها از کنارم رد شدن و یکی شون محکم با تنه ش زد به من . بهش محل نذاشتم و خواستم برم که برگشت یه حرف خیلی خیلی بد به من زد . تو اون لحظه در حالتی بودم که دلم می خواست با یه نفر دعوا کنم . ایستادم و جوابش رو دادم .

    سه تایی چند قدم اومدن جلو و روبروی من ایستادن . راستش پشیمون شدم . جایی که .....باهام قرار گذاشته بود جای جالبی نبود . بهتر بود که سر به سر اونا نمی ذاشتم . مست مست بودن . وقتی سه تایی اومدن جلو ، ترسیدم . یکی شون بهم یه حرف بد دیگه زد . چیزی که برام عجیب بود ، ....همه حرفاشون رو شنید و داشت نگاه مون می کرد اما از جاش تکون نخورد . انتظار داشتم بلند شه و بیاد جلو ، ازم حمایت کنه اما فقط نگاه می کرد . اون سه تام انقدر مست بودن که هیچی حالی شون نبود . بهترین چیزی که به عقلم رسید این بود که دستم رو بکنم تو کیف م شاید فکر کنن اسلحه دارم .
    تا در کیف م رو باز کردم ، سه تایی دو قدم رفتن عقب . یه نفس بلند کشیدم و منم یه قدم رفتم عقب که خوردم به یه چیزی . تا برگشتم دیدم یه مرد قوی هیکل پشتم ایستاده . یه آن نفسم بند اومد . تا سرم رو بلند کردم و به صورتش نگاه کردم انگار خدا دنیا رو بهم داد ، سهراب بود .
    نمی دونم از ترس بود ؟از شادی بود ؟ از هیجان بود ؟ نمی دوم فقط شروع کردم به خندیدن . واقعا خوب اسمی براش گذاشته بودن ، مثل یه کوه پشتم ایستاده بود . بلند و قوی و محکم تازه فهمیدم اون سه تا رپ برای چی جا زدن . سهراب رو دیده بودن .
    وقتی خنده م قطع شد بهم سلام کرد و محکم گفت »
    -می رسونمتون خونه .
    «اونقدر محکم حرف زد که فقط سرم رو تکون دادم .
    دو تایی حرکت کردیم و سوار ماشین من شدیم و راه افتادیم . تو راه هیچکدوم با همدیگه حرف نمی زدیم . فقط وقتی رسیدیم جلو در خونه مون و ماشین رو نگه داشتم ، برگشت به من نگاه کرد و گفت »
    -اون عکسا رو من گرفتم .
    «یه نگاه بهش کردم و با تعجب گفتم »
    -چی؟
    -اون عکسا رو من گرفتم .
    -تو؟
    -آره .
    -چرا؟
    -من دنبالت می اومدم و خبرها رو به مادرت می دادم .
    «فقط نگاهش کردم که در ماشین رو باز کرد و پیاده شد . منم زود پیاده شدم چون داشت می رفت و بلند گفتم »
    -چرا؟
    «ایستاد برگشت طرفم و گفت »
    -چون دوستت دارم .
    «وقتی اینو گفت نمی دونم چرا بازم خنده م گرفت و خندیدم . اونم خندید و رفت »
    «سه ماه بعد با همدیگه ازدواج کردیم . سهراب هم درس می خونه و هم کار می کن . اما نه دیگه از اون جور کارها . هر چند که حالا می فهمم وقتی یه جوون می خواد با شرافت زندگی کنه ، کار براش عیب نیست . الان یه باشگاه بزرگ هنرهای رزمی داره که خیلی م معروفه . هر چند که ما ، یعنی من و مامانم از نظر مالی وضع مون خوبه اما سهراب هیچی از مامانم قبول نمی کنه و دلش می خواد خودش پول در بیاره که داره خوب پول در میاره . یعنی میاریم .
    قراره وقتی ترم تموم شد دو تایی بریم ایران که پدر و مادرش رو ببینیم . فعلا تلفنی باهاشون حرف می زنم و انقدر خوب و مهربونن که همین جوری عاشق شون شدم .
    اسم منو گذاشتن گل یاس ، هر وقت بهشون زنگ می زنم ، باباش می گه «تا تلفن زنگ می زنه و بوی گل یاس بلند می شه ، می فهمیم تویی قوبونت برم »






    پایان

  4. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 6 از 6 نخستنخست ... 23456

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/