نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 52

موضوع: رمان شينا - ماندانا معيني(مؤدب‌پور)

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض



    6-2


    ناهار حاضر بود . میرزا قاسمی ، هر چند که علت این نامگذاری رو نفهمیدم اما علت معروفیت این عذا رو کاملا فهمیدم . واقعا که خوش مزه بود . از همه بیشتر من خوردم . برام خیلی عجیب بود . من اصلا اهل پرخوری نبودم اما امروز و این جا هر چی می خوردم سیر نمی شدم .
    بعد از ناهار اونقدر خوابم گرفته بود که نمی تونستم خودمو نگه دارم .

    اصلا نمی دونستم چرا این جوری شده بودم . پرخوری . خواب بیموقع .
    رفتم تو اتاقی که برام طبقه بالا آماده کرده بودن و رو تخت دراز کشیدم . وبلای دوست مامانم دو بلکس و خیلی قشنگ بود . سکوت ، آرامش ، صدای موج دریا . خلاصه همه چیز برای یه سفر رویایی و فراموش نشدنی آماده شده بود اما البته بعد از یه خواب بعد از ظهری .
    تا چشمامو بستم ، خوابم برد و چه خواب شیرینی ، هر بار که از خواب می پریدم ، صدای موج دریا و صدای پرنده ها برام مثل لالایی بود و دوباره منو می خوابوند . هر بارم یه خواب قشنگ تر از قبل می دیدم .
    تقریبا ساعت پنج ، پنج و نیم بود که بیدار شدم و همونجا تو طبقه بالا دست و صورتم رو شستم و رفتم پایین . تو ساختمون کسی نبود . رفتم تو حیاط که دیدم مامانم و دوستش پشت یه میز نشستن . رو میز یه عصرونه حسابی چیده شده بود . تخم مرغ عسلی و نون و پنیر و کره و مربا .
    با این که فکر نمی کردم بعد از پرخوری ظهر ، تا شب حتی بتونم یه میوه بخورم اما به محض دیدن اون میز ، با یه سلام و خنده ، رو یه صندلی نشستم و شروع به خوردن کردم .

    همون جوری که می خوردم ، از کار خودم خنده م گرفته بود و بلند بلند می خندیدم . مامانم و دوست شم می خندیدن . مامانم گفت شمال آب و هواش اینجوریه . آدم رو به اشتها میاره و باید فکر چاقی رو هم بکنم اما دوستش می گفت که این جا هر چی که بخوری یه ساعت بعد سوزونده می شه .
    البته من برام فرقی نمی کرد ، در هر صورت داشتم می خوردم . انقدر هوا تمیز و سالم و پر اکسیژن بود که فکر می کنم غذا از گلو پایین نرفته ، هضم میشد .
    خلاصه بعد از این که حسابی سیر شدم ، قرار شد که برای دیدن شهر ، فردا یه سر بریم و امروز رو همونجا تو ویلا بمونیم . بلند شدم و از حیاط رفتم تو ساحل و جای قبلی نشستم . گاهگداری یه پسر بچه که نون دستش بود یا یه زن با یه سبد یا یه مرد با بیل از جلوم رد می شدن . نزدیک غروب بود که یه پیرمرد از دور پیداش شد و یه کیسه بزرگ دستش بود . داشت آروم آروم می اومد طرف من . چند دقیقه طول کشید تا رسید جلوی ویلا . کیسه ش رو گذاشت زمین و اول یه خرده به من و بعد به دور و ورش نگاه کرد و بعدش از تو کیسه یه تیوپ بزرگ در آورد و چند متر اون طرف تر نشست و شروع کرد به باد کردن . مسئله برام خیلی جالب شده بود .

    بیچاره همچین زور می زد که هر لحظه ممکن بود نفسش بند بیاد . نمی دونستم چرا این کار رو می کنه . ظاهرا با اون تیوپ می خواست بره تو دریا ، عرق از صورتش می چکید و فوت می کرد توتیوپ . سعی می کردم که نگاهش نکنم اما دست خودم نبود . وقتی حسابی خسته شد ، یه چیزی گذاشت اون جایی که داشت باد می کرد و بعد از تو جیبش یه سیگار در آورد و روشنش کرد و برگشت طرف من و یه خنده ای کرد و با یه لهجه مخصوص گفت »
    -نفس آدمو می گیره .
    «حالا دیگه چون خودش باهام سر صحبت رو باز کرده بود می تونستم ازش سوال کنم »
    -می تونم یه چیزی بپرسم ؟
    -لهجه داری ، مال کجایی ؟
    -از خارج اومدم .
    -اونجا به دنیا اومدی؟
    -نه ، اما خیلی وقته اونجا زندگی می کنم .
    -می خواین برین برای شنا ؟
    خندید و گفت : دل خوشی داری ،شنا چیه ؟
    -پس این برای چیه ؟
    -می خوام تور بندازم . باید برم جلو آب .
    -با این ؟ چرا با کشتی نمی رین؟
    -کشتی؟
    شروع کرد به خندیدن و گفت :کشتی م کجا بود دختر جون ؟ بعدشم اگه مامورا بگیرن مون که بیچاره می شیم . حکم تیر دارن .
    -مگه می خواین چیکار کنین ؟
    -ماهی بگیرم دیگه .
    -برای ماهی گرفتن با تیر می زنن تون ؟
    -ممنوعه ، فصل تخم ریزیه .
    -خب پس نباید این کار رو بکنین . اگه الان همه ماهی های بار دار رو بگیرین که دیگه تخم ریزی نمی کنن و از بین می رن .
    -می دونم دختر جون اما چیکار کنم ؟
    -خب وقتی آزاد شد ماهی بگیرین .
    -تا اون وقت شیکم زن و بچه م رو چه جوری سیر کنم ؟
    -شما کار دیگه ندارین ؟
    -چرا ، یه کف دست زمین کشاورزی اما کجا جواب شیش سر عائله رو می ده ؟
    -یعنی شما به خاطر زن و بچه تون حاضرین کشته بشین ؟
    «یه سری تکون داد و سیگارش رو خاموش کرد و از تو کیسه ش یه قوطی در آورد و درش رو باز کرد و آورد جلوی من و نشونم داد و گفت »
    -از صبح قلاب انداختم ، این دو تا کرم رو گرفتم . مجبورم الان بزنم به آب .
    «تو قوطی رو نگاه کردم . نصفه آب بود و توش دو تا ماهی کوچولو .»
    -اینا که هنوز بچه ن .
    -واسه همینه می خوام تور بندازم دیگه .
    -اگه تور بندازین چند تا ماهی می گیرین ؟
    -یه دونه یا دو تا . اونم چند ساعت طول می کشه .
    -بعد می برین و می خورین شون ؟
    -کی ؟ ما ؟ ما ماهی بخوریم ؟ کوفت مون می شه .
    «در قوطی رو بست و گفت »
    -دختر جون اگه خدا بخواد و یه دو نه دو تا ماهی بیفته به تور ، خرج یه هفته ی ماس .
    -چند می فروشین ؟
    -دونه پونصد اگه بخرن . واسه پونصد تومن هزار تومن جونم تو دست مه . یا گیر مامورا می افتم بالاخره یا وسط آب باد این وامونده در می ره یا خودم از ترس مامورا خالی ش می کنم و باید تا ساحل شنا کنم . یه دفعه م دیدی جونم نکشید و دریا کشیدم تو خودش .
    «اینو گفت و دوباره رفت سر تیوپ و شروع کرد به باد کردن .

    یه مرتبه یه فکری به مغزم رسید ، از جام بلند شدم و دوئیدم تو ویلا و زود از مامانم که از حرکاتم تعجب کرده بود ، هزار تومن گرفتم و دوئیدم بیرون تو ساحل . پیرمرده هنوز داشت تیوپ رو باد می کرد . بهش گفتم »
    -من این دو تا ماهی رو ازتون می خرم .
    «یه نگاه به من کرد و به قوطی یه نگاه و گفت »
    -این دو تا رو ؟
    -آره .
    -می خوای چیکار ؟
    -می خوام شون .
    -خب ، همین جوری ورشون دار . به درد من که نمی خوره .
    -نه ، می خرمشون .
    «یه نگاهی به من کرد و گفت »
    -صد تومن بده مال تو .
    -نه ، هزار تومن میخرم شون .
    «دوباره یه نگاه به من کرد و گفت »
    -هزار تومن ؟ واسه این دو تا ؟
    -آره .
    «یه مرتبه خندید و گفت »
    -سرت کلاه می ره ها .
    -نه ، نمی ره .
    -نری پس فردا بگی ایرانیا سرمو کلاه گذاشتن ها .
    -نه نمی گم .
    -هزار تومن این دو تا رو می خوای؟
    -آره .
    «یه سری تکون داد و قوطی رو هل داد طرف من . منم هزار تومنی رو بهش دادم . دو دل بود که بگیره یا نه اما گرفت و یه نگاه دیگه بهش کرد و باد تیوپ رو خالی کردن و بعد گذاشتن تو کیسه ش و از جاش بلند شد و دو قدم رفت و برگشت و گفت »
    -بیا این پولت رو بگیر . من نمی خوام . اون ماهیام مال خودت .
    -نه ، من اینا رو خریدم و تموم شده .
    -سرت کلاه رفته ها .
    خندیدم و گفتم :نه نرفته .
    «دوباره یه نگاه به من کرد و اخمهاش تو هم رفت و گفت »
    -صدقه که ندادی؟
    -چی ؟
    «مامانم از پشت سرم گفت »
    -نه ، آقا این حرفا چیه ؟
    «برگشت به مامانم نگاه کرد و گفت »
    -دختر تونه ؟
    «مامانم سرشو تکون داد که پیرمرده گفت »
    -هزار تومن داده به من بابت دو تا بچه ماهی . می گم سرش کلاه نره .
    -نه آقا ، دختر من عاشق بچه ماهیه . شما خیالت راحت باشه .
    «یه خرده صبر کرد و بعد هزار تومنی رو گذاشت تو جیب ش و یه نگاه به من کرد و راه افتاد و رفت . وقتی حدود بیست قدم ازم دور شد بلند داد زد و گفت »
    -خیر ببینی دختر جون . امشب از دریا رفتن راحتم کردی . فردام خدا بزرگه .
    «بعد برگشت و تند رفت . انگار خجالت کشیده بود که وقتی کنارم بود این حرفا رو بزنه .
    وقتی مطمئن شدم که رفته ، قوطی رو برداشتم و درش رو باز کردم و بردم جلو آب و دو تا ماهی رو با دستم گرفتم و انداختم تو دریا و همونجور ایستادم و به جایی که دو تا ماهی فرو رفته بودن تو آب نگاه می کردم . انگار هنوز می دیدمشون .
    اون لحظه یه فکر تو سرم بود . به خاطر سیر کردن شکم خودش و زن و بچه ش حاضره این خطرها رو به جون بخره اونم برای فقط یه دلار .
    کیوانم وقتی دست به اون کارا می زده همین فکر رو داشته ؟
    مامانم اومد کنارم ایستاد و گفت »
    -به چی نگاه می کنی ؟
    -حتما بعد از چند ساعت تو یه قوطی موندن ، الان خیلی بیشتر از دریا لذت می برن .
    -قدر آزادی رو بیشتر می دونن .
    -می خواست با اون تیوپه بره وسط دریا ، اونم الان که دیگه داره هوا تاریک می شه . به خاطر یه دلار .
    -زندگی سخته .
    -اگه یه بار اون وسط یه اتفاقی براش بیفته چی می شه ؟
    -هیچی ، فراموش .
    -به همین راحتی؟
    -بیا بریم تو . بعضی وقتا مردن از زنده بودن خیلی راحت تره .

  2. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/