6-2
ناهار حاضر بود . میرزا قاسمی ، هر چند که علت این نامگذاری رو نفهمیدم اما علت معروفیت این عذا رو کاملا فهمیدم . واقعا که خوش مزه بود . از همه بیشتر من خوردم . برام خیلی عجیب بود . من اصلا اهل پرخوری نبودم اما امروز و این جا هر چی می خوردم سیر نمی شدم .
بعد از ناهار اونقدر خوابم گرفته بود که نمی تونستم خودمو نگه دارم .
اصلا نمی دونستم چرا این جوری شده بودم . پرخوری . خواب بیموقع .
رفتم تو اتاقی که برام طبقه بالا آماده کرده بودن و رو تخت دراز کشیدم . وبلای دوست مامانم دو بلکس و خیلی قشنگ بود . سکوت ، آرامش ، صدای موج دریا . خلاصه همه چیز برای یه سفر رویایی و فراموش نشدنی آماده شده بود اما البته بعد از یه خواب بعد از ظهری .
تا چشمامو بستم ، خوابم برد و چه خواب شیرینی ، هر بار که از خواب می پریدم ، صدای موج دریا و صدای پرنده ها برام مثل لالایی بود و دوباره منو می خوابوند . هر بارم یه خواب قشنگ تر از قبل می دیدم .
تقریبا ساعت پنج ، پنج و نیم بود که بیدار شدم و همونجا تو طبقه بالا دست و صورتم رو شستم و رفتم پایین . تو ساختمون کسی نبود . رفتم تو حیاط که دیدم مامانم و دوستش پشت یه میز نشستن . رو میز یه عصرونه حسابی چیده شده بود . تخم مرغ عسلی و نون و پنیر و کره و مربا .
با این که فکر نمی کردم بعد از پرخوری ظهر ، تا شب حتی بتونم یه میوه بخورم اما به محض دیدن اون میز ، با یه سلام و خنده ، رو یه صندلی نشستم و شروع به خوردن کردم .
همون جوری که می خوردم ، از کار خودم خنده م گرفته بود و بلند بلند می خندیدم . مامانم و دوست شم می خندیدن . مامانم گفت شمال آب و هواش اینجوریه . آدم رو به اشتها میاره و باید فکر چاقی رو هم بکنم اما دوستش می گفت که این جا هر چی که بخوری یه ساعت بعد سوزونده می شه .
البته من برام فرقی نمی کرد ، در هر صورت داشتم می خوردم . انقدر هوا تمیز و سالم و پر اکسیژن بود که فکر می کنم غذا از گلو پایین نرفته ، هضم میشد .
خلاصه بعد از این که حسابی سیر شدم ، قرار شد که برای دیدن شهر ، فردا یه سر بریم و امروز رو همونجا تو ویلا بمونیم . بلند شدم و از حیاط رفتم تو ساحل و جای قبلی نشستم . گاهگداری یه پسر بچه که نون دستش بود یا یه زن با یه سبد یا یه مرد با بیل از جلوم رد می شدن . نزدیک غروب بود که یه پیرمرد از دور پیداش شد و یه کیسه بزرگ دستش بود . داشت آروم آروم می اومد طرف من . چند دقیقه طول کشید تا رسید جلوی ویلا . کیسه ش رو گذاشت زمین و اول یه خرده به من و بعد به دور و ورش نگاه کرد و بعدش از تو کیسه یه تیوپ بزرگ در آورد و چند متر اون طرف تر نشست و شروع کرد به باد کردن . مسئله برام خیلی جالب شده بود .
بیچاره همچین زور می زد که هر لحظه ممکن بود نفسش بند بیاد . نمی دونستم چرا این کار رو می کنه . ظاهرا با اون تیوپ می خواست بره تو دریا ، عرق از صورتش می چکید و فوت می کرد توتیوپ . سعی می کردم که نگاهش نکنم اما دست خودم نبود . وقتی حسابی خسته شد ، یه چیزی گذاشت اون جایی که داشت باد می کرد و بعد از تو جیبش یه سیگار در آورد و روشنش کرد و برگشت طرف من و یه خنده ای کرد و با یه لهجه مخصوص گفت »
-نفس آدمو می گیره .
«حالا دیگه چون خودش باهام سر صحبت رو باز کرده بود می تونستم ازش سوال کنم »
-می تونم یه چیزی بپرسم ؟
-لهجه داری ، مال کجایی ؟
-از خارج اومدم .
-اونجا به دنیا اومدی؟
-نه ، اما خیلی وقته اونجا زندگی می کنم .
-می خواین برین برای شنا ؟
خندید و گفت : دل خوشی داری ،شنا چیه ؟
-پس این برای چیه ؟
-می خوام تور بندازم . باید برم جلو آب .
-با این ؟ چرا با کشتی نمی رین؟
-کشتی؟
شروع کرد به خندیدن و گفت :کشتی م کجا بود دختر جون ؟ بعدشم اگه مامورا بگیرن مون که بیچاره می شیم . حکم تیر دارن .
-مگه می خواین چیکار کنین ؟
-ماهی بگیرم دیگه .
-برای ماهی گرفتن با تیر می زنن تون ؟
-ممنوعه ، فصل تخم ریزیه .
-خب پس نباید این کار رو بکنین . اگه الان همه ماهی های بار دار رو بگیرین که دیگه تخم ریزی نمی کنن و از بین می رن .
-می دونم دختر جون اما چیکار کنم ؟
-خب وقتی آزاد شد ماهی بگیرین .
-تا اون وقت شیکم زن و بچه م رو چه جوری سیر کنم ؟
-شما کار دیگه ندارین ؟
-چرا ، یه کف دست زمین کشاورزی اما کجا جواب شیش سر عائله رو می ده ؟
-یعنی شما به خاطر زن و بچه تون حاضرین کشته بشین ؟
«یه سری تکون داد و سیگارش رو خاموش کرد و از تو کیسه ش یه قوطی در آورد و درش رو باز کرد و آورد جلوی من و نشونم داد و گفت »
-از صبح قلاب انداختم ، این دو تا کرم رو گرفتم . مجبورم الان بزنم به آب .
«تو قوطی رو نگاه کردم . نصفه آب بود و توش دو تا ماهی کوچولو .»
-اینا که هنوز بچه ن .
-واسه همینه می خوام تور بندازم دیگه .
-اگه تور بندازین چند تا ماهی می گیرین ؟
-یه دونه یا دو تا . اونم چند ساعت طول می کشه .
-بعد می برین و می خورین شون ؟
-کی ؟ ما ؟ ما ماهی بخوریم ؟ کوفت مون می شه .
«در قوطی رو بست و گفت »
-دختر جون اگه خدا بخواد و یه دو نه دو تا ماهی بیفته به تور ، خرج یه هفته ی ماس .
-چند می فروشین ؟
-دونه پونصد اگه بخرن . واسه پونصد تومن هزار تومن جونم تو دست مه . یا گیر مامورا می افتم بالاخره یا وسط آب باد این وامونده در می ره یا خودم از ترس مامورا خالی ش می کنم و باید تا ساحل شنا کنم . یه دفعه م دیدی جونم نکشید و دریا کشیدم تو خودش .
«اینو گفت و دوباره رفت سر تیوپ و شروع کرد به باد کردن .
یه مرتبه یه فکری به مغزم رسید ، از جام بلند شدم و دوئیدم تو ویلا و زود از مامانم که از حرکاتم تعجب کرده بود ، هزار تومن گرفتم و دوئیدم بیرون تو ساحل . پیرمرده هنوز داشت تیوپ رو باد می کرد . بهش گفتم »
-من این دو تا ماهی رو ازتون می خرم .
«یه نگاه به من کرد و به قوطی یه نگاه و گفت »
-این دو تا رو ؟
-آره .
-می خوای چیکار ؟
-می خوام شون .
-خب ، همین جوری ورشون دار . به درد من که نمی خوره .
-نه ، می خرمشون .
«یه نگاهی به من کرد و گفت »
-صد تومن بده مال تو .
-نه ، هزار تومن میخرم شون .
«دوباره یه نگاه به من کرد و گفت »
-هزار تومن ؟ واسه این دو تا ؟
-آره .
«یه مرتبه خندید و گفت »
-سرت کلاه می ره ها .
-نه ، نمی ره .
-نری پس فردا بگی ایرانیا سرمو کلاه گذاشتن ها .
-نه نمی گم .
-هزار تومن این دو تا رو می خوای؟
-آره .
«یه سری تکون داد و قوطی رو هل داد طرف من . منم هزار تومنی رو بهش دادم . دو دل بود که بگیره یا نه اما گرفت و یه نگاه دیگه بهش کرد و باد تیوپ رو خالی کردن و بعد گذاشتن تو کیسه ش و از جاش بلند شد و دو قدم رفت و برگشت و گفت »
-بیا این پولت رو بگیر . من نمی خوام . اون ماهیام مال خودت .
-نه ، من اینا رو خریدم و تموم شده .
-سرت کلاه رفته ها .
خندیدم و گفتم :نه نرفته .
«دوباره یه نگاه به من کرد و اخمهاش تو هم رفت و گفت »
-صدقه که ندادی؟
-چی ؟
«مامانم از پشت سرم گفت »
-نه ، آقا این حرفا چیه ؟
«برگشت به مامانم نگاه کرد و گفت »
-دختر تونه ؟
«مامانم سرشو تکون داد که پیرمرده گفت »
-هزار تومن داده به من بابت دو تا بچه ماهی . می گم سرش کلاه نره .
-نه آقا ، دختر من عاشق بچه ماهیه . شما خیالت راحت باشه .
«یه خرده صبر کرد و بعد هزار تومنی رو گذاشت تو جیب ش و یه نگاه به من کرد و راه افتاد و رفت . وقتی حدود بیست قدم ازم دور شد بلند داد زد و گفت »
-خیر ببینی دختر جون . امشب از دریا رفتن راحتم کردی . فردام خدا بزرگه .
«بعد برگشت و تند رفت . انگار خجالت کشیده بود که وقتی کنارم بود این حرفا رو بزنه .
وقتی مطمئن شدم که رفته ، قوطی رو برداشتم و درش رو باز کردم و بردم جلو آب و دو تا ماهی رو با دستم گرفتم و انداختم تو دریا و همونجور ایستادم و به جایی که دو تا ماهی فرو رفته بودن تو آب نگاه می کردم . انگار هنوز می دیدمشون .
اون لحظه یه فکر تو سرم بود . به خاطر سیر کردن شکم خودش و زن و بچه ش حاضره این خطرها رو به جون بخره اونم برای فقط یه دلار .
کیوانم وقتی دست به اون کارا می زده همین فکر رو داشته ؟
مامانم اومد کنارم ایستاد و گفت »
-به چی نگاه می کنی ؟
-حتما بعد از چند ساعت تو یه قوطی موندن ، الان خیلی بیشتر از دریا لذت می برن .
-قدر آزادی رو بیشتر می دونن .
-می خواست با اون تیوپه بره وسط دریا ، اونم الان که دیگه داره هوا تاریک می شه . به خاطر یه دلار .
-زندگی سخته .
-اگه یه بار اون وسط یه اتفاقی براش بیفته چی می شه ؟
-هیچی ، فراموش .
-به همین راحتی؟
-بیا بریم تو . بعضی وقتا مردن از زنده بودن خیلی راحت تره .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)